به شاهزاده رویاهایم

این وبلاگ، مجموعه نامه هائیه برای شاهزاده رویاهام. شاهزاده ای که هنوز دارم دنبالش می گردم. عین نامه های جودی ابوت...

به شاهزاده رویاهایم

این وبلاگ، مجموعه نامه هائیه برای شاهزاده رویاهام. شاهزاده ای که هنوز دارم دنبالش می گردم. عین نامه های جودی ابوت...

نخستین روز دانشگاه مبارک!

واقعا حیف نیست که روز اول ترم جدید بدون یه اتفاق جالب شروع بشه؟!

بنا شد اسماعیل در نقش یه استاد خشکه مقدس و سخت گیر بجام بره کلاس... وقتی چند لحظه بعد در نقش یه دانشجو رفتم سر کلاس، داشت برای دانشجوهای ترم یک بخت برگشته رشته کامپیوتر در اولین روز ورودشون به دانشگاه میگفت: «خیلی ها میگن بهتر بود من بجای استاد برنامه نویسی، استاد درس معارف اسلامی میشدم چون از نظر من معارف اسلامی خیلی مهمتر از کامپیوتر هستن! سر کلاس من مطلقا جزوه دادن و گرفتن و صحبت بین آقایون و خانومها نیست. آهای شما آقایون! چرا پشت سر خانمها نشستین؟»

پسرهای ترسیده گفتن: «آخه همه صندلیهای کلاس پره استاد!» و اسماعیل کور شده هم که دید راست میگن رو کرد به دخترها و گفت: «پس خواهران لطفا صندلیهاشونو جلوتر بکشن تا فاصله حفظ بشه!» و پس از اطاعت دخترها ادامه داد: «بطور متوسط هر ترم 30% دانشجوهام پاس میشن... اگه خوشتون نمیاد میتونین همین الان برین حذف کنین... ضمنا دو جلسه بیشتر غیبت کردین دیگه نیاین... البته همون دو جلسه رو هم با هماهنگی قبلی و عذر موجه و گرنه 4 نمره ازتون کم می کنم! ده دقیقه دیر رسیدین سر کلاس دیگه نمیخواد بیاین تو... تکلیف همه تونم برای هفته بعد اینه که هر کس یه حدیث بیارین!»

و در تمام این مدت منهم مثل یه دانشجوی مودب، با چهره ای معصومانه بهش زل زده بودم. اسماعیل ادامه داد : «حالا هر کس یه ورق دربیاره تا یه امتحان تعیین سطح بگیرم. وقتی نصف کلاس برگه هاشونو تحویل دادن از بقیه دو نمره کم میشه تا بفهمن باید سریعتر بنویسن!

سئوال اول : تفاوت Thread Programming در زبان C++ و JAVA چیست؟

سئوال دوم : Linux Core چگونه نوشته شده است و چه تفاوتهایی با ویندوز دارد؟

و سئوالاتی از این قبیل که برای دوستان نا آشنا به کامپیوتر بگم که منهم مثل شما جواب این سئوالات رو نمیدونم! :)

بعد اسماعیل از کلاس زد بیرون و به منم اشاره نامحسوسی کرد که باهام کار داره... بیرون کلاس با هم نقشه رو هماهنگ کردیم و وقتی من به بهانه آوردن دیتا پروژکتور بیرون موندم، اون برگشت و همه دانشجوهای پسر رو از جا بلند کرد و ازشون خواست دستهای همدیگه رو بگیرن و حدیثی (که خودش جلوی روی من جعل کرده بود) رو به مناسبت شروع سال تحصیلی دسته جمعی بخونن:

«انا نزکی بالعلم فی الیوم الاخر و ...»

اسماعیل که زد بیرون، رفتم تو... اینبار جلوی کلاس و با لبخند به دانشجوهای هاج و واج گفتم: «شوخی دانشجوهای ترم بالایی تر تونو ببخشین... اونها خواستن به روش خودشون آغاز چهار سال شوخی و شیطنت و امتحان و خاطره رو بهتون تبریک بگن!»

بچه های نرم افزار که بهتشون زده بود اما بچه های IT اگه بدونین چه کفی زدن و وقتی چند دقیقه بعد اسماعیل برای عذرخواهی رسمی برگشت چقدر خندیدن؟!

:)

یه شب بیاد موندنی

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

حسن کچل

شبت بخیر عروسک قشنگم... خانوم کوچولوی معصوم و مهربونم... که دلی به گنده گی ستاره ها داره!

گلمر جان، ازم پرسیدی از کجا اینقدر آدم بدبخت گیر میارم که ماجراهاشونو تو وبلاگ بنویسم؟

بعد از دو هفته تفکر، بالاخره جوابتو کشف کردم!

اون بیرون، این آدمها فراوونن اما علت اینکه من نمی دیدمشون این بود که توی دنیام، دنیای خیالی ای که واسه خودم ساختم، هر کدومشونو به چند تا تصویر ساده تبدیل کرده بودم و توی چند تا نقش چیدم. ناخودآگاه دلم نمیخواست بدونم واقعا کی هستن چون فکر می کردم، تحملشو ندارم...

و برای اینکه این تصویرها خراب نشن خیلی مواظب بودم! جز موضوعات بی خطر و احمقانه روزمره، هیچ موضوع رو مطرح نمی کردم. فقط از سر تعارف می پرسیدم چه خبر چون آدمها انقدر دلشون پره که اگه یکی رو پیدا کنن که واقعا دلش بخواد بدونه چه خبر؟ احتمال زیادی داره که باهاش درددل کنن! تا بهش بفهمونن که اونهام یه انسان هستن به یه عالمه شادی و غم نه فقط یه نقش!

مثلا وقتی اعتقاد داری راننده، یکی از تجهیزات جانبی اتومبیله که به مسافر در توضیح مقصد و خرد کردن پول کمک کنه، هرگز سر صحبت رو با راننده خط میدون حر به انقلاب باز نمیکنی تا بفهمی که زنش بیست سال پیش دختر کوچیکشو با خودش برده و ناپدید شده و این راننده الان بیست ساله که داره تو صورت هر دختر جوونی که سوار میکنه دنبال نشونه ای از دخترش میگرده!

وقتی اعتقاد داری فروشنده ماشین تبدیل پول به مایحتاجه، موقع خریدن بلال از پیرزن شاداب بلال فروش سر پارکینگ 3 بابلسر نمی پرسی که چرا توی سن 48 سالگی ساعت 12 شب داره کار میکنه تا بفهمی پدر و پسرش جلو چشماش تصادف کردن و مردن و شوهرش هم یه زن دیگه گرفته و رفته و از اون به بعد 15 ساله که با بلال فروشی خرج سه تا دخترشو داره میده، علت اضافه کاری امشبش هم درآوردن خرج جهیزیه دختر دم بختشه که بناست بعد از ماه رمضون ازدواج کنه!

وقتی اعتقاد داری شاگرد مغازه، ماشین نظافتچی میز مشتریهاست، توی کله پزی سر کوچه، وقتی از حرف زدن شاگردش حدس میزنی آی کیوش پایینتر از حد نرماله کنجکاو نمیشی و سر صحبتو باز نمی کنی تا بفهمی چرا داره با این وضعش کار میکنه؟

و البته هرگز نمی فهمی که اسمش حسینه و با سی و دو سال سن، روزی 18 ساعت شاگردی میکنه تا ماهی 200 هزار تومن دربیاره! و ازدواج نکرده چون از هشت سال پیش که پدرش مرده باید خرج مادر و برادر کوچیک دانشجوشو بده! و میگه: فکر نمیکردم دانشگاه دولتی قبول بشه اما حسابی به نفعمون شد که قبول شد. همون دانشگاه توی خیابون آزادی در رشته ای که گفته بعدا میتونن ظرف مایع ظرفشویی درست کنن! و می فهمی که منظورش رشته مواد دانشگاه صنعتی شریفه!

و وقتی بهش روحیه میدی که دانشگاهش خوبه، حتما بعدا کار گیر میاره و اوضاعتون خوب میشه! قشنگترین لبخند دنیا رو میزنه و با غرور میگه : داداشم گفته درسم که تموم شد، جبران میکنم! ببینیم چیکار میکنه؟...

وقتی اعتقاد داری که دوستان، مایه ای برای خوشگذرانی در اوقات فراغت هستند، از اون دختر همیشه شاد و پر امیدی که فرشته مهربون این وبلاگه و همیشه اولین آرزوش، بهبود برادرشه نمی پرسی مگه برادرت چشه؟ چون ممکنه بفهمی که قهرمان زندگی برادرش، پدرش بوده اما وقتی این بت شکست، برادرش از مشاهده رفتارهای پدرش دچار افسردگی شده و چند ساله که خودشو توی اتاقش حبس کرده!

(دلت میخواد بدونی شکستن یه بت یعنی چی؟ یعنی یه روز با مادر و برادرت از مهمونی بیای خونه و در رو باز کنی، پدرتو با معشوقه اش در یه وضع ناجور ببینی و بفهمی پدرت سالهاست داره به مادرت خیانت میکنه!)

رضا جان، ازم پرسیدی چه سودی داره بدبختی آدمها رو قاب کنیم بذاریم جلو چشمهای دیگرون؟

منهم تا وقتی شنیدن این موضوعات، جز غصه برام هیچ سودی نداشت، هر بار که صحبت به چنین جاهایی می کشید، با مطرح کردن خزعبلاتی از قبیل "خدا خودش حواسش به همه هست که هر کس به اندازه شایستگیش از نعمات بهره مند بشه پس حتما فلانی شایسته همین زندگی بوده پس لازم نیست ما ناراحت بشیم! از آنجایی که از لحاظ منطقی، ناراحتی نه سودی بحال ما داره نه به حال فلانی، پس به چیزهای خوب فکر کن و خوش باش..." مودبانه موضوع صحبت رو عوض می کردم بی خبر از اینکه این گزاره های درست و منطقی، فقط واسه گول زنک بقیه اس و خودم تو روزهای سختی همه شونو میندازم دور و (چون از بیهودگیشون خبر دارم) فحشو میکشم به بالا تا پایین دنیا و خدا و ...

اما الان حس می کنم چقدر معنی زندگیم بیشتر شده؟ چقدر دغدغه های زندگیم باارزشتر شدن... جای دغدغه های یه قرون دوزاری سابقم، بهانه های جدید واسه خوشحال کردن این آدمها پیدا کنم. رمان یلدای مودب پور رو دادم به پریسا تا سرنوشت خیلی از دخترای فراری و ایدزی رو بخونه... الان دیگه به فرشته مهربون بخاطر تلاشش برای لبخند زدن افتخار می کنم و خیلی بیشتر دوستش دارم!

الان حسین برای من یه آدم بدبخت از بین هزاران بدبخت دیگه نیست! اون آیینه مه... اگه جای ما موقع تولد با هم عوض میشد! هوش و استعداد و خانواده و قیافه من مال اون و اونم مال من... و من الان اگرچه دلم میخواست ازدواج کنم اما خوشحال بودم از اینکه کار می کنم تا چهارسال خرج داداشمو بدم... تو کله پزی! روزی 18 ساعت! و حسین استاد دانشگاه میاد تو کله پزی تا براش دو تا پاچه بذارم!

کم کم این آدمها برام دارن انقدر واقعی میشن که میتونم گاهی تو آیینه شون، خودمو ببینم، و پیش از اینکه دنیا منو در چنین موقعیتهایی بندازه به پوچی جملات و اعتقاداتم پی ببرم. گیریم که یه مدت به خدا فحش بدم، اما احتمالا بعدش باورهای بهتری جایگزینشون خواهد شد!

تو هم اگه بخوای میتونی بجنبی... 

مثلا میتونی همکارتو فقط یه ماشین کدنویسی بی خیال هدفون به گوش نبینی تا دفعه بعد که افطاری رفتی خونه مهدی ازش بپرسی که چرا بنظر میرسه خواهرزاده کوچولوی دوست داشتنیش محمد مهدی، همیشه خونه شونه و چرا تو سن 8 سالگی، مثل حسن کچل همه موهای سرش ریخته؟ بلکه بفهمی مادرش از پدرش بخاطر اعتیاد جدا شده و ریزش موهای خودش هم بخاطر شیمی درمانیه... آخه سرطان استخوان داره!

شاید اینجوری، حداقل از این به بعد سر نمازهات، یه دعای درست و حسابی داشته باشی!

(آهای آدمهایی که دارین این جملات رو می خونین... اگه شماهام اهل دعا هستین، واسه محمد مهدی کوچولو...)