پریشب تو هوای آزاد، زیر آسمون خوابیدم. رو یه پتو، گوشه حیاط یه بیمارستان توی قم...
و درست پیش از خواب شونه احمدو نوازش کردم. دوازده سال پیش دو تا پسر بابلی توی دانشگاه اصفهان با هم، هم اتاقی شدن! احمد رحیم پور و مسعود هاشمیان...
بعد از چهار سال دور یه سفره نشستن، از همه چیز حرف زدن، شبها تو خیابون قدم زدن و یه عالمه خنده و کشتی و خاطرات مشترک...
من زیباترین آهنگ الهه نازی که خوندم چهارسال پیش بود توی عروسی احمد و آزاده. اونروز چقدر احمد می خندید؟! اما همون احمد الان از بس گریه کرده پای چشمش گود افتاده...
شب پنج شنبه قبل، که من از ذوق تولدم داشتم می¬ترکیدم بدترین شب زندگی احمد بود... اگه به شما خبر می¬دادن همسری که همه جا بهش افتخار می کردین تو یه تصادف داره می میره و پسر دو سال و نیمه تون در اثر ضربه ای که به سرش خورده توی کما هست چه حالی بهتون دست میداد؟ احمد اون شب گوشه همین بیمارستان تا صبح به خدا زار زد و التماس کرد که خونریزی آزاده بند بیاد!
طحال آزاده پاره شده بود و کبدش تیکه تیکه شده بود! و آزاده فرداش مرد...
الان احمد حسابی تکیده و لاغر و سیاه شده... آخه تا سه روز چیزی نخورد جز آب... تا پدرش رفت پیشش و با گریه بهش التماس کرد که یه چیزی بخوره.
آزاده همیشه از مرگ در اثر تصادف یا زلزله می¬ترسید واسه همین به هم قول داده بودن اگه یکیشون مرد اون یکی تا صبح کنار قبرش بمونه تا نترسه... و دیدم که احمد چه عذاب وجدانی داشت که وقتی جسد آزاده رو توی گلپایگان دفن کردن نتونست به قولش عمل کنه. اون پیش امیر محمد کوچولو موند...
دقیقتر بگم گوشه حیاط بیمارستان، چون نه اجازه داره بره آی سی یو و نه میتونه تحمل کنه که وقتی پسرش دهن باز می کنه و میگه بابا! مامان! بالای سرش نباشه...
میگه : آخه امیر محمد می ترسه! تو خونه هربار که میخواست توی تاریکی بره اتاقش، می ترسید. اونموقع بهش می گفتم عروسکتو بغل کن تا نترسی. اونم اینکارو می کرد... اگه من پیشش نباشم می ترسه!
الان بعد از شش روز، امیر محمد به حدی از هوشیاری رسیده که با حالتی منگ، چشماشو باز می کنه و غذا می خوره اما هنوز حرف نمیزنه...
احمد از همسایه واحد روبروشون خواسته که از همه ساکنین ساختمون بخواد، آزاده رو حلال کنن...
احمد میخواد با دیه مرگ آزاده یه درمانگاه بسازه...
احمد دیگه به محل کارش برنمی گرده... اون میخواد بره بابل تا امیر محمد رو بزرگ کنه! از همه تون خواهش می کنم این پست رو که خوندین دعا کنین که امیر محمد سالم بشه تا احمد یه بچه معلول ذهنی رو بزرگ نکنه! هر نذری هم که به فکرتون رسید بکنین... مثلا من نذر کردم اگه امیر محمد خوب بشه رابطه مو با احمد و بقیه دوستان دوره لیسانسم که این سه چهار سال قطع شده بود رو از سر بگیرم!
یکی از فکرهایی که خیلی ذهن احمدو مشغول کرده اینه که نمیدونه باید چی بگه وقتی امیر محمد به هوش اومد و گفت من مامانمو میخوام!
آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآ خ
من حتما دعا می کنم ونذر هم ادا می کنم شما اگر خبری از بهبود حالشون داشتین بگین
امروز داشتم وبلاگ یکی از دوستامو می خوندم نوشته بود: این اصلا انصاف نیست که اون(خدا) هیچ غمی نداشته باشه و ما رو با غم سرشته باشه!
نمی دانم! این چیزیه که دنیای من ازش پره: نمی دانم! نمی دانم ها چیزهایی نیست که نمی دونم چیزهایی که نمی دونم!
نمیدونم!!
اگه قبول بشه چشم
باور نمی کنم ..................................................
...................
.
.
..... .
. . .......
. .
.
. ...
..
.
.
. ....
.
. .
.....
..........................
ناراحت کننده هست.ببینید اگه بعدآ از لحاظ پزشکی با مشکل
خاصی مواجه شدن بگید شاید از طریق برادرم و دوستانش
بتونم به این دوستتون کمک کنم.
استاد عزیز منم حتما واسه اون طفل معصوم دعا میکنم . گرچه این دنیا هم تحفهای نیست که ......
انشاءالله که خوب بشه پسرک
ما نذرمون رو کردیم
اگه قبول افتاد ادا می کنیم.
خوش به حال احمد! خدا باید چی دیده باشه در تو که همچی غمی بهت داده باشه. پشت این غم اگر خود خدا نباشه بی شک تا خدا راهی نمونده.
مسعود! چشمای گود افتاده اش رو ببوس و بازم براش بخون
که ای الهه ناز
با دل من بساز
که این غم جاندگذار برود از برم
مسعود از احمد بخواه که داد بزنه سر یه جنگل بزرگ یا یه دریای خروشان که :
آن که رو به غمت دل ببندن چو من کیست؟
ناز تو بیش از این بهر چیست؟
به احمد بگو از خدا دعوت کنه:
تو الهه نازی در غمم بنشین
من، تورا وفادارم! بیا که جز این نباشد هنرم...
خدا داره شیربرنج خوش مزه ای آماده می کنه که داره با این وسواس ظرف احمد رو آماده می کنه. من شک ندارم
الهی به امید تو تویی که قادری
و رحمان
تویی معبود
تویی یکتا
این جزء اولین پست هایی بود که خوندمش؛دقیقا یک سال پیش (سه شنبه ۹/۷/۸۷ ). حسابی گریه کردم. من از مرگ بر اثر سوختن هم متنفرم هم می ترسم.
سلام مسعود جان
من امروز اول بهمن ۱۳۸۸ یادداشت شما رو خوندم و خیلی گریه کردم آخه دقیقا برگشتم به همان روز وحشتناک و روزهای بعدش تا امیر مهدی خوب بشه
نمیدونم چی بگم ولی زندگی کردن با غمی که همیشه رو دلت سنگینی میکنه خیلی سخته
دوست دارم ببینمت
مامانت خوبه مسعود جان
شادباشید و موفق
ببخش احمد جان که دلتو سوزوندم.
آخه اگه نمی نوشتم دلم پاره میشد!
شاید این که این همه مدت نذرمو ادا نکردم و به تو سر نزدم شرمندگی و تلخی همین خاطره دردناک باشه...
اصلا فکر نمی کردم یه روزی شخصیت اصلی این داستان غم انگیز خودش بیاد و اونو بخونه!
منهم دلم میخواد ببینمت اما روم نمیشه!
آخه حس میکنم خیلی بی معرفتم...
اما اگه از دست من عصبانی نیستی امیر مهدی رو از طرف من ببوس.