به شاهزاده رویاهایم

این وبلاگ، مجموعه نامه هائیه برای شاهزاده رویاهام. شاهزاده ای که هنوز دارم دنبالش می گردم. عین نامه های جودی ابوت...

به شاهزاده رویاهایم

این وبلاگ، مجموعه نامه هائیه برای شاهزاده رویاهام. شاهزاده ای که هنوز دارم دنبالش می گردم. عین نامه های جودی ابوت...

کبوتر

سالها پیش، زن و مردی زندگی می­کردن که هر بار بچه­دار می­شدن، بچه­شون مریض می­شد و می­مرد! همه جور دوا درمون کردن اما هیچ کدومش اثری نکرد! تا اینکه یه روز مرده شنید که توی یه شهر دور پیرمرد دانایی زندگی می­کنه که جواب خیلی از سئوالها رو میدونه و پیش خدا اجر و قرب خاصی داره... اونهم رفت پیش پیرمرد و ازش خواست براش از خدا بپرسه!

پیرمرد لحظه­ای ساکت شد و سرشو پایین انداخت... پس از چند لحظه سرشو بالا آورد و گفت: «تو گاوی در خونه­ات داری که یه روز گوساله­شو جلوی چشمهاش سر بریدی... اونهم اینقدر دلش به درد اومد که ناله­اش به آسمان رفت و تو نفرین شدی که همون سرت بیاد که به سرش آوردی... اون تورو نفرینت کرد!»

********

نقشه من از اینجا شروع شد! گفتم اگه حیوانات میتونن ما رو نفرین کنن پس قاعدتا اگه خوشحالشون کنیم هم باید بتونن برای ما دعا کنند... و این شد که فهمیدم کبوتر به چه درد ما آدمها می­خوره؟...

ببینم اصلا تو تا حالا کبوترو توی دستات گرفتی تا ببینی قلبش چه تند میزنه؟! شده برای چند دقیقه سایر دغدغه­های جدی و مهم زندگیتو بیخیال بشی و بالهاشو باز کنی تا شاهپرهاشو لمس کنی و سرشو ببوسی... تا سینه گرم و خوش حالت و دلرباشو نوازش کنی که به نرمی پره؟... و از نزدیک به چشمهاش خیره بشی تا معنی ملایمت و مهربونی رو بفهمی؟!!! گمونم نخستین کبوتر هم یه زمانی انسان بوده... شاید یه شاهزاده طلسم شده...

بعد از اینکه عید امسال تصمیم گرفتم برای آدمها آرزو کنم، تصمیم گرفتم سعی کنم آدمها رو به آرزوهاشون برسونم! واسه همین هم پریشب که با چند تایی از دوستان قرار گذاشتیم بریم کنار دریا و آتیش و شام و جوجه کباب و ... به خودم گفتم وقتشه پس یه کبوتر خریدم...

یه کبوتر سپید زیبا با نگاهی مهربون... و لب ساحل به همه گفتم میخواهیم این کبوتر و آزاد کنیم... پس شما هم بیاین و هر کس یه آرزویی که تا پایان امسال میخواد بهش برسه رو زیر گوش کبوتر زمزمه کنه تا اگه کبوتر خواست ازمون تشکر کنه از خدا بخواد ما رو به آرزومون برسونه...

و بعد هر کس کبوترو چند دقیقه توی دستش گرفت... بعضی­ها چون بلد نبودن بگیرنش ترسوندنش و بعضی­ها به آرومی انگار که یه عمره باهاش دوستن! بعضی­ها در یه جمله اما بعضی­ها که منظورمو بهتر فهمیده بودن قشنگ و از ته دل، باهاش درددل کردن... طوری که کاملا بخاطر کبوتر بمونه که شاید اصلا باید توی خاطر خودشون می­موند!

آخرش منم کبوترو گرفتم و بهش گفتم: «میگن آرزوی همه پرنده­های توی قفس، آزادیه... پس تو هم اگه خوشحال شدی و خواستی تشکر کنی به خدا بگو کمکمون کنه تا شایستگی رسیدن به آرزوهامونو پیدا کنیم! آخه تو پاکی و میگن خدا، دعای موجودات پاک رو برآورده می­کنه...» و بعد پرش دادم... اون هم بال کشید و یه دور توی آسمون بالای سرمون چرخید و بعد توی سیاهی شب به طرف جنوب رفت...

توی اسلام اومده که اگه لازمه حیوونی رو بکشین طوری بکشین که سریع بمیره و درد نکشه پس شاید واکنش حیوانات در برابر درد، فقط یک مشت تحریکات عصبی ماهیچه­ها نباشه! شاید اونها واقعا رنج می­کشن!

توی قرآن اومده که تموم موجودات خدا رو می­پرستن و خودشون هم به این کارشون آگاهن پس شاید حیوانات مثل یه برنامه کامپیوتری بی اختیار نیستن که فقط یه مشت جمله رو بدون اینکه معنی­شو بفهمن تکرار کنن!

در قرآن اومده که سلیمان یه هدهد معمولی رو به جرم دروغگویی تهدید به تنبیه کرد پس شاید اونها مثل یه روبات فاقد اختیار نیستن که تنها براساس فرامین ژنهاشون زندگی کنن تا زنده بمونن و تولید مثل کنن... کسی که ناخودآگاه و بی­اختیار کاری رو می­کنه تنبیه نمی­کنن!

و نهایتا وقتی در قرآن خوندم که چطور اون هدهد، فهمید مردم سرزمین صبا خورشید و می­پرستن و ملکه­ای بنام بلقیس دارن باور پیدا کردم که خیلی از حیوانات زبون انسانها رو می­فهمن!

من باور دارم که همه اینها نشوندهنده اینه که اون کبوتر هم منظور ما رو فهمید... نظر تو چیه؟!... فکر می­کنی خیلی خیالپردازم؟...

راستی! داستانی که اول این پست نوشتم یه افسانه خیالی نبود. پیرمرد دانای قصه ما، شیخ رجبعلی خیاط نام داشت که چند سال پیش در تهران مرد و من این داستان و در زندگینامه­اش خوندم.

نظرات 8 + ارسال نظر
مینا شنبه 24 فروردین‌ماه سال 1387 ساعت 04:44 ب.ظ

خیلی زیبا بود اینکه یه پرنده وسیله ای بشه بین ما و خدا که بتونه آرزوهامون رو ببره پیشش صحنه هیجان انگیزش اینجاست که وقتی پرش میدی تو آسمون و بال گرفتنش رو تماشا میکنی این که به کدوم سمت آسمون میره.......... آدم کلی ذوق میکنه خیلی باحاله من کبوتر نداشتم ولی با اردک و خرگوش از بچگیشون تا بزرگیشون همراه بودم و دردودلامو بهشون گفتم اینقدر کیف میده وقتی آدم میفهمه که حیوونها هم با اون چشمهای معصومشون آروم میشینن تو بغل و به حرفامون گوش میدن اگه نمیترسید امتحان کنیدجدی میگم فقط یک بار...........باور کنید آروم میشید......

من می میرم واسه اون لحظه ای که دستتو گرد می کنی دور سر یه جوجه اردک و اون که دور و برشو تاریک میبینه چشمهاشو می بنده تا بخوابه و نوکشو مثل لحظاتی که لای پرهای بال مادرش فرو می کنه٬ فرو می کنه لابلای انگشتهات...

حسین شنبه 24 فروردین‌ماه سال 1387 ساعت 06:49 ب.ظ http://lifeforhappiness.blogfa.com

سلام
همیشه مورد تمسخر دوستان قرار می گیرم وقتی جلوشون به حیوونا اهمیت خاصی می دم :-) ولی مهم نیست چون می دونم یه روزی بالاخره می فهمن که حیوونا یه چیزایی رو می فهمن که ما ها که اشرف مخلوقاتیم باید خیلی دقت کنیم تا بفهمیم
حیوونا چیزایی رو فراموش نمی کنن که ما فقط در قبال اون چیزا میگیم هرگز فراموشت نمیکنم ولی...
گاهی اوقات حیوونا یه حس زیبایی بهت میدن که نزدیکترین دوستانتم اون حسا رو بهت نمی دن مثل اون کبوتر.....
مسعود به خاطر تمام پستای زیبایی که می زاری ممنونم
شاید باورت نشه ولی همیشه دوست داشتم انسانی مثل تو تو زندگیم باشه از خدا ممنونم که تو رو آفرید
یادت میاد می گفتی:
بچه ها بهتره شما نظر اطرافیانتونو درباره خودتون بدونین تا دچار توهم نشین
حالا که فکر میکنم میبینم تو دچار توهم شدی که با محبت نیستی :-)

تو برام همیشه یه حسین ساکت و کم حرف بودی... اما امشب که نظرتو خوندم به کمکش تونستم حسین واقعی رو ببینم که انگار از ته ته قلبت نوشته بودی!... ورای تموم شوخی ها و تعارف ها...
امشب انقدر قلب مهربونتو زلال حس کردم که نوک انگشتامو گذاشتم روی مانیتور و روی کامنتت آروم کشیدم پایین... من هر وقت که کسی حسابی تحت تاثیرم قرار میده و پر از یه محبت نگفتنی نسبت بهش میشم انگشتامو همینجوری روی صورتش می کشم!
کاشکی الان پیشم بودی و میتونستم بغلت کنم و گونه تو ببوسم!
و راجع به تشکرت گمونم باید از خودت تشکر کنی... جدی میگم! بدون تعارف و فروتنی...
بد نیست بدونی که اگه من سه تا پست بنویسم و کسی نظری برام نذاره احتمالا دست از نوشتن برمی دارم... آخه هنوز انقدرهام آدم مهربونی نیستم که شادی خوشحال کردن دیگرون برام کافی باشه!
بد نیست بدونی وقتی این پست رو نوشتم نمی خواستم اونو بذارم چون فکر می کردم اینها دنیای خصوصی من هستن که برای کسی جالب نیست ولی الان حس می کنم که شاید...
ممنونم که توی دنیایی که همه محبتشونو به دیگرون٬ توی دلشون قایم میکنن٬ اینقدر بی دریغ محبتتو ابراز می کنی! پیشاپیش از طرف همسرت٬ فرزندانت و از طرف همه آدمهای دیگه ای که مثل من به این ابراز محبتت احتیاج دارن اما خیلی وقتها بهت نمیگن ازت ممنونم! :*

mumbojumbo یکشنبه 25 فروردین‌ماه سال 1387 ساعت 08:29 ب.ظ http://mumbojumbo.blogfa.com

متن فوق العاده ای بود.دیدگاه های آدم بازتر و مستحکم تر می شه

وقتی می بینی بعضی ها دگرگونه فکر و زندگی می کنن.

حسین دوشنبه 26 فروردین‌ماه سال 1387 ساعت 06:15 ب.ظ http://lifeforhappiness.blogfa.com

سلام
اگه کسی این صحبت ما رو ببینه میگه داریم به هم نون قرض می دیم ولی یه چیزی ته دلم مونده که باید بگم:
باور کن نشون دادن محبت به دیگرون رو از خود خودت یاد گرفتم
و تو این جمله ای که گفتم اصلا از اغراق و تعارف استفاده نکردم.

پ چهارشنبه 28 فروردین‌ماه سال 1387 ساعت 11:40 ق.ظ

« پر ،سپید بود
رقصان در هوا
و سبک
از کبوتری کوچک
مشتاق سالیان نه هنوز آمده
و نامه هایی که به مقصد باید رساند
سپید...
خام...
زنده...
آسمان...»

من و هیچ پنج‌شنبه 29 فروردین‌ماه سال 1387 ساعت 02:04 ق.ظ

سلام
اول بگم که خدا چیکارت نکنه...کلی خندیدم با جوابی که تو کامنت قبلی برام نوشتی...

اما کاش میدونستم همچین قصدی داری می گفتم از طرف منم آرزو کن!!
ایشالله می رسی

عمار یکشنبه 1 اردیبهشت‌ماه سال 1387 ساعت 12:02 ب.ظ http://www.divaremoft.blogfa.com

تو ای مرد جوان لاغر اندام
چه کار، آن همه موی سیه فام؟

x دوشنبه 20 خرداد‌ماه سال 1387 ساعت 02:57 ب.ظ

تبریک می گم این متن عالی بود .دقیقا تونستم اون وقایع رو توی ذهنم تصویر کنم و بینهایت لذت بردم موفق باشی

:)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد