به شاهزاده رویاهایم

این وبلاگ، مجموعه نامه هائیه برای شاهزاده رویاهام. شاهزاده ای که هنوز دارم دنبالش می گردم. عین نامه های جودی ابوت...

به شاهزاده رویاهایم

این وبلاگ، مجموعه نامه هائیه برای شاهزاده رویاهام. شاهزاده ای که هنوز دارم دنبالش می گردم. عین نامه های جودی ابوت...

رویاهای یواشکی

سلام دختر خوشگل رویاهام...

امروز دلم برای رویاهای پنهان عاشقانه ام حسابی تنگ شد! طوری که باز هم قلبم از حسرت داشتن یه عشق دیوونه کننده، فشرده شد! نمیدونم بقیه آدمها هم چنین رویاهایی رو توی خلوتشون واسه خودشون دارن یا نه؟ ولی آهای شماهایی که دارین این متنو می خونین... نامردین اگه از این رویاها داشته باشین و توی نظراتتون نذارین! اگه خجالت میکشین مسخرتون کنن بی اسم بذارین ولی حداقل بگین دخترین یا پسر؟... آخه دلم میخواد بدونم یا حداقل بفهمم که تنها نیستم!

من اوج این رویاها رو در دوره کوتاه عاشقانه ام در سال سوم لیسانس (سال 78) تجربه کردم! اون روزها که ندا معصومی رو دوست داشتم! (ندا جان! اگه تصادفا این وبلاگ رو میخونی شرمنده... روم به دیوار!)

برای بقیه باید بگم که ندا دختری بسیار زیبا بود و فرشته ورودیمون بود! (با رکورد شش تا پسر علاقمند) و ضمنا تنها دختری از کلاسمون که با ماشین میومد دانشگاه!

یادش بخیر... اگه بدونین چقدر شبها پیش از خواب در تصوراتم، ندا با ماشینش توی خیابون بهم زد و من وقتی چشمهامو باز کردم با سروصورت باند پیچی شده خودمو توی بیمارستان دیدم! در حالی که ندا بالای سرم بود و با چشمانی پر از نگرانی (به حال من؟!!! باورتون میشه؟! اون نگران منه!!! آخ جون!!!...) و احساس ندامت بهم خیره شده بود و زیر لب مدام با جملاتی دست و پا شکسته، عذرخواهی می کرد و من هم گهگاه با دردی که صورتم رو به هم می فشرد سرم رو با بزرگواری تکون می دادم و اون شیفته بزرگواری و گذشت من میشد... و با نگاهی که مبهوت اینهمه گذشت من میشد تصمیم می گرفت به عنوان همراه کنارم بمونه...

وای که یادم نمیره چه شبهایی رو توی تختم توی خوابگاه دراز کشیده بودم و در حالیکه به میله ها و تخته های کف تخت بالائیم خیره شده بودم خودمو توی بیمارستان می دیدم و ندا رو که از خستگی کنارم روی یه صندلی خوابش برده بود و سرش کنار دستم روی تخت بود رو تماشا کردم و ذوق مرگ شدم!

دیدین این عاشقها رو که هر رفتار معشوق رو دهها بار در ذهنشون زیر و رو می کنن تا بفهمن که ناشی از عشق بوده یا بی مهری؟... منهم اونروزها هر وقت که صبح می رفتم دانشکده و ندا به هر دلیلی حواسش بهم نبود و سلاممو درست و حسابی جواب نمیداد اون روز، روز بزرگ غمهام بود! اون شبها آهنگ «برو دیگه دوستت ندارم» سیاوش شمس و گوش می کردم و توی رویاهام لحظه ای رو تصور می کردم که با یه قیافه جدی برم طرفش و با یه نگاه بی اهمیت، یه نوار کاست بدم بهش و بعدش هم اونو با نگاه حیرت زده اش تنها بذارم... و وقتی که داره توی ضبطش به این نوار گوش میده حرفهای دلمو در قالب این ترانه بگم بهش... بهش بگم چه معشوق بی وفاییه و تموم این لحظات داشته گولم میزده و داشته باهام بازی می کرده و ... تا خوابم ببره! چقدر اینجور موقع ها دلم واسه خودم می سوخت و از بدبخت حس کردن خودم، دلم خنک می شد... راستی چرا آدمها اینقدر از احساس دلسوزی به حال خودشون کیف می کنن...

و خوب البته اگه فردا ندا، سلاممو سرحالانه جواب میداد همه این رویاها فراموش می شدن و اون دوباره به یه فرشته بی مانند تبدیل می شد!... یاد اون روزها بخیر...

چرخ هستی

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.