سلام بانوی من،
امشب برای دومین بار، اولین سکانس صحنه آوارگی و کارتون خوابی علی سنتوری رو دیدم و گریهام گرفت!
میگن قدیما یه پادشاه با همسر باردارش تو کشورش گردش میکرد تا در یکی از شهرها، همسرش دچار درد زایمان میشه و به بیمارستان میره... در طول مدت سه روزی که همسر پادشاه در بیمارستان وضع حمل میکرد بیمارستان قرنطینه بود و جز زنهای باردار در حال زاییدن، هیچکس دیگه حق ورود به بیمارستانو نداشت! پس از وضع حمل ملکه، پادشاه بار عامی در شهر ترتیب داد و همه مردم شهرو دعوت کرد و به اونها گفت: «من فرزندم را با یکی از کودکانی که طی این سه روز در بیمارستان متولد شدهاند عوض کردهام تا زیر دست شما پرورش بیابد. من سالها بعد به این شهر برمیگردم تا کودکم را بگیرم و به قصرم ببرم. لطفا به او خصوصیات نیک اخلاقی آموزش دهید! پادشاه این را گفت و از شهر رفت...
سالها گذشت و در این مدت هیچ پدری برای خالی کردن دق دلیشان پسرشان را نزدند. مادران با اغماضهای بیجا لوسشان نکردند و مردم شهر به آنها احترام گذاشتند... تا هجده سال بعد پادشاه به شهر برگشت.
پادشاه دستور داد تمامی کودکان متولد شده در تاریخ مزبور را جمع کنند. بسیاری از آنان، به جوانهایی بسیار دانا، نیرومند، خوشاخلاق و نیکو سیرت شدهبودند چرا که هر یک، همچون یک شاهزاده شایسته پرورش پیدا کرده بودند. پادشاه به مردم گفت این جوانان افتخار این شهر شدهاند و سازندگان آینده این سرزمین خواهند بود! اگر هر انسانی حس میکرد فرزندش یک شاهزاده است دنیا دگرگون میشد!
ببینم تو وقتی یه معتادو کنار خیابون می بینی چه حسی بهت دست میده؟ ازش متنفر میشی؟ یا اعتقاد داری هر چی سرش اومده حقشه و نسبت بهش بیتوجهی؟ شایدم از اونجایی که سرت گرم کلی کاره فرصت نمیکنی بهش توجه کنی؟ من که همیشه از این دم میزدم که خواست خود آدم در نهایت تعیین کننده هست و چشمش کور ولی مدتیه که احساس میکنم تاثیر محیط و تربیت مطمئنا خیلی زیاد میتونه منجر به افزایش یا کاهش احتمال انحراف بشه... و اینجاست که دم زدن مداوم از مقصر خودشه! شونه خالی کردن از زیر بار این مسئولیته... ما از بس توی این سیستم مقصریابی بزرگ شدیم یاد گرفتیم که آدم هر چی ضعیفتر باشه مقصرتره و بیشتر قابل سرزنشه. یاد نگرفتیم که نسبت به ضعیفترها بیشتر مسئولیم و یاد نگرفتیم بدون قضاوت بهشون خیره بشیم و بذاریم قلبمون براشون بتپه! معتادا خیلی بیشتر دلشون واسه یه دل سیر خندیدن و رقصیدن تنگ شده!
دفعه بعد وقتی یه معتادو ببینم، میخوام یه عمر زندگیشو، با تمام آرزوها و رویاهاشو ببینم... بچهگیشو، لبخندهای شادشو، حسرتهاشو، ذوقشو وقتی که یه بستنی دستش میگرفت! قیافه سیاه سوخته زشت و دماغوی بامزهشو با لباسهای کثیف و خاکیش ببینم... نوجوونیشو... اینکه یاد بگیره پشت مدرسه دعوا کنه تا حقشو نخورن! اینکه یاد بگیره بترسونه تا ترسشو نبینن و دستش نندازن... وقتی که اولین سیگارو کشید که خودش نمیدونست چرا اینقدر دلش میخواست دوستهاش داخل آدم حسابش کنن و احترام نداشته زندگیشو اینجوری به دست بیاره! وقتی نگاهش به یه دختر زیبا میافتاد و دلش محبت میخواست! وقتی برای پر کردن قلبش از عشق، راهی جز متلک انداختن به دخترها و ترتیبشونو دادن از اطرافیانش یاد نگرفته بود... وقتی توی تنهاییاش احساس میکرد این زندگی رو دوست نداره ولی تا بقیه دوستهاش میرسیدن به زور لبخند میزد تا جلوشون کم نیاره و احترامی که یه عمر آرزوشو داشت رو از دست نده... وقتی که تنها راه فراموش کردن غصههاشو در مواد مخدر میدید...
آره! قبول دارم که اگه با تموم وجودش میخواست میتونست نذاره این بلا سرش بیاد اما آیا وقتی من به اون پسر بچهای که دیروز کنار خیابون کز کرده بود و داشت گریه میکرد توجهی نکردم و با خودم گفتم حتما داره حقه میزنه تا یه چیزی رو بفروشه نمیتونستم با جلو رفتن و حداقل گذاشتن دستم روی شونهاش، به سهم خودم جلوی معتاد شدنشو در آینده بگیرم؟!...
صبح زیبات بخیر ای تنها گوزوی رویاهام...
(رنطیل (برای دوستان تازه بگم که این اسم فرشته محافظمه) : خیلی حرفت زشت بود! اینجا خانواده نشسته...
طاناراش (و این اسم شیطان درون وجودمه) : موریس مترلینگ میگه : «باورتان بشود یا نه؟ این دوشیزگان زیبا و دلفریبی که هوش از سرمان میبرند یک انبار متحرک و دستگاه تبدیل مواد غذایی به مدفوع و ادرار هستند!»
رن : یعنی باید از هر چی جبر طبیعته حرف بزنیم؟ آخه گفتن چنین حرفهای بیادبانهای چه لطفی داره که اینقدر تکرارشون میکنی؟!
طانا : ول کن جان مادرت... تو یه ذره شیطنت و شوخ طبعی تو وجودت نیست؟! گاهی وقتها دلت نمیخواد از لذت بیرون زدن از حریم امن عادتهات و احساس آزادی و رهایی از هر تابویی سرمست بشی؟ آخه این کار من به کی آزار میرسونه؟ خفه کردی مسعودو از بس مجبورش کردی یه بچه مثبت کسالتبار باشه... بذار گاهی یه خورده نفس بکشه! اَه... همین حالا هم که مجبورش کردی این جروبحثهامونو برای بقیه بنویسه تا یه وقت فکر نکنن کلا آدم بد دهنیه کافی نیست؟!
...)
پریشب یه کشف حیرتانگیز کردم... کشفی که میتونه به خیلی از لحظات زندگی رنگی زیبا بده و دروازه ورود یه عالمه شادی تازه به زندگی باشه! و از اون احمقانهتر اینه که تمام این مدت جلوی چشمم بود و من نمیدیدمش! به نظرتون مسخره نیست بعد از این همه مدت که توی تهران زندگی میکنم تازه پریشب کشف کردم که سقف خونههای تهران مثل شمال، شیروانی نیست بلکه مسطحه؟!!! قبلا هم همیشه میدیدم ولی هیچوقت حالیم نمیشد این مساله میتونه در زندگی مهم باشه؟!...
ماجرا از اینجا شروع شد که پریروز عصر منو این عمار تاس (کلا منو عمار، همیشه مثل این پیرمردهای بیدندون که به هم میخندن به تعداد تارهای موی همدیگه گیر میدیم!) سر کوچه داشتیم به طرف خونه میرفتیم که من گفتم: وای عجب هوای بهاری ملسی! اون غروب خورشیدو ببین چقدر قشنگه؟... کاشکی میشد تماشاش کرد!... و عمار گفت: میگم بیا بریم پشت بوم!
و بالتبع از اونجایی که با دهن خشک و خالی که نمیشه یه مشت چیپس و ماست خریدیم! و از اونجایی که آدم زیاد وایسه خسته میشه من یه پتو گرفتم تا روش بشینیم... منصور هم که خونه بود گفت بد نیست گیتارمو با خودم بیارم و این شد که مراسم، به یه جشن تمام عیار تبدیل شد!
وقتی آسمون آبی با رگههای نارنجی درخشانش با ابرهای سفید خاش خاشی، رو یه افق 360 درجه میبینی و غرق عظمتش میشی، وقتی که این شهر بزرگ با همه آدمهاش زیر پات کوچیک میشه و میخونی : «وقتی میگن به آدم دنیا فقط دو روزه... آدم دلش میسوزه ای خدا ای خدا ای خدا ای» اگه بدونی چه حالی میده این از بالا نگاه کردن به دنیا و تجربه کردن این حس که چقدر زندگیمون کوچولوئه؟!!!
وقتی به آدمهای توی خیابون میگی :
«ای بازیگر گریه نکن... ما همهمون مثل همیم
صبحها که از خواب پا میشیم... نقاب به صورت میزنیم»
... یا بدون اینکه رن نگران ایجاد مزاحمت برای همسایهها باشه، با تمام وجودت داد میزنی :
«هر کسی هستی یه دفعه... قد بکش از پشت نقاب
از رو نوشته حرف نزن... رها شو از پیله خواب»
اصن ترکیدیم... ذوق مرگ شدیم!... منفجر شدیم از شدت کیف!... فقط یه هلی کوپتر کم بود که از این شوی زنده فیلمبرداری کنه!
با فرا رسیدن شب، یه لامپ کشف کردیم که معمار مهربون ساختمون، برای رونق دادن به مجلسمون رو پشت بوم کارگذاشته بود! البته یه عالمه کرم شبتاب هم جلوی رومون در پشت پنجرههای شهر روشن شدن تا منظره دلانگیزی رو در هنگام صرف چای و شیرینی رولت هادی (که مهمونمون شده بود) برامون بسازن!
میدونی چه شبهای بهاری و تابستونی میشه رو این پشت بوم خوابید و در حالی که پتو رو تا زیر بینیام بالا کشیدم میتونم با تماشای ستارهها، بخوابم تا صبح، خورشید خانوم بیدارم کنه؟! میدونی همون نوازش نسیم پیش از خواب چقدر میارزه؟! میدونی چه شبها که میشه تخته نرد و شطرنج بازی کرد و چه مهمونیهایی که میشه با یه mp3 player برای دوستان ترتیب داد؟ چقدر شبها میشه شاممونو بیاریم چهارتا پله بالاتر تا زیر نور ستارهها بخوریم تا زل بزنم به لامپهای روشن شهر و سعی کنم چشمهاتو پشت یکی از پنجرهها پیدا کنم؟!...
بابا لنگ دراز عزیز یا به عبارت دیگه خانوم کوچولوی ملوسم! روزت بخیر...
اگر چه نمیدونم کجایی و داری چیکار میکنی و چه احساسی داری و حتی نمیدونم اسمت چیه یا قیافهات چه شکلیه ولی با این وجود روزت بخیر... پریروز اولین جلسه اولین کلاسم در دانشگاه آزاد تهران جنوب بود... از صبح، رییس آموزش، مسئول کتابخونه، سایت و هر مسئول دیگهای که رفتم پیشش منو با دانشجوها اشتباه میگرفت... که این منو به فکر یه نقشه موش کثیفانه انداخت!
سر ساعت 10 که رفتم سر اولین کلاسم، مثل یه دانشجوی مودب رفتم روی صندلی ردیف جلوی کلاس نشستم! تنها یه دختره اومده بود و طبیعتا بخاطر قیافه و تیپ لباس پوشیدنم و اینکه نرفته بودم جلوی کلاس حدس زد یه دانشجو هستم... منم جلد کتاب آرتمیس فاول رو از کیفم درآوردم و در حالی که توی دلم داشت قند آب میشد شروع کردیم به خوندن... لحظات به نرمی گذشتن و دانشجوها یکی یکی اومدن توی کلاس... سرک میکشیدن که ببینن استاد اومده یا نه و وقتی میدیدن هنوز نیومده با هم حرف میزدن و از خصوصیات این استاد جدیده هاشمیان که اومده بود از هم میپرسیدن... یکی از دخترها از من که رو به در ورودی کلاس بودم با ایماء و اشاره پرسید: «استاد اومده؟» و وقتی که من (با یه عذاب وجدان درونی) گفتم : «نه!» اومد توی کلاس و به دختری که پیشم نشسته بود گفت: «من میرم تو صف حذف و اضافه... استاد اومد واسه ام یه تک زنگ بزن بیام...» و رفت!
بعد از 15 دقیقه از جام پا شدم و به بغل دستیم گفتم: «واسه دوستت یه تک زنگ بزن...» و رفتم روی صندلی استادها نشستم و شروع کردم به حرف زدن : «چه فرقی بین یه استاد و دانشجو هست؟ چی باعث میشه که ما یکی رو به عنوان استاد بپذیریم و یکی دیگه رو به عنوان دانشجو؟... تیپ لباس پوشیدن رسمی و با تاخیر اومدن سر کلاس و حرفهای جدی زدن و جلوی کلاس نشستن که یه مشت ادا و رفتار کلیشهایه؟...
اگه شما جای این استادهای بیمزه و کسالت بارتون بودین و بعد از دفاع کردن از پایان نامهتون میشدین استاد چیکار میکردین تا شما رو به عنوان یه استاد بپذیرن؟ شمایی که تا دیروز توی خوابگاه سطل آب روی سر هم اتاقیهاتون خالی میکردین و حتی مامانتون هم شما رو داخل آدم حساب نمیکرد حالا باید چی کار کنین که 40-50 تا دانشجویی که یه اسب آبی رو هم درسته قورت میدن ازتون حساب ببرن و شلوغ نکنن؟
چرا ما آدمها نمیتونیم خودمون باشیم و در عین حال ما رو در جایگاهمون بپذیرند؟ چرا احمدی نژاد نمیتونه دلش بخواد که قلقلکش بدن؟ یا رییس دانشگاهتون اعتراف کنه که از خانمش میترسه؟ یا مدیر گروهتون جناب آقای مهندس عزت دوست از پفک خوشش بیاد؟ این سئوالیه که هر کس در زندگیش باهاش روبرو میکنه... شما دخترها بناست مادرهایی بشین که یه روز دلتون خواهد خواست در جواب پاسخ یکی ازسوالهای بچهتون بگین: «منم نمیدونم باید در این مورد چیکار کرد؟ خودت ایدهای نداری؟...» بدون اینکه بترسین که سیاستتون در آینده خدشهدار بشه... و شما پسرها بعدا بناست کارمندهایی بشین که شاید دلتون بخواد یه روز به رییستون بگین: «امروز دلم گرفته... دلم نمیخواد کار کنم!» کاشکی ما آدمها بتونیم راهی رو پیدا کنیم که هم خودمون باشیم و هم بقیه ما رو همین جوری که هستیم بپذیرن!
چرا پسرها نباید کم بیارن و گریه کنن و چرا دخترها که دلشون پر میگیره که پسری رو پیدا کنن که با تموم وجود دوستشون داشته باشه باید جلوی پسرا یه قیافه بیاعتنا بگیرن که مثلا ما برامون اصلا پسرها و این چیزها مهم نیستند... کاشکی دخترها میتونستن بپرن هوا، از خوشحالی جیغ بزنن، از عصبانیت سر یکی داد بزنن، بدوند یا به یه پسر بگن : «رفتارت خیلی به دلم نشسته و دلم میخواد منو دوست داشته باشی...» بدون اینکه بترسن از اینکه یه دختر سبکسر جلوه کنن... یه ترم وقت داریم راجع به جواب این سئوال فکر کنیم که چه جوری میشه هم خودمون باشیم و هم بقیه ما رو بپذیرن... و ضمنا دلم میخواد در طول این ترم، من در نقاب و نقش استاد نباشم و شماها هم در نقاب و نقش دانشجو... دلم میخواد این کلاس بهانهای برای آشنایی چند تا آدم با همدیگه باشه نه یه مشت بحث بین استاد و دانشجو...»
وقتی حرفهام تموم شد یه دختره گفت : «همیشه سر کلاس یه استاد جدید، استرس داری که طرف چه جور آدمیه؟ اما با این کارتون خیالم راحت شد و فهمیدم این ترم کلاس جالبی در پیش رو خواهیم داشت! چقدر خوبه که لابلای درس، از زندگی هم حرف بزنیم...» بعد همه خودمونو به روشی که پیشنهاد دادم معرفی کردیم... مثل یه آدم!
من بهشون اعتراف کردم که نون خامهای و فیلمها و کتابهای علمی-تخیلی رو خیلی دوست دارم... الگوهام کارتونها هستند و رویام اینه که مثل پدر میشا در کارتون دهکده حیوانات اینقدر دانا بشم که حتی وقتی یکی مثل آقای ببر (پدر دراگو) از من متنفره و میخواد هرجور شده ضایعم بکنه و از دهکده بندازتم بیرون، بازم دوستش داشته باشم و با تموم وجودم هر بار که می بینمش بهش لبخند بزنم!...
بعد نوبت به دانشجوها رسید و فهمیدم یکی از اونها عاشق تماشای سریالهای کارتونی به زبان اصلی هست، دومی زندگی رو به خودش سخت میگیره و سومی معمولا رمانهای نوجوانانه برادر کوچیکشو میخونه... تازه بنا شد یکیشون هم برام رمانی از سیدنی شلدون بیاره!
وقتی در پایان گفتم : «خوب! دیگه به اندازه کافی حرف زدیم که بتونیم بدون عذاب وجدان، کلاسو به بهانه کم بودن تعداد افراد تعطیل کنیم... روز خوبی رو در پیش رو داشته باشید!» از لبخندی که بر لب دانشجوهام نشسته بود، حس کردم که دارم شیوه تدریس استاد رمان انجمن شاعران مرده رو یاد میگیرم!
این پست، نظر منه راجع به حرفهای مامبو جامبوی عزیز درباره پست قبلی... اما اینجا گذاشتم تا همه بخونن...
منظور من از پست قبلی این نبود که کار آمریکا در حمله به عراق غلط بوده یا درست؟! بالاخره این وسط چه صدام و چه آمریکا هر کس به هر اندازهای که اشتباه کرده احتمالا اگه دلش بیشتر برای بچههای کوچولویی که وسط این جنگ گیر میافتن میتپید شاید کمتر اشتباه میکرد!
بازاریابی هرمی بر روی این اصل بنا شده که میگن هر دو تا آدمی که در دو نقطه دنیا زندگی کنن یه ایرانی و یه آفریقایی، اگه هر کدوم دوستاشونو بشمرن و بعد دوستهای دوستاشونو بشمرن و بعد دوستهای دوستهای دوستاشونو، بعد از پنج لایه حتما یه دوست مشترک پیدا میکنن...
هر کی که باعث این بی عدالتی در جنگ عراق بوده خودش کاملا مسئوله، دوستاش کمی کمتر اما اونها هم بالاخره مسئولن، دوستهای دوستهاش هم به همین ترتیب و می بینی که دیر یا زود نوبت ما میرسه که شاید یه روزی اگه حتی با یه لبخند، یکی از دوستهامونو پر از حس انسانیت میکردیم این شادی رو به تموم راننده تاکسیهایی که اون روز با اون درگیر بودن، پدر و مادر و اطرافیانش و دوستاش منتقل میکردیم و همینجور این لبخند میپیچید و میپیچید و... کی میدونه؟ شاید میتونست منجر به یتیم شدن یه بچه کمتر بشه!
تئوری آشوب میگه علل و عوامل مختلف در دنیا، چنان بر هم تاثیر میگذارن و به هم منجر میشن و بر هم میپیچن که بال زدن یه پروانه در چین میتونه در چرخش علل منجر به ایجاد یه طوفان در آمریکا بشه! حس میکنم ما نسبت به هر اتفاقی در دنیا مسئولیم... از سرنوشت برادرمون گرفته تا گرسنگی کودکان آفریقایی... درسته که به اندازه فرصتمون و امکاناتمون میتونیم به هر کدومشون کمک کنیم و نمیتونیم زندگی اونهایی که نسبت بهشون مسئولیت بیشتری داریم رو ول کنیم و بریم تو آفریقا به پرستاری اونهایی که مسئولیت کمتری نسبت بهشون داریم!
ولی حداقلش اینه که اونها هم باید برامون مهم باشن چون فقط در اینصورته که برای کمک بهشون راههایی ذهنمون خواهد رسید!
من خودم روز اولی که به این فکر افتادم گفتم وای! حالا دیگه باید غصه همه رو بخورم... اما بعدش فهمیدم که حس مسئولیت غصه خوردن نیست! یه حس خیلی خوبه که دنیا رو برامون مهم میکنه... برای بقیه آدمها در وجودمون ارزش قائل میشیم... به زندگیمون ارزش میده و مهمش میکنه... باعث یشه از گذشتهمون درس بگیریم نه اینکه یه مشت سرزنش جدید به سرزنشهای قبلیمون اضافه کنه... باعث میشه نسبت به بقیه دغدغه پیدا کنیم نه اینکه برامون یه عالمه غصه به همراه بیاره! جای اینکه بیخیال و راحت و آروم سر جامون بشینیم به سهم خودمون برای کمک یه تکونی بخوریم. هر چند کوچیک...
چو عضوی به درد آورد روزگار دگر عضوها را نماند قرار
سلام عزیز دلم...
من امروز عکس سربازهای آمریکایی در عراق رو دیدم و حسابی تکون خوردم!
من خودم که بابام مرده و اون محبت رو ندیدم چطور میتونم کاری کنم که اینهمه ترس و تنهایی رو درک کنی و تاثیرشو روی تک تک کارهای زندگیم ببینی؟!... آخه چرا آدمها وقتی دارن یکی رو می کشن یادشون نمی افته که اون یه بچه ای داره که هر روز کارش اینه که بپره بغلش تا ببوسدش؟
چرا آدمها به کشتن همدیگه عادت میکنن؟ چرا به این راحتی به خودشون حق میدن که آدمها رو بکشن؟ چرا موقع کشتن همدیگه، صدای گریه بچهها رو نمیشنون و نمی فهمن یه بچه داره دلش کنده میشه از بس واسه باباش تنگ شده؟!
چرا آدمها وقتی قلبشون با دیدن خنده بچه خودشون پر میگیره حدس نمیزنن که شاید بقیه بچهها هم همینقدر عزیز و دوست داشتنی باشن و باید مراقبشون باشن؟
چرا وقتی میخوان یکی رو بکشن به بچه هاش فکر نمی کنن و یادشون نمی افته که وقتی بچه بودن اگه باباشون جلوی چشمشون میمرد چه حالی بهشون دست میداد؟
توی قرآن دیدم که فقط چند تا کار هستن که انقدر وحشتناکن که اگه یه نفر انجامشون بده خدا گفته هرگز(!) از جهنم بیرونش نمیاره!!! و من همیشه از خودم میپرسیدم : مگه کشتن یه آدمی که حقش نیست کشته بشه، چقدر بد و وحشتناکه که خدا در قرآن اعلام کرده هزاران و میلیونها و میلیاردها و تریلیاردها سال آتیش براش کمه؟ و چرا خدا در قرآن میگه چنین کشتنی، مثل کشتن تمام انسانهاست؟!!!
مطمئنم که بعد از این حرفها، همهمون بعد یه مدت، یادمون میره و سرمون به زندگی گرم میشه اما امیدوارم پیش از اینکه در اون دنیا از شدت وحشت ناشی از عمق فجایع بعضی رفتارهامون، رنگ از رومون بپره الان بتونیم حسشون کنیم و مسئولیت خودمونو به خاطر بیاریم و نگیم جنگ عراق به ما چه ربطی داره؟... بدونیم که ما هم به عنوان یه انسان وظیفه داریم ببینیم چه کاری از دستمون بر میاد تا بتونیم آدمهای دوروبرمونو آگاه کنیم تا اون دنیا سرمونو از خجالت پائین نندازیم... من هم در جنگ عراق و بی پدر و مادر شدن این بچهها مسئولم و باید کاری کنم... کاری هر چند کوچیک... شاید در حد نوشتن یه پست یا گفتن این حرفها به چند تا دوست...
کاشکی رییس ارتشهای همه کشورهای دنیا بچه ها می شدند...
آخه اونها مردم همه کشورهای دنیا رو به یک اندازه دوست دارند! هم میهنانشونو عزیزتر و مهمتر از غیر هم میهنانشون نمیدونن!!!
چون برای اونها زبان و فرهنگ و تاریخ مشترک ملاک عزیزتر بودن نیست! برای اونها ملاک ارزشمندی آدمها میزان محبتشونه و خیلی سریعتر از آدم بزرگها کشف می کنن که همه آدمهای دنیا این زبونو بلدن...
برای اونها به دست آوردن یه کفش جدید باارزشتر از به دست آوردن یه کشور جدیده چون میشه پوشیدش یا زیر بالش گذاشتش و باهاش حسابی حال کرد...