به شاهزاده رویاهایم

این وبلاگ، مجموعه نامه هائیه برای شاهزاده رویاهام. شاهزاده ای که هنوز دارم دنبالش می گردم. عین نامه های جودی ابوت...

به شاهزاده رویاهایم

این وبلاگ، مجموعه نامه هائیه برای شاهزاده رویاهام. شاهزاده ای که هنوز دارم دنبالش می گردم. عین نامه های جودی ابوت...

علی سنتوری

سلام بانوی من،

امشب برای دومین بار، اولین سکانس صحنه آوارگی و کارتون خوابی علی سنتوری رو دیدم و گریه­ام گرفت!

میگن قدیما یه پادشاه با همسر باردارش تو کشورش گردش می­کرد تا در یکی از شهرها، همسرش دچار درد زایمان میشه و به بیمارستان میره... در طول مدت سه روزی که همسر پادشاه در بیمارستان وضع حمل می­کرد بیمارستان قرنطینه بود و جز زنهای باردار در حال زاییدن، هیچکس دیگه حق ورود به بیمارستانو نداشت! پس از وضع حمل ملکه، پادشاه بار عامی در شهر ترتیب داد و همه مردم شهرو دعوت کرد و به اونها گفت: «من فرزندم را با یکی از کودکانی که طی این سه روز در بیمارستان متولد شده­اند عوض کرده­ام تا زیر دست شما پرورش بیابد. من سالها بعد به این شهر برمی­گردم تا کودکم را بگیرم و به قصرم ببرم. لطفا به او خصوصیات نیک اخلاقی آموزش دهید! پادشاه این را گفت و از شهر رفت...

سالها گذشت و در این مدت هیچ پدری برای خالی کردن دق دلیشان پسرشان را نزدند. مادران با اغماضهای بیجا لوسشان نکردند و مردم شهر به آنها احترام گذاشتند... تا هجده سال بعد پادشاه به شهر برگشت.

پادشاه دستور داد تمامی کودکان متولد شده در تاریخ مزبور را جمع کنند. بسیاری از آنان، به جوانهایی بسیار دانا، نیرومند، خوش­اخلاق و نیکو سیرت شده­بودند چرا که هر یک، همچون یک شاهزاده شایسته پرورش پیدا کرده بودند. پادشاه به مردم گفت این جوانان افتخار این شهر شده­اند و سازندگان آینده این سرزمین خواهند بود! اگر هر انسانی حس می­کرد فرزندش یک شاهزاده است دنیا دگرگون میشد!

ببینم تو وقتی یه معتادو کنار خیابون می بینی چه حسی بهت دست میده؟ ازش متنفر میشی؟ یا اعتقاد داری هر چی سرش اومده حقشه و نسبت بهش بی­توجهی؟ شایدم از اونجایی که سرت گرم کلی کاره فرصت نمی­کنی بهش توجه کنی؟ من که همیشه از این دم میزدم که خواست خود آدم در نهایت تعیین ­کننده هست و چشمش کور ولی مدتیه که احساس می­کنم تاثیر محیط و تربیت مطمئنا خیلی زیاد میتونه منجر به افزایش یا کاهش احتمال انحراف بشه... و اینجاست که دم زدن مداوم از مقصر خودشه! شونه خالی کردن از زیر بار این مسئولیته... ما از بس توی این سیستم مقصریابی بزرگ شدیم یاد گرفتیم که آدم هر چی ضعیفتر باشه مقصرتره و بیشتر قابل سرزنشه. یاد نگرفتیم که نسبت به ضعیف­ترها بیشتر مسئولیم و یاد نگرفتیم بدون قضاوت بهشون خیره بشیم و بذاریم قلبمون براشون بتپه! معتادا خیلی بیشتر دلشون واسه یه دل سیر خندیدن و رقصیدن تنگ شده!

دفعه بعد وقتی یه معتادو ببینم، میخوام یه عمر زندگی­شو، با تمام آرزوها و رویاهاشو ببینم... بچه­گیشو، لبخندهای شادشو، حسرتهاشو، ذوقشو وقتی که یه بستنی دستش می­گرفت! قیافه سیاه سوخته زشت و دماغوی بامزه­شو با لباسهای کثیف و خاکیش ببینم... نوجوونیشو... اینکه یاد بگیره پشت مدرسه دعوا کنه تا حقشو نخورن! اینکه یاد بگیره بترسونه تا ترسشو نبینن و دستش نندازن... وقتی که اولین سیگارو کشید که خودش نمی­دونست چرا اینقدر دلش میخواست دوستهاش داخل آدم حسابش کنن و احترام نداشته زندگیشو اینجوری به دست بیاره! وقتی نگاهش به یه دختر زیبا می­افتاد و دلش محبت میخواست! وقتی برای پر کردن قلبش از عشق، راهی جز متلک انداختن به دخترها و ترتیبشونو دادن از اطرافیانش یاد نگرفته بود... وقتی توی تنهاییاش احساس می­کرد این زندگی رو دوست نداره ولی تا بقیه دوستهاش می­رسیدن به زور لبخند میزد تا جلوشون کم نیاره و احترامی که یه عمر آرزوشو داشت رو از دست نده... وقتی که تنها راه فراموش کردن غصه­هاشو در مواد مخدر می­دید...

آره! قبول دارم که اگه با تموم وجودش می­خواست می­تونست نذاره این بلا سرش بیاد اما آیا وقتی من به اون پسر بچه­ای که دیروز کنار خیابون کز کرده بود و داشت گریه می­کرد توجهی نکردم و با خودم گفتم حتما داره حقه می­زنه تا یه چیزی رو بفروشه نمی­تونستم با جلو رفتن و حداقل گذاشتن دستم روی شونه­اش، به سهم خودم جلوی معتاد شدنشو در آینده بگیرم؟!...

ضمنا اگه تو هم علی سنتوری رو دیدی 1500 تومن پول به شماره حساب تهیه کننده­اش بفرست. تا حالا کلی پول براش فرستادن! واقعا حقشه... اینو به دوستهات هم بگو!

یه کشف احمقانه

صبح زیبات بخیر ای تنها گوزوی رویاهام...

(رنطیل (برای دوستان تازه بگم که این اسم فرشته محافظمه) : خیلی حرفت زشت بود! اینجا خانواده نشسته...

طاناراش (و این اسم شیطان درون وجودمه) : موریس مترلینگ میگه : «باورتان بشود یا نه؟ این دوشیزگان زیبا و دلفریبی که هوش از سرمان می­برند یک انبار متحرک و دستگاه تبدیل مواد غذایی به مدفوع و ادرار هستند!»

رن : یعنی باید از هر چی جبر طبیعته حرف بزنیم؟ آخه گفتن چنین حرفهای بی­ادبانه­ای چه لطفی داره که اینقدر تکرارشون می­کنی؟!

طانا : ول کن جان مادرت... تو یه ذره شیطنت و شوخ طبعی تو وجودت نیست؟! گاهی وقتها دلت نمیخواد از لذت بیرون زدن از حریم امن عادتهات و احساس آزادی و رهایی از هر تابویی سرمست بشی؟ آخه این کار من به کی آزار می­رسونه؟ خفه کردی مسعودو از بس مجبورش کردی یه بچه مثبت کسالت­بار باشه... بذار گاهی یه خورده نفس بکشه! اَه... همین حالا هم که مجبورش کردی این جروبحثهامونو برای بقیه بنویسه تا یه وقت فکر نکنن کلا آدم بد دهنیه کافی نیست؟!

...)

پریشب یه کشف حیرت­انگیز کردم... کشفی که میتونه به خیلی از لحظات زندگی رنگی زیبا بده و دروازه ورود یه عالمه شادی تازه به زندگی باشه! و از اون احمقانه­تر اینه که تمام این مدت جلوی چشمم بود و من نمی­دیدمش! به نظرتون مسخره نیست بعد از این همه مدت که توی تهران زندگی می­کنم تازه پریشب کشف کردم که سقف خونه­های تهران مثل شمال، شیروانی نیست بلکه مسطحه؟!!! قبلا هم همیشه می­دیدم ولی هیچوقت حالیم نمیشد این مساله میتونه در زندگی مهم باشه؟!...

ماجرا از اینجا شروع شد که پریروز عصر منو این عمار تاس (کلا منو عمار، همیشه مثل این پیرمردهای بی­دندون که به هم می­خندن به تعداد تارهای موی همدیگه گیر میدیم!) سر کوچه داشتیم به طرف خونه می­رفتیم که من گفتم: وای عجب هوای بهاری ملسی! اون غروب خورشیدو ببین چقدر قشنگه؟... کاشکی میشد تماشاش کرد!... و عمار گفت: میگم بیا بریم پشت بوم!

و بالتبع از اونجایی که با دهن خشک و خالی که نمیشه یه مشت چیپس و ماست خریدیم! و از اونجایی که آدم زیاد وایسه خسته میشه من یه پتو گرفتم تا روش بشینیم... منصور هم که خونه بود گفت بد نیست گیتارمو با خودم بیارم و این شد که مراسم، به یه جشن تمام عیار تبدیل شد!

وقتی آسمون آبی با رگه­های نارنجی درخشانش با ابرهای سفید خاش خاشی، رو یه افق 360 درجه می­بینی و غرق عظمتش میشی، وقتی که این شهر بزرگ با همه آدمهاش زیر پات کوچیک میشه و می­خونی : «وقتی میگن به آدم دنیا فقط دو روزه... آدم دلش میسوزه ای خدا ای خدا ای خدا ای» اگه بدونی چه حالی میده این از بالا نگاه کردن به دنیا و تجربه کردن این حس که چقدر زندگیمون کوچولوئه؟!!!

وقتی به آدمهای توی خیابون میگی :

«ای بازیگر گریه نکن... ما همه­مون مثل همیم

صبحها که از خواب پا میشیم... نقاب به صورت می­زنیم»

... یا بدون اینکه رن نگران ایجاد مزاحمت برای همسایه­ها باشه، با تمام وجودت داد می­زنی :

«هر کسی هستی یه دفعه... قد بکش از پشت نقاب

از رو نوشته حرف نزن... رها شو از پیله خواب»

اصن ترکیدیم... ذوق مرگ شدیم!... منفجر شدیم از شدت کیف!... فقط یه هلی کوپتر کم بود که از این شوی زنده فیلمبرداری کنه!

با فرا رسیدن شب، یه لامپ کشف کردیم که معمار مهربون ساختمون، برای رونق دادن به مجلسمون رو پشت بوم کارگذاشته بود! البته یه عالمه کرم شب­تاب هم جلوی رومون در پشت پنجره­های شهر روشن شدن تا منظره دل­انگیزی رو در هنگام صرف چای و شیرینی رولت هادی (که مهمونمون شده بود) برامون بسازن!

میدونی چه شبهای بهاری و تابستونی میشه رو این پشت بوم خوابید و در حالی که پتو رو تا زیر بینی­ام بالا کشیدم میتونم با تماشای ستاره­­ها، بخوابم تا صبح، خورشید خانوم بیدارم کنه؟! میدونی همون نوازش نسیم پیش از خواب چقدر می­ارزه؟! میدونی چه شبها که میشه تخته نرد و شطرنج بازی کرد و چه مهمونی­هایی که میشه با یه mp3 player برای دوستان ترتیب داد؟ چقدر شبها میشه شاممونو بیاریم چهارتا پله بالاتر تا زیر نور ستاره­ها بخوریم تا زل بزنم به لامپهای روشن شهر و سعی کنم چشمهاتو پشت یکی از پنجره­ها پیدا کنم؟!...

چند تا آدم

بابا لنگ دراز عزیز یا به عبارت دیگه خانوم کوچولوی ملوسم! روزت بخیر...

اگر چه نمیدونم کجایی و داری چیکار می­کنی و چه احساسی داری و حتی نمیدونم اسمت چیه یا قیافه­ات چه شکلیه ولی با این وجود روزت بخیر... پریروز اولین جلسه اولین کلاسم در دانشگاه آزاد تهران جنوب بود... از صبح، رییس آموزش، مسئول کتابخونه، سایت و هر مسئول دیگه­ای که رفتم پیشش منو با دانشجوها اشتباه می­گرفت... که این منو به فکر یه نقشه موش کثیفانه انداخت!

سر ساعت 10 که رفتم سر اولین کلاسم، مثل یه دانشجوی مودب رفتم روی صندلی ردیف جلوی کلاس نشستم! تنها یه دختره اومده بود و طبیعتا بخاطر قیافه و تیپ لباس پوشیدنم و اینکه نرفته بودم جلوی کلاس حدس زد یه دانشجو هستم... منم جلد کتاب آرتمیس فاول رو از کیفم درآوردم و در حالی که توی دلم داشت قند آب میشد شروع کردیم به خوندن... لحظات به نرمی گذشتن و دانشجوها یکی یکی اومدن توی کلاس... سرک می­کشیدن که ببینن استاد اومده یا نه و وقتی می­دیدن هنوز نیومده با هم حرف میزدن و از خصوصیات این استاد جدیده هاشمیان که اومده بود از هم می­پرسیدن... یکی از دخترها از من که رو به در ورودی کلاس بودم با ایماء و اشاره پرسید: «استاد اومده؟» و وقتی که من (با یه عذاب وجدان درونی) گفتم : «نه!» اومد توی کلاس و به دختری که پیشم نشسته بود گفت: «من میرم تو صف حذف و اضافه... استاد اومد واسه ام یه تک زنگ بزن بیام...» و رفت!

بعد از 15 دقیقه از جام پا شدم و به بغل دستیم گفتم: «واسه دوستت یه تک زنگ بزن...» و رفتم روی صندلی استادها نشستم و شروع کردم به حرف زدن : «چه فرقی بین یه استاد و دانشجو هست؟ چی باعث میشه که ما یکی رو به عنوان استاد بپذیریم و یکی دیگه رو به عنوان دانشجو؟... تیپ لباس پوشیدن رسمی و با تاخیر اومدن سر کلاس و حرفهای جدی زدن و جلوی کلاس نشستن که یه مشت ادا و رفتار کلیشه­ایه؟...

اگه شما جای این استادهای بیمزه و کسالت بارتون بودین و بعد از دفاع کردن از پایان نامه­تون میشدین استاد چیکار می­کردین تا شما رو به عنوان یه استاد بپذیرن؟ شمایی که تا دیروز توی خوابگاه سطل آب روی سر هم اتاقیهاتون خالی می­کردین و حتی مامانتون هم شما رو داخل آدم حساب نمیکرد حالا باید چی کار کنین که 40-50 تا دانشجویی که یه اسب آبی رو هم درسته قورت میدن ازتون حساب ببرن و شلوغ نکنن؟

چرا ما آدمها نمی­تونیم خودمون باشیم و در عین حال ما رو در جایگاهمون بپذیرند؟ چرا احمدی نژاد نمیتونه دلش بخواد که قلقلکش بدن؟ یا رییس دانشگاهتون اعتراف کنه که از خانمش می­ترسه؟ یا مدیر گروهتون جناب آقای مهندس عزت دوست از پفک خوشش بیاد؟ این سئوالیه که هر کس در زندگیش باهاش روبرو می­کنه... شما دخترها بناست مادرهایی بشین که یه روز دلتون خواهد خواست در جواب پاسخ یکی ازسوالهای بچه­تون بگین: «منم نمیدونم باید در این مورد چیکار کرد؟ خودت ایده­ای نداری؟...» بدون اینکه بترسین که سیاستتون در آینده خدشه­دار بشه... و شما پسرها بعدا بناست کارمندهایی بشین که شاید دلتون بخواد یه روز به رییستون بگین: «امروز دلم گرفته... دلم نمیخواد کار کنم!» کاشکی ما آدمها بتونیم راهی رو پیدا کنیم که هم خودمون باشیم و هم بقیه ما رو همین جوری که هستیم بپذیرن!

چرا پسرها نباید کم بیارن و گریه کنن و چرا دخترها که دلشون پر می­گیره که پسری رو پیدا کنن که با تموم وجود دوستشون داشته باشه باید جلوی پسرا یه قیافه بی­اعتنا بگیرن که مثلا ما برامون اصلا پسرها و این چیزها مهم نیستند... کاشکی دخترها میتونستن بپرن هوا، از خوشحالی جیغ بزنن، از عصبانیت سر یکی داد بزنن، بدوند یا به یه پسر بگن : «رفتارت خیلی به دلم نشسته و دلم میخواد منو دوست داشته باشی...» بدون اینکه بترسن از اینکه یه دختر سبکسر جلوه کنن... یه ترم وقت داریم راجع به جواب این سئوال فکر کنیم که چه جوری میشه هم خودمون باشیم و هم بقیه ما رو بپذیرن... و ضمنا دلم میخواد در طول این ترم، من در نقاب و نقش استاد نباشم و شماها هم در نقاب و نقش دانشجو... دلم میخواد این کلاس بهانه­ای برای آشنایی چند تا آدم با همدیگه باشه نه یه مشت بحث بین استاد و دانشجو...»

وقتی حرفهام تموم شد یه دختره گفت : «همیشه سر کلاس یه استاد جدید، استرس داری که طرف چه جور آدمیه؟ اما با این کارتون خیالم راحت شد و فهمیدم این ترم کلاس جالبی در پیش رو خواهیم داشت! چقدر خوبه که لابلای درس، از زندگی هم حرف بزنیم...» بعد همه خودمونو به روشی که پیشنهاد دادم معرفی کردیم... مثل یه آدم!

من بهشون اعتراف کردم که نون خامه­ای و فیلمها و کتابهای علمی-تخیلی رو خیلی دوست دارم... الگوهام کارتونها هستند و رویام اینه که مثل پدر میشا در کارتون دهکده حیوانات اینقدر دانا بشم که حتی وقتی یکی مثل آقای ببر (پدر دراگو) از من متنفره و میخواد هرجور شده ضایعم بکنه و از دهکده بندازتم بیرون، بازم دوستش داشته باشم و با تموم وجودم هر بار که می بینمش بهش لبخند بزنم!...

بعد نوبت به دانشجوها رسید و فهمیدم یکی از اونها عاشق تماشای سریالهای کارتونی به زبان اصلی هست، دومی زندگی رو به خودش سخت می­گیره و سومی معمولا رمانهای نوجوانانه برادر کوچیکشو می­خونه... تازه بنا شد یکیشون هم برام رمانی از سیدنی شلدون بیاره!

وقتی در پایان گفتم : «خوب! دیگه به اندازه کافی حرف زدیم که بتونیم بدون عذاب وجدان، کلاسو به بهانه کم بودن تعداد افراد تعطیل کنیم... روز خوبی رو در پیش رو داشته باشید!» از لبخندی که بر لب دانشجوهام نشسته بود، حس کردم که دارم شیوه تدریس استاد رمان انجمن شاعران مرده رو یاد می­گیرم!

ما مسئولیم

این پست، نظر منه راجع به حرفهای مامبو جامبوی عزیز درباره پست قبلی... اما اینجا گذاشتم تا همه بخونن...

منظور من از پست قبلی این نبود که کار آمریکا در حمله به عراق غلط بوده یا درست؟! بالاخره این وسط چه صدام و چه آمریکا هر کس به هر اندازه­ای که اشتباه کرده احتمالا اگه دلش بیشتر برای بچه­های کوچولویی که وسط این جنگ گیر می­افتن می­تپید شاید کمتر اشتباه می­کرد!

بازاریابی هرمی بر روی این اصل بنا شده که میگن هر دو تا آدمی که در دو نقطه دنیا زندگی کنن یه ایرانی و یه آفریقایی، اگه هر کدوم دوستاشونو بشمرن و بعد دوستهای دوستاشونو بشمرن و بعد دوستهای دوستهای دوستاشونو، بعد از پنج لایه حتما یه دوست مشترک پیدا می­کنن...

هر کی که باعث این بی عدالتی در جنگ عراق بوده خودش کاملا مسئوله، دوستاش کمی کمتر اما اونها هم بالاخره مسئولن، دوستهای دوستهاش هم به همین ترتیب و می بینی که دیر یا زود نوبت ما میرسه که شاید یه روزی اگه حتی با یه لبخند، یکی از دوستهامونو پر از حس انسانیت می­کردیم این شادی رو به تموم راننده تاکسی­هایی که اون روز با اون درگیر بودن، پدر و مادر و اطرافیانش و دوستاش منتقل می­کردیم و همینجور این لبخند می­پیچید و می­پیچید و... کی میدونه؟ شاید می­تونست منجر به یتیم شدن یه بچه کمتر بشه!

تئوری آشوب میگه علل و عوامل مختلف در دنیا، چنان بر هم تاثیر می­گذارن و به هم منجر میشن و بر هم می­پیچن که بال زدن یه پروانه در چین میتونه در چرخش علل منجر به ایجاد یه طوفان در آمریکا بشه! حس می­کنم ما نسبت به هر اتفاقی در دنیا مسئولیم... از سرنوشت برادرمون گرفته تا گرسنگی کودکان آفریقایی... درسته که به اندازه فرصتمون و امکاناتمون می­تونیم به هر کدومشون کمک کنیم و نمیتونیم زندگی اونهایی که نسبت بهشون مسئولیت بیشتری داریم رو ول کنیم و بریم تو آفریقا به پرستاری اونهایی که مسئولیت کمتری نسبت بهشون داریم!

ولی حداقلش اینه که اونها هم باید برامون مهم باشن چون فقط در اینصورته که برای کمک بهشون راههایی ذهنمون خواهد رسید!

من خودم روز اولی که به این فکر افتادم گفتم وای! حالا دیگه باید غصه همه رو بخورم... اما بعدش فهمیدم که حس مسئولیت غصه خوردن نیست! یه حس خیلی خوبه که دنیا رو برامون مهم می­کنه... برای بقیه آدمها در وجودمون ارزش قائل میشیم... به زندگیمون ارزش میده و مهمش می­کنه... باعث یشه از گذشته­مون درس بگیریم نه اینکه یه مشت سرزنش جدید به سرزنشهای قبلیمون اضافه کنه... باعث میشه نسبت به بقیه دغدغه پیدا کنیم نه اینکه برامون یه عالمه غصه به همراه بیاره! جای اینکه بی­خیال و راحت و آروم سر جامون بشینیم به سهم خودمون برای کمک یه تکونی بخوریم. هر چند کوچیک...

چو عضوی به درد آورد روزگار                   دگر عضوها را نماند قرار

بچه ها و جنگ

سلام عزیز دلم...

من امروز عکس سربازهای آمریکایی در عراق رو دیدم و حسابی تکون خوردم! منظورم این نیست که بگم این آمریکاییها نمیخوان بگن ما چقدر ملت مهربونی هستیم!

منظورم معنای جنگه که از بس شنیدیمش مثل تیک تیک ساعت اتاق پذیرایی خونه­مون بهش عادت کرده­ایم... شوک این عکسها اینقدر قوی بود که عادتمو شکست و باعث شد بتونم یه بار دیگه این هیولای مهیب رو که پشت نام معمولی و روزمره شده جنگ پنهان شده، رو ببینم! چه جوری میتونم حسی رو که در حین دیدن این عکسها داشتم رو بهت بگم تا تو هم حسشون کنی و چند قطره اشک توی چشمات حلقه بزنه نه فقط اینکه سرتو تکون بدی و بگی متوجه منظورم شدی و بعد هم بری سراغ ادامه مطلب!

نمیدونم چی باید بگم؟ باید بگم اینهایی که ­توی جنگ مردن پدر و مادرهای فداکاری بودن که مثل پدر مادرای ما زندگیشونو وقف بچه هاشون کرده بودن؟ و اونهایی که دارن میکشن هم پدر و مادرهایی همینقدر فداکار و مهربونن؟...

و این وسط این بچه ها هستن که با مردن پدر و مادرشون پس از یک گریه چند روزه، این عقده یک عمر توی دلشون میمونه و حس تنهایی و ترس و کمبود محبت، یک عمر دنبالشون میکنه!!!

من خودم که بابام مرده و اون محبت رو ندیدم چطور میتونم کاری کنم که اینهمه ترس و تنهایی رو درک کنی و تاثیرشو روی تک تک کارهای زندگیم ببینی؟!... آخه چرا آدمها وقتی دارن یکی رو می کشن یادشون نمی افته که اون یه بچه ای داره که هر روز کارش اینه که بپره بغلش تا ببوسدش؟

چرا آدمها به کشتن همدیگه عادت می­کنن؟ چرا به این راحتی به خودشون حق میدن که آدمها رو بکشن؟ چرا موقع کشتن همدیگه، صدای گریه بچه­ها رو نمی­شنون و نمی فهمن یه بچه داره دلش کنده میشه از بس واسه باباش تنگ شده؟!

چرا آدمها وقتی قلبشون با دیدن خنده بچه خودشون پر می­گیره حدس نمیزنن که شاید بقیه بچه­ها هم همینقدر عزیز و دوست داشتنی باشن و باید مراقبشون باشن؟

چرا وقتی میخوان یکی رو بکشن به بچه هاش فکر نمی کنن و یادشون نمی افته که وقتی بچه بودن اگه باباشون جلوی چشمشون می­مرد چه حالی بهشون دست میداد؟

توی قرآن دیدم که فقط چند تا کار هستن که انقدر وحشتناکن که اگه یه نفر انجامشون بده خدا گفته هرگز(!) از جهنم بیرونش نمیاره!!! و من همیشه از خودم می­پرسیدم : مگه کشتن یه آدمی که حقش نیست کشته بشه، چقدر بد و وحشتناکه که خدا در قرآن اعلام کرده هزاران و میلیونها و میلیاردها و تریلیاردها سال آتیش براش کمه؟ و چرا خدا در قرآن میگه چنین کشتنی، مثل کشتن تمام انسان­هاست؟!!!

مطمئنم که بعد از این حرفها، همه­مون بعد یه مدت، یادمون میره و سرمون به زندگی گرم میشه اما امیدوارم پیش از اینکه در اون دنیا از شدت وحشت ناشی از عمق فجایع بعضی رفتارهامون، رنگ از رومون بپره الان بتونیم حسشون کنیم و مسئولیت خودمونو به خاطر بیاریم و نگیم جنگ عراق به ما چه ربطی داره؟... بدونیم که ما هم به عنوان یه انسان وظیفه داریم ببینیم چه کاری از دستمون بر میاد تا بتونیم آدمهای دوروبرمونو آگاه کنیم تا اون دنیا سرمونو از خجالت پائین نندازیم... من هم در جنگ عراق و بی پدر و مادر شدن این بچه­ها مسئولم و باید کاری کنم... کاری هر چند کوچیک... شاید در حد نوشتن یه پست یا گفتن این حرفها به چند تا دوست...

کاشکی رییس ارتشهای همه کشورهای دنیا بچه ها می شدند...

آخه اونها مردم همه کشورهای دنیا رو به یک اندازه دوست دارند! هم میهنانشونو عزیزتر و مهمتر از غیر هم میهنانشون نمیدونن!!!

چون برای اونها زبان و فرهنگ و تاریخ مشترک ملاک عزیزتر بودن نیست! برای اونها ملاک ارزشمندی آدمها میزان محبتشونه و خیلی سریعتر از آدم بزرگها کشف می کنن که همه آدمهای دنیا این زبونو بلدن...

برای اونها به دست آوردن یه کفش جدید باارزشتر از به دست آوردن یه کشور جدیده چون میشه پوشیدش یا زیر بالش گذاشتش و باهاش حسابی حال کرد...

حالا به عکس پایین خیره شو و ببین چه حسی داره؟ من که هر چی تماشاش می کنم سیر نمیشم