به شاهزاده رویاهایم

این وبلاگ، مجموعه نامه هائیه برای شاهزاده رویاهام. شاهزاده ای که هنوز دارم دنبالش می گردم. عین نامه های جودی ابوت...

به شاهزاده رویاهایم

این وبلاگ، مجموعه نامه هائیه برای شاهزاده رویاهام. شاهزاده ای که هنوز دارم دنبالش می گردم. عین نامه های جودی ابوت...

بدون هیچ دلیلی...

ببخش که انقدر طول کشید تا بتونم قلم دست بگیرم و برات نامه بنویسم. الان دیگه تقریبا زخم ترسم بهتر شده و ازش تنها یه رد کمرنگ لابلای خاطره هام مونده... اما بهم یه لطفی کن. لطفا در جواب این نامه نظری ننویس. اگرچه حمله سایه ام به پایان رسیده اما میدونم که باز هم همین نزدیکی هاست و منتظره تا در یه فرصت مناسب بهم حمله کنه.

در تمام طول زندگیم همینطور بوده و هست... در آستانه تمام شکست هام و در لبه تمام موفقیتهام این اون بوده که از اعماق جنگل تاریک و ناشناخته وجودم بیرون خزیده و بهم حمله کرده...

و تموم زندگی من در فرار از اون گذشته... از هیچ آدمی فرار نکردم مگر اینکه اون سایه ترسناک از لابلای وجودش به طرفم حمله کرد و به طرف هیچ آدمی کشیده نشدم مگر به امید اینکه در پناه گرما و امنیت انرژی زندگی بخش روحش، مدتی از دست دشمنم در امان باشم. به قله هیچ موفقیتی نرسیدم مگر به امید اینکه اونجا دستش بهم نرسه و در عمق هیچ پرتگاهی از شکستها و باختن ها پرت نشدم مگر اینکه پیش از اون، لبهای بی رنگش با بوسه ای سرد تمام نشاط زندگیم رو از وجودم مکید.

و بعدش هم قربانی درهم شکسته و نزارشو رو به حال خودش رها کرد تا دوباره ذره ذره انرژی حیات رو از طبیعت جذب کنه و سرحال بیاد تا چاق و پروار شه واسه حمله بعدی... آخه این جانور هیولاوار که غذاش خون زندگیه و در دنیای ارواح زندگی می کنه کارش همینه... و احتمالا الان که پیشم نیست رفته سراغ یه آدم بخت برگشته دیگه...

دیگه خسته شدم از اسارت این مادر بیرحم تموم موفقیتهام و هیولای انتقام گیر و مجازاتگر تموم شکستهام...

اگه می بینی که دیگه مثل قدیمها، چندان عطشی برای دیدن و جارزدن زیبایی های زندگی ندارم، و توی این رویای شیشه ای خودمو قایم نمی کنم، اگه می بینی دیگه نامه هام، قرص مسکن فراموشی غصه های زندگی نیستن، اینه که یه صدایی از اعماق وجودم بهم میگه باید به درونم سفر کنم و برم سراغ این هیولا...

صدایی که نمیدونم از کیه ولی یه حس خیلی قدیمی و عمیقا آشنا مثل بوی چادر مامانم بهم میده. حسی که نمیدونم از کجا بهش اعتماد دارم. دلم واسه همه دوستایی که در  این راه از دست خواهم داد، تنگ میشه... آدمهایی که وقت سفرشون نرسیده و تحمل نشستن پای سختی ها و خوندن سفرنامه های احتمالا پر از غمم رو ندارن. سفر ساده ای نیست. همه اونهایی که افسرده یا دیوونه هستن، کسانین که دل به غصه ها سپردن تا قدم به لونه هیولای درون وجودشون بذارن اما نتونستن از اونجا نجات پیدا کنن و برای همیشه همونجا اسیر شدن.

میدونم در سفر به اعماق جنگل تاریک و ناشناخته ای که درون وجودمه، با یه عالمه رنجهای عمیقی روبرو خواهم شد که سالهاست از لابلای خاطرات تلخم به این جنگل تبعید کرده ام. احساسات تلخی که در اثر نوشیدن مداوم اکسیر فراموشی من، به هیولاهایی عجیب و مخوف تبدیل شدن و خواب آلوده انتظارمو می کشن تا بهشون نزدیک بشم و بتونن از جاشون بلند شن و بهم حمله کنن تا تموم شادی لحظاتمو ببلعن... اما باز هم دلم میخواد باهاشون روبرو بشم و بفهمم بعد از انتقام و خالی کردن خشم عظیم این همه سال تبعید، ازم چی میخوان و میخوان بهم چی بگن؟

شاید اینجوری یه روزی تونستم به اون هیولای اصلی و مادر همه اینها برسم... مادری که انقدر قدیمیه که هنوز نتونستم سردربیارم که از چه خاطره و چه زمانی قدم به زندگیم گذاشته؟ این سفریه که باید برم اما دلم میخواد سفرنامه هامو بنویسم. نمیدونم چرا؟ چون شاید به درد بعضی ها که وقت سفرشون رسیده اما هنوز متوجهش نشدن بخوره.

اما یه نکته مهم... توی این جنگل تاریک فقط به نور دلت میتونی حرکت کنی و وقتی دلت بهت میگه کجا بری و چیکار کنی هیچ پیش بینی ای وجود نداره که لحظه بعد چطور رفتار خواهی کرد؟ مثلا شاید بی هیچ دلیل منطقی، همین پست، آخرین پستم باشه!

متاسفم ولی فقط همین...