به شاهزاده رویاهایم

این وبلاگ، مجموعه نامه هائیه برای شاهزاده رویاهام. شاهزاده ای که هنوز دارم دنبالش می گردم. عین نامه های جودی ابوت...

به شاهزاده رویاهایم

این وبلاگ، مجموعه نامه هائیه برای شاهزاده رویاهام. شاهزاده ای که هنوز دارم دنبالش می گردم. عین نامه های جودی ابوت...

بادکنک

چند شب پیش داشتم زهرا رو می رسوندم خونه شون که دیدیم یه بادکنک صورتی رنگ از یه ماشین در حال حرکت افتاد بیرون و جلوی پامون افتاد!
(برای دوستانی که زهرا رو نمی شناسن باید بگم که زهرا دوست دخترمه! یه دختر خیلی خوب که امیدوارم ملودی زندگیم بشه! :">
وقتی دیدم ماشینه برنگشت برش داره رفتیم جلو و برش داشتیم. فکری بودیم که چیکارش کنیم که یه ماشین جلومون نگه داشت و سوارش شدیم. راننده واقعا ترسناک بود! موهای بلند، ریش نتراشیده، چهارشونه و با صورتی زمخت! بنحو عجیبی شبیه برادر نل بود که پشت سر اون کیلپ چاقالوی نزول خور پدرسوخته دنبال نل و پدربزرگش بود و من همیشه ازش میترسیدم!
از نظر من رسیدن به مقصد، تنها هدف سوار تاکسی شدن نیست، بنظر من ما هر چند وقت یکبار باید تاکسی سوار شیم تا با یه آدم تازه آشنا شیم و احیانا یه آهنگ قشنگ گوش کنیم. آهنگی که اولش از راننده بخوای صداشو بلندتر کنه و آخر بخاطر اینکه آهنگ گذاشته ازش تشکر کنی اما اونشب واقعا احساس کردم احتیاج داره که بدونه شبیه برادر نل هست اما ترسیدم اگه اینو بهش بگم سرم داد بکشه! (من کلا از اینکه یکی سرم داد بکشه بشدت میترسم، چون فکر میکنم حتما یه کار وحشتناکی کرده ام برای همین دستپاچه و هول میشم و دست و پای خودمو گم میکنم!)
اما چه میشه کرد؟! میدونستم اگه نگم بعدا حسرتشو میخورم واسه همین آب دهنمو قورت دادم و مثل سایر لحظاتی که می ترسم یه لحظه چشمامو بستم و بعد گفتم: ببخشید آقای راننده! من چند دقیقه است که میخوام بهتون بگم شبیه برادر نل هستین اما ازتون میترسم!
کاری ندارم که راننده خندید و بعدش سر صحبتو باز کرد و از زندگیش و اینکه چند سال خارج کشور بوده گفت و آخرش هم که داشتیم پیاده میشدیم و بادکنکو بهش دادیم تا به بچه دوساله اش بده بهش گفتم: شما نه فقط توی ظاهر ترسناکتون شبیه برادر نل هستین بلکه درست مثل اون، پشت ستاره حلبیتون، قلبی از طلا دارین!
درسی که اون شب گرفتم این بود که وقتی از یکی بدت میاد در حقیقت از تصویری که از اون در ذهنت داری بدت میاد! اگه بتونی این مهارتتو که میتونی در چند برخورد اول، آدمها رو بشناسی رو بذاری در کوزه و تصویرتو چند لحظه بذاری کنار و اون ترسی رو که تصویرش در وجودت برانگیخته می کنه رو ببینی و بپذیری، خواهی تونست بدون قضاوت تماشاش کنی و مطمئنا محبتشو در قلبت خواهی چشید! برای من که همیشه همینطور بوده... :)
نظرات 4 + ارسال نظر
[ بدون نام ] یکشنبه 9 تیر‌ماه سال 1387 ساعت 01:00 ب.ظ

من هم همیشه از این راننده ها می ترسیدم الان فکر کنم باید در نوع تفکرم تجدید نظر کنم مبارک باشه استاد

:)

سالوس دوشنبه 10 تیر‌ماه سال 1387 ساعت 05:33 ب.ظ

من که نمی فهمم فایده ی دوست داشتن آدمایی که به ما ربطی ندارن چیه؟!

ربطی ندارن؟!!!
اولا که لبخند زدن و حس کشف دنیای زیبای یه آدم تازه خودش واسه شنگولی یه بعدازظهرت کافیه...
ثانیا این راننده همونیه که نیم ساعت دیگه برادرتو سوار میکنه و جای اخم و تخم میتونه با یه شوخی خوشحالش کنه که برادرت شب به خودت تحویل بده...
همون راننده ایه که بقال سر کوچه تونو که بناست عصری بابات یا همسایه هات ازش ماست بخرین و سوار می کنه و میتونه خوشحالیشو بهش منتقل کنه...
همونیه که ظهر همسرشو خوشحال می کنه که همسرش عصر با مامانت سر صف شیر کلی انرژی تبادل می کنن...
همونیه که بچه شو خوشحال می کنه که بعدها بچه اش میشه معلم بچه ات یا تعمیرکار اتومبیشل یا کارمند اداره ای که بچه ات اونجا کار داره... و بچه ات این انرژیها رو به خودت برمیگردونه!!!

مینا چهارشنبه 12 تیر‌ماه سال 1387 ساعت 10:01 ق.ظ

خوب معمولا همیشه نمیشه باطن واخلاق رفتار آدمها رو از رو ظاهرشون قضاوت کرد.........
تبریک تبریک تبریک تبریک تبریک تبریک تبریک.............فرذا پنج شنبه است تولدت مبارک.............

اقذه ممنون مینا کوچول...

mahdis چهارشنبه 12 تیر‌ماه سال 1387 ساعت 03:11 ب.ظ


سلام استاد جون جون مهربون.
من خیلی وقته که بر این باورم که چشم ها را باید شست جور دیگر باید دید...
سر این اعتقاد خیلی لطمه خوردم.الآن فهمیدم هر کسی لیاقت تجدید نظر نداره یا لیاقت مهربونی دیدن وخوبی کردن یا اینکه احساسات لطیف شخصیتو براش بازگو کردن....
راستی تولدت مبارک مهربون.و ملودی خانومتون.یادت باشه که قول دادی به من 2 تا شام بدی.... .نمی تونم برای تولدت بیام ولی خرس مهربون آرزو می کنه که همیشه ی همیشه شاد و خندون باشی!
بعدم من از صبح یه عالمه دلشوره ی الکی که نمی دونستم از کجا اومده داشتم حالا بعد از دیدن smsشما بدتر شدم زودتر بگین چی شده دارم می میرم......

وقتی ساده لوحانه گمون کنیم آدمها رو میشناسیم و بهشون خوشبین باشیم هر چند وقت یکبار دنیا میزنه زیر گوشمون تا یاد بگیریم در عین خوشبینی، دانا باشم و بدونیم که خود آدمها هم نمیتونن رفتار خودشونو پیش بینی کنن تا یاد بگیریم چطور میشه به آدمها اعتماد کنیم در عین حالی که هر جور که پاسخ دادن بپذیریمشون...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد