به شاهزاده رویاهایم

این وبلاگ، مجموعه نامه هائیه برای شاهزاده رویاهام. شاهزاده ای که هنوز دارم دنبالش می گردم. عین نامه های جودی ابوت...

به شاهزاده رویاهایم

این وبلاگ، مجموعه نامه هائیه برای شاهزاده رویاهام. شاهزاده ای که هنوز دارم دنبالش می گردم. عین نامه های جودی ابوت...

گرونترین چیز دنیا

بچه که بودم گرونترین چیزی که در دنیا می شناختم فالوده-بستنی بود! یادم میاد هر وقت مامانم میخواست یه جایزه بزرگ بهمون بده می بردمون قنادی نازبخش تو حیاطش زیر سایه بونهاش می نشستیم فالوده-بستنی می خوردیم... نه اینکه سالی یه بار یا دو بار... سالی سه چهار بار!!!

دو هفته پیش که رفتم بابل حساب کردم بعد از اینکه پیدات کردم چی میتونه باعث بشه که تو درخواست ازدواج منو بپذیری؟! منی در مقام یه استاد دانشگاه سی ساله، با شش هفت سال تدریس، اگه فردا بمیرم با گرفتن یک میلیون پول پیش این خونه و یک میلیون حق التدریس ترم قبل تهران جنوب میتونم دو میلیون قرضمو جبران کنم و به صفر برسونم. املاک و مستقلاتم هم عبارتست از خانه پدری در بابل که با دو تا برادر دیگه ام توش شریکم.

یادم نمیاد هیچوقت تو زندگیم پشت ویترین یه مغازه ایستاده باشم تا عکس برگردون یا پفک یا اسباب بازی بخوام! چون اصلا به فکرم هم نمی رسید حق داشتنشونو داشته باشم. وقتی اوضاع مالی خراب باشه قناعتو یاد میگیری...

یاد می گیری که کافیه یه جفت کفش داشته باشی با دو تا شلوار (که وقتی یکیش کثیف یا شسته شده اون یکی رو بپوشی) و سه چهار تا پیراهن! و فقط وقتی که یکی از اینها پاره شد لازمه یکی دیگه رو جایگزینش کنی. که همین الانش هم تا وقتی صدبار مامانم بهم نق نزنه، نمی فهمم کفش یا شلوارم مندرس شده و وقتشه یکی دیگه بگیرم!

وقتی دو سال سربازی که من هر هفته میرفتم دانشگاه علوم فنون بابل برای تدریس، بجای اینکه به من مثل یه استادی که از تهران میاد برای هر واحد صد و هشتاد هزار تومن بدن صد و بیست هزار تومن میدادن (چون من بابلیم!) هیچ وقت حرفی نزدم!

تا بیست و دو سالگی تنها چیزی که مجبور به خریدنش نبودم، اما چون دلم میخواست برای خودم خریدمش یه واکمن بود با یه هدفون سه هزار و پونصد تومن!

یادم میاد تنها دانشجوی کارشناسی ارشد کامپیوتر دانشگاه صنعتی شریف بودم که کامپیوتر نداشت. (کامپیوترمو ترم آخر ارشد، برای تزم خریدم.)

شروین بهم میگه تو وقتی میخوای یه بازی که یه میلیون می ارزه رو بفروشی جوری با عذاب وجدان، به قیمت دویست تومن میفروشی که طرف احساس می کنه داری سرشو کلاه میذاری و ازش زیاد می گیری! فاطمه میگه انقدر در درونم پول داشتن رو حق خودم نمیدونم که تمام تلاش اونو برای بدست آوردن درآمد بیشتر خنثی می کنم.

تا سه سال پیش هر بار که چیپس 300 تومنی یا پسته 500 تومنی می خریدم احساس عذاب وجدان بهم دست میداد که دارم ولخرجی می کنم!

گمونم ریشه خوشبختی من در همین قناعته که جای اینکه همه اش دنبال چیزهای جدید باشم عادت دارم که از داشته هام لذت ببرم... من بالای ده ساله که فقط کفش و جوراب و پیراهن سفید می پوشم و جین آبی... و انقدر این رنگها رو دوست دارم که سیر نمیشم! نیمرو از خوشمزه ترین غذاهای زندگیمه! عادت دارم که شادیهامو توی آدمها و چیزهایی که دارم جستجو کنم. گیتارم، مامانم، کامپیوترم، یه قلم و کاغذ و یه عالمه خیالپردازی... اینها همه اش از فایده های قناعته.

کلا قناعت خیلی خوبه ولی ازتون میخوام وقتی دارین به بچه تون قناعت رو یاد میدین حواستون باشه که اون احتیاج داره بدونه حقش ازین دنیا چقدره؟! حق داره چقدر بخواد؟!

بچه که بودم فکر می کردم هر چی کمتر خرج کنم پولهام بیشتر جمع میشه و پولدارتر میشم اما الان فکر می کنم که

«هنگام تنگدستی در عیش کوش و مستی

                                                    کاین کیمیای هستی قارون کند گدا را»

البته منم الان دارم تمرین می کنم ها... توی بدترین شرایط مالی هم پوستر و عکس برگردون می خرم، واسه خودم گل میخرم، بعضی وقتها چون هوا گرمه بجای اتوبوس با تاکسی میرم، با بهانه و بی بهانه دوستهامو مهمون می کنم! هدیه میخرم... برای خودم دی وی دی فیلم می خرم... و به دانشگاه بابل اعلام کردم که حاضر نیستم ترم آینده با دوسوم حقوق یه استاد درس بدم. (و اونها هم قبول کردن!!!)

نام پروژه بعدی من لیلیوم هست... آخه الان گرونترین چیز دنیای من گل لیلیوم هست، شاخه ای سه هزار تومن! و هنوزم که هنوزه هربار توی گلفروشی میبینمش گلبرگهای نازشو لمسش می کنم اما چون زیادتر از حق خودم میدونمش، نمی خرمش...

گرونترین چیز دنیای شما چیه؟ اون چیزی که اگه بخواین میتونین بخرینش اما چون حق خودتون نمی دونین بدستش نمیارین چیه؟

شکارچیان هیولا

در زمانی دور، پیش از آنکه انسان قدم به عرصه گیتی بگذارد نبردی بسیار سهمگین بین دو قلمرو باستانی در جریان بود. نژاد فرشتگان در قلمرو آسمان و نژاد عفریتگان در قلمرو زمین...

هنگامی که حملات عفریتگان به آسمان و پلیدی آنان به اوج خود رسید، به دستور فرمانروای آسمانها بزرگترین ارتش تاریخ فرشتگان، به زمین فرود آمدند تا عفریتگان را نابود کنند. نبردی بسیار سهمگین درگرفت... ارتشهای بزرگ عفریتگان یکی پس از دیگری در جای جای زمین نابود شدند و زمین کاملا خالی از سکنه گردید. و تنها یک عفریت در زمین باقی ماند...

عفریتی بسیار دانا و باهوش که در جنگ شرکت نکرده بود و به تنهایی در کوهستان زندگی می کرد و پروردگار را می پرستید. با پایان یافتن جنگ، او که هیچ کس را در زمین نداشت از فرشتگان خواست تا او را همراه خود به آسمانها ببرند.

فرشتگان درخواستش را پذیرفتند و صلحی شش هزار ساله آغاز گشت. اما فرمانروای آسمانها می دانست که این آرامش دیری نخواهد پایید. آخرین عفریت، بسیاری از رازهای قلمرو آسمان که عفریتگان در آرزوی دانستن شان بودند را دریافته بود و فرمانروای آسمانها می دانست که او به زودی، هیولاهایی بسیار زیرکتر و بمراتب مخوفتر از گذشته بر عرصه هستی خواهد آورد.

پس برای یاری رساندن به فرشتگان، در نبرد قریب الوقوعشان، شکارچیان هیولا را آفرید. نژادی بسیار نیرومند با روحی دورگه... نیمی از روح فرشتگان و نیمی از روح عفریتگان... و در همان هنگام، آخرین عفریت راز تولد را آموخت و فرزندی به دنیا آورد. عفریتی تازه، نخستین هیولا بود!

*******

و اکنون نبرد آغاز شده...

شکارچیان هیولا به زمین فرستاده شده اند، چرا که زمین پر از هیولاست... هیولاهایی نامریی که افکار انسانها را بدون آنکه خودشان دریابند تسخیر می کنند و آنها را به جنگیدن با یکدیگر و آفرینش پلیدی ترغیب می کنند. هیولاهایی که می توانند به هر شکلی درآیند و کسی جز شکارچیان هیولا نمی تواند آنها را ببیند.

شکارچیان هیولا که در زمین به شکل انسانها درآمده اند می دانند که هرگاه در برخورد با یک انسان، رفتار او نیمه شیطانی روحشان را برانگیخت، این بدان معناست که آن انسان توسط هیولا تسخیر شده است و می توانند با بهره گیری از تواناییهای هیولایی نیمه تاریک روحشان، هیولا را از وجود انسان برانند.

اما اینک شکارچیان هیولا دریافته اند که یک شمشیر دودم هستند زیرا با هر بار برانگیخته شدن، نیمه تاریک روحشان نیرومندتر می گردد و وحشیانه تر می کوشد تا بر نیمه روشن روحشان غلبه یاید و آنها را تماما به یک هیولا بدل سازد!

من یک شکارچی هیولا هستم و دلم نمیخواهد به یک هیولا تبدل شوم. نمیخواهم هربار که رفتار انسانی باعث برانگیخته شدن خشم، وحشت یا رنج نیمه تاریک روحم گشت، با بهره گیری از مهارتهای نیمه تاریک وجودم، با خشونتی آتشین یا لبخندی سرد و عاری از محبت٬ با نفرت و سرزنش و رو برگرداندن با او برخورد کنم، تا هیولایی که ذهن او را تسخیر کرده را بر سر جایش بنشانم.

نمی خواهم پس از هر مبارزه، خسته تر، کم تحمل تر و عصبی تر از قبل شوم و با مشاهده افزایش رنج و نفرتم از انسانهای تسخیر شده و تلاش برای دوری گزیدن از آنها، حس کنم که هیولای درونم هر روز دارد نیرومندتر می شود. نمی خواهم به هیولایی تبدیل شوم که گمان می کند شکارچی هیولاست اما دارد به انسانهای بیگناه نیز هیولاوار حمله می کند. نمی خواهم سالها بعد فرشته ای کهنسال شوم که هیولای وجودش از درون او را خورده و به فرشته ای خسته و بیمار و عصبی بدل کرده است.

و شما ای انسانهایی که هنوز فراموش نکرده اید، روزگاری شکارچی هیولا بوده اید...

آیا بجز شمشیر شیاطین، سلاحی برای مبارزه با آنها یافته اید؟

*******

(افسانه بالا رو به صورت ترکیبی از روایات مستند اسلامی با تم سریال کارتونی ژاپنی بسیار زیبای Claymore (شمشیر دودم) ساخته ام. من یه DVD حاوی 26 قسمتشو با زیر نویس انگلیسی بسیار ساده دارم. هر کس کارتونشو میخواد بگه. و لطفا جوابهاتونو به سئوال انتهاش هم بدین که مدتیه حسابی فکرمو به خودش مشغول کرده.)

پیش از اینها

سلام به همه دوستهای خوبم، به همه آدمهای دنیا که یکی از یکی خوبترن! که انقدر محبت تو قلب هر آدمی نهفته است که میشه بخاطر اون لحظاتی که میذاره از قلبش بریزن بیرون، یه عمر عاشقش شد. امشب عجیب شنگولم! پریسا دوباره رفته سر کار... البته چون اسمش تو بابل پیچیده و جوونها میان و بهش گیر میدن بنا شده بیاد تهران! داییم با گذاشتن چند میلیون سفته، پاشو عمل کرد و پاش صاف شده!
بچه احمد هم از بیمارستان مرخص شده و امشب که مامانم رفته بود خونه شون بهم گفت که امیر محمد بهش سلام کرده و اگرچه اکثر ساعات روز بهش قرص خواب میدن تا استراحت کنه و یه خورده تو حرف زدن تپق میزنه اما کلا خوب شده... هورااااااااااااااااااااااااااا..... (همه اونهایی که واسه امیر محمد دعا کردن بهم یادآوری کنن یکی یه بوس یه بغل طلبتونو بدم:)
امروز همه چیز زیبا بود! از بابل که داشتم میومدم تهران دیدم آرمیتا خانوم محشر بپا کرده! اگر چه آناهیتای خوشگل و پاک دلم نتونست آب زیادی جمع کنه اما آرمیتا با کلی تلاش تونست یکی یکی خوشه های برنج رو به بار بنشونه تا عطر خوبشون بازم تو راه جاده بابل – آمل مشامم رو پر کنه!
البته برای دوستان عزیزم که ممکنه ایندو نفرو نشناسن باید بگم که آناهیتا یا اگه بخوام اسم اوستایی شو کامل بگم «اردویسور آناهیتا» به معنی پاک و بی آلایش، فرشته باران و رودها و چشمه هاست. اگه دفعه بعد با دقت به صورت فلکی دلو نگاه کنین می تونین تصویرشو ببینین که داره با یه دلو آب میریزه رو زمین تا رودها و چشمه ها رو پر کنه! ایناهاش: http://i33.tinypic.com/6poswl.jpg
آرمیتا هم اسم کاملش «اسپنتا آرمه ئیتی» هست که سپندارمذ یا اسفند (آخرین ماه سال) نامهای دیگرش هستن. اون فرشته محافظ زمین و گیاهان و حیات در اونه... لطفا شما دفعه بعد که به صورت فلکی سنبله نگاه کردین یه تصویر که حداقل به اندازه نام آرمیتا زیبا باشه پیدا کنین نه یه چیزی در این حد: http://i37.tinypic.com/28u5rbm.jpg
و اما میرسیم به زیباترین و مهربونترین شون که همون هرمز مهربان و ساده و زیباست... همون روح نورانی کیهان که اسم کاملش اهورامزداست و امروزه با نام کسالت بار و بیمزه خدا صداش می کنن! پیدا کردن تصویر این یکی یه خورده سخت بود اما بالاخره موفق شدم تصویرشو در یه شعر طولانی اما زیبای زنده یاد قیصر امین پور پیدا کنم.
امیدوارم طولانی بودن شعرش باعث نشه که تند تند بخونین تا زودتر بفهمین آخرش چی میشه؟ به معنی هر بیتش کلی میشه خیره شد! اسم شعرش هست: «پیش از اینها...»

پیش از اینها فکر می کردم خدا
خانه ای دارد کنار ابرها

مثل قصر پادشاه قصه ها
خشتی از الماس و خشتی از طلا

پایه های برجش از عاج و بلور
بر سر تختی نشسته با غرور

ماه، برق کوچکی از تاج او
هر ستاره، پولکی از تاج او

اطلس پیراهن او، آسمان
نقش روی دامن او، کهکشان

رعد و برق شب طنین خنده اش
سیل و طوفان، نعره توفنده اش

دکمه پیراهن او، آفتاب
برق تیغ و خنجر او، ماهتاب

هیچ کس از جای او آگاه نیست
هیچ کس را در حضورش راه نیست

*******
پیش از اینها خاطرم دلگیر بود
از خدا، در ذهنم این تصویر بود

آن خدا بی رحم بود و خشمگین
خانه اش در آسمان، دور از زمین

بود! اما در میان ما نبود
مهربان و ساده و زیبا نبود

در دل او دوستی جایی نداشت
مهربانی هیچ معنایی نداشت

هر چه می پرسیدم از خود، از خدا
از زمین، از آسمان، از ابرها

زود می گفتند: این کار خداست
پرس و جو از کار او کاری خطاست

هر چه می پرسی، جوابش آتش است
آب اگر خوردی! عذابش آتش است

تا ببندی چشم، کورت می کند
تا شدی نزدیک، دورت می کند

کج گشودی دست، سنگت می کند
کج نهادی پای، لنگت می کند

تا خطا کردی، عذابت می کند
در میان آتش، آبت می کند

*******
با همین قصه، دلم مشغول بود
خوابهایم خواب دیو و غول بود

خواب می دیدم که غرق آتشم
در دهان شعله های سرکشم

در دهان اژدهایی خشمگین
بر سرم باران گرز آتشین

محو میشد نعره هایم بی صدا
در طنین خنده خشم خدا...

نیت من در نماز و در دعا
ترس بود و وحشت از خشم خدا

هر چه می کردم، همه از ترس بود
مثل از بر کردن یک درس بود

مثل تمرین حساب و هندسه
مثل تنبیه مدیر مدرسه

تلخ، مثل خنده ای بی حوصله
سخت، مثل حل صدها مساله

مثل تکلیف ریاضی، سخت بود
مثل صرف فعل ماضی، سخت بود

*******
تا که یک شب دست در دست پدر
راه افتادم به قصد یک سفر

در میان راه، در یک روستا
خانه ای دیدیم، خوب و آشنا

زود پرسیدم: پدر، اینجا کجاست؟
گفت: اینجا، خانه خوب خداست!

گفت: اینجا می شود یک لحظه ماند
گوشه ای خلوت، نمازی ساده خواند

با وضویی، دست و رویی تازه کرده
با دل خود گفت و گویی تازه کرد

گفتمش پس آن خدای خشمگین
خانه اش اینجاست؟! اینجا در زمین؟!

*******
گفت: آری، خانه او بی ریاست
فرش هایش از گلیم و بوریاست

مهربان و ساده و بی کینه است
مثل نوری در دل آئینه است

عادت او نیست خشم و دشمنی
نام او نور و نشانش روشنی

خشم، نامی از نشانی های اوست
حالتی از مهربانی های اوست

قهر او از آشتی، شیرین تر است
مثل قهر مهربان مادر است

دوستی را دوست معنی می دهد
قهر ما با دوست، معنی می دهد

هیچ کس با دشمن خود، قهر نیست
قهری او هم نشان دوستیست...

*******
تازه فهمیدم خدایم این خداست
این خدای مهربان و آشناست

دوستی، از من به من نزدیکتر
از رگ گردن به من نزدیکتر

آن خدای پیش از این را باد برد
نام او را هم دلم از یاد برد

آن خدا مثل خیال و خواب بود
چون حبابی، نقش روی آب بود

می توانم بعد از این، با این خدا
دوست باشم دوست، پاک و بی ریا

می توان با این خدا پرواز کرد
سفره دل را برایش باز کرد

می توان درباره گل حرف زد
صاف و ساده، مثل بلبل حرف زد

چکه چکه مثل باران راز گفت
با دو قطره، صد هزاران راز گفت

می توان با او صمیمی حرف زد
مثل یاران قدیمی حرف زد

می توان تصنیفی از پرواز خواند
با الفبای سکوت آواز خواند

می توان مثل علفها حرف زد
با زبانی بی الفبا حرف زد

می توان درباره هر چیز گفت
می توان شعری خیال انگیز گفت

مثل این شعر روان و آشنا
«پیش از اینها فکر می کردم خدا...»