به شاهزاده رویاهایم

این وبلاگ، مجموعه نامه هائیه برای شاهزاده رویاهام. شاهزاده ای که هنوز دارم دنبالش می گردم. عین نامه های جودی ابوت...

به شاهزاده رویاهایم

این وبلاگ، مجموعه نامه هائیه برای شاهزاده رویاهام. شاهزاده ای که هنوز دارم دنبالش می گردم. عین نامه های جودی ابوت...

شب سال نو

(این پست رو آروم و باطمانینه بخونین... اگه آرامش ندارین میتونین با یه موسیقی آرام و عمیق، چند لحظه چشمهاتونو ببندین و برین تو سکوت... یا اگه حالشو ندارین بذارین بعدا... آخه تو این پست، حرفی برای گفتن و بحث کردن نیست! فرصتیه برای چشیدن و حس کردن چیزی که بهش میگن زندگی...)

شبت بخیر ملوسکم... باورت میشه؟ سال 86 با همه لحظه هاش داره به یه خاطره دوردست تبدیل میشه... مثل سال 57 یا 75!!!

روزها پشت سر هم می گذرن و هر لحظه دارم بیشتر زندگی رو می آموزم... شادی رو عمیقتر می چشم و شوقم برای مردن و دیدن خدا بیشتر میشه!

خدایا... کی میشه از این خواب زیبا بیدار بشیم و زندگی واقعیمونو شروع کنیم؟!!! میدونم که هنوز صحنه های بی نظیری مونده که باید تماشاشون کنم و درسهای زیادی که باید یادشون بگیرم...

صحنه فشردن شونه­های همسرم با نوک انگشتهام وقتی که چشمهاش پر اشک از دست دادن یکی از عزیزانشه و از احساس تنهایی پره... شونه کردن موهای لخت طلایی پسر چهار ساله خوش زبونم با انگشتهام... محکم در آغوش گرفتن دخترم وقتی که داره خودشو تو بغلم لوس می کنه، تماشای آخرین لبخند مادرم در لحظه مرگش وقتی که دارم بر سر بالینش برای آخرین بار چشماشو می بندم که لبخندیه پر از حس آسودگی از به پایان رسوندن مسئولیتهای بیشمار زندگیش چونکه تونست پسرهاشو به سرانجام برسونه و دیگه انصافا وقتشه که بره جایی که پاداش اینهمه فداکاریشو بگیره که توی زندگیش شادی چندانی ندیده...

آره، صحنه زیباییه پیر بودن وقتی دستهات چروکیده و پر از لکه اما اطرافیانت مثل موری دوستت دارن و تشییع جنازه توی یه قبرستون زیبا که شاید خوش شانس باشی و زیر سایه یه درخت "آزاد" انجام بشه میتونه پایانی دلنشین برای فیلم سینمایی "داستان زندگی من" باشه...

کوچولوی من... احتمالا تو هم وقتی در پایان یکی از دوره­های زندگیت قرار گرفتی، وقتی داری خاطراتتو مرور می­کنی... حس کردی که انگار گذر زمان کند میشه و کش میاد تا بتونی متوجه سرعت زیاد گذشتن بقیه زمانهای زندگیت بشی... مثل لحظه آخرین پلک زدن ققنوس پیری که منتظره تا با هر چیزی که یاد گرفته و به هر جایی که رسیده آتیش بگیره تا از میان آتیشی که خاکسترش در زمان گم میشه یه ققنوس جوون متولد بشه و دوران تازه­ای رو آغاز کنه...

این تماشا کردن در انتظار سوختن خیلی پر ابهته... این لحظات تماشایی زندگی که داری به خاطره تبدیل شدن روزهای زندگیتو می­بینی... درسته که میگن هر روز داره دیروزمون به خاطره تبدیل میشه و همیشه میشه از اتفاقات آموخت اما اینجور لحظات این روند خیلی سریعتر و باشکوهتره و فرصت بالاتر پریدن خیلی بیشتره... فرصتی که ققنوس جوونی که در راهه میتونه یاد بگیره یه سطح بالاتر از ققنوس پیر فعلی بپره... فرصتی برای استراحت پیش از شروع یه زندگی تازه... و انتخاب برای یه جور دیگه زندگی کردن... حالا هر چقدر هم که زندگیت خوب بوده باشه! قدر این لحظات رو باید دونست...
نظرات 5 + ارسال نظر
دورافتاده جمعه 2 فروردین‌ماه سال 1387 ساعت 01:12 ق.ظ

سلام.

مامبو جامبو جمعه 2 فروردین‌ماه سال 1387 ساعت 10:08 ق.ظ http://mumbojumbo.blogfa.com

سلام ،‌سال نو مبارک.خوب هستین ؟‌

آرزو می کنم که امسال ازدواج کنید و جمع کثیری رو خوشحال

کنید.پیروز باشید

مریم شنبه 3 فروردین‌ماه سال 1387 ساعت 12:18 ق.ظ

سلام...سال خوبی داشته باشی :)

مسعود شنبه 3 فروردین‌ماه سال 1387 ساعت 09:39 ب.ظ

سلام به روی ماه همه تون...
از آشخور دورافتاده گرفته تا مامبالو جامبالوی عزیز و بالاخص مریم السلطنه...
و اما خدمت راجع به آرزوی مامبی جامبی باید عرض کنم که من فعلا با اجازه پدر مادر و بزرگترهای فامیل آمادگی ازدواج ندارم چون قصد ادامه تحصیل دارم...
(طانا : اما با این وجود اگه احیانا دختری دم دستتون بود توجهی به این حرفهای مسعود نکنین! دروغ می گه مث ... این پسره یالغوز! دلش میخواد اما مث این دخترهایی که دستشون نمی رسه داره ناز و نوز می کنه!)
اه چرا حالا فحش میدی طانا؟!!!

امیر یکشنبه 4 فروردین‌ماه سال 1387 ساعت 01:57 ب.ظ

گریه کردم ...

خود منم اون شبی که قسمت مربوط به مرگ مادرمو نوشتم گریه ام گرفت و رفتم پیش مادرم...
شب سال نو بود و مامان پرسید : چرا گریه می کنی؟ داستانو براش گفتم و اون که بازم مثل تموم زندگیش تو فکر بچه هاش بود گفت : گریه نکن! مرگ حقه... همه میمیرن! بهش فکر نکن... شب سال نو باید خوشحال بود... و بعد با هم کلی حرف زدیم.
امشب بعد از خوندن نوشته ات یکبار دیگه برای پنجمین بار این پست رو خوندم و برای پنجمین بار گریه ام گرفت...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد