بچه که بودم گرونترین چیزی که در دنیا می شناختم فالوده-بستنی بود! یادم میاد هر وقت مامانم میخواست یه جایزه بزرگ بهمون بده می بردمون قنادی نازبخش تو حیاطش زیر سایه بونهاش می نشستیم فالوده-بستنی می خوردیم... نه اینکه سالی یه بار یا دو بار... سالی سه چهار بار!!!
دو هفته پیش که رفتم بابل حساب کردم بعد از اینکه پیدات کردم چی میتونه باعث بشه که تو درخواست ازدواج منو بپذیری؟! منی در مقام یه استاد دانشگاه سی ساله، با شش هفت سال تدریس، اگه فردا بمیرم با گرفتن یک میلیون پول پیش این خونه و یک میلیون حق التدریس ترم قبل تهران جنوب میتونم دو میلیون قرضمو جبران کنم و به صفر برسونم. املاک و مستقلاتم هم عبارتست از خانه پدری در بابل که با دو تا برادر دیگه ام توش شریکم.
یادم نمیاد هیچوقت تو زندگیم پشت ویترین یه مغازه ایستاده باشم تا عکس برگردون یا پفک یا اسباب بازی بخوام! چون اصلا به فکرم هم نمی رسید حق داشتنشونو داشته باشم. وقتی اوضاع مالی خراب باشه قناعتو یاد میگیری...
یاد می گیری که کافیه یه جفت کفش داشته باشی با دو تا شلوار (که وقتی یکیش کثیف یا شسته شده اون یکی رو بپوشی) و سه چهار تا پیراهن! و فقط وقتی که یکی از اینها پاره شد لازمه یکی دیگه رو جایگزینش کنی. که همین الانش هم تا وقتی صدبار مامانم بهم نق نزنه، نمی فهمم کفش یا شلوارم مندرس شده و وقتشه یکی دیگه بگیرم!
وقتی دو سال سربازی که من هر هفته میرفتم دانشگاه علوم فنون بابل برای تدریس، بجای اینکه به من مثل یه استادی که از تهران میاد برای هر واحد صد و هشتاد هزار تومن بدن صد و بیست هزار تومن میدادن (چون من بابلیم!) هیچ وقت حرفی نزدم!
تا بیست و دو سالگی تنها چیزی که مجبور به خریدنش نبودم، اما چون دلم میخواست برای خودم خریدمش یه واکمن بود با یه هدفون سه هزار و پونصد تومن!
یادم میاد تنها دانشجوی کارشناسی ارشد کامپیوتر دانشگاه صنعتی شریف بودم که کامپیوتر نداشت. (کامپیوترمو ترم آخر ارشد، برای تزم خریدم.)
شروین بهم میگه تو وقتی میخوای یه بازی که یه میلیون می ارزه رو بفروشی جوری با عذاب وجدان، به قیمت دویست تومن میفروشی که طرف احساس می کنه داری سرشو کلاه میذاری و ازش زیاد می گیری! فاطمه میگه انقدر در درونم پول داشتن رو حق خودم نمیدونم که تمام تلاش اونو برای بدست آوردن درآمد بیشتر خنثی می کنم.
تا سه سال پیش هر بار که چیپس 300 تومنی یا پسته 500 تومنی می خریدم احساس عذاب وجدان بهم دست میداد که دارم ولخرجی می کنم!
گمونم ریشه خوشبختی من در همین قناعته که جای اینکه همه اش دنبال چیزهای جدید باشم عادت دارم که از داشته هام لذت ببرم... من بالای ده ساله که فقط کفش و جوراب و پیراهن سفید می پوشم و جین آبی... و انقدر این رنگها رو دوست دارم که سیر نمیشم! نیمرو از خوشمزه ترین غذاهای زندگیمه! عادت دارم که شادیهامو توی آدمها و چیزهایی که دارم جستجو کنم. گیتارم، مامانم، کامپیوترم، یه قلم و کاغذ و یه عالمه خیالپردازی... اینها همه اش از فایده های قناعته.
کلا قناعت خیلی خوبه ولی ازتون میخوام وقتی دارین به بچه تون قناعت رو یاد میدین حواستون باشه که اون احتیاج داره بدونه حقش ازین دنیا چقدره؟! حق داره چقدر بخواد؟!
بچه که بودم فکر می کردم هر چی کمتر خرج کنم پولهام بیشتر جمع میشه و پولدارتر میشم اما الان فکر می کنم که
«هنگام تنگدستی در عیش کوش و مستی
کاین کیمیای هستی قارون کند گدا را»
البته منم الان دارم تمرین می کنم ها... توی بدترین شرایط مالی هم پوستر و عکس برگردون می خرم، واسه خودم گل میخرم، بعضی وقتها چون هوا گرمه بجای اتوبوس با تاکسی میرم، با بهانه و بی بهانه دوستهامو مهمون می کنم! هدیه میخرم... برای خودم دی وی دی فیلم می خرم... و به دانشگاه بابل اعلام کردم که حاضر نیستم ترم آینده با دوسوم حقوق یه استاد درس بدم. (و اونها هم قبول کردن!!!)
نام پروژه بعدی من لیلیوم هست... آخه الان گرونترین چیز دنیای من گل لیلیوم هست، شاخه ای سه هزار تومن! و هنوزم که هنوزه هربار توی گلفروشی میبینمش گلبرگهای نازشو لمسش می کنم اما چون زیادتر از حق خودم میدونمش، نمی خرمش...
گرونترین چیز دنیای شما چیه؟ اون چیزی که اگه بخواین میتونین بخرینش اما چون حق خودتون نمی دونین بدستش نمیارین چیه؟
در زمانی دور، پیش از آنکه انسان قدم به عرصه گیتی بگذارد نبردی بسیار سهمگین بین دو قلمرو باستانی در جریان بود. نژاد فرشتگان در قلمرو آسمان و نژاد عفریتگان در قلمرو زمین...
هنگامی که حملات عفریتگان به آسمان و پلیدی آنان به اوج خود رسید، به دستور فرمانروای آسمانها بزرگترین ارتش تاریخ فرشتگان، به زمین فرود آمدند تا عفریتگان را نابود کنند. نبردی بسیار سهمگین درگرفت... ارتشهای بزرگ عفریتگان یکی پس از دیگری در جای جای زمین نابود شدند و زمین کاملا خالی از سکنه گردید. و تنها یک عفریت در زمین باقی ماند...
عفریتی بسیار دانا و باهوش که در جنگ شرکت نکرده بود و به تنهایی در کوهستان زندگی می کرد و پروردگار را می پرستید. با پایان یافتن جنگ، او که هیچ کس را در زمین نداشت از فرشتگان خواست تا او را همراه خود به آسمانها ببرند.
فرشتگان درخواستش را پذیرفتند و صلحی شش هزار ساله آغاز گشت. اما فرمانروای آسمانها می دانست که این آرامش دیری نخواهد پایید. آخرین عفریت، بسیاری از رازهای قلمرو آسمان که عفریتگان در آرزوی دانستن شان بودند را دریافته بود و فرمانروای آسمانها می دانست که او به زودی، هیولاهایی بسیار زیرکتر و بمراتب مخوفتر از گذشته بر عرصه هستی خواهد آورد.
پس برای یاری رساندن به فرشتگان، در نبرد قریب الوقوعشان، شکارچیان هیولا را آفرید. نژادی بسیار نیرومند با روحی دورگه... نیمی از روح فرشتگان و نیمی از روح عفریتگان... و در همان هنگام، آخرین عفریت راز تولد را آموخت و فرزندی به دنیا آورد. عفریتی تازه، نخستین هیولا بود!
*******
و اکنون نبرد آغاز شده...
شکارچیان هیولا به زمین فرستاده شده اند، چرا که زمین پر از هیولاست... هیولاهایی نامریی که افکار انسانها را بدون آنکه خودشان دریابند تسخیر می کنند و آنها را به جنگیدن با یکدیگر و آفرینش پلیدی ترغیب می کنند. هیولاهایی که می توانند به هر شکلی درآیند و کسی جز شکارچیان هیولا نمی تواند آنها را ببیند.
شکارچیان هیولا که در زمین به شکل انسانها درآمده اند می دانند که هرگاه در برخورد با یک انسان، رفتار او نیمه شیطانی روحشان را برانگیخت، این بدان معناست که آن انسان توسط هیولا تسخیر شده است و می توانند با بهره گیری از تواناییهای هیولایی نیمه تاریک روحشان، هیولا را از وجود انسان برانند.
اما اینک شکارچیان هیولا دریافته اند که یک شمشیر دودم هستند زیرا با هر بار برانگیخته شدن، نیمه تاریک روحشان نیرومندتر می گردد و وحشیانه تر می کوشد تا بر نیمه روشن روحشان غلبه یاید و آنها را تماما به یک هیولا بدل سازد!
من یک شکارچی هیولا هستم و دلم نمیخواهد به یک هیولا تبدل شوم. نمیخواهم هربار که رفتار انسانی باعث برانگیخته شدن خشم، وحشت یا رنج نیمه تاریک روحم گشت، با بهره گیری از مهارتهای نیمه تاریک وجودم، با خشونتی آتشین یا لبخندی سرد و عاری از محبت٬ با نفرت و سرزنش و رو برگرداندن با او برخورد کنم، تا هیولایی که ذهن او را تسخیر کرده را بر سر جایش بنشانم.
نمی خواهم پس از هر مبارزه، خسته تر، کم تحمل تر و عصبی تر از قبل شوم و با مشاهده افزایش رنج و نفرتم از انسانهای تسخیر شده و تلاش برای دوری گزیدن از آنها، حس کنم که هیولای درونم هر روز دارد نیرومندتر می شود. نمی خواهم به هیولایی تبدیل شوم که گمان می کند شکارچی هیولاست اما دارد به انسانهای بیگناه نیز هیولاوار حمله می کند. نمی خواهم سالها بعد فرشته ای کهنسال شوم که هیولای وجودش از درون او را خورده و به فرشته ای خسته و بیمار و عصبی بدل کرده است.
و شما ای انسانهایی که هنوز فراموش نکرده اید، روزگاری شکارچی هیولا بوده اید...
آیا بجز شمشیر شیاطین، سلاحی برای مبارزه با آنها یافته اید؟
*******(افسانه بالا رو به صورت ترکیبی از روایات مستند اسلامی با تم سریال کارتونی ژاپنی بسیار زیبای Claymore (شمشیر دودم) ساخته ام. من یه DVD حاوی 26 قسمتشو با زیر نویس انگلیسی بسیار ساده دارم. هر کس کارتونشو میخواد بگه. و لطفا جوابهاتونو به سئوال انتهاش هم بدین که مدتیه حسابی فکرمو به خودش مشغول کرده.)