به شاهزاده رویاهایم

این وبلاگ، مجموعه نامه هائیه برای شاهزاده رویاهام. شاهزاده ای که هنوز دارم دنبالش می گردم. عین نامه های جودی ابوت...

به شاهزاده رویاهایم

این وبلاگ، مجموعه نامه هائیه برای شاهزاده رویاهام. شاهزاده ای که هنوز دارم دنبالش می گردم. عین نامه های جودی ابوت...

بالای یه تپه

سلام دخترک زیبا و دوست داشتنی من... امروز داشتم وبلاگ مریم رو می­خوندم... گمون نکنم بشناسیش... یه دختر دوست­داشتنی، غمگین و مهربونه... پرسیده بود دلتون می­خواست خونه­تون کجا باشه؟... چه شکلی داشته باشه... و این منو به یاد رویایی انداخت که چند وقت پیش دیده­بودمش... من بودم و تو! توی خونه رویایی­مون...

یادم میاد که دو سال از ازدواجمون می­گذشت و منو تو، توی یه خونه سپید با بالکنهایی که ازشون گل سرخ آویزونه زندگی می­کردیم... بالای تپه­ای سرسبز وسط یه جنگل زیبا... از اون تپه­هایی که میتونی از بالا تا پائینش غلت بخوری... محصور در میان یکی از اون جنگلهای زیبای دامنه آلپ که منظره دوردست کوهستان و آبشارش دل بیننده رو حسابی می­بره... اون شب همه دوستامون اومده­بودن خونه­مون مهمونی... توی اتاق پذیرایی بودیم... وسط اتاق پذیرایی با یه راه پله چوبی دورانی به طبقه بالا به اتاق زیر شیروانی که از همه طرف با دیوارهای شیشه­ای به جنگلهای اطراف دید داشت می­رسید... روی کفپوش پارکت چوبی قهوه­ای سوخته، جلوی آتش گرم و دلپذیر شومینه قاسم بود و نادیه... محمد توسلی... پویان... مهدی شریفیان... بابک... رضا حسامی­فرد و خیلی­های دیگه... اتاق پر بود از آدم...

یادم میاد که بعد از گذروندن یه شب عالی، وقتی که تقریبا همه خوابشون برده بود، اومدم بالای سرت و دیدم داری برای یه بچه قصه­ای تعریف می­کنی تا خوابش ببره... دستمو گذاشتم رو شونه­ات و تو برگشتی و یکی از اون لبخندهای قشنگتو نثارم کردی... با هم به اتاق خوابمون رفتیم و تو پیراهن صورتی و پیژامه مخملی خوابتو پوشیدی و کنارم زیر پتوی کرکی دراز می­کشی... دستمو روی بازوی لختت گذاشتم و نوازشت کردم. تو هم نوک انگشتامو به آرومی بوسیدی... و بعد انقدر به چشمهای مهربونت خیره شدم تا خوابم ببره... وای که حتی تصورش هم دیوونه­ام می­کنه...

خودمون باشیم

صبح دختر ناناز بابایی بخیر... امیدوارم دیشب خوب خوابیده­باشی... (بهت گفتم خیلی دلم میخواد یه بار وقتی خوابی تماشات کنم؟) دیشب یه اتفاق فوق­العاده افتاد... برگشتنی از باشگاه، مهدی با ماشینش منو تا ایستگاه مترو رسوند. مهدی معمولا اینکارو می­کنه... نمیدونم مهدی رو بشناسی یا نه؟ یکی از دوستام تو باشگاهه که موهای لَخت خیلی قشنگی داره و همیشه دم اسبی می­بندتشون...

از اون آدمهای خاصیه که بی هیچ دلیل خاصی دوستشون داری و همیشه راحت میتونی محکم بغلشون کنی و با خیال راحت بفشاریشون!...

آره... توی ماشین، اون که دیگه عادت منو می­دونست پرسید: «ابی بذارم؟» و این شد که چند لحظه بعد صدای ابی در بلندترین حد ممکن ماشینو پر کرد... بعد از این همه سال گوش کردن ابی، اخیرا به این نتیجه رسیده­ام که من شیفته گوش­کردن ابی توی ماشینم!

بازی بی­قیدانه نتهای سبک و شفاف گیتار که مثل ماهیهای کوچولو میون جریان پیوسته سیال ریتم اینور و اونور می­پرند و تو رو، شناور در فراز و فرود موجهای رقصان ملودی بالا و پائین می­برند...

وقتی با صدای آخر گوششون می­کنی می­تونی با تموم وجود حسشون کنی... تک تک سلولهای بدنت، بعد از آخرین فرود دلنشین و دلبرانه ملودی آغازین آهنگ رازقی، با حس تعلیق غریب و نامعلوم «از تو تا ویرونی من...» به پرواز درمیان و از صلابت این مصرع، طی یه مدولاسیون حیرت­انگیز، دور خودت می­چرخی و با یه فرود نرم، سریع و شگفت­انگیز که هر چقدر هم که بخوای بری تو بحر زیرو بمش، نمی­تونی زیبائیشو تحت تسلطت دربیاری به حس نرم و پر از دریغ «از تو تا مرز شکستن...» می­رسوندت!

یا در فرود محشر روی کلمه عشق در «سهمی از رجعت انسان، سهمی از خدا شدن باش... سهمی از معجزه عشق، سهمی از معراج من باش...» که چنان هری دلت می­ریزه پائین که انگار توی دلت خالی شده... اگه میخوای حسی رو که میگم درک کنی سعی کن همراهش بخونی با تمام فراز و فرود و زیر و بم و حس وحالش... اوجهاش از جا می­کندت و تا جایی که باورت نمیشه بالا می­بردت... «ستاره پر پر می­کنی، ای نازنین گریه نکن...» و حتی از اونهم بالاتر وقتی که پس از «ای خدا بی­آرزو موندم...» میخوای بگی «آرزوی تازه می­خواهم...»

وای که چقدر خارق­العاده­اس!!! همین بود که وقتی ساعت 10 شب به ایستگاه متروی ایران خودرو رسیدم روی پام بند نبودم و داشتم می­رقصیدم... یعنی رقص که نه... یه جور جست و خیز... وقتی که از خوشحالی روی پاهات بند نیستی و هی بپر بپر می­کنی... می­پری بالا... رژه میری... دستاتو باز می­کنی و دور خودت می­چرخی... به در و دیوار تعظیم می­کنی و از این جور کارها...

ایستگاه خلوت بود و تنها چهارتا پسر در جایگاه مقابل منتظر قطار بودن... منهم همینطور تو حال خودم بودم که یهو به خودم اومدم و دیدم اونها بهم خیره شدن و یکیشون داره ازم فیلم می­گیره... اون لحظه به این فکر افتادم که همه­مون سعی می­کنیم وقت خوشحالی طوری رفتار نکنیم که از نظر اطرافیانمون ضایع باشه و اطرافیانمون هم از ترس سوء برداشت ما چنین رفتارهایی نمی­کنن در حالیکه همه­مون کلی با دیدن یه چنین آدمی خوشحال میشیم... نه اینکه منم خجالت نکشم ها... نه! اما مصم هستم که خودم باشم... حداقلش اینه که وقتی لبخند اونها رو می­بینی و برات دست تکون میدن میدونی که امشب توی خونه، بجای غم و غصه­های همیشگی، چیزی خوشایند واسه تعریف کردن پیش خانواده­شون دارن!

رقص ملکه آبها

عزیز دلم! رویای شیرینم... میون یه حوضچه آب گرم هستم. وای که غوطه­ور شدن تو آب و شنا عجب کار عجیبیه! وقتی ملکه آبها با دستان لطیفش بدنتو در آغوش می­گیره و نوازش می­کنه... وقتی با یه تکون به بدنت سعی می­کنی از لابلای دستاش لیز بخوری اونم سعی می­گیره محکمتر بدنتو در آغوش بگیره و در این لحظاته که می­تونی فشار بازوان لطیفشو بهتر حی کنی!

وای که غوطه­ور شدن در آب و حس بی­وزنی چه لذتی داره!... انگار روی شکم نرم ملکه داری غلت می­زنی! روی بدنی که از ماده­ای ماوراء زمینی و نیمه شفاف درست شده! ماده­ای نیمه جامد و نیمه مرئی... ماده­ای که اگه بفشاریش وزن بدنت باعث میشه به نرمی از میونش بگذری... مثل فرو بردن صورتتمیون گرهای نرم و سپید سینه یه اردک! همینه که تو هم هر چقدر سعی کنی ملکه رو در آغوش بگیری وقتی آغوشتو می­بندی می­بینی لیز خورده و رفته...

و این بازی بین تو و ملکه ادامه پیدا می­کنه... این تلاشهای نافرجام هر کدومتون برای گیر انداختن دیگری... این سربسر گذاشتن دوستانه و پر از مهربانی!

و در تمام این لحظات، در پوست بدنت حسی توصیف­ناپذیر و غیر قابل بیان جریان پیدا می­کنه... مث حس دلنشین کودکی که لخت لخت روی تختی نرم با پتوی کرکی داره غلت می­زنه... در حالی که نسیم گذرای از میون پنجره نیمه­باز داره پوستشو نوازش می­کنه و نور لغزان خورشید که با گذر از لای پرده توری در حال تکون خوردن رقیق شده تنشو سوزن سوزن می­کنه!... باور کنی یا نه هنوزم که هنوزه این جور غلت زدن یکی از آرزوهای بزرگ زندگیمه!...

شادی

شاهزاده ملوس و دوست داشتنی من! به نظر من مقدس ترین حس دنیا شادیه... اون لحظه­ایه که با یه جریان آروم و یا با یه انفجار از ناگهانی، یه حس ملایم و دوست داشتنی قلبتو پر می­کنه... غصه­های گذشته و حسرتهای آینده رو فراموش می­کنی... ترکیبی از مهربانی، آرامش خاطر، عشق، شور و محبت...

داریوش هخامنشی کتیبه بیستون رو با این جمله آغاز کرد: «سپاس اهورامزدا که شادی را آفرید!» و در دین اسلام بزرگترین وظیفه یک مسلمان در برابر دیگران، برطرف کردن غمها و مشکلات اونها و هدیه کردن شادی به اونهاست.

شادی حس ناشی از دیدن خداست... وقتی به زیبائیهای نهفته در پدیده­های پیرامونمان توجه می­کنیم و هارمونیهای شگفت­انگیز اونها رو می­بینیم شادی جایزه­ایه که از آسمونها بر قلبمون فروفرستاده میشه!

در قرآن بارها و بارها و بارها گفته شده به روز و شب و کوه و باران و گیاهان و طبیعت نگاه کنید و به اونها فکر کنید تا خدا رو بشناسید! این روزها من دارم با این تجربه شگفت­انگیز زندگی می­کنم که به این چیزها نگاه کردن و در بحر اونها فرو رفتن چه تجربه ناب و بی پایان از زیبای عمیقیه که به وصف در نمیاد.

چنین خدایی منو بیشتر یاد ملکه پریزادگان میندازه تا وجودی با تفکرات و شخصیتی مقتدر و مردانه! وجودی که قابل دوست داشتن و ستایشه تا اربابی که فرامینش لازم­الاجراست و از ترس تنبیه یا به شوق جایزه­هاش باهاس حرفشو گوش کنی! الان حس می­کنم می­تونم معنی این جمله که گمونم مال امام صادق بشه رو درک کنم که میگه: «تمام دین، دوست داشتن است!»

پس اینی هم که میگن مومن در تمامی لحظات خدا رو در برابرش می­بینه و به یاد خداست این نیست که همه­اش تسبیح دستشه و داره زیر لبی تند تند ذکر میگه! یعنی همراه داره زیبایی نهفته در پیش روشو می­بینه!... وای که چقدردوست داشتنی و محشره همیشه شاد بودن!

چنین کسی هینجوری هم داره در بهشت زندگی می­کنه! وای که چقدر دورند مومنان همیشه در حال خوردن غصه دیگران، غمگین، ناراضی از این دنیا و این زندگی که حتی لبخندهاشون هم از صمیم قلب نیست و یه ظاهرسازی و دوروئیه! و چقدر کم هستند انسانهای شادابی که با تمام وجود و از ته قلبشون از نعمت زنده­بودن و این همه زیبائیهای اطرافشون در حال سپاسند. کسانی که هر کسی از قرار گرفتن در کنارشون انرژی می­گیره! آدمهایی که حتی نسبت به رنجهای دیگران هم پرند از حس شفقت و مهربانی زیبا و لطیف انسانی... درست مثل سرندی پیتی!

سلام شاهزاده زیبای رویاهام!

سلام شاهزاده زیبای رویاهام! نمیدونم کجای این دنیای بزرگ هستی؟ بعد از اینهمه سال دیگه حتی قیافه­تم درست یادم نمونده! روزهایی بود که انقدر دلتنگت بودم که دلم داشت از جا کنده می­شد... بارها و بارها درست هنگامی که فکر می­کردم پیدات کردم فهمیدم اشتباه کرده­ام...

توی خیلی از این لحظات انقدر ناامید و افسرده شدم که فکر کردم هیچ وقت نمی­تونم پیدات کنم و از خودم می­پرسیدم: «نکنه نتونم هرگز پیدات کنم؟!»

ولی با همه این حرفها، در همه این سالها هر جا که بودم دست از جستجو برنداشتم... همیشه هر وقت توی خیابون دختری رور از پشت سر می­دیدم به خودم می­گفتم: «نکنه این خودش باشه!...» و ازش سبقت می­گرفتم و به عقب برمی­گشتم تا ببینم آیا خودشه یا نه؟ نه اینکه قیافه­ات یادم بشه­ها... نه! از حسی که موقع دیدنت تو دلم حس می­کنم می­شناسمت!

لحظه­ای که هری دلم می­ریزه پائین و احساس ضعف می­کنم! لحظه­ای که خشکم می­زنه و انگار یه آن، زمان متوقف میشه... اما همه اینها به شرطیه که بلافاصله بتونم بشناسمت!

گهگاه پیش میاد که دارم با دختری که سالهاست می­شناسمس حرف می­زنم که یهو یه روز اون یه حرفی می­زنه که شبیه حرفهای توئه و منو دچار همون حس شگفتی می­کنه... باز هم شاخکهام تیز میشه که نکنه این همون باشه؟! بگذریم...

الان دیگه خیلی روزها یاد تو می­افتم... واسه همین گفتم شروع کنم برات نامه نوشتن! SMS زدن کوتاه و فرصتش کافی نیست! کی میدونه؟... اگه یه روز پیدات کنم می­تونی داستان تموم این جستجو رو توی این نوشته­ها بخونی... گو اینکه فکر می­کنم همین الان هم داری می­خونیشون!

شدم عین جودی ابوت که واسه بابایی که هیچ وقت ندیده بودش نامه می­نوشت... فقط یه خواهش... اگه خوندیشون و دلت خواست خوشحالم کنی جوابمو بده...