سلام حاچ خانوم... (حاچ خانوم یعنی حمسر محترم آقای حاچ زمبور عسل)
دوشمبه حفته پیش ذیباترین کلاص این ترممو برگذار کردم... من این ترم به یه کلاس 40-50 نفری از دانشجویان ترمهای آخر کاردانی کامپیوتر ساوه دارم مبانی کامپیوتر درس میدم که هرکدومشون بطور متوسط، دو بار این درس رو افتادن!!!
کلاس یه سری دانشجوهای پرت از درس که نه هیچ علاقه ای به درس دارن و نه هیچ امیدی به استعدادشون و آینده شون... دانشجوهایی که تنها دلیلی که انصراف نمیدن اینه که از دو سال درسی که خوندن و پولی که خونواده هاشون خرجشون کرده ان خجالت میکشن...
من از اول ترم هی زور زدم به کامپیوتر علاقه مندشون کنم... روشهای ساده برای برنامه نویسی... نوشتن تمرینات زیبا... درد دل کردن و روحیه دادن... خیلی زور زدم ولی هنوز اکثرشون ناامیدن! تا اینکه هفته پیش دوشنبه یه کلاس جبرانی گذاشتم. فقط 5 نفر اومدن...
من یه تمرین ساده نوشتم و بعد ازشون خواستم که حل کنن! اما دیدم که همه شون هاج و واج هستن... فهمیدم مشکل خیلی پایه ای تر از این حرفهاست! یه لحظه گفتم منم مثل بقیه معلما بگم به من چه مربوطه؟! من باهاس درسمو بدم و برم... مگه من چیکار می تونم بکنم؟...
اما تصمیم گرفتم یه تلاش دیگه هم بکنم... گچ رو انداختم و گفتم: اگر شما با این 40-50 تا مثالی که تا بحال در درس گفته ام حل این مساله رو یاد نگرفتین با 100 تا مثال دیگه هم اینو یاد نخواهید گرفت. مشکل از جای دیگه ست! ازشون خواستم که صندلیهاشونو گرد بچینن و اسم کوچیکشونو ازشون پرسیدم!
بعد گفتم چه حسی نسبت به برنامه نویسی دارین؟ نجمه گفت: «من ترم پیش وقتی که برای بار دوم این درس رو گرفتم معلم خصوصی هم گرفتم ولی باز هم افتادم... مطمئنم که از پسش برنمیام!» امیر گفت: «من ترم اولی که این درس رو گرفتم هر روز خونه تمرین حل می کردم حتی بیشتر از تمرینهای استاد ولی بازم افتادم! اینه که دیگه این ترم نه توی خونه درسهاتونو مرور می کنم و نه سر کلاس توجه می کنم...» نجمه گفت: «بعضی وقتها آرزو می کنم می رفتم جایی که هیشکی نبود و از شر این برنامه نویسی لعنتی و اینهمه سرکوفت زدن به خودم خلاص می شدم...» و امیر گفت: «وقتی هم ترمیهام که دارن فارغ التحصیل میشن ازم می پرسن چه کلاسی داری کلی خجالت می کشم که بگم بازم مبانی...»
اگه بدونی چه روحیه داغونی داشتن؟!... چیکار می تونستم بکنم؟...
پرسیدم: «بچه که بودین آرزو داشتین چکاره بشین؟» راضیه گفت: «آرزو داشتم خلبان بشم...» مینا گفت: «معلم...» محمد گفت: «کارشناس الکترونیک» نجمه گفت: «هنرمند...»
گفتم: «خوب! حالا هم چشماتونو ببندین و صحنه ای رو که میگن تصور کنین...» همه چشماشونو بستن (تصور کنین در این لحظه یکی از پنجره توی کلاسو نگاه میکرد!!!)
گفتم: «تصور کنین که سالها از امروز میگذره... 10-15 سال... زندگیتون عوض شده... در زندگی موفق شدین و به اوج خوشبختی رسیدین... دیگه کسی نیست که سرزنشوتون کنه... به خودتون افتخار می کنین و همه چی عالیه... تصور کنین یه روز صبح از خواب بیدار میشین و چشماتونو باز می کنین... تصور کنین چی می بینین... شاید سقف اتاقتون... چه رنگیه؟ هر رنگی رو دوست دارین تصور کنین... خونه رویاهاتونه... سرتونو می گردونین و اگه آرزوتون ازدواجه همسرتونو ببینین که کنارتون خوابه... چهرشو تصور کنین... هر کسی که دوست دارین!... این زندگی رو احساس کنین و لذتشو بچشین...»
دیدم که از لابلای پلکهای بسته دو تا از بچه ها اشک سرازیر شد... گمونم احساس حسرت و ناامیدی از بدست آوردن چنین زندگی ای خیلی گزنده باشه... ادامه دادم: «تصور کنین از جاتون بلند میشین... سرو صورتتونو میشورین... دوش میگیرین و هر کاری که دلتون میخواد... و بعد سر میز صبحانه حاضرمیشین. دوست دارین صبحونه چی باشه؟ دوست دارین کیا دور سفره باشن؟ پدر و مادرتون؟ همسر و فرزندانتون؟ پسرن یا دختر؟ بزرگن یا کوچیک؟ دوست دارین از چی حرف بزنن؟ تصور کنین...»
«تصور کنین بعد از صبحانه میرین سر کار... همون کاری که عاشقشین! و یه روز عالی رو می گذرونین... اگه معلمین شاگرداتون براتون دسته جمعی هدیه می خرن چون خیلی دوستتون دارن! چون بهشون علاوه بر درسهاشون راه زندگی رو یاد دادین... اگه هنرمندین یه کنسرت عالی موسیقی که کلی آدمو می گریونین... می خندونین... یا یه نمایشگاه محشر نقاشی... توی یه ساحل زیبا... یا یه دعوت به همکاری از یه جای فوق العاده... و کلا یه روز عالی! تا شب... پر موفقیت و شادی »
«و شب که به خونه برمی گردین با تموم وجودتون احساس خوشبختی می کنین! دویاره شام دور خونواده... و وقتی به رختخواب میرین میگین: «چه روز عالی ای؟! حیف انقدر زود تموم شد!... و آخرین منظره ای که پیش از بستن چشمهاتون می بینین دو باره سقف اتاق خوابتونه...»
وقتی بچه ها چشمهاشونو باز کردن برق عجیبی تو چشماشون می درخشید! انگار که دوباره تونسته بودن رویای زندگیشونو پیدا کنن... و بعدش که دیدم حالشون خوب شده شروع کردم به حرف زدن... صحبتو از یکی از حرفهای موری شوارتز شروع کردم...
«شاید گاهی بهتره بجای اینکه هی بریم و بریم، وایسیم و از خودمون بپرسیم کجا داریم میریم؟ آیا هر روز داریم به اونجایی که دلمون میخواد برسیم نزدیکتر میشیم یا نه؟ ازش دورتر میشیم؟ شاید اصلا راه زندگیتون اینی نباشه که دارین میرین... شاید بهتر باشه راهتونو ول کنین و برین سراغ یه راه دیگه... اگه میفهمین که اینجوریه، بدونین از دست دادن دو سال بهتر از دست دادن یه عمره! ولی اگه میخواین بمونین باهاس پاشین و وایسین براش! باید دست از تلاش برندارین... وقتی آدم شکست می خوره دنیا می بخشدش و بهش فرصت دوباره میده... شما دوباره می تونین درسو بردارین... اما این خودتونین که خودتونو نمی بخشین! انقدر خودتونو سرزنش می کنین و از دست خودتون عصبانی و ناامید میشین که روحیه تلاش کردنو از دست میدین... وگرنه کسی که بعد از هر بار افتادن دوباره با تموم وجودش پا میشه، بالاخره پیروز میشه... اگه یه ترم درس خوندن واسه پاس کردنش کافی نبود ترم دوم، سوم بالاخره یاد میگیرین ... شما خنگ و بی استعداد نیستین... شما ناامیدین...»
از الان تا امتحان این درس چهار هفته وقت دارین... پس بجای خوندن این درس، تکلیفتونو با خودتون روشن کنین... چون مطمئنم اگه سه هفته هم طول بکشه و مصمم بشین یه هفته برای پاس کردن این درس کافیه! ببینین آیا میخواین این ناامیدی زندگیتونو داغون کنه یا میخواین پاشین؟! گور پدر ناامیدی و استاد و درس و نمره... میخواین واسه خودتون پاشین... نه واسه قبول شدن!
«تلاش کنید تا در زندگی به جایی که راضیتان می کند برسید وگرنه روزی خواهد رسید که ناچار خواهید شد خودتان را به جایی که رسیده اید راضی کنید!» توماس ادیسون
پ.ن. 1 : بعدا مهدی بهم گفت: کاری که تو کردی شبیه یه چیزیه که توی روانشناسی بهش میگن :Daily Dream