به شاهزاده رویاهایم

این وبلاگ، مجموعه نامه هائیه برای شاهزاده رویاهام. شاهزاده ای که هنوز دارم دنبالش می گردم. عین نامه های جودی ابوت...

به شاهزاده رویاهایم

این وبلاگ، مجموعه نامه هائیه برای شاهزاده رویاهام. شاهزاده ای که هنوز دارم دنبالش می گردم. عین نامه های جودی ابوت...

یه بزدل واقعی!

صبح روز دوشنبه خانم کوچولوی ترسوی من بخیر... من امروز فهمیدم که تو چقدر ترسویی؟!!!... خنده دار نیست که من حتی نمیدونم تو چه شکلی هستی اما میدونم که تو یه موجود ترسو هستی؟... درست عین خودم! گو اینکه مرده شور این نقطه تفاهممونو ببره ولی الان دیگه بابت این قضیه کاملا مطمئنم!

(البته اگه فرض پری دریایی بودن تو رو نادیده بگیریم چون تحقیقاتم راجع به پریهای دریایی تا خلاص شدن کاپیتان مادلاک از دست این سرندی پیتی کور شده و رسیدن به جزیره ناشناخته به تعویق افتاده. آخه ناخدا بهم قول داده برام یه دونه خانم لورا بیاره که روش آزمایش کنم!)

داشتم به معنی آیه:«آنها که به خدا و روز قیامت ایمان دارند و کارهای نیک انجام می دهند در زندگی نمی ترسند و محزون نمی شوند!» فکر می کردم که اینو فهمیدم! من یکی که یه بزدل به تمام معنی ام...

آخه وقتی بچه بودم از تنبیه مامانم می ترسیدم! توی مدرسه از معلمم، توی دانشگاه از استادم و البته از افتادن درسهام.توی سربازی از فرمانده ام (که اون خودش هم از فرمانده اش می ترسید!)حالا که استاد شدم از مسئول دفتر اساتید دانشگاه ساوه (آقای میر اسکندری که شباهتهای معدودی با میر غضب اسکندر داره!)و پذیرفته نشدن به عنوان استاد رسمی می ترسم!

ضمنا من از روز مبادا هم می ترسم! یعنی از بی پولی می ترسم! گاهی از مرگ می ترسم! وقتی پدر بشم از اینکه نتونم بچه مو خوب تربیت کنم و اون گمراه بشه می ترسم! از بلاهایی که ممکنه سر عزیزانمون بیاد می ترسم! توی خیابون از آدمهای گردن کلفت می ترسم! توی هر کار جدید از ریسک کردن می ترسم! از سگ می ترسم! از حرف و سخن مردم می ترسم! از اون دنیا می ترسم! از خدا می ترسم! از از دست دادن چیزهایی که دارم (مثل گیتارم) می ترسم! از بدست آوردن خیلی چیزها (مثل ازدواج)می ترسم چون بار مسئولیت زیادی رو شونه ام می گذارن و می ترسم از عهده اش برنیام! از بیماری می ترسم! از شکست خوردن می ترسم! از ضعیف بودن می ترسم! از اینکه سر ماه پول موبایلم زیاد بیاد می ترسم! از اینکه آبروم بره می ترسم! (واسه همینه که حرفهامو به کسی نمی زنم و سبک نمیشم و جرات مشورت کردنو ندارم و در عوض هی دم از فواید ستارالعیوب بودن می زنم!) از اینکه دیگرونی که دوستشون داریم ما رو دوست نداشته باشن و ترکمون کنن می ترسم! از به موقع نرسیدن سر قرارهام می ترسم! از اینکه با حرفهام یکی رو ناراحت کنم می ترسم! از مار می ترسم!

ترسیدن خوب نیست!ترس یعنی پیش بینی وقوع یک اتفاق ناخوشایند و احساس آزار پیش از رخداد اون! و الحمدلله انقدر ترسهامون زیادن که تا زندگی مارو به یکی از موقعیتهایی که ازش می ترسیم میبره ترسمون از اعماق درونمون میاد بالا و یه عالمه انرژی منفی توی وجودمون آزاد می کنه و رنجمون میده!

حتی اگه این انرژی منفی منجر به انجام دادن رفتارهای خوبی (مثل سر موقع حاضر شدن سر قرارها و مواظبت از سلامتیمون) بشه ولی باز هم خوب نیست! آدم باید حاکم بر رفتارش باشه نه برده اونها!اگه بناست از سر راه ببر کنار بریم نباید از سر ترس و ناخودآگاه و واکنشی باشه بلکه باید به انتخاب خودمون و با فکر خودمون باشه تا اگه یه روز مجبور شدیم جلوی ببر بایستیم پاهامون نلرزه... کار خوب کردن با انگیزه خوب خیلی بهتر از کار خوب کردن با انگیزه بده!الکی نیست که علی آقا میگفت بزرگترین دشمن انسان ترس است!(منظورم علی کوچولو یا علی بابای کارتون سندباد نیست!)

سئوال اساسی اینه که چطور میشه از دست اینهمه ترس خلاص شد؟...

آرامش

سلام ملودی عزیزم!

بعد از ده روز هنوز دهنم خشکه و سرفه هام نفسمو بند میاره. بیماری هوشیاریمو کم کرده... فقط دلم میخواد یه گوشه بشینم و به آدمها خیره بشم! واسه همینه که این مدت باهات حرف نزدم. تقریبا با هیچ کس! دیشب فیلم آنجلا رو دیدم...

وای که چه ایده قشنگی داشت این فیلم؟!!! چه حرفهای جالبی میزد؟! دیگه نمیخوام وقتم از صبح تا شب پر باشه... دلم میخواد اگه کسی ازم پرسید اگه یه روز دیگه بمیری چیکار می کنی انقدر زندگی خسته ام نکرده باشه که مثل اکثر آدمها بگم استراحت می کنم! دلم میخواد گاهی وقتها وایسم و به درختهای چنار بالای سرم خیره بشم تا یادم نره خیابون فلسطین چه چنارهای کهنسال و قشنگی داره؟!

دارم با این عجله کجا میرم؟ دلم میخواد توی یه آهنگ غرق بشم و حسش کنم و در اون لحظات کسی ازم توقع نداشته باشه کاری کنم... دلم میخواد از خوب بودن خودم لذت ببرم و واسه اینهمه سال خوب و پاک موندن، برای خودم یه جایزه بخرم... واسه اینکه اینهمه سال هر بار توی اتوبوس پیرمردی رو دیدم که سرپا ایستاده بود بلند شدم و جامو بهش بخشیدم! دلم میخواد به خودم تو آینه لبخند بزنم، بینی درازمو نوازش کنم و سربسر کله کچل خودم بذارم. دلم میخواد قربون صدقه خودم برم و اگه دلم خواست همین الان یه چرت بخوابم!

این دادگاه در این لحظه، مسعود هاشمیان ملقب به سید اسکلت را در تمام خطاها و اشتباهات زندگی گذشته اش بی تقصیر می داند و تمامی گناهانش را می بخشد! همچنین این موجود حق دارد از نقاط ضعفی چون بی معرفتی، لاغری بیش از حد، زود قضاوت کردن درباره آدمها و ترسو بودن برخوردار باشد و به واسطه این صفات، سرزنشی بر وی نیست!

لذا با توجه به نکات فوق، مسعود هاشمیان به عنوان جانشین پروردگار در زمین برگزیده می شود. باشد که در سایه آرامش ناشی از رای این دادگاه، وی هر روز بیشتر از دیروز، تجلی درخشش پروردگار در زمین باشد.

اولین روز زندگی جدید مسعود مبارک!

 

هزیون

الان تو شکم یه نهنگ تنهانشسته ام و دارم با ماشیم تایپ کهنه ام خاتراتمو مینویسم. کره بادوم زمینی آسونترین کلمه دنیاست و ریقیلابی تر از کونترپوان، آرامش تنهای رسی نانت اسب دن کیشوت رو برام به ارمغان میاره... پیوند فرخنده هری پاتر را به خاله نرگس و یانگوم صورتی خوابم گرفته.

کی بود گفت سلام؟ های! تو خودت خاهر مادر نداری وبلاگ مردمو می خونی؟ خاله هم نداری؟ حیوونکی... سر من به جایی نخورده؟ زبون کلفتی می کنی گردن دراز؟!... نکنه من مرده ام؟... کله ام به قاعده یه تشت بزرگ شده دارن توش دیگ مسی می شورن. خر خودتی! دیگ مسی رو که نمی شورن... می پوشن... من یه خر خاکی تنهام. کسی قرص آبیه منو ندیده؟

عادم وختی مریز میشه بیهال میشه. دیگه هال فکر کردن نداره، واسه حمین یه گوشه ته نشین میشه. ناله کردن و هزیون گفتن حم اینجور موغها خیلی می چسبه. به من چه مربوطه که چرا؟ مگه من فضولم؟! من فقط یه خورده حالم درازه موکت کم آوردم...

یه فداکاری باورنکردنی

شنبه شب.

سلام ملودی ملوس و قشنگم... شبت بخیر عزیز دلم... امشب حال کوچولوی دوست داشتنیم چطوره؟ من امشب پیش جواد و زهرا هستم... گاهی اوقات پیش میاد که توی دنیامون چنان حماسه بزرگ و از خودگذشتگی بی نظیری رخ میده که شاهدینش باورشون نمیشه! و امشب من مبهوت چنین حماسه ای هستم...

تصورشو بکن! دو ماه و نیمه که جواد و زهرا این زن و شوهر جوون که حوالی یکسال از زندگیشون می گذره کار و زندگیشونو ول کرده ان و خودشونو وقف پرستاری از آرمان کرده اند! درست مثل بچه شون روز و شب دارن ازش مراقبت می کنند... زهرا که دو ماه و نیمه بخاطر آرمان از کارش استعفا داده حسابی لاغر شده و تقریبا هر شب پاش درد می کنه!

از زهرا پرسیدم: «نشده گهگاه از دست آرمان حرصت دربیاد؟ باهاش بداخلاقی کنی؟ یا حداقل یه بار حرصتو سرش خالی کنی؟» و اون جواب داد: «خب آخه اون بچه اس و تقصیری نداره... شده که خستگیمو سر جواد خالی کنم ولی یادم نمیاد به آرمان چیزی گفته باشم...»

برای اینکه عمق این فداکاری و میزان بهتم رو درک کنی یه لحظه تصور کن مادرت که عزیزترین شخص زندگیته طوری مریض بشه که اینجور به توجه و مراقبت نیاز پیدا کنه و تو دو ماه و نیم چنان درگیرش بشی که نتونی یه شب با خیال راحت شام بخوری!هی یه لقمه در میون باید بری بالای سرش و بهش برسی تا آروم بشه تا بتونی لقمه بعدیتو بخوری! یا هیچ شبی نتونی شش ساعت یه کله بخوابی چون وقت و بی وقت از صدای ناله اش بیدار میشی و باید بری بالای سرش و آبی، چیزی بدی بخوره! و خلاصه درست عین بچه ات مجبور باشی ازش مراقبت کنی!

اگه چنین اتفاقی برات بیفته چند روز میتونی تحمل کنی و دم نزنی! و تازه این فداکاری در برابر فداکاری جواد و زهرا چیزی نیست! می پرسی چرا؟...

ازشون  پرسیدم: «آخه چرا خودتونو وقف این موجود کردین؟ پس خودتون چی؟ تفریح و شادی و سرگرمیها و حداقل یه روز تعطیلی و استراحت در اینهمه مدت کو؟...»

و جواب میدن: «خب وظیفه مونه... باید اینکارو بکنیم!» اما باور کن الکی میگن! فداکاری تا این حد هیچ ربطی به وظیفه نداره... آخه آدمی که به حساب وظیفه اش داره به کسی خدمت می کنه بعد از یه مدت ناخودآگاه در درونش خودشو از طرف مقابل طلبکار می کنه تا بعدا حساب انرژیهای گذاشته شو پس بگیره! چنین کسی خیلی که بخواد لطف کنه و طلبکار نشه حداقل وقتی که یکی دیگه بهش بگه: «تو برو استراحت کن... من وظیفه تو چند ساعت بر عهده می گیرم!» قبول می کنه نه مثل زهرا که بعد از یه روز پرستاری مداوم، وقتی که از شدت خستگی پای چشماش گود افتاده و پاهاش زق زق می کنه، وقتی جواد خسته و کوفته، تازه از سرکار برگشته و مسئولیت مراقبت از آرمان رو قبول می کنه تا میاد یه لقمه غذا بخوره بمحض اینکه یه صدا از آرمان بیاد دوباره خودشو فراموش می کنه و اگرچه کاری از دستش برنمیاد ولی نگران از جا میپره و دنبالش میره...

یادم میاد وقتی به کیوس گوران، اون شاعر 65 ساله کاملا کر و نیمه کور مازندرانی که به نظر من عاشق ترین همسر دنیاست می گفتیم: «بناست توی کنفرانس مشاهیر مازندران ازت تقدیر بشه! چرا همسر مریضتو یه روز نمی سپری به دست بچه هات تا بیای کنفرانس برای دریافت جایزه ات؟...» می گفت:«شاید مراقبت بچه هام از سر وظیفه باشه نه از سر عشق! و مراقبت از سر وظیفه، شایسته همسر من نیست!»

من وقتی این رفتار اونو با رفتار اونهایی که والدینشونو از سر بی حوصلگی میذارن خانه سالمندان مقایسه می کردم دهنم وا می موند...

جواد و زهرا هم تا دو ماه و نیم پیش اینطور نبودن!دو تا جوون عادی بودن تا اینکه یه معجزه براشون رخ داد. اتفاقی که اینهمه تغییرشون داد! اتفاق از این قرار بود: خدا فرزندی بهشون داد... فرزندی بنام آرمان!

شنهای زمان

اتفاقاتی که در هر لحظه دارن در دنیا اتفاق می افتند مثل دونه های شنی هستند که در یک روز آفتابی، در ساحلی ماسه ای، دارند از لابلای انگشتانت می ریزند. هر کس بسته به جایی که هست و بسته به زاویه ای که داره به این اتفاقات گذرا نگاه می کنه و همین باعث میشه که بعضی از اون اتفاقات زیر نور خورشید برق بزنند و اتفاقات مهم دنیای اون فرد بشن و زندگیشو بسازن!

مثلا یکی از مهمترین اتفاقات زندگی من که مرگ پدرم یا قبولی من در دانشگاه بوده احتمالا برای تو مرگ یکی از شش میلیارد انسان ساکن کره زمین یا قبولی یکی از صد هزاران نفر در کنکوره در حالی که امتحان فردای تو برای من یکی از هزاران ماسه گذرنده از خلال انگشتان زمان هست!

معمولا هر کس اعتقاد داره که دنیای خودش مهمترین دنیاست مثلا خورده شدن 50تومان از پولمون توسط راننده، منجر به بیرون زده شدن رگ گردنمون میشه (باور کن نه بخاطر 50تومان بلکه چون باید جلوی ظلم ایستاد!)ولی در همون حال، تماشای کودکان گرسنه آفریقایی که هر روز بخاطر خورده شدن حقشون دارن می میرن برامون منجر به عوض شدن کانال تلویزیون میشه…

واقعیتش اینه که احقاق حق خیلی مهمه به شرطی که پای حق من در میون باشه! 

آره… درسته که هر کس اعتقاد داره دنیاش مهمترین دنیاست اما واقعیتش اینه که کافیه زاویه دیدمون رو نسبت به زندگی تغییر بدیم تا جهت تابش خورشید عوض بشه و ماسه های جدیدی جلوی چشممون برق بزنن و دنیامون عوض بشه…

ارزش آدمها هم بستگی به وقایع مهم سازنده دنیاشون داره مثلا اونی که براش شاد بودن و شاد کردن، دروغ نگفتن، وفای به عهد، گرسنه نبودن کودکان شهرش مهمه باارزشتر و خوشبخت تر از اونیه که انتقام گرفتن، شمردن و نگه داشتن حساب نامردها و بی معرفتهای دوروبرش و صرف کلی کینه و ناله برای هر کدومشون، شاد شدن به بهای مسخره کردن دیگرون یا پولدار شدن به بهای دروغ گفتن واسش مهمه! 

انگار تنها وظیفه ما در زندگی اینه که کاری کنیم که چیزهایی که واقعا مهم هستن برامون مهم بشن! اینکه امشب پیش خانواده ات هستی مهمتر از اینه که فردا امتحان رو بیفتی!

به نظر من، خریدن یه گل خوشبو برای میز کارمون، غرق شدن در تماشای زیبایی شیرین لبخند یانگوم، در آغوش گرفتن و بوسیدن مادرمون، قربون صدقه خدا رفتن و لبخند زدن به کودکان رهگذر مهمتر از اینه که خودمونو در کار خفه کنیم تا چند سال دیگه از گرسنگی نمیریم!

 

مهم نیست که اگه تا فردا توی این کویر آب پیدا نکنی از تشنگی می میری!

مهم اینه که آیا بره ای در یه سیاره دیگه، گلی رو که تا بحال ندیدیش خورده یا نه؟

(شازده کوچولو)                                                  

بوی مرگ

یکشنبه شب

سلام خدای عزیز و دوست داشتنیم... شبت بخیر ملودی زیبای هستی...

حتما میدونی که من امروز مرگمو به چشم دیدم ولی خوب من دلم میخواد راجع بهش حرف بزنم... من امروز یه درک عمیقتر نسبت به زندگی داشته ام برای همین فکر می کنم که ارزش زنده بودن رو داشته ام! امروز عمیقا حس کردم که هر آدمی، هرجا که میره مرگش همراهشه... اما از اونجایی که مرگها خیلی مهربونن و میدونن که آدمها ازشون می ترسن سعی می کنن جلوی چشم آدمها زیاد نیان!

مرگ من به شکل یه پرنده اس... یه پرنده بزرگ با بالهای سپید! مرگ من اکثر اوقات بالای سرم پرواز می کنه... خیلی وقتها اونو لای چرخهای ماشینهایی که در حین گذر از خیابون دارن به طرفم میان می بینم... یا وقتی از زیر یه ساختمونی می گذرم... وقتی هر قدمم رو روی زمین میذارم یا هر نفسی که می کشم...

اما من مرگمو خیلی دوست دارم! حسشو خیلی دوست دارم وقتی روی شونه هام میشینه... سردی خاصش که تموم دلمو در بر می گیره و باعث میشه خیلی از چیزهای مهم زندگیم رنگ ببازن...وقتی مرگ روی شونه ام میشینه دیگه اینکه مدیر عامل باشم یا یه هندونه فروش، اینکه یه خونه بزرگ زیبا دارم یا تو یه آپارتمان اجاره ای 45 متری زندگی می کنم، اینکه تموم تلاشمو بکنم تا حقوق بیشتری بگیرم،اینکه با ژیان اینور و اونور میرم یا با ماکسیما بی اهمیت میشن و در عوض اینکه چند تا دلو شکستم، چقدر به آدمها محبت ورزیدم و چقدر بهشون کمک کردم یا چقدر از زندگیم لذت بردم مهم میشه!

من هر بار که مرگمو می بینم یاد این می افتم که علاقمو به آدمهایی که دوستشون دارم بگم... هیچ معذرت خواهی نکرده ای رو باقی نذارم! هیچ تفریح نکرده ای رو به آینده موکول نکنم! هیچ وظیفه ای رو پشت گوش نندازم! از خیلی موضوعات ناراحت نشم! از تک تک لحظه هام نهایت استفاده رو ببرم تا وقتی یه روز مرگ اومد سراغم حسرت هیچ چی... مطلقا هیچ چی! تو دلم نمونه...

این لحظه خیلی باشکوهه... لحظه ای که با مرگت همراه میشی... و دانایی بی پایان اون تو رو در بر میگیره! اون لحظه دیگه فرصتی برای گول زدن خودت نداری! و مرگ، درستی و غلطی راههای زندگیتو بهت نشون میده... من هربار که سر یه دوراهی قرار می گیرم خودمو در اون لحظات با شکوه تصور می کنم و از مرگم می پرسم من در اون لحظه، وقتی یاد الانم می افتادم دلم میخواست چه انتخابی کنم؟...

و یه انتظار شیرین... انتظار اون لحظه ای رو می کشم که این پرنده بیاد رو شونه ام بشینه و نوکشو بیاره زیر گوشمو صداشو بشنوم که میگه: «دیگه وقت رفتنه...»صدایی که نمی دونی از کجاست ولی می فهمی وقتش رسیده که مرگت، تو رو تا دنیای مردگان همراهی کنه...

و اونوقته که لحظه کنده شدن از همه چیز فرا میرسه! باید از همه چیز دل بکنی... از عزیزانت... از شغلت... از آرزوهات... از دوستهات... مثل حس یه زمین لرزه که در یه آن پدر و مادرت، همسر و بچه هات و همگی دوستانت می میرن در حالیکه کشش اینهمه زنجیر دلبستگی به زندگی دلتو داره از جا می کنه و دیوونه ات می کنه! باید دل از همه آرزوهایی که یه عمر واسشون دویدی و یه قدم بیشتر تا رسیدن بهشون فاصله نداری بکنی!

الان مدتهاست که دارم خودمو برای اون لحظه آماده می کنم... اینکه از حضور زیبائیها لذت ببرم اما از نبودنشون رنج نکشم! اینکه سر هر پیچ زندگی با اشتیاق گذشته مو رها کنم و چشم به آینده بدوزم... اینکه بتونم به راحتی در عرض چند لحظه کوله مو بندازم پشتم و از شهرم برم... از کشورم و از پیش آدمهای عزیز زندگیم... به قول رابرت دنیرو در فیلم Heat تنها کسی رو هرگز نمیشه گیر انداخت که هیچ چیزی تو زندگیش نباشه که نتونه در کمتر از سی ثانیه ازش دل بکنه!...

«ببینید و دل مبندید، چشم بیندازید و دل مبازید. که دیر یا زود باید گذاشت و گذشت.»

حضرت علی (ع)

هدف ازدواج

جمعه شب

سلام ملودی عزیزم! تو هیچ میدونی بعد از اینکه من لابلای صحبتم با یه دختری که از لحاظ خیلی از آدمها یه آدم معمولیه! تو رو حست کردم... و بعد از اینکه ازت خواستم بیشتر همدیگه رو بشناسیم... و بعد از اینکه تو قبول کردی و یه رابطه دوستانه رو شروع کردیم... و بعد از اینکه هر روز بیشتر از دیروز احساس کردم دوستت دارم... تا اینکه یه روز ازت دعوت کردم تا در یه جای زیبا مثل یه پارک جنگلی زیبا، لابلای درختها و روی چمنها جفتمون دراز کشیدیم تا آسمونو از لابلای درختها تماشا کنیم... و بعد از اینکه سرمو به طرفت برگردوندم و توی چشمات خیره شدم... بعد از کلی دل دل کردن و اضطراب به خودم مسلط شدم و چشمامو برای لحظه ای بستم تا این لحظه رو برای همیشه بخاطر بسپرم... و بعدش که چشمامو باز کردم و با یه صدای لرزون ازت پرسیدم: «با من ازدواج می کنی؟...» و اون وقتی که تو چند لحظه مکث کردی و بهم خیره شدی... وگفتی: «برای چی میخوای ازدواج کنی؟» میدونی چه جوابی بهت خواهم داد؟

در اون لحظه دلم میخواد بهت بگم: «انگیزه بعضی ها از ازدواج به آرامش رسیدنه، هدف بعضی ها جمع و جور کردن زندگیشونه، و برای بعضی ها خوشبخت شدنه... اما برای من اینه که از خودخواهیهام رها بشم! معیار ازدواج من این نیست که کی میتونه منو خوشبخت کنه؟ معیارم اینه که من میتونم کی و خوشبخت کنم؟... دلم میخواد با دختری ازدواج کنم که دونسته هام و توانائیهام بتونه بهش در راه شادتر زیستن کمک کنه و خوشبختیشو بیشتر کنه... میخوام بچه هایی داشته باشم تا بتونم به خوشبختیشون کمک کنم نه اینکه اونها مایه افتخار و آبروم بشن! میخوام جای اینکه فقط به خودم و خواسته هام فکر کنم یکی دیگه هم برام مهم بشه... تیمسار می گفت علت اینکه با ازدواج نصف دینت کامل میشه اینه که نیمی از خودخواهیهات به دیگرخواهی تبدیل میشه پس تمام دین یعنی تماما از خودخواهی خالی شدن... یعنی اگر تو از ازدواج با کس دیگه ای شادتر و موفق تر میشی من از سپردنت به دست اون بیشتر از بدست آوردنت خوشحال بشم!»

اما من هنوز اینو بلد نیستم... دلم میخواد وقتی با یه آدم روبرو میشم جای اینکه فکر کنم اون باید چیکار کنه تا من خوشحال بشم حداقل بعضی وقتها(!) از خودم بپرسم من چکار میتونم بکنم تا اون خوشحال بشه؟... اینو امشب یه دوست خوب بهم گفت... و چقدر راست می گفت؟!... ولی میخوام یاد بگیرم!... میخوام یاد بگیرم!

تقدیم به مسعود...

چهارشنبه شب

(این دفعه نمیخواد تو جای من صحبت کنی… من خودم اینکارو انجام میدم!)

سلام دوستان مسعود! من رن هستم… فرشته نگهبان مسعود… این دفعه میخوام جای اینکه حرفهامو به مسعود بزنم و اون بنویسه خودم بهتون بگم… آخه این تیکه رو اون خجالت می کشه بگه ولی خوب بالاخره آدمه دیگه! هر آدمی گاهی احتیاج داره مثل بچه ها ناز کنه و یکی نازشو بکشه!

امشب مسعود خسته اس… درسته که مسعود کلا یه آدم پرانرژیه ولی خوب، بالاخره اونهم یه بدن داره که گهگاه خسته میشه…

امروز صبح مسعود 4:45 صبح از خواب بیدار شد و رفت میدون انقلاب و از اونجا با اتوبوس به ساوه تا از 8 صبح تا 6 عصر یکسره سر کلاس درس بده. یکسره سرپا بود و پر از انرژی حرف زد… اونقدر که ساعت 6 گردنش رو کج نگه میداشت چون از شدت خستگی صاف نگهداشتن گردنش براش سخت بود! (;- الان مسعود داره خجالت میکشه از اینکه اینها رو میگم!)

بعدشم دوباره سوار اتوبوس شد تا برسه تهران... ایندفعه اونقدر خسته بود که وقتی اتوبوس بقیه استادها رو پیاده کرد اون خواب موند تا توی پارکینگ اتوبوس از خواب بیدار شد.. از خواب که بیدار شد هول شد و در حال معذرت خواهی از راننده از اتوبوس پیاده شد و سرگردان توی خیابونها براه افتاد.

الان ساعت 10 شبه و اون بایستی تا 12 شامشو حاضری توی خیابون بخوره و بعدش بره ترمینال شرق تا ساعت 3 و 4 صبح برسه بابل! در حالیکه خونه شون هیچکس نیست (آخه مامان و داداشش رفتن قائمشهر عروسی و تا جمعه بر نمیگردن!) صبح پنج شنبه هم بایستی بره دانشگاه بابل و تا ظهر از دانشجوهاش پروژه هاشونو تحویل بگیره تا دوباره ساعت 2 و 3 با یه ماشین برگرده تهران تا فردا شب در یه مهمونی خانوادگی شرکت کنه!

آره... وقتی ساعت 10 شب توی خیابون سرگردون بود تا یه جا گیر بیاره و شام بخوره، در حالیکه از تحمل وزن کیف سنگینش، ستون فقراتش به نرمی تیر می کشید یه لحظه به خودش گفت: «خوب نمیرم بابل... باشه واسه هفته بعد!»

اما بعدش به این فکر کرد که با دانشجوهاش قرار گذاشته و بعد یادش اومد که که خیلی بده آدم حرف بزنه و عمل نکنه و این شد که تصمیم گرفت بره بابل!

به اینجا که رسید دلم واسش سوخت! بهش گفتم: «مسعود... خسته شدی؟» و اون طبق عادتش گفت: «نه... حالم خوبه!... فقط یه خورده کمرم خسته اس...»

و بعد دلشو دیدم که میخواست خونه باشه... پیش مامانش... و مثل روزهایی که خسته از دانشگاه برمی گشت یه گوشه لم میداد. و دلش میخواست وقتی رنگ پریده اش نشون میداد فشارش اومده پائین، مامانش قربون صدقه اش بره و یه لیوان شیرموز درست کنه و بده بهش و بهش بگه که: «آخه چرا اینقدر خودتو خسته ...»

دلم واسش سوخت! بهش گفتم: «آفرین داش مسعود... دمت گرم... چه پسر باحالی هستی؟! بیا ببوسمت...» و چون نمیتونستم صورتشو ببوسم دستشو بالا آورد و منهم چندبار کف دست و پشت دستشو بوسیدم... بعدشم بهترین راه برای کشیدن نازشو در این دیدم که خودکارشو بگیرم و این متنو بنویسم تا از تصور واکنش شما نسبت به این متن اگر چه در ظاهر خجالت می کشه اما میدونم تو دلش خوشحال میشه...

اون امشب هوس دیزی کرده ولی این وقت شب همه دیزی سراه تعطیلن و ظاهرا باید به یه ساندویچ رضایت بده!

اگرچه من مصممم هر جور شده واسش یه دیزی سرا پیدا کنم و یه پرس دیزی بهش هدیه بدم...