امشب میخوام براتون یه افسانه بگم. ماجرای زندگی دختری بنام پریسا... ماجرایی که بیشتر شبیه افسانه هاست! گیریم که شاهزاده قصه مون خوشبخت نشده و افسانه مون بیشتر شبیه قصه های تلخ م مودب پوره! پس حالا فکرتونو ببندین و دل بسپرین به قصه امشبمون...
شاهزاده قصه ما مثل اسمش به زیبایی پریزادگانه... دختری با صورتی گرد و پوستی روشن، چشمهای بادومی کشیده مثل هنگ کنگی ها، بینی باریک، و لبهای غنچه ای کوچولو...
مادر پریسا کوچولومون که نرگس نام داره در 16 سالگی با مردی ازدواج کرد که معتاد به کراک از کار دراومد. در طول سالهای بیکاری و زندان شوهرش با کار کردن خونه مردم خرج زندگی چهار دخترشو درمی آورد. البته چون چهار تا دختر یه کم زیاده دختر بزرگش ماریا رو در 10 سالگی از مدرسه بیرون آورد و داد به مادرش تا در عوض کار کردن، خرج زندگیشو بدن!
(پدربزرگ ماریا معتاده و مادربزرگش هم همیشه مهمون داره و دست تنهاس واسه همین اونو خیلی کم میفرسته پیش مادرش واسه همین ماریای 16 ساله خیلی کمبود محبت داره! مثلا شبهایی که میاد پیش مادرش موقع خواب بهش میگه دست بکش رو تنم و نوازشم کن! اخیرا هم که یکی از پلکهاش شل شده و افتاده روی چشمش، دکتر گفته بخاطر کار زیاد و خستگی مفرط و گریه های زیادشه... گفته اصلا ازش کار نکشین و دعواش نکنین... بذارین به آرزوش که ادامه دادن درسش از چهارم ابتداییه برسه!)
بگذریم... دو سال پیش که پدر کراکی پریسا نفت ریخت رو خودش و خودشو آتیش زد، شاهزاده خانم ما رو یتیم شد... اما این تنهایی طولی نکشید چون چند وقت بعدش، مادرش به مردی متاهل علاقمند شد و یواشکی دور از چشم همسر و بچه های طرف، باهاش صیغه کرد... و از اون موقع هست که این مادر و سه تا دخترش مستاجر ما هستن!
شیوای 13 ساله که ته تغاری خونه هست و پریسا و پرستو... دوقلوهای 15 ساله نوجوونی که واقعا دختران زیبایی هستند!
البته نه کاملا زیبا... مثلا پرستو نه اینکه پدرش زیاد با کمربند و سیم ضبط زدتش و سرشو مدام کوبیده به دیوار، چشمهاش کم سو شده و عینک ضخیم ته استکانی میزنه... این موضوع که سه ماه - سه ماه برنج و گوشت نخوردن خیلی مهم نیست، بدتر این بوده که بارها دعوای پدر و مادرشونو دیده ان سر این که که پدرشون میخواسته برای کلفتی بفروشدشون تا در عوض پول موادشو دربیاره و مادرشون نمیذاشته! (فروختن دختر توی مازندران رسمه! پدربزرگ منم وقتی دو تا خاله هام بچه بودن بردشون قائمشهر به یه دلال فروخت تا ببردشون تهران برای کلفتی که مامان بزرگم به موقع فهمید و برشون گردوند خونه!)
پریسا عیب ظاهری نداره فقط انقدر عصبیه که وقتی عصبانی میشه متوجه رفتارش نمیشه... مثلا چند وقت پیش پریسا چاقو پرت کرد طرف پرستو که توی دستش فرو رفت! شاید حدس بزنین این بچه ها چقدر کمبود محبت دارن؟!
پریسا پارسال در سن 14 سالگی با پسری بنام محمد نامزد کرد که رابطه خیلی سردیه و اکثرا پر از دعوا و کتک کاری! واسه همین پریسا با یه پسری بنام حسین دوست شد که حسین وقتی فهمید پریسا نامزد داره و عقد کرده بیخیالش شد! پس پریسا ماه پیش با یه پسر دیگه بنام امید دوست شد و از خونه فرار کرد... امید شب پریسا رو برد خونه شون و چون خودش باید میرفت یه جایی از دوستش سعید خواست بیاد و مراقب پریسا باشه... سعید هم اومد و خلاصه...
اون شب شد شب زفاف کلاغ قصه مون که داشت واسه خودش دنبال یه خونه میگشت... فرداش هم امید و سعید ولش کردن و رفتن... خانوم کلاغه هم از سر ناچاری برگشت خونه پیش مامانش... و الان نامزد کلاغ قصه مون داره طلاقش میده و خودشم از دیشب دوباره فرار کرده تا به خونه نرسیده اش برسه... و الان که دارم این متن رو می¬نویسم خبر رسید که کلاغ قصه مونو توی امامزاه عبدالله آمل پیدا کردن و دارن برمیگردونن خونه...
قصه ما بسر رسید، کلاغه به خونه اش نرسید...
بد نیست بدونین که شوهرهای هر دو خواهر نرگس، هم کراکی هستن! پدرش هم تصادفا تریاکیه، و همچنین شوهر فعلیش! همچنین هر دو تا پسر عموش و هر دو تا دایی هاش هم...
من قدیمترها با شنیدن چنین ماجراهایی زود موضوع رو عوض میکردم تا دلم نگیره... همیشه سعی می کردم توی فاضلاب زندگی، دنبال یه پوست ساندیس بگردم تا بتونم محو تماشای تصویر زلال توت فرنگی روش بشم اما الان دیگه اینجوری نیستم!
امروز وقتی داشتم حکم دادگاه رو در برائت سعید از اتهام تجاوز به عنف پریسای 15 ساله رو برای نرگس میخوندم و اون با گریه داشت میگفت: «ببخشید آقا مسعود! ما توی خونه تون بودیم و دخترم آبروی شما رو برد!» اشک به چشمام اومده بود و محو تماشای زیبایی غم شده بودم!
زیبایی زلال و عمیقش...
در پایان باید بگم پریسا دختریه با صورتی گرد و پوستی روشن، چشمهای بادومی کشیده مثل هنگ کنگی ها، بینی باریک، و لبهای غنچه ای کوچولو...