چشمهاتو هم بذار رفیق بیا تا بچهگی کنیم
بیا که تو قصههای کارتونی زندگی کنیم
بیا شنل قرمزی رو بدزدیم از پنجه گرگ
آخه تو کلبه اش هنوزم منتظره مادر بزرگ
بیا تا مثل گالیور پا بذاریم تو لیلیپوت
نذار مسافر کوچولو گم بشه توی برهوت
نذار رابین هود و ته کارتون ما اسیر کنن
نذار پلنگ صورتی رو با ماهی مرده سیر کنن
دنیای کارتونها قشنگ دنیای ما سیاه و زشت
کاش کسی زندگیمونو شبیه کارتون می نوشت
بگو که تام سایر کجاست بگو کجاست هاکلبری
میخوام بازم سفر کنم به قصه تام و جری
سندباد قصه آخرش نگفت که مقصدش کجاست
هیشکی نفهمید گالیور عاشق فلرتیشیاست
تورنادو شیهه می کشه زورو هنوز رو ترکشه
میخواد رو دیوار ستم علامت Z بکشه
ببین که عمر غولهای کارتونی خیلی کم شده
بیا تولد بگیریم پینوکیو آدم شده
دنیای کارتونها قشنگ دنیای ما سیاه و زشت
کاش کسی زندگیمونو شبیه کارتون مینوشت
شعر : یغما گلرویی
خواننده : رضا یزدانی
آلبوم : هیس
سلام خانوم کوچولو...
گمونم تا حالا اینو به هیشکی نگفتهام... اما واقعیت اینه که من نمیدونم از کجا اومدهام! زن و مردی که منو به فرزندی قبول کردن، همون زوجی که یه عمره بهشون میگم بابا و مامان، منو برای اولین بار، وقتی یه بچه کوچیک بودم دیدن، توی یه صبح سرد... در حالی که داشتم گریه میکردم، توی یه بیمارستان قدیمی... و اونهام چیزی بیشتر از این، راجع به هویت من نمیدونن!
خودمم هر چی فکر میکنم چیزی از اون دوران یادم نمیاد... ظاهرا حافظهام و از دست دادهبودم! و حالا سالهاست که دارم دنبال گذشتهام میگردم... هر نشونهای رو دنبال میکنم... بدنبال یه نشونه آشنا... نه اینکه تا حالا چیزی پیدا نکردهباشم ها! نه، یه حدسهایی میزنم...
درسته که همش حدسه ولی نشونههایی دارم که باور دارم درستن... مثلا شاید باورتون نشه اما من از یه سیاره دیگه اومدهام... از یه جایی توی آسمون! با توجه به شواهدی که تونستهام جمع کنم ظاهرا تموم ماجرا از یه گل شروع میشه... از گلی که یه زمانی داشتم... گل خیلی قشنگی بود! شاید من خیلی قدرشو نمیدونستم. واسه همینم شد که اومدم زمین... اینجاشو نمیدونم چه جوری؟ شاید با پرندهها یا هر چیز دیگه... ولی باید موقع فرود، محکم خورده باشم به زمین... و احتمالا واسه همینه که حافظهمو از دست دادهام!
براساس تحقیقاتم، هدف من از اومدن به زمین این بود که بگردم و ساکنان زمین رو بشناسم! و تا موقعی که قرار ملاقاتم با مار فرا برسه فرصت دارم...
اما نکته بامزه اینه که وقتی با اونها حرف زدم فهمیدم که اونها هم مثل من، نمیدونن که از کجا اومدن؟! اونها هم یادشون نیست، پیش از اینکه یه زن و شوهر توی یه بیمارستان، اونها رو به فرزندی قبول کنن کجا بودن... اگه اشتباه نکنم همهمون داریم دنبال گلمون میگردیم! ولی جرات ندارم اینها رو بهشون بگم... آخه یادشون رفته و فکر میکنن من دیوونهام!
وقتی بهشون میگم که توی آسمون سیاراتی آتشین پر از بیابانها، عفریتگان و یه عالمه هیولاهای مهیب وجود داره که من واقعا امیدوارم در برگشت، گذرم به اونجاها نیفته، باورشون نمیشه...
و وقتی از سیارات سرسبزی که سرزمین پریزادگان هستن براشون حرف میزنم، از پریزادگان بسیار زیبا و مهربونی که دیدنشون چشم آدمو گرد میکنه... دشتهایی پر از قصرهای زیبا... و باغهایی که از زیر درختان هزار رنگش نهرهای آب جاری هستن... سیاراتی که واقعا امیدوارم بتونم موقع برگشت بهشون برم حوصلهشون سر میره و میگن بیا از چیزهای مهمتری صحبت کنیم! چیزهایی مثل سیاست و پول و کفش نایک و ازدواج و سهمیه بندی بنزین!
و منهم اینجور موقعها اگه حوصلهشو داشتهباشم مثل یه آدم رفتار میکنم و دیگه از این چیزها باهاشون حرف نمیزنم!
راستی! من یه راز خیلی مهم دیگه رو هم فهمیدم... نمیدونم چه جوری اما میدونم که گل من داره تماشام میکنه... و فهمیدم که گل من توی سرزمین پریزادگان منتظرمه چون اونهم خیلی دلش برام تنگ شده!
اما شما به هیچ کس نگین که من اینها رو بهتون گفتهام! بهتون گفتم که... آدمها در حالی که بهتون لبخند میزنن و دارن وانمود میکنن متوجه منظورتون شدهان ناخودآگاه میگردن تا یه موضوع از نظر خودشون جالبترو پیدا کنن و موضوع صحبت رو عوض کنن!
شما که فکر نمیکنید من دیووونهام؟!!!
آ ره بابا آخه اینم شد مملکت واسه ما درست کردن؟!
اون از سهمیه بنزینش...اون از شعارهای هر جمعه اشون ...اونم از سر تا سر خیابون ولی عصر که از اول تا آخرش بوتیکای نایک و گپ و.... است که همشون مال همون بلادای کفریه که هر جمعه مرگ نثارشون میشه!!!
میدونی مسعود کاملا باهات همدردم...حالا بگو ببینم نظر تو چیه؟ :))
خانهِ دوست کجاست؟ در فلق بود که پرسید سوار
آسمان مکثی کرد
رهگذر شاخهِ نوری که به لب داشت به تاریکی شنها بخشید
و به انگشت نشان داد سپیداری و گفت:
نرسیده به درخت
کوچه باغی است که از خواب خدا سبزتر است
و در آن عشق به اندازهِ پرهای صداقت آبی است
میروی تا ته آن کوچه که از پشت بلوغ سر به در میآرد
پس به سمت گل تنهایی میپیچی
دو قدم مانده به گل
پای فوارهِ جاوید اساطیر زمین میمانی
و تو را ترسی شفاف فرا میگیرد
در صمیمیت سیال فضا، خشخشی میشنوی
کودکی میبینی
رفته از کاج بلندی بالا، جوجه بردارد از لانه نور
و از او میپرسی
خانهِ دوست کجاست؟
آسمان خانهِ ما
من تمام پلهها را آبی رفتم
آسمان خانهِ ما
آسمان خانهِ همسایه نبود
من تمام پلهها را که به عمق گندم میرفت
گرسنه رفتم
من به دنبال سفیدی اسب
در تمام گندمزار فقط یک جاده را میدیدم
که پدرم با موهای سفید از آن میگذشت.
من تمام گندمزار را تنها آمده بودم
پدرم را دیده بودم
گندم را دیده بودم
و هنوز نمیتوانستم بگویم: اسب من
من فقط سپیدی اسب را گریستم
اسب مرا درو کردند.
همهِ آن سالها
نه کی گفته ؟
شما راحت باش عزیزم
تا خیال های نمی دانم به کجا، کنار مرز کودکی های خواب مانده ام، مقارن با نخستین ساعات غروب و فراموشی آفتاب، می خواهم که راه را بروم، مگر ابتدای آن ناگهانی که چشمم از بام تنهایی خیز بردارد و ستاره سرخش را از آسمان بدزدد تا تمام خواب های ندیده اش را تعبیر کند...
می توان حدسش را زد، لابه لای این همه حس و خیال، خیره به را، گاه ایستاده ایم، گاه خوابمان برد و حتی گاه گم شده ایم، امتداد راه کسی نیامده را عاقبت کسی خواهد پیمود، صدای قدم های کودکی می آید، نمی شنوی؟!
خود همان شد که تو گفتی، مگر نه؟!
زیر این سقف کبود
راز ماندن در چیست ؟
گفت: دررفتن من
کوه پرسید :و من؟
گفت :در ماندن تو
بلبلی گفت:ومن؟
خنده ای کرد و گفت:
در غزلخوانی تو
آه از آن آبادی
که در آن کوه رود
رود مرداب شود
ودر آن بلبل سر گشته سرش را به گریبان ببرد
ونخواند دیگر
من و تو بلبل و کوه و رودیم
راز ماندن جز
در خواندن من ماندن تو رفتن یاران سفر کرده ی مان نیست بدان
هرکسی تو این دنیا از یه سیاره اومده و می خواد به همون سیاره برگرده بعضیا راه رو اشتباه می رن، بعضیا گم کی شن و ... و عده کمی هستند که به مقصد می رسن خیلی خیلی کم، و جالب اینک همین عده اند که با وجود پیدا کردن سیاره واقعیشون نام خودشون رو تو این دنیایی که ازش فرار کردند ماندگار میکنن
تو این مملکت هر کی حرف حق بزنه بهش میگن دیوونه خوب بزا بگن عالم دیوونگی هم برا خودش عالمیه....................
بند آخر خیلی نکته سنجانه بود!