-
گرونترین چیز دنیا
شنبه 12 مردادماه سال 1387 02:07
بچه که بودم گرونترین چیزی که در دنیا می شناختم فالوده-بستنی بود! یادم میاد هر وقت مامانم میخواست یه جایزه بزرگ بهمون بده می بردمون قنادی نازبخش تو حیاطش زیر سایه بونهاش می نشستیم فالوده-بستنی می خوردیم... نه اینکه سالی یه بار یا دو بار... سالی سه چهار بار!!! دو هفته پیش که رفتم بابل حساب کردم بعد از اینکه پیدات کردم...
-
شکارچیان هیولا
دوشنبه 7 مردادماه سال 1387 00:41
در زمانی دور، پیش از آنکه انسان قدم به عرصه گیتی بگذارد نبردی بسیار سهمگین بین دو قلمرو باستانی در جریان بود. نژاد فرشتگان در قلمرو آسمان و نژاد عفریتگان در قلمرو زمین... هنگامی که حملات عفریتگان به آسمان و پلیدی آنان به اوج خود رسید، به دستور فرمانروای آسمانها بزرگترین ارتش تاریخ فرشتگان، به زمین فرود آمدند تا...
-
پیش از اینها
سهشنبه 1 مردادماه سال 1387 02:16
سلام به همه دوستهای خوبم، به همه آدمهای دنیا که یکی از یکی خوبترن! که انقدر محبت تو قلب هر آدمی نهفته است که میشه بخاطر اون لحظاتی که میذاره از قلبش بریزن بیرون، یه عمر عاشقش شد. امشب عجیب شنگولم! پریسا دوباره رفته سر کار... البته چون اسمش تو بابل پیچیده و جوونها میان و بهش گیر میدن بنا شده بیاد تهران! داییم با گذاشتن...
-
من مامانمو میخوام
چهارشنبه 19 تیرماه سال 1387 13:38
پریشب تو هوای آزاد، زیر آسمون خوابیدم. رو یه پتو، گوشه حیاط یه بیمارستان توی قم... و درست پیش از خواب شونه احمدو نوازش کردم. دوازده سال پیش دو تا پسر بابلی توی دانشگاه اصفهان با هم، هم اتاقی شدن! احمد رحیم پور و مسعود هاشمیان... بعد از چهار سال دور یه سفره نشستن، از همه چیز حرف زدن، شبها تو خیابون قدم زدن و یه عالمه...
-
سوسک
چهارشنبه 19 تیرماه سال 1387 02:49
حتما تا حالا دیدین که یه سوسک چطوری از ترس مرگ فرار میکنه... درست مثل آدمها... امروز که فیلم افسون شده (Enchanted) رو دیدم بازم به این فکر افتادم که اگه دین یعنی دوست داشتن پس چرا ما نباید سوسکها رو دوست داشته باشیم؟ سوسک هم یه حشره هست مثل پروانه! به همون پاکی و معصومیت... یه گاو اونقدر بچه شو دوست داره که به گفته...
-
تولدم مبارک
پنجشنبه 13 تیرماه سال 1387 03:39
طاناراش : به کلیه دوستان این مسعود گل افکار (یه کلمه بی ادبانه که به خل ختم میشه) اعلام می کنم که این دیلاق ریقو، وقت اذان صبح روز 13 تیر 1357 به این دنیای سراپا گل واژه (همون کلمه بی ادبانه قبلی که اینبار به شعر ختم میشه) قدم گذاشت! جدا اگه سی سال پیش مسعود به دنیا نمی اومد کجای این دنیا آب از آب تکون میخورد؟ اصلا...
-
یه خاطره فراموش شده
شنبه 8 تیرماه سال 1387 18:07
یاد این عکس بخیر... http://i29.tinypic.com/nl75ev.jpg من که یه عالمه تو خاطره هاش غرق شدم! اینها یه عالمه خاطره هستند که میشه باهاشون گوشه های مختلف زندگی رو رنگ کرد! من یه گوشه شو پیدا کردم و رنگش کردم! http://i32.tinypic.com/ao9u90.jpg
-
بادکنک
شنبه 8 تیرماه سال 1387 17:29
چند شب پیش داشتم زهرا رو می رسوندم خونه شون که دیدیم یه بادکنک صورتی رنگ از یه ماشین در حال حرکت افتاد بیرون و جلوی پامون افتاد! (برای دوستانی که زهرا رو نمی شناسن باید بگم که زهرا دوست دخترمه! یه دختر خیلی خوب که امیدوارم ملودی زندگیم بشه! :"> وقتی دیدم ماشینه برنگشت برش داره رفتیم جلو و برش داشتیم. فکری بودیم که...
-
یه افسانه واقعی
چهارشنبه 5 تیرماه سال 1387 21:23
امشب میخوام براتون یه افسانه بگم. ماجرای زندگی دختری بنام پریسا... ماجرایی که بیشتر شبیه افسانه هاست! گیریم که شاهزاده قصه مون خوشبخت نشده و افسانه مون بیشتر شبیه قصه های تلخ م مودب پوره! پس حالا فکرتونو ببندین و دل بسپرین به قصه امشبمون... شاهزاده قصه ما مثل اسمش به زیبایی پریزادگانه... دختری با صورتی گرد و پوستی...
-
بهت گفتم؟
جمعه 24 خردادماه سال 1387 23:20
- بهت گفتم امشب شام خوردیم؟ - خوب. - اِه... میگم امشب شام خوردیم!!! - خب خیلی لطف کردین. واقعا زحمت کشیدین. رو سر ما منت گذاشتین. چقدر جالب؟!!! - یعنی تو شگفت زده نشدی؟! به هستی با نگاهی پر از شگفتی نگاه نکردی؟! یعنی خدا رو توی شام خوردن ما ندیدی؟ - ول کن جان مادرت... یه چیزی بگو که لااقل یه کم جالب باشه... - خب پس...
-
هدف زندگی من...
جمعه 24 خردادماه سال 1387 20:34
شروین گفت در زند وهومن یسن (که یک کتاب پیشگویی بجا مانده از ایران باستانه) اومده که : "در آخرالزمان روزگاری فرا خواهد رسید که در خانهها برزگر، صنعتگر، جنگاور و موبد متولد نمی شود. در عوض هیچکاره، همه کاره و دروغگو متولد میشود." شروین گفت در اساطیر ایران باستان اومده که جمشید، سومین پادشاه پیشدادی طبقات...
-
تمام دین دوست داشتن است. (۴)
پنجشنبه 23 خردادماه سال 1387 19:26
-
تمام دین دوست داشتن است. (۳)
پنجشنبه 23 خردادماه سال 1387 19:23
-
تمام دین دوست داشتن است. (۲)
شنبه 11 خردادماه سال 1387 18:55
-
تمام دین دوست داشتن است. (۱)
شنبه 4 خردادماه سال 1387 00:46
-
مدرسه رویایی من
یکشنبه 22 اردیبهشتماه سال 1387 03:25
بعضیها اعتقاد دارن که هر چی دنیا جلوتر میره آدمها دارن بدبختتر میشن اما من باور دارم که آدمها هر روز دارن چیزهای بیشتر و بهتری یاد می گیرن! زندگی مدرن، فقط باعث شده که انتخابهای آدمها بیشتر بشه و نقاط ضعفشون که قبلا پنهان بود، الان در خلال انتخابهاشون بیشتر ظاهر بشه تا بتونن ببیننشون! و آدما چون دلشون میخواد...
-
آرزوهای رنطیل
سهشنبه 17 اردیبهشتماه سال 1387 12:22
(برای کسانی که تازه شروع به خوندن این وبلاگ کرده اند باید بگم که در کتابهای جن گیری اومده که هر انسانی فرشته و شیطان همزادی داره که میشه احضارشون کرد اما برای اینکار باید اسمشونو به کمک رمز حروف ابجد از روی اسم فرد استخراج کرد. رَنطیِل یا بطور خلاصه رَن،اسم فرشته همزاد و طاناراش (یا همون طانا) اسم شیطان همزاد منه که...
-
...
پنجشنبه 12 اردیبهشتماه سال 1387 23:50
:)
-
لوس
سهشنبه 10 اردیبهشتماه سال 1387 01:50
بچه که بودم خوندن داستان تام سایر عجیب روم تاثیر گذاشت! اون قسمتش که خاله اش بخاطر اشتباه سید پسرخاله لوس و نازپرورده اش٬ اشتباها اونو دعوا می کنه و اونهم رنجیده٬ تصمیم میگیره با هاکلبری فین بره اکتشاف یه جزیره وسط رودخونه و برای تمام عمرش همونجا بمونه... با رسیدنشون به جزیره٬ یهو با طوفان غیر منتظره٬ بند قایقشون باز...
-
آخرین پست
سهشنبه 3 اردیبهشتماه سال 1387 23:31
احتمالا این آخرین پستیه که توی وبلاگ میذارم. تو نیومدی! هر چی منتظر موندم نیومدی... هر دفعه با ذوق و شوق به ابن وبلاگ سر زدم، به هوای اینکه ببینمت نیومدی و ته دلم یه چیزی فشرده شد! تو نامردی... گولم زدی! اجازه دادی خیال برم داره که میای... تمام این مدت داشتی وبلاگمو می خوندی اما حتی یه دفعه هم به روی خودت نیاوردی که...
-
کبوتر
شنبه 24 فروردینماه سال 1387 14:58
سالها پیش، زن و مردی زندگی میکردن که هر بار بچهدار میشدن، بچهشون مریض میشد و میمرد! همه جور دوا درمون کردن اما هیچ کدومش اثری نکرد! تا اینکه یه روز مرده شنید که توی یه شهر دور پیرمرد دانایی زندگی میکنه که جواب خیلی از سئوالها رو میدونه و پیش خدا اجر و قرب خاصی داره... اونهم رفت پیش...
-
من ، بوس...
دوشنبه 19 فروردینماه سال 1387 12:54
دیروز توی اتوبوس پیرمردی کنارم نشسته بود. با موهای سفید، صورت تراشیده، ریش پروفسوری و دور و بر 70-60 سال سن... نازی!... دیدین این پیرمردها رو که مثل بچه ها، وقتی یه گوشه بیکار میشینن چرتشون میگیره؟! اینهم هر چند دقیقه یه بار سرش می افتاد روی شونه من تا در اثر تکانهای بعدی اتوبوس از خواب بیدار بشه و دوباره سعی کنه...
-
نامه ای به فرزندم
یکشنبه 18 فروردینماه سال 1387 04:42
-
یه راز خیلی مهم
سهشنبه 13 فروردینماه سال 1387 03:33
چشمهاتو هم بذار رفیق بیا تا بچهگی کنیم بیا که تو قصههای کارتونی زندگی کنیم بیا شنل قرمزی رو بدزدیم از پنجه گرگ آخه تو کلبه اش هنوزم منتظره مادر بزرگ بیا تا مثل گالیور پا بذاریم تو لیلیپوت نذار مسافر کوچولو گم بشه توی برهوت نذار رابین هود و ته کارتون ما اسیر کنن نذار پلنگ صورتی رو با ماهی مرده سیر کنن دنیای...
-
اگه فقط...
یکشنبه 11 فروردینماه سال 1387 04:04
شب بخیر کوچولوی دوست داشتنیم! فیلم سینمایی If Only رو دیدی؟ وای... عجب فیلم زیبائیه؟!!! حتما ببینش... همه اونهایی که تنبلن و نمیتونن خودشونو مجبور به انجام کارهایی که باید(!) بکنن... اونهایی که دم عید از سر وظیفه تلفن میزنن و چون وظیفهشونه به فامیلهاشون سر میزنن چون می ترسن به معرفتی متهم بشن... اونهایی چون...
-
همین جوری محض خنده
چهارشنبه 7 فروردینماه سال 1387 00:25
اوهوی! گیریم این مسعود خجالت نمی کشه شما رو توی غم غصه هاش شریک میکنه، شما دیگه چرا؟ ماشاءلله واسه خودتون آقا شدین قدتون هم که به قائده درخت شده... دیگه نباید گریه کنین که! الحمدلله اینقده تو این مملکت خراب شده عم و غصه هست که به این زودیها تموم نمیشه! خسته شدیم از بس غصه دیدیم و غصه خوردیم و گریه کردیم. به قول استاد...
-
ملودی کیه؟
یکشنبه 4 فروردینماه سال 1387 02:18
-
رقص پروانه ها
شنبه 3 فروردینماه سال 1387 12:48
(اگه آهنگ جاده ابریشم اثر کیتارو دارین موقع خوندن این پست، اونو بذارین. من که برای هزارمین بار، مسحور زیباییش شدهام!) منظره دشتی پر درخت به رنگ سبز تیره که برگهای کوچولوی تازه در اومده به رنگ سبز فسفری، گوشه گوشه شو آذین بسته... و چند تایی درخت شلیل که هر شاخه شون پر از کلی شکوفه صورتی رنگ هست میون اینهمه رنگ سبز...
-
شب سال نو
پنجشنبه 1 فروردینماه سال 1387 17:45
(این پست رو آروم و باطمانینه بخونین... اگه آرامش ندارین میتونین با یه موسیقی آرام و عمیق، چند لحظه چشمهاتونو ببندین و برین تو سکوت... یا اگه حالشو ندارین بذارین بعدا... آخه تو این پست، حرفی برای گفتن و بحث کردن نیست! فرصتیه برای چشیدن و حس کردن چیزی که بهش میگن زندگی...) شبت بخیر ملوسکم... باورت میشه؟ سال 86 با همه...
-
علی سنتوری
چهارشنبه 15 اسفندماه سال 1386 09:24
سلام بانوی من، امشب برای دومین بار، اولین سکانس صحنه آوارگی و کارتون خوابی علی سنتوری رو دیدم و گریهام گرفت! میگن قدیما یه پادشاه با همسر باردارش تو کشورش گردش میکرد تا در یکی از شهرها، همسرش دچار درد زایمان میشه و به بیمارستان میره... در طول مدت سه روزی که همسر پادشاه در بیمارستان وضع حمل میکرد...