به شاهزاده رویاهایم

این وبلاگ، مجموعه نامه هائیه برای شاهزاده رویاهام. شاهزاده ای که هنوز دارم دنبالش می گردم. عین نامه های جودی ابوت...

به شاهزاده رویاهایم

این وبلاگ، مجموعه نامه هائیه برای شاهزاده رویاهام. شاهزاده ای که هنوز دارم دنبالش می گردم. عین نامه های جودی ابوت...

سرنوشت هلن دختری به زیبایی مهتاب

جونم واسه خواننده های عزیزم حکایت کنه که قصه امشب ما راجع به سرنوشته... نتیجه گیری و بحث و صحبت بمونه واسه پست بعدی فعلا چشماتونو ببندین و با افسانه امشب همراه بشین...
سالها پیش در شهری نه چندان دوردست، زیباترین دختر دنیا متولد شد. دختری بسیار زیبا با چشمانی آبی به رنگ دریا و پوستی به سپیدی مهتاب در آغوش خانواده¬ای خوب و پاک دل به دنیا اومد. اون خانواده، نام زیبای هلن رو برای دخترشون انتخاب کردند. چهار سال گذشت و هلن کوچولو مثل همه دخترهای دیگه شهر بزرگ شد تا اینکه بالاخره اون روز شوم فرا رسید.
روزی که هلن داشت جلوی در خونه شون بازی می کرد که دید یه پیرزن زشت و ترسناک وسط کوچه به دیوار تکیه زده و به اون خیره شده... هلن نمی دونست که اون عجوزه، جادوگر کهنسال اون سرزمین بود ولی با این وجود ترسید و یه قدم عقب برداشت. اون نمی دونست که جادوگر، خودش روزگاری بسیار زیبا بود و حالا در حسرت و حسادت اینهمه زیبایی داشت می سوخت.
جادوگر که میدونست نمیتونه زیبایی هلن رو به چنگ بیاره، از شدت ناراحتی به هلن گفت: نفرینت میکنم که همیشه تنها بمونی و این همه زیبائیت جز حسرت چیزی برات به همراه نیاره. هلن کوچولو ترسید و جیغی کشید و به طرف خونه شون دوید. هلن دیگه از اون به بعد جادوگر رو ندید اما خاطره اون روز چنان در ذهنش موند که تا سالها بعد، هر بار موقع خداحافظی با مهمون هایی که دوستشون داشت، از ترس تنها شدن، گریه می کرد.
نسیم روزگار با تموم فراز و نشیبش به آرومی بر قهرمان زیبای قصه ما وزید و اونو به دختری جوون تبدیل کرد. دختری با چشمانی به رنگ آبی دریا و پوستی به سپیدی مهتاب. دختری نجیب و پاک دل...
دختری که بزرگترین آرزوش در اعماق قلبش پیدا کردن یه همسر خوب بود. پسری جوون که اونو با خودش به خونه ای کوچیک ببره و یک عمر، اونو در آغوش گرم عشق خودش بگیره... یه خانواده کوچیک با دو سه تا بچه دوست داشتنی... شاید براتون کمی عجیب باشه که دختری به این زیبایی، چرا باید بزرگترین آرزوی زندگیش انقدر کوچیک باشه اما باید بدونین که علتش این بود که بزرگترین ترس هلن، ترس از نفرین جادوگر و تنها موندن بود هر چند که شاید خودش هم دیگه اون خاطره رو به خاطر نداشت.
جونم واسه خواننده های گلم بنویسه که بالاخره از بین پسران جوانی که آرزوی همسری این دختر جوان رو داشتند، قلب هلن رو پسری جوان روشن کرد که هلن رو از همه پسرهای دیگه بیشتر دوست داشت. پسری خوش تیپ، جوون و تحصیلکرده از خانواده ای خوب... و به دنبال قول و قرارها، روزگار خوش قرارهای عاشقانه آغاز شد. از بخت خوش هلن، هر دو خانواده هم به این وصلت راضی بودند و قرار گذاشته شد پسر برای گذروندن تحصیلات عالیه برای چند سال به یه کشور دیگه بره. و به این ترتیب دوران تلخ و شیرین انتظار فرا رسید. چه روزها و چه شبهایی که ترس از تنهایی هلن بهش می گفت اگه اون پسر دیگه بر نگرده چی؟ اگه جادویی نظرشو عوض کنه چی؟
و هلن به این صدا گوش نداد و صبورانه منتظر پسر موند تا بالاخره پسر برگشت. برگشت اما به محض ملاقات هلن بهش گفت که کس دیگه ای رو پیدا کرده و میخواد با اون ازدواج کنه. هلن باورش شد که پسر جادو شده و قلبش شکست. و کابوس تنهایی، دوباره و این بار قویتر بهش حمله برد.
بار دیگه مردان جوان بسوی هلن سرازیر شدند اما هلن که از شکست قبلی خیلی بیشتر ترسیده بود سعی کرد اینبار سختگیری بیشتری کنه تا فقط کسانی که واقعا دوستش دارند پای عشقش بمونن. اما مردای جوانی که پس زده شدند حس می کردند که هلن دل در گرو عشق قبلیش داره و از مردها متنفر شده یا اصلا نمیخواد ازدواج کنه، پس بعضی هاشون کنار کشیدند. در شهر پیچید که هلن دیگه نمیخواد ازدواج کنه پس خواستگاران هلن کمتر شدند و این هلن رو بیشتر ترسوند. نمی دونم شاید هلن گاهی وقتها هم سعی میکرد سختگیری شو کمتر کنه و رابطه ای تازه رو شروع کنه اما با شروع هر رابطه، ناخودآگاه هلن بزرگترین دغدغه هلن این بود که آیا مردش در لحظات سخت تنهاش میذاره یا نه و اگه توی هر امتحانی اینو حس می کرد، خودش پیش دستی میکرد و برای اینکه دلش نشکنه زودتر رابطه شو بهم میزد.
و به این ترتیب روزگار هلن در تنهایی می گذشت تا اینکه ...
معمولا آخر افسانه ها خوب تموم میشه اما متاسفانه افسانه ما یه داستان واقعیه (به شرط صرفنظر از سکانس ملاقات هلن کوچولو با جادوگر پیر که مطمئنم اونهم یه اتفاق مشابهی داشته) برای همین باید بگم تا اینکه هلن پیر شد. اون مرگ تمام اقوامشو حتی برادرها و خواهرهاشو به چشم دید و هر روز تنهاتر شد تا اینکه قدش خمیده شد، گوشهاش سنگین شدند و هنوزم که هنوزه در سن هشتاد سالگی، تنها در همسایگی ما زندگی می کنه... و هنوزم انقدر از تنهایی می ترسه که چند ساله هر روز صبح یه دونه نون اضافه میگیره تا سر راه منزلش بیاره دم خونه ما و همین جوری بده بهمون تا به این بهانه دو کلمه باهامون حرف بزنه. و هنوز از مهربونیش همین بس که سه سال پیش، یکبار که من برای مادرم چند تا شاخه گل گرفته بودم و به خونه بردم، داشتم جلوی خانم هلن به مادرم می دادمشون که با دیدن نگاهی که در چشمان آبی زیبای این پیرزن نقش بسته بود یکی از اون شاخه گلها رو بهش دادم و گفتم بفرمائید! اینهم برای شما...
و از اون زمان، سه ساله که هر هفته هلن با دستهای خودش که به سپیدی مهتابه، یه لیوان ماست درست می کنه و میاره دم خونه مون و به مادرم میگه برای آقا مسعود آوردم. و هنوزم که هنوزه موقع درددل کردن میگه همبشه از تنهایی می ترسیدم و تنهایی شد سرنوشتم!
و هنوزم که هنوزه هربار خانوم هلن پیر رو می بینم از خودم می پرسم این سرنوشت چیه و کجا نوشته شده و چطور می تونیم عوضش کنیم؟

اعتقادات یک آواتار


آواتارها اعتقاد دارن که خدا سعی کرد برای این که فرشتگان و انسانها کار بد نکنن اونها رو با یه مشت باید و نباید به کار خوب مجبور کنه برای همین اخلاق و اطاعت از فرامینشو آفرید اما چون می دونست که طبیعت انسانها بر این اساس استوار شده که اگه چیزی رو قلبا درک نکنه ناخودآگاه از انجام دادنش طفره میره، مجازاتهای سنگینی وضع کرد تا آدمها از ترس این مجازاتها، خودشونو مجبور به تسلیم کنن.
آواتارها اعتقاد دارن که پس از نابود شدن نسل جنیان نافرمان به دست فرشتگان، تنها جن باقیمانده که ابلیس نام داشت با احساس حقارتی که از حقیر بودن نسلش داشت شش هزار سال تلاش کرد تا از هر فرشته ای نزد خدا محبوبتر بشه و اثبات کنه که یک جن هم می تونه نافرمان نباشه و بزرگترین پرستشگر خدا باشه! اما وقتی خدا اونو وادار به سجده در برابر یک موجود خاکی تازه آفریده شده کرد تموم احساس حقارتش که این همه سال باهاش جنگیده بود قلبشو پر کرد. واسه همین نتونست دلشو راضی به اطاعت از فرمان بی چون و چرای خداوند کنه پس اعتراض کرد و گفت: دلم نمی خواد کاری انجام بدم که دوستش ندارم!
و وقتی خداوند اونو به عذابی دردناک تا ابد تهدید کرد، ابلیس که از یک طرف شدیدا از خدا می ترسید و از طرف دیگه انقدر قلبش رنجیده بود که نمی تونست خودشو راضی به تسلیم کنه آتش خشم در دلش زبانه کشید تا شعله های شهامت خشم، ترسشو ببلعه و اعلام شورش کرد. اون از جا برخاست و کلیه موجوداتی که از باید و نبایدهای خدا به تنگ اومده بودن رو به دور خودش جمع کرد و علیه خدا اغتشاش کرد و به همه موجودات جهان گفت که حرف دلشونو گوش کنن.
هگل با مطالعه تاریخ جهان نظریه ای جهانشمول کشف کرد و اسمش رو دیالکتیک گذاشت. این نظریه میگه هر قانونی که توسط اکثریت یک جامعه وضع میشه هرگز کامل نیست و بنابراین در حق اقلیتی ظلم خواهد کرد پس اون اقلیت که با تز اکثریت مخالفن روشی مخالف تز برای اداره جامعه پیشنهاد میدن که این پیشنهاد اکثریت جامعه رو می ترسونه که نظم جامعه شونو از دست بدن پس سعی در خوب نامیدن تز خودشون و بد نامیدن آنتی تز اقلیت و سرکوب اونها می کنن.
آواتارها اعتقاد دارن که خدا نمی دونست ابلیس داره نقطه ضعف های نظراتش رو بیان می کنه و توجه به حرفهای ابلیس می تونه فرصتی باشه برای تکمیل قوانینش، پس اونو یه تهدید دید و ترسید تمام نظم جهانش رو از بین ببره پس توی تمام رسانه هاش اونو لعنت کرد و سعی کرد اونو گمراه و بد بنامه! قلب آدمها رو نفس لوامه و اطاعت نکردن از اونو یگانه راه سعادت، نشون بده. برای همین اسم دینشو گذاشت  اسلام تا نشون بده بهترین خصیصه یک انسان تسلیم شدن در برابر فرامینشه حتی اگه مخالف خواسته قلبش باشه!
نظریه دیالکتیک هگل در ادامه میگه که تخریب وجهه و سرکوب اغتشاش گران نه تنها اونها رو از بین نمیبره بلکه اونها رو شاید پنهانتر اما جری تر و نیرومندتر می کنه پس روزی میرسه که اقلیت چنان نیرومند میشن که پیروز میشن و اکثریت رو مجبور میکنن با تلفیق تز و آنتی تز به تز جدیدی دست پیدا کنن که قانون بعدی جامعه باشه. قانونی بهتر از قانون گذشته که البته مثل قانون قبلی ناقصه و در حق عده ای جدید ظلم می کنه و باعث ایجاد آنتی تزی جدید میشه و سرکوبی دوباره و الی آخر دنیا...
آواتارها اعتقاد دارند که خدا و شیطان اشتباه می کنند که با هم می جنگند. اونها اعتقاد دارند که خدا و شیطان باید دست به دست هم بدهند و قانونی جدید برای دنیا بنویسند. قانونی که هم خدا ازش راضی باشه و آینده زیبایی برای دنیا به ارمغان بیاره و هم شیطان ازش راضی باشه یعنی براساس خواسته های قلبی و طبیعت موجودات باشه و اطاعتشون، لحظه های دلپذیری برای موجودات به ارمغان بیاره.
تلاش آواتارها برای زیباتر کردن دنیا، با بدیها نمی جنگند و بجای سرکوب اونها، در تلاش یافتن راهی برای صلح و اتحاد با اونها هستن چون اعتقاد دارند که جنگ، فقط جنگ می آفریند نه صلح. پس هر وقت یک آواتار سر یک دوراهی موند که یک راهشو خدا قبول داشت و یک راهشو شیطان، بجای قدم گذاشتن در یکی از این راهها و ندیده گرفتن دیگری، سعی می کنه راه دیگه ای پیدا کنه که هم آینده خوبی رو براش به ارمغان بیاره و هم قلبش ازش راضی باشه.
آواتارها تنها تمدنی بودند که راه آشتی دل و عقلشونو پیدا کردند و متیس رو نجات دادند چون برخلاف ما اعتقاد نداشتن که قلب بده و عقل خوب یا قلب خوبه و عقل بد! اونها فارغ از ارزش گذاری به حرف هر دوشون انقدر گوش کردن تا فهمیدن که هر دو تاشون خوشبختی آدمو میخوان!
یک آواتار وقتی یک قاتل، کافر، ظالم، منافق، نفهم و عوضی رو می بینه نمیگه این بده و سعی نمی کنه باهاش بجنگه. سعی می کنه ببینه طرف حرف دلش چیه، دردش چیه و مشکلش کجاست تا راهی پیدا کنه و اون چیزی رو که طرف میخواد براش فراهم کنه.
دایره ین و یانگ بیانگر همین مفهوم شگفت انگیز در تمدن باستانی آواتارهاست. وقتی نیمه روشن دایره از یکسو نیمه تاریک رو به عقب می رونه حواسش نیست که نیمه تاریک به عقب رونده شده، با نیرویی بیشتر از سویی دیگه به نیمه روشن وارد میشه. علت این چرخه همواره برقرار و این جنگ پایان ناپذیر، دو دایره کوچکند که هر کدام در مرکز نیمه مخالف قرار دارند.
دایره کوچیک روشن وسط نیمه تاریک به این معنیه که خوبی مادر بدیست و بدی از نقاط ضعف قوانین خوبی متولد میشه و نیرو می گیره یعنی برخلاف توهم اکثر ما آدمها، انجام کارهای خوب وقتی برخلاف تمایل قلبته باعث خوبتر شدن دنیا در آینده و امتداد یافتن اون کار خوب نمیشه بلکه باعث بدتر شدن دنیا و تولید یه کار بد به همون اندازه کار خوب اما در خلاف جهتش میشه! شاید برای همین مورفی بدبین قانون «هیچ عمل نیکی بدون مجازات نخواهد ماند» رو کشف کرد!
من اینها رو با تماشای فصل هفتم سریال آمریکایی طلسم شدگان Charmed کشف کردم. و گمونم با این توصیفات، بفهمی نفهمی من یک آواتارم.
شاید واسه همینه که رن و طانا رو به یک اندازه دوست دارم...