به شاهزاده رویاهایم

این وبلاگ، مجموعه نامه هائیه برای شاهزاده رویاهام. شاهزاده ای که هنوز دارم دنبالش می گردم. عین نامه های جودی ابوت...

به شاهزاده رویاهایم

این وبلاگ، مجموعه نامه هائیه برای شاهزاده رویاهام. شاهزاده ای که هنوز دارم دنبالش می گردم. عین نامه های جودی ابوت...

پیش از اینها

سلام به همه دوستهای خوبم، به همه آدمهای دنیا که یکی از یکی خوبترن! که انقدر محبت تو قلب هر آدمی نهفته است که میشه بخاطر اون لحظاتی که میذاره از قلبش بریزن بیرون، یه عمر عاشقش شد. امشب عجیب شنگولم! پریسا دوباره رفته سر کار... البته چون اسمش تو بابل پیچیده و جوونها میان و بهش گیر میدن بنا شده بیاد تهران! داییم با گذاشتن چند میلیون سفته، پاشو عمل کرد و پاش صاف شده!
بچه احمد هم از بیمارستان مرخص شده و امشب که مامانم رفته بود خونه شون بهم گفت که امیر محمد بهش سلام کرده و اگرچه اکثر ساعات روز بهش قرص خواب میدن تا استراحت کنه و یه خورده تو حرف زدن تپق میزنه اما کلا خوب شده... هورااااااااااااااااااااااااااا..... (همه اونهایی که واسه امیر محمد دعا کردن بهم یادآوری کنن یکی یه بوس یه بغل طلبتونو بدم:)
امروز همه چیز زیبا بود! از بابل که داشتم میومدم تهران دیدم آرمیتا خانوم محشر بپا کرده! اگر چه آناهیتای خوشگل و پاک دلم نتونست آب زیادی جمع کنه اما آرمیتا با کلی تلاش تونست یکی یکی خوشه های برنج رو به بار بنشونه تا عطر خوبشون بازم تو راه جاده بابل – آمل مشامم رو پر کنه!
البته برای دوستان عزیزم که ممکنه ایندو نفرو نشناسن باید بگم که آناهیتا یا اگه بخوام اسم اوستایی شو کامل بگم «اردویسور آناهیتا» به معنی پاک و بی آلایش، فرشته باران و رودها و چشمه هاست. اگه دفعه بعد با دقت به صورت فلکی دلو نگاه کنین می تونین تصویرشو ببینین که داره با یه دلو آب میریزه رو زمین تا رودها و چشمه ها رو پر کنه! ایناهاش: http://i33.tinypic.com/6poswl.jpg
آرمیتا هم اسم کاملش «اسپنتا آرمه ئیتی» هست که سپندارمذ یا اسفند (آخرین ماه سال) نامهای دیگرش هستن. اون فرشته محافظ زمین و گیاهان و حیات در اونه... لطفا شما دفعه بعد که به صورت فلکی سنبله نگاه کردین یه تصویر که حداقل به اندازه نام آرمیتا زیبا باشه پیدا کنین نه یه چیزی در این حد: http://i37.tinypic.com/28u5rbm.jpg
و اما میرسیم به زیباترین و مهربونترین شون که همون هرمز مهربان و ساده و زیباست... همون روح نورانی کیهان که اسم کاملش اهورامزداست و امروزه با نام کسالت بار و بیمزه خدا صداش می کنن! پیدا کردن تصویر این یکی یه خورده سخت بود اما بالاخره موفق شدم تصویرشو در یه شعر طولانی اما زیبای زنده یاد قیصر امین پور پیدا کنم.
امیدوارم طولانی بودن شعرش باعث نشه که تند تند بخونین تا زودتر بفهمین آخرش چی میشه؟ به معنی هر بیتش کلی میشه خیره شد! اسم شعرش هست: «پیش از اینها...»

پیش از اینها فکر می کردم خدا
خانه ای دارد کنار ابرها

مثل قصر پادشاه قصه ها
خشتی از الماس و خشتی از طلا

پایه های برجش از عاج و بلور
بر سر تختی نشسته با غرور

ماه، برق کوچکی از تاج او
هر ستاره، پولکی از تاج او

اطلس پیراهن او، آسمان
نقش روی دامن او، کهکشان

رعد و برق شب طنین خنده اش
سیل و طوفان، نعره توفنده اش

دکمه پیراهن او، آفتاب
برق تیغ و خنجر او، ماهتاب

هیچ کس از جای او آگاه نیست
هیچ کس را در حضورش راه نیست

*******
پیش از اینها خاطرم دلگیر بود
از خدا، در ذهنم این تصویر بود

آن خدا بی رحم بود و خشمگین
خانه اش در آسمان، دور از زمین

بود! اما در میان ما نبود
مهربان و ساده و زیبا نبود

در دل او دوستی جایی نداشت
مهربانی هیچ معنایی نداشت

هر چه می پرسیدم از خود، از خدا
از زمین، از آسمان، از ابرها

زود می گفتند: این کار خداست
پرس و جو از کار او کاری خطاست

هر چه می پرسی، جوابش آتش است
آب اگر خوردی! عذابش آتش است

تا ببندی چشم، کورت می کند
تا شدی نزدیک، دورت می کند

کج گشودی دست، سنگت می کند
کج نهادی پای، لنگت می کند

تا خطا کردی، عذابت می کند
در میان آتش، آبت می کند

*******
با همین قصه، دلم مشغول بود
خوابهایم خواب دیو و غول بود

خواب می دیدم که غرق آتشم
در دهان شعله های سرکشم

در دهان اژدهایی خشمگین
بر سرم باران گرز آتشین

محو میشد نعره هایم بی صدا
در طنین خنده خشم خدا...

نیت من در نماز و در دعا
ترس بود و وحشت از خشم خدا

هر چه می کردم، همه از ترس بود
مثل از بر کردن یک درس بود

مثل تمرین حساب و هندسه
مثل تنبیه مدیر مدرسه

تلخ، مثل خنده ای بی حوصله
سخت، مثل حل صدها مساله

مثل تکلیف ریاضی، سخت بود
مثل صرف فعل ماضی، سخت بود

*******
تا که یک شب دست در دست پدر
راه افتادم به قصد یک سفر

در میان راه، در یک روستا
خانه ای دیدیم، خوب و آشنا

زود پرسیدم: پدر، اینجا کجاست؟
گفت: اینجا، خانه خوب خداست!

گفت: اینجا می شود یک لحظه ماند
گوشه ای خلوت، نمازی ساده خواند

با وضویی، دست و رویی تازه کرده
با دل خود گفت و گویی تازه کرد

گفتمش پس آن خدای خشمگین
خانه اش اینجاست؟! اینجا در زمین؟!

*******
گفت: آری، خانه او بی ریاست
فرش هایش از گلیم و بوریاست

مهربان و ساده و بی کینه است
مثل نوری در دل آئینه است

عادت او نیست خشم و دشمنی
نام او نور و نشانش روشنی

خشم، نامی از نشانی های اوست
حالتی از مهربانی های اوست

قهر او از آشتی، شیرین تر است
مثل قهر مهربان مادر است

دوستی را دوست معنی می دهد
قهر ما با دوست، معنی می دهد

هیچ کس با دشمن خود، قهر نیست
قهری او هم نشان دوستیست...

*******
تازه فهمیدم خدایم این خداست
این خدای مهربان و آشناست

دوستی، از من به من نزدیکتر
از رگ گردن به من نزدیکتر

آن خدای پیش از این را باد برد
نام او را هم دلم از یاد برد

آن خدا مثل خیال و خواب بود
چون حبابی، نقش روی آب بود

می توانم بعد از این، با این خدا
دوست باشم دوست، پاک و بی ریا

می توان با این خدا پرواز کرد
سفره دل را برایش باز کرد

می توان درباره گل حرف زد
صاف و ساده، مثل بلبل حرف زد

چکه چکه مثل باران راز گفت
با دو قطره، صد هزاران راز گفت

می توان با او صمیمی حرف زد
مثل یاران قدیمی حرف زد

می توان تصنیفی از پرواز خواند
با الفبای سکوت آواز خواند

می توان مثل علفها حرف زد
با زبانی بی الفبا حرف زد

می توان درباره هر چیز گفت
می توان شعری خیال انگیز گفت

مثل این شعر روان و آشنا
«پیش از اینها فکر می کردم خدا...»
نظرات 12 + ارسال نظر
مریم سه‌شنبه 1 مرداد‌ماه سال 1387 ساعت 11:06 ق.ظ

سلام
چه خبرای خوبی....برای پریسا خیلی خوشحالم...امیدوارم که موفق و خوشبخت باشه....برای امیر محمد هم خوشحالم......
برای تو هم که امروز برات روز خوبی بوده خوشحالم...:)
و از شعر زیبایی هم که گذاشتی ممنون....:)

مهدی سه‌شنبه 1 مرداد‌ماه سال 1387 ساعت 11:12 ق.ظ

سلام
جانم از این سلیقه ات!!!! [بوس]
ولی چه حیف که جز حسرت برام چیزی نداشت. فقط مسحور زیبایی هاش شدم. همش داشتم به خودم میگفتم چه جوری میشه یه روزی یا شایدم یه شبی منم وقتی دارم به دخترم یا پسرم خدا رو معرفی میکنم بتونم با تمام وجودم حرف بزنم. نه فقط یه سری جمله ی حفظ کردنی که در تمام عمر حتی یه ذره هم به دردم نخورده رو بلغور کنم.
خداحافظ

پیدا می کنی مهدی جان!
با این راهی که در زندگیت در پیش گرفتی مطمئنم میرسی...
چون کسی که حاضر بشه حرف دلشو بشنوه و صادقانه و بدون ترس از برداشت دیگرون بیانش کنه خیلی کم پبدا میشه!
نمیدونم به کجا چون دل هر کس اونو به طرف هدفی میبره که برای رسیدن بهش به وجود اومده... درسته که اعتقاد دارم هدف غایی زندگی همه مون دوست داشتنه ولی راه هر کس برای رسیدن بهش فرق می کنه و متناسب با گذشته اش دلش اونو براش انتخاب می کنه!
موفق باشی پسر بچه ی ۲۵ ساله...

کورش سه‌شنبه 1 مرداد‌ماه سال 1387 ساعت 12:42 ب.ظ

چه خوب شد ....... ای ول ای ول من هم خیلی خوشحالم

:)

مهدیس سه‌شنبه 1 مرداد‌ماه سال 1387 ساعت 04:11 ب.ظ

کلا خوبه که همه چیز اینقدر خوب بوده!ای ول خدا دمش گرم ولی بهتر نبود این همه شادی رو یه جا نمیداد تا آدمها تک تکشونو بیشتر وبهتر هضم کنن!!!!

م........... پنج‌شنبه 3 مرداد‌ماه سال 1387 ساعت 08:41 ق.ظ

خدا رو شکر مسعود خان نازنین..............................

م.......... پنج‌شنبه 3 مرداد‌ماه سال 1387 ساعت 09:20 ق.ظ

بهتره که هر چه زودتر یه فکری به حال غرور و خودخواهی خودت بکنی.............
البته میتونی فکری هم نکنی.........این یه نصیحت بود میتونی گوش کنی میتونی هم گوش ندی.............ولی گمونم به دردت میخوره...........میتونی متن زیر رو بخونی میتونی نخونده ازش رد شی........حرفهای زیر حرفهای یک دوسته قدیمیه از نوع دخترش.........ببببببببببببببببببببببییییییییییییییییاااااااا....
برا یه بارم شده به جای این که راست راست راه بری به خودت نگاه کنی.......و حاضر باشی حتی شده با له شدن این و اون......... وقتی درونت یه چیز دیگه میگه و در مقابل کاری که کردی لذت میبره ولی ظاهرت اینو نشون نمیده......چون سعی داری حداقل ظاهرت رو مخالف با اون چیزی که هست تو وجودت نشون بدی عوض کن..................کی میگه آدم نمیتونه عوض بشه این که تو بچه گیهات مشکل داشتی این که تو بچه گیهات نتونستی از پدرت محبت ببینی این که نتونستی هیچ وقت برا مرگ عزیزان از دست رفتت گریه کنی حتی وقتی یکی از دوستات بر اثر افتادن از کوه فوت کرده بود و تو نمیتونستی براش گریه کنی گرچه شاید تو اون لحظه که صورت کبودش رو میدیدی داشتی از بغض میترکیدی گریت نمیومد.... ولی...............عوض شو ..............ترو خدا.......به خاط خوت میگم شاید بگب احتیاج به دلسوزی ندارم دختره پررو ولی .......بفهم این دللللللللللسوزی نیست......گمونم مشکل تو همون حسی که همیشه ازش حرف میزدی حسی که همیشه درون آدمهاست و چون مرتب تکرارش میکنیم جلوی کاری رو که میخوایم انجام بدیم رو میگیره ولی سعی کی خودت رو عوض کنی..........با این کارات خسته کننده میشی.....برای ملودی آیندت.........به خاطر این که ملودی دوست داره تو هم دوست بداری و دوست داشتن آدمها رو یاد بگیری.......تا تو هم بتونی بهش بگی بابا من میتونم بگم دوست دارم بابا فقط به فکر راحتی خودم نیستم....فقط به فکر راحتی و لذت بردنو به فکر خود بودن نیستم ملودی...........خودخواهی خیلی بده چون آدمها رو از بعضی چیزها عقب نگه میداره.........کسی که فقط خودش رو میخواد آدمها بعضی وقتها از دستش خسته میشن شاید در ظاهر به روش نمیارن چون فکر میکنن فایده ای نداره ولی تو دلشون صد بار کلمه خودخواه رو تو دلشون وقتی یارو رو میبینن تکرار میکنن......... مسعودددددددددددددددد عوض شو......:(

م عزیز...
اول بگم که اگر چه نمیدونم کی هستی ولی فکر کنم خیلی ناراحتت کردم و بابت این موضوع واقعا متاسفم!
(اگه میدونستم کی هستی خیلی دلم میخواست که تلفنی یا حضوری هم باهات حرف بزنم و ازت معذرت بخوام!)
اما بابت حرفهات٬ ممنونم که با این وجود٬ اینقدر به فکر کمک بهم هستی... حرفهات حسابی به دلم نشست و باهاشون موافقم.
یکی از سه هدفی که امسال وقت سال تحویل واسه خودم چیدم٬ دیدن بقیه آدمها بود! اینکه انقدر فقط به خودم و خواسته هام فکر نکنم!
شاید از لحن پستهام هم معلوم شده باشه...
تموم این توضیحاتم راجع به بچگی هام هم هیچکدوم از این حرفهام به معنی تسلیم شدن نیست! اتفاقا خودمم در این چند ماهه اخیر با تموم وجودم دارم سعی می کنم معنی مهربونی٬ غم دیگرونو داشتن٬ خوشحال کردن دیگرون و گوش دادن نه حرف زدن رو دارم تجربه کنم.
درست میگی... انگار بیشتر از همه خودم از دست این مسعود خودخواه خسته شدم...
اما خوشحالم چون حس می کنم مسعود الان با مسعود شش ماه پیش فرق کرده! گمونم هنوزم خیلی راه مونده ولی دارم جلو میرم... مهم اینه که یه جا نایستم! و در این راه هر کمکی که ازت برآد از صمیم قلب ازت ممنون میشم...
:)

نینا شنبه 5 مرداد‌ماه سال 1387 ساعت 06:31 ب.ظ

منم خیلی خوشحال شدم ونذرم رو قبل لاز اینکه مستجاب بشه انجام دادم

:)

حسین یکشنبه 6 مرداد‌ماه سال 1387 ساعت 12:50 ق.ظ http://lifeforhappiness.blogfa.com

سلام
خوشحالم که همه خوشحالن حداقل وقتی به این وبلاگ سر می زنن

م.ر.ک. یکشنبه 6 مرداد‌ماه سال 1387 ساعت 12:54 ق.ظ

سلام
مسعود ، عیشت دائم باد!!!!
از این خبرهای خوشی که دادی ممنونم.
از این خبرهای خوشی که دادی ممنونم.
از این خبرهای خوشی که دادی ممنونم.
برای همه این آدما که گفتی و اون آدمهایی که هر کدوم از اون یکی بهترن، آرزوی خبر های خوش دائمی پشت هم می کنم.
خداحافظ

م................. یکشنبه 6 مرداد‌ماه سال 1387 ساعت 10:49 ق.ظ

مطمئنا موفق میشی چون مطمئنا خواستن توانستن و من با شناختی که ازت داشتم میدونم که میتونی.........
از دست تو ناراحت نبودم به هیچ وجه باعث و بانی آشناییتمون و دوستیمون خودم بودم و بس............اون موقع از دست خودم ناراحت بودم..........چون خودم کم محلی ها و بی محلی ها رو خواستم و به جون خریدم..........خوب شد این وبلاگ همچنان پایداره و امیدوارم دیگه تصمیم به ننوشتن نگیری چون به طور مثال :از این طریق خیلی راحت تر میتونم حرفهام رو بهت بزنم تا تلفن.........وگرنه هم تلفن خودت و هم آدرس محل کارت رو دارم.............همچنین تلفن خونه..........
:)

:)

فرشته مهربون یکشنبه 6 مرداد‌ماه سال 1387 ساعت 04:01 ب.ظ

سلام ، از اینهمه انرژی و خبر خوش بای اینکه در جریان همه اش نبودم ولی ژر شدم از انرژی و سرحالی :) ممنون

[ بدون نام ] یکشنبه 6 مرداد‌ماه سال 1387 ساعت 07:43 ب.ظ

سلام استاد مثل اینکه یادتون رفته برگه ها رو تصحیح کنم

گفتم که یادتون بیارم که ۴ تید امتخان دادیم شما هم اومدین سر جلسه من به شما گفتم که یه سوال بارم نداره یادتون اومد
لفتا دست بالا نمره بدین

احتمالا تا آخر این هفته...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد