شیدایی!

ببینید و دل مبازید که دیر یا زود باید گذاشت و گذشت...

شیدایی!

ببینید و دل مبازید که دیر یا زود باید گذاشت و گذشت...

حلقه!

زندگیم شده شبیه زیارت عاشورا…. همش میگه:

اَللّـٰهُمَّ الْعَنْ اَوَّلَ ظٰالِمٍ ظَلَمَ…..

….

با این تفاوت که من خودم ظلم رو پذیرا بودم…!

جعبه نه خالی!

دلم میخواد بهت هدیه بدم،

یه جعبه کاملا سفید برمیدارم طپشهای قلبم که دلتنگت شده، گرمای رد اشکی که روی صورتم مونده، تصور بستن چشمهام و بوسیدنت رو که هیچوقت واقعی نشد با خیال گرفتن دستهات همره میکنم و بعد همه احساساتی که تو قلبم برات دارم رو جمع میکنم و میذارم داخل جعبه و درش رو میبندم، جعبه رو با یه تور خال خالی سفید و یه ربان قرمز می‌بندمش و روی جعبه رو با ترکیب گل عروس سفید، چنتایی بابونه و سرخس کوچیک و ۳ تا گل رز قرمز تزیین میکنم و با همه وجود بهت هدیه میدم.

دلم میخواد وقتی هدیه رو گرفتی برق نگاهت رو ببینم، دلم میخواد ببینم چطور تک‌تک جزییات تزیین رو نگاه میکنی و آروم آروم شروع میکنی به باز کردن هدیه‌ات، گلها رو تک به تک در میاری و قبل از ادامه باز کردن جعبه میذاری تو یه لیوان کوچیک آب، ربان قرمز رو با آرامش باز میکنی و از سلیقه‌ام برای ترکیب جعبه سفید و ربان قرمز تعریف میکنی و در جعبه رو باز میکنی….

دلم میخواد تو اولین نفر تو زندگیم باشی که وقتی داخل جعبه رو نگاه میکنه، نمیگه این جعبه که خالیه!!!

من امروز سومین نفری هم که بعد از ۱۱ سال که در هیچ رابطه ایی نبودم عاشق شدم رو هم داماد کردم…. دست در دست دیگری و خوشبخت..!

…..

این چه رازیست که هر سال بهار در عزای دل ما می‌آید…!

دلم میخواد برگردم خونه ولی احساس تعلق خاطر به هیچ کجا ندارم….

من در عین داشتن خانه های متعدد، خانه ایی ندارم!

پیام آور

در نزدیکی و آستانه چهل سالگی چنان در غار تنهایی خودم موندم که احتمالا به زودی مبعوث میشم….

و اولین پیامبری خواهم بود که دعوت می کنم به راه من نیایید!

معیار

یه زمان خیلی دور میرفتم تراپی، یادمه بهم گفت معیارهای ازدواجت رو بنویس یا بهش فکر کن…..

یه موقعی تو ۲۱ سالگی، آرزو کردم کسی تو زندگیم باشه که هر حرفی میزنم قبول کنه و بگه چشم! کسی تو زندگیم اومد که همیشه حرفهامو میپذیرفت، هر چی میگفتم میگفت چشم، هر نظری ازش میپرسیدم میگفت نظر تو چیه و همونو تایید میکرد، خیلی زود فهمیدم رابطه خیلی خسته کننده است، چیزی به من اضافه نمیشد، من هر چی داشتم از خودم داشتم! اون رابطه با تلخی تموم شد.

بعدها فکر کردم دلم میخواد با یه آدم مذهبی ازدواج کنم، روزگار چرخید و یکی رو سر راهم قرار داد که تنها دغدغهاش پیدا بودن ریشه موهای من بود، چنان رفتار کرد که خیلی زود فهمیدم شایدم منظورم مذهبی نبوده بیشتر معنویت منظورم بوده. اون رابطه هم به تلخی پایان گرفت….

یه روزی آرزو کردم کسی تو زندگیم باشه که خانواده دوست باشه و تحصیلات عالیه داشته باشه، سرنوشت کسی رو سر راهم قرار داد دکتر شریف خونده باشه و خانوادش رو هم علیرغم خشمهایی که بهشون داشت خیلی دوست داشت، روزگار خوبی رو با هم گذروندیم، خشمهاشو نسبت به خانواده دیدیم و درمان کردیم، شد یه فرد تحصیلکرده و خانواده دوست!! ولی حالا تو هر اختلاف نظری میگفت حق با مامانم بود که به درد هم نمیخوریم! قسم خورد همیشه با من میمونه اما این رابطه هم به تلخی تمام شد…

سالها هر کس سیگار میکشید یا مشروب میخورد بدون تردید رد میکردم، یکی از دخترای فامیل با کسی ازدواج کرد که هم سیگار میکشید و هم مشروب مینداخت….. از انسانیتش زیاد داستان دارم بگم ولی همین بس که بعد هفت سال دوستی پای حرفش واستاد همونیو گرفت که دلداده اش بود!

یادم میاد یکبار از اولین عشق زندگیم پرسیدم اگه ۱۰ تا معیار بخوای برای ازدواج بگی چی میگی،

گفت ۱﴾ عشق و علاقه ۲ گذشت ۳ گذشت ۴ گذشت ۵ گذشت ۶ گذشت ۷ گذشت ۸ گذشت ۹ گذشت و ۱۰ هم گذشت…… و البته این رابطه هم به تلخی گذشت …و  من معیار ۱ رو براش نداشتم!

اینروزا اگه ازم بپرسن معیارت چیه….میگم  کسی که …. 

عشق

عشق عجیبترین اتفاق دنیاست، در آن واحد هم میکشه و هم زنده میکنه!

به نام روح القدس

طبق معمول دارم غرغر میکنم برای خواهرم که اینم از خدا و کائنات و باورها…..

به شوخی بهم میگه بیا برو‌تغییر دین بده مسیحی شو، شاید بالاخره دعاهات تاثیر داشته باشه!

 نگاه عاقل اندر سفیه میکنم و میگم: خدا یکبار دِینشو به مریمها اعطا کرده….! اونم به ا‌ون شیوه…! ممنون، نمیخواد کمک کنه!


پ.ن: واسه بودن و اومدن  پدرش دعا میکنی، همین مونده اول بچه  نصیبت بشه!

خودت!

میگم یه نقطه مثبت تو کل این زندگی و مشکلاتی که از سر گذروندم میبینی؟ که به من میگی امیدوار باش!

میگه آره، خودت!


پ.ن: خستم! 

پ.ن: قشنگ میفهمم داره تحسینم میکنه که چه مصائبی رو از سر گذروندم و هنوز زنده ام….! حسش کردم دروغ نمیگفت! اما برای من کافی نیست! 

برای کودکی که هرگز زاده نشد!

ازم میپرسه مادرتو اگه بخوای توصیف کنی چی میگی؟

بهش گفتم مادرم انسانی بود که از لحاظ روحی  اگه میخواست با کسی هم کفو خودش ازدواج کنه، تا آخر عمر باید مجرد میموند! مادرم مقدس و بی اشتباهی نبود اما درک و ادراکش از جهان اطرافش خیلی بالا تر از عموم مردم بود!

و من کاش هرگز زاده نشده بودم!


نفس

دارم میرم تراپی….

چیزی که مردم از شنیدنش می پُکن من زندگیش کردم،….!

بهم میگه هر یه دونه چیزی که تعریف میکنی میتونه به آدمو از پا در بیاره و تو پشت سر هم و بی وقفه تجربه اش کردی….. انگار روزگار مهلت نفس کشیدن بهت نداده!  نگاش میکنم و میگم آره نداده!

درخت عبرت

تو حیاطمون کلی درخت داریم، اکثرا درخت میوه، پدرم دوس داره وقتی چیزی میکاره حتما ثمره داشته باشه، گل و سر سبزی براش خیلی ثمره محسوب نمیشه و فقط میوه، رو به روی پنجره آشپزخانه یه درخت داریم که گلهای زرد شیپوری طور ولی بزرگ، از روزی که اومدیم تو این خونه پدر میخواست قطعش کنه چون رشدش سریع بود و دایم هرس میخواست و بالا سرشم سیم برق رد میشه و خلاصه همیشه باعث نگرانی، در تمام این سالها من همیشه میگفتم، حالا چیکار این طفلک داری، داره زندگیشو میکنه،  اینروزا اما نظرم داره عوض میشه، 

سال اول یه جفت کفتر اینجا لونه کردن، به محض تخم گذاشتن سنجاب اومد و تخم کبوترها رو خورد!!!

سال بعدش که تو دوره کرونا بود، هوا به شدت گرم و آفتاب بسیار سوزان ، کبوتر اومد تخم گذاشت، باغبونم درخت رو هرس کرد و متاسفانه آفتاب دقیق رو سر این کبوتر افتاد، یه جاهاییی عوض اون میموندم چطور اینهمه ساعت نشسته تو آفتاب، واقعا بدون اغراق تحمل یک دقیقه اشم سخت بود، یه وقتایی به عشق این میرفتم عصرها حیاط رو آب پاشی میکردم که یکم هوا خنک بشه براش، جوجه ها بیرون اومدن و تقریبا بزرگ شدن اندازه یاد گرفتن پرواز ،….. راکون یا گربه اومد هر دو تا جوجه رو خورد…. هیچوقت صحنه ایی که مادر پدر رو دیوار نشسته بودن و ذل زده بودن به دل و روده بچه هاشون کف زمین یادم نمیره و البته خودم که با ذوق اومدم حیاط رو آب بدم که دیدم جا تره و بچه نیستو فقط دل و روده است!!

امسال میخواستیم تو حیاط پشتی یه واحد بسازیم، پدرم دوباره میخواست درخت مذکور رو قطع کنه و من هی اصرار به نگه داشتنش،…. نهایتا گفت حالا ببینم و تو همین چند روز قبل از شروع تخریب، یه مرغ مگسخوار اینجا شروع کرد لونه کردن!!! بارها رفتم بیرون ترسوندمش تا لونه نکنه…. نشد که نشد، چند روز پیش تصمیم گرفتم قبل اینکه تخم بذاره شاخه اییکه روش لونه کرده قطع کنم، رفتم دیدم فقط لونه نیست تخمم گذاشته!!!! که دیگه بیخیال شدم و ….

 خلاصه اینجور بگم از تقدیر گریزی نیست، این چند روزم بس نشسته روی تخم غافل از اینکه چند روز دیگه آمال آرزوهاش میره به باد….

این بار میخوام به پدرم بگم تمام تلاشتو بکن درختو برداری!!!!

این درخت ، درخت عبرت این جوجه هاست و البته من،……

صاف جلو چشممه، ….. میبینم چطور آمال آرزوهایی که ساخته شد روش به فنا میره،…..و انگار قسمت نیست هیچ پروازی رو این درخت شکل بگیره، انگار سهمش فقط لحظاتی خوشی و بعد تخریب کامل اون خوشیهاس…..

منو یاد خودم میندازه……

یاد دفعاتی که با همه ترسهایی که تو وجودم بود رابطه ساختم و اون رابطه ها به رزق و روزی  سنجابی و راکونی تبدیل شد! خیرم به بقیه رسید اما سهم اونا به من  فقط نگاه بهت زده من و نابودی رابطه و اعتمادم شد! تازه لااقل اون کفترها همو داشتن تو غمشون با هم بودن،….. من اونم نداشتم!

این درخت بهتره قطع بشه….. نمیخوام جلوی چشمم باشه.

نمیخوام هیچ چیزی منو یاد زندگیم و آرزوهای به باد رفته ام بندازه!


تخریب یعنی طرف سالهاست تو زندگیت نیست، مادرش نیست، ولی تو فقط با شنیدن یه گفتگو ساده ازش بارها و بارها خواب میبینی داری توسط مادرش آزار میبینی!!! من نمیدونم دردمو به کی بگم!


پ.ن: پنجره رو  باز کردم  و براش پیانو زدم اول گنجشکک اشی مشی لب بوم ما مشین……

دوم خوابهای طلایی ورژن یکم پیشرفته ترش!

یاران را چه شد؟

امروز داشتم رادیوتونو گوش میدادم، فهمیدم پسر دار شدی،…..

یاد این شعر شهریار افتادم:

یار و همسر نگرفتم که گرو بود سرم
تو شدی مادر و من با همه پیری پسرم

تو جگر گوشه هم از شیر بریدی و هنوز

من بیچاره همان عاشق خونین جگرم

خون دل میخورم و چشم نظر بازم جام

جرمم این است که صاحبدل و صاحبنظرم

منکه با عشق نراندم به جوانی هوسی

هوس عشق و جوانیست به پیرانه سرم

پدرت گوهر خود تا به زر و سیم فروخت

پدر عشق بسوزد که در آمد پدرم

عشق و آزادگی و حسن و جوانی و هنر

عجبا هیچ نیرزید که بی سیم و زرم

هنرم کاش گره بند زر و سیمم بود

که به بازار تو کاری نگشود از هنرم


سیزده را همه عالم به در امروز از شهر

من خود آن سیزدهم کز همه عالم به درم


تا به دیوار و درش تازه کنم عهد قدیم
گاهی از کوچه معشوقه خود می گذرم

تو از آن دگری رو که مرا یاد تو بس

خود تو دانی که من از کان جهانی دگرم

از شکار دگران چشم و دلی دارم سیر

شیرم و جوی شغالان نبود آبخورم

خون دل موج زند در جگرم چون یاقوت

شهریارا چه کنم لعلم و والا گهرم

پ.ن: خدا میدونه امروز چه به من گذشت…خدا میدونه تمام این سالها به من چی گذشت…..
و پیر شدم…. پیر عشق…. پیر صداقتی که با بقیه داشتم و دیگران با من نداشتن……اولی هم به از تو نبود!
امیدوارم پسر نداشته باشه نشان از پدر…نه جوانمرد بودی و نه آزاده.... امیدوارم مثل تو قسم نخوره و یادش بره…. امیدوارم به تو نره!!! عوضش هوش و ذکاوت مادرش که در عرض یک ماه تونست باهات ازدواج کنه ستودنیه…
من خوشحالم هیچ بچه ایی نمیخوام به این دنیا اضافه کنم، اگرچه بعد از جراحی خوشبختانه با مهارت دکتر تواناییش‌ رو دارم اما من حتی خودمم واسه این دنیا زیادی ام….!

تنها موجودیت باارزش این زندگی عشق است و دگر هیچ… البته سلامتی و ثروتم خوبن حتما

خدا واسه کسی زندگی بدون عشق نخواد……. خیلیییی سخته…. خیلییی

معمولا این حسها دو طرفه نیست!

در تمام سالهایی که شناختمت هرگز چیزی نبود که به خاطرش نبخشمت فقط همیشه میگفتم اگر خوشبخت نباشی نمیبخشمت چون من به سختی دوریتو تحمل کردم…..

اینروزا اما یه چیز دیگه ام اضافه شده.،، این جمله ازت که میگفتی…. معمولا این حسها دو طرفه است….! و نبود و نیست…. توهمی جز احساس دوطرفه وجود نداره…… اگرچه حتما برای تو بوده که تجربه اش کردی…..خوش به سعادتت!

آهنگ خوابهای طلایی رو دارم کار میکنم، شب هر چی تمرین میکنم آهنگ در نمیاد که نمیاد،

صبح پا شدم و قبل از هر کاری رفتم سراغ ساز….. و بعله درست اجرا شد….

حالا قسمت تعجبم اینه، این شب تا صبح که من خواب بودم دقیقا چی شد که شد!!!


هوای بهار یا پاییزو دیدی…

دیدی یه وقتا از در که میزنی بیرون نصف هوا آفتابیه در حالی که یکم دورترش ابرهای مشکی و آبی هست

از هوای صاف و آفتابی شروع میکنی و یهو میرسی به دل تاریک ابر و بارون……………الان اون حالم….

دلتنگی

چقدر امروز دلتنگت شدم…..

خیلییییی…

جای خالیت تو زندگیم واقعا محسوسه….

سنگ صبورم بودی…. هم امیدم بودی، هم ناامیدیم!!…

آآآه که چقدر دلتنگتم….

البته بیراه هم نیست… نزدیک شدن به موعد… موعدی که سالها از همین موقع ها  روز شماری می کردم برای اینکه بهش برسم و بهانه ایی داشته باشم برای هم صحبتیت…..

دور بودی اما نزدیک…..


فکر کن قدرتت در میزان عشق ورزی و بروزش و رهایی از قید و بند های اطراف شبیه بزرگراههای آلمان باشه بدون محدودیت سرعت…..

ولی ماشینی که دستت میدن پراید باشه….!

من با زندگیم این حسو دارم…. عواطفم اتوبان آلمان ، مردایی که تو زندگیم بودن و تازه جزو بهترینها تو دنیا بودن و بدون تردید اینو میگم …. پراید !!!

گاهی احساس میکنم من هیچوقت نمیتونم از کمال و تمام احساسم استفاده کنم….. این خیلی غمگینم میکنه… همش باید مواظب باشم از یه سرعتی بیشتر نرم چون احتمالا ماشین میپکه…! و اولین نفری که زخمی میشه باز خود راننده امم…!!!! 

فراری من کو….؟  چرا انقدر فراریه از من؟!

من خودمو تغییر دادم به این امید این که روی اطرافیانم اثری بذاره ….. من به عنوان زن دوبار تو زندگیم شهامت کردم.،، شهامت دوست داشتن، شهامت انتخاب کردن…..

ولی زور دنیایی که نمیخواد تغییر نگاه رو پذیرا باشه بیشتره …زور نگاهی که زن رو وسیله میبینه بیشتره……. و در نتیجه …..


من خسته شدم از دوست داشتن……..

من دیگه دلم میخواد دوست داشته بشم……


…..به این زندگی که هرگز فرصت انتخاب به یه زن داده نمیشه……اگر روزی هزار بار داد زن و زندگی و آزادی سر بدیم ولی باورش نداشته باشیم…. به درد عمه هامون میخوره این شعارها……

نگاهها به زن باید عوض بشه، ….. مثل یه انسان، مثل یه موجود زنده،……. 


ماها خیلی وقته زنده زنده به گور شدیم…..  من پشیمونم از زندگیم….. از دو نفر قبلی که تو زندگیم بودن….. پشیمونم….! من خیلی باختم…. خیلی فرصت ها رو از دست دادم چون دلم میخواست آغازگر زندگیم عشق باشه نه معیارهای دیگه…..

ولی زندگی به من اثبات کرد،….. مردا دنبال زنهای آهن پرستن،… قدر اونا رو بیشتر میدونن، ضمن اینکه اصلا اعتقادی به عشق ندارن، مردها زنها رو آهن پرست میکنن، وقتی اعتقادی به عشق نباشه،…..

و اگر انتخاب دست من بود، ترجیح میدادم این زندگی و دنیای بدون عشق رو ترک کنم،….. ولی همونطور که برای بقیه موارد هیچ انتخابی ندارم، این یکی رو هم ندارم…..یا شایدم شهامتش رو ندارم.

دلم میخواد عشق آغوششو باز کنه…

من بتونم لحظاتی دیگه از عمرمو تو آغوشش بخوام…. آسوده و بدون نگرانی…

نگران نباشم برای از دست دادنش….

نگران نباشم از مداخله دیگران

نگران از چشم های حسود و تنگ نظر….

دلم میخواد فقط و فقط من باشم و عشق، تعهد و امنیت…..!

یعنی حس خون آشامها رو دارم با این شعر حافظ: خون خوری گر طلب روزی ننهاده کنی…..راجع به خیلی چیزا اما به خصوص تو عشق و عاشقی….!!

چند سال پیش که تصادف کردم، به سرم ضربه وارد شده بود، هر بار اومدم رو پا واستم  نمیتونستم و می افتادم….

خوب یادمه احساس میکردم در مرز هوشیاری و نا هوشیاریم، یه جمله از استاد یوگا یادم بود، درد رو اگر تحمل کنی و ناظر از بین میره….

در حالی که از شدت کوفتگی و شکستگی از دردبه خودم میپیچیدم یه لحظه یادش افتادم، احمقانه است ولی شروع کردم تمام توجه ام رو به دردهایی که در تمام نقاط بدنم حس میکردم اوردم….. این تنها چیزی بود که باعث شد از هوش نرم و هوشیار بمونم….

غم و رنج گاهی باعث هوشیاریه….. البته اگه خیلی زیاد بشه و قابل تحمل نباشه برعکسش به نظرم باعث میشه با  عدم هوشیاری، یک خواب عمیق تو اون درد رو تحمل کنی….

خلاصه که رنج و درد دو رو داره….. گاهی باعث هوشیاریه و گاهی باعث عدم هوشیاری…. قضاوتی ندارم، باید ببینم کدوم مورده…. شایدم مورد سومی در کاره که من نمیشناسم و قراره بشناسم….

مادر زن

خوب امروز خانم دکتر بهم گفت خدا رو شکر تست سرطان منفیه اما بعد از جراحی که پیش رومه که احتمالا باید تخلیه کامل صورت بگیره و این یعنی من علاوه بر اینکه دخترانگیم رو در مطبش از دست دادم به زودی برای همیشه با قابلیت مادر شدن هم باید خداحافظی کنم…..

اگرچه خیلی پیش از این حرفها میدونستم که دلم نمیخواد کسی رو به این دنیا بیارم بهتر بگم به این جهنم! اما احساسات بسیار لطیفی نسبت بهش داشتم…..

برای کودکی که هرگز زاده نشد…خداحافظ کوچولوی دوست داشتنی!!!


و انتخاب های من نه تنها در مورد مملکتم محدود به انتخاب بین بد و بدتره که در کل زندگیم انگار همین دو انتخاب موجود میباشه!!

 کاش میشد تموم بشه این کابوس!!


یادم میاد یکبار به اولین عشق زندگیم گفتم دوریش غم بزرگیه، اونروزا مادرم هنوز زنده بود، بهم گفت شاید قراره رنج بیشتری بکشی و این غم اومده تا بعدی رو برات قابل تحمل کنه و چند وقت بعد مادرم فوت شد…. ولی شاید اون ندونه ولی هنوز که هنوز تو هر غم و رنجی که سرم میاد فقط یه جمله میاد تو ذهنم…. من دوری اونو تحمل کردم پس از پس هر چیزی برمیام!

البته این نظر من تا به امروزه….

این عجیبیه که یه غم بزرگ مسکن دردهای دیگه ایی بشه!! دردهایی که اونها هم کم نیستن….. روزی چند نوبت باید انداخت بالا؟!

یعنی یادگیری هر چیزی وارد فاز آکادمیک و جدی بشه، میشه خسته کننده و استرس فول…..

امروز یه جلسه کلاس پیانو برداشتم و واقعا کسل کننده است!!!!

آقا این دیمی بودن چرا انقدر واسه من قشنگه…هر وقت دلش خواست باشه ولی با همه دلش باشه… اصلا حوصله حرفهای استاد رو نداشتم…

مگه همینجوری جای کلیدا رو حفظ کنی چه اشکال داره که باید نت یاد بگیری!!!!

 هنو هیچی نشده گفت دست چپم شروع کن، کلا حس کلاغی رو دارم که راه رفتن کبک رو میخواست یاد بگیره، راه رفتن خودشم یادش رفت……

استاد اصفهانین… طبق معمول همیشگی من…. اَصی جور دیگه اش نیمیشد!

نمرین های استاد رو بی خیال!!!!

 کی اشکاتو پاک میکنه شب ها که غصه داری…..؟! مثل متنش شروعش سخت بود، ادامه راحتتری رو آرزو دارم!!! هنوز هم یه دستی!


پ.ن: البته با همه این حرفها نظرم فعلا ادامه دادنه تا بعد ببینم چی میشه، یه جلسه ایی نمیشه قضاوت کرد! هیچ سریال کمدی هم اولاش بامزه نیست….!

باورم نمیشه در عرض یک ساعت نصف آهنگ بعدی که دوست داشتمم یاد گرفتم…..


قد و بالای تو رعنا رو بنازم…… 

پ.ن: فکر کنم واقعا یه استعدادخوبی تو این زمینه دارم…. البته  ازدیاد وقتم بی تاثیر نیست!!  (خودم دهنم باز مونده از خودم!) و جالب اینکه من هیچی از نت بلد نیستم، فقط با تماشای دست بقیه نوازنده ها و تقلید جای کلیدها دارم کار میکنم، یعنی بیسوادی ترین طور ممکن!!! اما واقعا با همه عشق…. همه عشقی که برای هر چیز دیگه ایی میذاشتم جواب نمیگرفتم! و این بدجور جوابببه…. فقط هنر التیام منه….


یادمه به استاد منبتم میگفتم اومدن کلاس منبت یکی از بهترین کارایی بوده که تو زندگیم انجام دادم، فکر کنم الان باید بگم دومیش قطعا خرید پیانو بوده، اونم به لطف خواهرم….. تنها پناه امن من تو  دنیا…..


چرا نمیرقصی؟

جبران خلیل

من با طبیعت و هنر گول خوردم اومدم تو دنیا…


جبران خلیل میگه نتوان به سپیده دم رسیدن مگر از راه شب ایمن گذشتن…..

خبر نداره ما شب رواییم….

زن بودن

جمعه ۹ دسامبر ساعت ۴ عصر دکتر دستمو گرفت گفت بهت افتخار میکنم خیلی پر شهامتی، فکر نمیکردم از عهده اش بر بیای!!

تو دلم هزارتا حرفه……

خوب تو ذهنم فکر نمیکردم اینجوری اتفاق بیافته، قرار بود طی یه مراسم و تشریفات عاطفی این اتفاق بیافته….قرار بود با محبت اتفاق بیافته…

بعد فکر میکنم اره من شهامت درست زندگی کردن رو داشتم ولی زندگی ارزششو نداشت، ندونست…زیادم مهم نیست

در حالی که مچاله شدم تو خودم به این فکر میکنم هزاران دختر در ایران هستن که به مراتب شهامتی بیشتر از من دارن، من که انتخابم سلامت خودم بود، اونها اینروزها تاوانهای حتی به مراتب سنگینتری برای چیزی که باور دارن درسته دارن پرداخت میکنن….نه فقط برای خودشون برای اثری که در آینده میذارن


اینم سهم من از زندگیه، نه هشت تا گردو و نه دوتا گردو بلکه پس گردنیش!!


پ.ن: پیانو رو یه هفته اس شروع کردم، آهنگ از برگ گل کاغذ رو خودآموز بدون معلم کامل یاد گرفتم و بسیار زیبا مینوازم…….تعریف از خوده ولی واقعا برای خودمم جالبه که این توانایی رو داشتم… در پایینترین لحظات زندگیمم و سعی میکنم سهمم رو از دنیا طلب کنم…..


اکنون اگر از تو دورم به هر جا….. بر یار دیگر نبندم دلم را…….

و اشکی که سرازیر میشه…..

اینروزا اکثرا تنهام…. عاشق تنهاییمم…. سکوت اطرافم رو بسیار دوست دارم……

آهنگ پس زمینه این پست:  گل بریزید رو عروس و دوماد یار مبارک یار مبارک باد…… اینم از این!

پ.ن: عجب تاریخ عجیبی ۹/۳/۲۰۲۲، شمسیشم ۱۹/۹/۱۴۰۱


مکالمات من با من….

بهم میگه از مرگ نمیترسی….

بهش میگم من یکبار مُردم….

میگه جدی؟ یعنی تجربه نزدیک به مرگ داشتی؟

بهش میگم آره، اونروز که عشق اولم بهم گفت «در جواب همه سوالهایی که داری باید بگم دو هفته پیش عقد کردم!»، هیچ وقت یادم نمیره از یه جایی به بعد واقعا هیچی از حرفهاش نمیفهمیدم و فقط صدای سوت ممتد تو گوشم میومد با قیافه اون که یه چیزایی میگفت و من نمیشنیدم…..


بهش گفتم میدونی از مرگ بدتر چیه؟

رفته بود تو هم سکوت کرد، ادامه دادم تماشای جون دادن کسایی که دوسشون داری و نمیتونی هیچ کاری براشون انجام بدی….میدونی اونو کی تجربه کردم؟! دقیقا یکسال بعد از مرگ خودم…..! 

عجیب است اینروزها…… عجیب…..


و جواب آزمایش مبهمی که تو دستمه و اینبار سکوت ممتد….

هر بار صدای عود یا صدای تنبور رو گوش میدم.....حسرت میخورم که چرا در این زندگی هیچ موسیقی رو یاد نگرفتم، به این فکر میکنم که کاش در زندگی بعدی هنرمند بدنیا بیام....موزیسین... در یه خانواده که هنری باشم و از کودکی در گوشم نوای ساز های اینچنین دلی باشه.... و انقدر از ته دل بنوازنن که جایی برای انکار عشق نمونه....حتی ذره ایی.....!

زندگی که عشق نداشته باشه، نوایی نداره، و وقتی نوایی نداره با مردگی فرقی نداره.....

اینروزا به شدت  آهنگهای بدون کلام سمیر جبران گوش میدم، نوازنده لبنانی...... و عجیبه .... عجیبههههه.......نواختن هاش روی سیم های ساز نیست... روی قلبه.....

و جالبه که من اینقدر دگرگون میشم....

در گذشته من حتما سر و سری با خانواده های جبران بوده است......

نویسنده مورد علاقم.... جبران خلیل جبران.....

اینروزا نوازنده مورد علاقم البته بعد از کیهان کلهر خودمون، سمیر جبران.....

به گفته ایی خیلی دور جد پدری ام یه جورایی به شیخ بهایی میرسه ...البته شیخ بهایی هر روستا و شهری که میرفته برای نشر هوش و ذکاوتی که داشته، از خودش نوادگانی به جا میذاشته... و این عجیب نیست.... اما به هر حال رگ و ریشه اش انگار خوب به جا مونده و علاقه به موسیقی عرب و این خانواده جبران که ظاهرا خیلی محسوس به جا مونده! اگرچه نسل زیادی ازش گذشته و در این بین دست کم تا دو نسل پیش از خودم متولد و بزرگ شده تهران بودن!

اسم تنبور و کیهان کلهر هم اومد.... باید یه سرچی هم بابت کرد بودن بکنم..... شاید با اونها هم نسبت و نسبی داشته اییم....!


پ.ن: شایدم نسبت اصلی رو همگی با عشق داریم.... اینه اون چیزی که ما رو به هم وصل میکنه....

کسی که عشق رو شناخته باشه دیگه هرگز نمیتونه به چیزی کمتر از اون خودش رو قانع کنه….


پ.ن: هر بار شعری ، متنی، ویدیویی مرتبط با فریدون فرخزاد میشنوم، یادم میندازه چقدر ارزشمنده با عشق زیستن، عشق به وطن، عشق آدمها، … کسی که عاشق باشه دیگران رو به ناچار دچار میکنه ولو سالها پیش از بدنیا اومدنت دنیا رو ترک کرده باشن و هرگز حضور فیزیکی نداشته باشن….. جایی تو قلب من همیشه از زمانی که شناختمش متعلق به او ماند……

معجزه عشق

قدیمها داستان حضرت یوسف رو که میخوندم، فکر میکردم مگه میشه واقعی باشه؟

مگه میشه کلی برادر جمع بشن برادر دیگه اشونو بندازن تو چاه!

حالا انداختن، مگه میشه نمیره؟ مگه میشه  خدا کمکش کنه و وسط بیابون یهو کاروان بیاد نجاتش بده؟

مگه میشه خدا کمک کنه و از چاه در بیارنش و کنیز فرعون مصر و بعد والی یه شهر بزرگ بشه بشه……مگه میشه دوباره خانواده اشو پیدا کنه، مگه میشه ببخشه برادراشو،……….خیلی به نظر غیر واقعی میومد،….

حتی داستان نوح و ابراهیم،…. همشون یه جور مثل قصه میموندن تا واقعیت….


اینروزا داستان زندگی خودمو که میبینم، میبینم  اتفاقا حتما که خیلی ام واقعین، کاملا شدنی، در واقعیت و نه قصه،……

فقط تفاوتش تو سوالهاس،

مگه میشه خدا کمک نکنه به فردی که تو چاه اسیره،

مگه میشه خدا کمک نکنه به بینا شدن چشمی که سالها از دوری یوسفش گریه کرده و زاری کرده!؟

مگه میشه برادرای یوسف بعد اون همه بدی که کردن، پشت هم خوشبخت و خوشبختر بشن و کلا فراموش کنن در حق یوسف چه کردن!

مگه میشه با همه ایمانت به وجود خدا از آتش رد بشی و خدایی برای کمک کردنت نباشه،

مگه…..

مگه…..

مگه…….

و فکر کنم خدا اوایل قصه ها بیدار بوده، کمک میکرده، به داستان من که رسیده دیگه خوابش برده،…..


من کور شدم، آتش گرفتم و بیخود نیست که کسی دیگه ایمان نمیاره،…..

و بیخود نیست که نشانه ایی برای اهل تفکر برای ایمان نیست،….

خدا رو تو آغوش خودم خوابوندم،….. لا لا لا لا ،….. آسمون و زمین به خوابه……

تو بعضی قصه ها هم اینجوریه،…..

یوسف تو چاه حسادتی که به عشقش شد تک و تنها میمونه،….تا کاملا پیر بشه!

تو بعضی قصه ها هرگز عشقی وجود نداره که باعث زنده نگه داشتن کنیزی بشه و

….و عشقی نیست که دوباره واصل بشه و شفای چشمی باشه،….


اینم قصه ما بود، به نظرم اونی که واقعی نیست قصه ماست،…..

میگه حالا چه جور پسری باشه قصد ازدواج پیدا میکنی؟

کلا با کودک درونم جواب میدادم!

گفتم یه پسر دو رگه ایرانی- ایتالیایی بسیار پولدار و دارای کارخونه منسوجات چرمی(!!!) که قصد زندگی تو سوئیس رو داشته باشه، به صورت فصلی و ییلاق-قشلاقی! ( دقیقا نمیدونم از کجا اینا در اومد، به خصوص قسمت چرمش!)

در حال کر کر خنده ، میگه حالا که انقدر دقیق گفتی کدوم سمتش ایرانی باشه؟

خیلی سریع گفتم، باباش ایرانی باشه، چون ترجیح میدم زبان مادرشو ندونم!!!!!!


و یهووو یخ زدم!!!! 


زخمهام به آرزوهام راه پیدا کرده، یک آن انقدر این جمله منو تکون داد،…… و احساس کردم جای این زخم که دارم، انقدر درد میکنه که اگه سالها بهش نور بتابه و عشق بتابه چیزی جز چرک و خون بیرون نمیاد!!!!!

و این اثر رفتار ماست،…..

آهن پرستی زنها از زمانی شروع شد که عشقشون هرگز دیده نشد و مورد احترام نبود،

و بدبختی بیشتر از این که همینا شعارهای حمایت زنان رو سر میدن،……

هرگز نبودید و نیستید،….

تو دنیایی که عشق بمیره چه باک که بقیه هم،….

و احساس تنهایی و یاس و نا امیدی من که هست و همیشه اخرش میون شوخی و خنده ها هم حتی دستشو بالا میاره که دیده بشه و داوطلب برای صحبت کردن….! 

خدا بهمون رحم کنه با تک تک غمهایی که کاشتیم….

با شناختی که ازت داشتم احتمالا اینروزا در نقد ارشاد و در تلاطم اصلاح هستی…..

خواستم بگم این پست رو بخون. این

و بعد یادت بیاد تو جلوی ظلم خودت و خانواده ات واستی کافیه نمیخواد به فکر تغییر دنیا باشی!!

غمگینم برای صدای خنده بلندی که باعث شد قضاوت بشم …..

به خاطر رژ قرمز

به خاطر تهرانی بودن!!! وقتی عاشق کسی شدم که تهرانی نبود

به خاطر انتخاب رنگی بودن عوض مشکی و سرمه ایی و قهوه ایی

به خاطر چادر اجباری دانشگاه که باعث شد نفهمی اصل من چیه


اینروزا بدجور به این فکر میکنم که واقعا چند در صد مردم آزاده اند…..

آزاده از نظرات خانواده

آزاده از عرف … نه عرف معقول که عرف اجباری

تو آزاده نبودی اگه خواستی برای آزادی خودت تلاش کن و بعد خانواده ات…… لازم نیست نگران جامعه باشی.. 


حافظ هر آن که عشق نورزید و وصل خواست ......احرام طوف کعبه دل بی وضو ببست

آزاده نبودیبه خاطر این

آزاده نبودی به خاطر این

و این

ظلمی که در حقم کردین هرگز از یادم نمیره….. در دل و جان من اندوه کاشتید و رفتید…..

یه خواب بسیار عجیب دیدم، 

خواب دیدم با خواهرم یه جای بسیار سر سبز نشستم، منظره ایی پیش روم بود، تمام منظره ایی که میدیدم سرسبز بود، یک لحظه تمام اون منظره رو از گذشته اش تا به امروزش که سرسبز بود رو دیدم، اینکه چطور اول پر از کاکتوس  بود و بعد یواش یواش سبز و سبزتر میشد،

تو صحنه دوم خوابم باز با خواهرم یه بیابونی میدیدم، که اینبار تمام صحنه هایی از اون منظره بیابون برام مثل اسلاید میگذشت که اگر مردم تو مصرف آب بی رویه استفاده نمیکردن و درست استفاده میکردن از اون بیابون ایجاد میشد، حتی از سرسبزی جایی که بار اول دیدم بیشتر بود، بی نهایت سبز و این تو خواب منو به گریه انداخت، آگاهی اینکه چقدر ساده میشد یه جا به جای بیابون سرسبز باشه…. آگاهی از دست دادن اون فرصت به گریه انداخت منو و خواب همینجا تموم شد!!

 

قیام کردم، قیام خود علیه خود

در راستای این پست :

  https://thornbirds.blogsky.com/1400/07/20/post-1172/%d8%a7%d9%86%d8%b3%d8%a7%d9%86%db%8c%d8%aa


بالاخره بعد از گذشت حدودا یکسال، هفته پیش احساس کردم چیزی تو دلم نیست از اون واقعه و دلم تنگ شده برای استادم،

امروز با خواهرم هماهنگ کردن و زنگ زدیم،

بعد کلی حرف زدن و اینا گفت که یه کلاسی رفته که باعث شده منیت خودشو ببینه و روش کار کنه ، بهش گفتم میدونی چند وقته دیگه این منیتت نیست؟

گفت فکر کنم یه ماه چهل روزه!

گفتم نه دقیقا یه هفته اس.

خندید گفت اره احتمالا ولی چطور؟

گفتم چون یه هفته اس که دیگه ازت دلخور نیستم،

من نمیدونستم اون کلاس رفته و داره رو خودش کار میکنه، ولی کار کردن او روی خودش ، اثرش رو روی من گذاشته بود،

من روی بخشیدن اون کار نکرده بودم، ولی بهمحض اینکه اون اشتباه خودشو دید و اصلاح کرد بدون اینکه چیزی به من بگه من بخشیده بودمش!


این واقعه برای من یه پیغام داره اینکه هر اتفاقی که دو نفر رو درگیر میکنه، اگه یه سمتش درست بشه قطعا روی سمت مقابل اثر میذاره.

به خاطر همینه همش فکر میکنم کاش من زودتر او رو بخشیده بودم، شاید اینجوری اونم زودتر از این حرفها منیتش رو میدید.

دوم اینکه به سه تا نکته اشاره کرد که من خیلی دوست داشتم در جبران همه چیزایی که بهم یاد داده بهش یاد بدم و بگم، خوب اون کلاس هیچوقت تشکیل نشد، ولی دیدم طی حرفهاش اون سه نکته رو هم به عنوان دستاوردش بیان کرد. این هم باعث خوشحالیم بود، چون به هر حال مهم اون سه نکته بود، ولی یه جورایی اینم پیش دلم موند که کاش در جبران قسمت کمی از انرژی که برای من گذاشته بود ، این درسها رو من بهش یاد میدادم، اما خوب معلم او کس دیگه ایی بود، و منیت در هیچ زمینه ایی در کائنات معنا نداره، او آن زمان آماده شنیدن نبود و از طرف من نبود، ولی به هر حال

خوشحالم که کسی این نقش رو براش داشته و اونم پذیراش بوده و تغییراتشم که خیلی واضح بود برای من.

خدا رو شکر

از اون لحظاتیه که دلم میخواد همه کسایی که در حقم اشتباه کردن ببخشم، من دلم دنیایی میخواد که  توش آگاهی نقش پر رنگتری از ناخودآگاه و قضاوتها داشته باشه….

پ.ن: اینم از برکات این روزه ،خدا رو شاکرم بابتش.

عثمان محمد پرست

اساتید زیادی داریم تو ایران که شناخته شدن و محبوب مردم..... و اساتید زیادی داریم که بسیار محبوبن ولی کمتر شناخته شدن..... نمیدونم این خوب هست یا بد چون تجربه ثابت کرده اساتید موسیقی به خصوص وقتی محبوب عده زیادی میشن تازه مشکلاتشون شروع میشه و شایدم این از خوبی باشه که وقتی کمتر میشناسن کمتر جلوگیری میشه از بودنشون.

امروز وقتی استوری میکردم راجع به استاد محمد پرست از اونجایی که عکسها و ویدیوهای مشترکشون رو با استاد کلهر و با سیما بینای عزیز منتشر کردم، متوجه شدم نصف بیشتر دوستانم متوجه نشدن که موضوع اصلی استوری های من استاد محمد پرست هستن، اکثرا نوشته هاشون از علاقمندیشون به آقای کلهر بود و سیما جان....

اگرچه علاقمندی به اساتید هنر هر کدام باشه باعث افتخار همه ماست، اما متوجه شدم دوستانم کمتر استاد محمد پرست رو میشناسن....

دلم پر شد خواستم بنویسم،..........

استاد از نظر من پدر ساز دوتاری خراسان جنوبی بودن، امروز فوت شدن،

یادمه در یه کنسرت که دانشجوهای نسبتا آماتور دوتاری گذاشته بودن شرکت کردم، استاد ردیف اول نشستن و آخر کنسرت صحبت هایی کردن که خیلی به دلم نشست....

یه جمله اشون این بود که گفتن از نوازنده های جوان پشتیبانی کنین، بیاین کنسرتشون، حمایتشون کنین تا دو تاری نمیره!

امروز استاد فوت شدن، با همه وجود امیدوارم که دو تاری نمیره و دانشجوهای استاد نه فقط تو موسیقی که تو مرام و مسلک از استاد اونقدری آموخته باشن که اون نور زنده بمونه....

روحش شاد...

پ.ن: اگر نمیشناسینشون یه سرچ بزنین، استاد کشورهای مختلف کنسرت و برنامه برگزار کردن و تا آخرین لحظه ها در منزل ساده و بی آلایششون تو خراسان زندگی کردن.

این مرام و مسلک حیفه بود که نمونه.....


عاشق شدی ای دل غم هایت مبارک

دست خودمو گرفتم بردم یه گوشه باهاش صحبت کردن،

ببین تو دیگه تو سنی نیستی که بگی عشق برام مهمه باید شرایط موجود رو  نگاه کنی،

ببین تو دیگه تو سنی نیستی که بگی عشق برام مهمه، اصلا دیگه کسی به این چیزا فکر نمیکنه، شرایط تغییر کرده، هیچکس اولویتش عشق نیست، ارزش های آدمها تغییر کرده،

ببین تو دیگه تو سنی نیستی که بگی خانواده طرف برام مهمه، باید یه نگاه کنی به اطرافت و ببینی چند درصد با رضایت خانواده زن میگیرن!

ببین تو دیگه تو سنی نیستی  که بگی شرایط مالی مهم نیست و عشق مهمه، تو باید شرایط مالی جزو سوالات باشه

ببین تو دیگه تو سنی نیستی که بگی ظاهر مهم نیست، همه اونایی که ترکت کردن بهت نشون دادن، ته یه رابطه هیچوقت معلوم نیست لااقل طرف خوشگل باشه که دلت نسوزه

ببین تو دیگه تو سنی نیستی که …..


- ا‌‌‌‌‌‌هههه ولم کن من نمیتونم مثل همه زندگی کنم…. عشق تنها چیز با ارزش این دنیاست، تنها و تنها و تنها……


عاصی شدم از دستش! شیطونه میگه همچین  ۱۸ سال ناکامی  عید فطر رو بکوبم تو سرش! این همه سال تبریک و روز معلم رو بزنم وسط قلبش، این ماه اردیبهشت مزخرف، دوست داشتنی رو بکنم تو چشش تا ببینه عشق یعنی چی…..بهش بگم تو بعد ضربه هایی که خوردی حتی جرات نداری هیچ احساسی از خودت بروز بدی!!! دیگه جرات نداری حتی وارد رابطه ایی بشی!


ولی دلم نمیاد، دلم میخواد بغلش کنم بگم کوچولو دوست داشتنی دنیا واسه صداقت تو زیادیه، بغلش کنم بگم اگرچه امید ندارم ولی آرزوم اینه آرزوت برآورده شه، دلم میخواد به عشق خالص برسی چون لیاقتشو داری……

ولی هیچی نمیگم فقط تو سکوت بغلش میکنم….. خودمه دیگه، چاره ایی ندارم، اخه کسی رو به جز من نداره!


پ.ن: عید فطر رو بچسبم یا اردیبهشت رو، روز معلم رو یا …..


پنجره ها بسته اند عشق پدیدار نیست
دیده بیدار هست دولت دیدار نیست

یار چو بسیار بود دل سر یاری نداشت
دل سر یاری گرفت لیک دگر یار نیست


چه خوشحالم که بالاخره یه فیلمی راجع به مردم ستمدیده ایران در زمان جنگ  ساخته شد، فیلم درخت گردو  رو دیدم در یه عصر بارونی!!

غم انگیز بود، غم انگیز اما واجب بود ساخته بشه، واجبه حتی بیشتر از اینها بهش پرداخته بشه،


پ.ن: فیلم راجع به حمله شیمیایی به سردشت هست، …. هر چه قدر از غم و رنجش بگم کمههه

پ.ن۲: دلال هلندی که بمب شیمیایی رو به عراق فروخته بود در لاهه فقط محکوم به ۱۷ سال زندان شد!!!!

منع استفاده از سلاح شیمیایی در جنگ توسط آمریکا وتو و منتفی شد!!

طبیعت

دوستم بهم زنگ زده میگه، میگه: میدونی آدما هر کدوم میرن تو طبیعت یاد یه چیزی می افتن، 

یکی یاد خدا می افته و زیبایی که خلق کرده، 

یکی مدیتیشن و آرامش، خلاصه هر کی یاد یه چیز می افته؛

بعد میگه میدونی من یاد چی می افتم، میگم چی؟

در حالی که از خنده داره میمیره میگه یاد تو….

آرتمیس

در اسطوره  های یونانی الهه ایی وجود داره به نام آرتمیس، که یونگ اون رو آرکی تایپی از زنان میدونه، آرتمیس به محض تولد شروع میکنه در زایمان برادر دوقولوش به مادر کمک میکنه، بنابراین آرتمیس روحیه کمک کننده ایی داره، یکی دیگه از ویژگی هاش اینه که جنسیت براش معنا نداره، زن بودن یا مرد بودن تفاوتی در رفتار و برخوردش ایجاد نمیکنه! آرمانگراست و در راستای آرمانهاش  تا سر حد مرگ مبارزه میکنه و ….

در راستای اینکه جنسیت براش معنا نداره جزو آرکی تایپهای باکره حساب میشه که خیلی سخت تن به ازدواج میده، ممکنه مردهای زیادی تو زندگیش باشن اما همه براش مثل برادر میمونن و هیچ فرقی با دوستان دخترش ندارن! 

معدود پیش میاد که بخوان ازدواج کنن. افراد کمی هستن که توجهشون رو جلب میکنن اگر این ازدواج در راستای آرمانهاشون نباشه و عواطفی ایجاد شده باشه احتمال بسیار زیاد این مرد از لحاظ ذهنی در حوزه ایی دختر رو تحت تاثیر قرار داده، اگرچه دختر از لحاظ جنسی و فیزیکی انرژی خوب و بالایی داره ولی جزو آرکی تایپهای حوزه سر و اهل تفکر  محسوب میشه

علیرغم همه مقاومت ها و پایداری هایی که دارن چون جذب افراد کمی برای ازدواج میشن زمانی که رابطه به هر دلیل اتفاق نیافته فاصله طولانی تا رابطه بعدی براشون ایجاد میشه و بسته به اینکه بقیه آرکی تایپ هاشون چی باشه میتونه این اتفاق براشون دردناک  باشه یا اصلا مهم نباشه، ترکیب آرتمیس و آتنا زنی قوی و گاهی سنگدل میسازه و ترکیبش  با پرسفون که ارکی تایپ مقابلش هست زن آرمانگرا و تا حدودی شکننده میسازه.

آرتمیس ابعاد زیاد دیگه ایی داره که اکثرشون برای من دوست داشتنی هستن، ….

:(

27 مرداد 98 بود، سری پیش که ایران بودم، که خواهرم گفت میای بریم استاد رو ببینیم؟

گفتم: روم نمیشه!

نمیتونستم حتی چهره اش رو تصور کنم و بگم یه روزی شاگردت بودم و هیچ تغییری نکردم چه بسا بدتر شدم!!!!! خیلی دوستش داشتم، استاد اخلاق، مثنوی، خودشناسی..... کسی که  با حضور سر کلاسهاش تونستم مرگ مادرم رو تحمل کنم و بپذیرم.... واقعا اگه وجود استادم نبود نمیدونم چطور اون حجم از غم و ناراحتی رو میتونستم بپذیرم......

اونروز خواهرم خودش تنها رفت و بعدش که برگشت کلی گریه کرد! خجالت زده شده بود. چیزی که من قبلش حسش میکردم!


امروز دلم برای استاد تنگ شد، فکر کردم شاید کلاس آنلاینی داشته باشن، سرچ کردم، استاد 10 آبان 98 فوت شده بود..... و خواهرم شانس اینو داشت چند ماه پیش از فوتش ببینتش.... جالبه که قبل از اون جلسه یه بار از خواهرم پرسیدم بزرگترین آرزوت چیه..... و گفت دلم میخواد یکبار دیگه استاد رو ببینم! و در واقع این آرزوش بود که برآورده شده بود......

من اما خیلی غمگینم.............هنوزم باورم نمیشه......هنوز باورم نمیشه همچین استادی داشتم و بهترین آدم کره زمین نیستم که هیچ...... هر چه از عرفان میشد یاد گرفت به ما آموزش داد اما دریغ از یه جو تغییر من .....! شرمنده و غمگینم!


پ.ن: و این فال حافظ حرف استاد است به من


ای شاهد قدسی که کشد بند نقابت..... و ای مرغ بهشتی که دهد دانه و آبت

خوابم بشد از دیده در این فکر جگرسوز..... کاغوش که شد منزل آسایش و خوابت

درویش نمی‌پرسی و ترسم که نباشد..... اندیشه آمرزش و پروای ثوابت

راه دل عشاق زد آن چشم خماری..... پیداست از این شیوه که مست است شرابت

تیری که زدی بر دلم از غمزه خطا رفت...... تا باز چه اندیشه کند رای صوابت

هر ناله و فریاد که کردم نشنیدی..... پیداست نگارا که بلند است جنابت

دور است سر آب از این بادیه هش دار..... تا غول بیابان نفریبد به سرابت

تا در ره پیری به چه آیین روی ای دل..... باری به غلط صرف شد ایام شبابت

ای قصر دل افروز که منزلگه انسی..... یا رب مکناد آفت ایام خرابت

حافظ نه غلامیست که از خواجه گریزد..... صلحی کن و بازآ که خرابم ز عتابت

کلاغهای سعد آباد

از زمانهای دور هر وقت که فرصتی پیش بیاد با خواهرم میریم سعدآباد راه میریم و گاهی ساندویچ هم میبریم و ناهار رو اونجا میخوریم، ولی نکته مهمش هیچ کدوم اینا نیست، نکته اینجاست که از اونجایی که کلاغهای زیادی تو محوطههستن یکی از لذتهای من غذا دادن به کلاغهاست، از اونجایی که زمان زیادیه این کارو انجام میدیم، همیشه رفتار کلاغها رو دیدیم، سابق بر این خیلی نترس و شجاع بودن، قشنگ میومدن تا نزدیک و لقمهرو میگرفتن، ولی اینبار که تقریبا بعد دو سال رفتمدیدم خیلی ترسو شدن و این برای من خیلی خیلی عجیبه!!

تو بعضی کشورها دستت پر از دونه باشه کبوتر صاف میشینه از رو دستت بدون ترس غذا میخوره و این یعنی اعتماد…..

این خیلی عجیبه که کلاغهایی که قبلا اعتماد میکردن دیگه نمیان جلو،…..کبوتر که هیچ!


آزار نرسونیم به حیونها و به بچه هامون یاد بدیم، اگرچه به نظرم راجع به این کلاغها هیچکدوم این دو مورد صدق نمیکنه!

انسانیت

نه استاد میخوام، نه مادر.....

انسانیت کافیه....!

اینو برای استادی مینویسم که برام استاد بود و هم مادر ولی بدجور منو تخریب کرد!

داستان بی ربط قدیمی:

خوب یادم میاد تو دانشگاه یکبار کنفرانس دادم، استادی بود که هر بار میومد این کلاس شروع میکرد چرت گفتن و اصلا درس مرتبط رو نمیداد، آخرشم که مباحث رو محول کرد به کنفرانس دانشجوها.....

خوب یادمه درس زبان ماشین بود و پیش استاد ج.م که از دوستانم بود رفتم و اون مبحث رو یاد گرفتم... روزی که خواستم کنفرانس بدم انقدر که خوب ج.م اون مبحث رو به من یاد داده بود، شروع کردم و درس دادن، خوب یادمه اولین بار بود که چشمان مشتاق بچه ها من رو عاشق تدریس کرد..... بماند یک گوشه اونورتر استاد اصلی از حسادت داشت میپکید.... که البته آخرم پکید......!!!! یه بهانه جور کرد و گفت کنفرانس رو نیمه تمام ول کن.....

من از اون درس نمره کامل گرفتم چون استاد میفهمید چطور حق منو ضایع کرده و عشق به تدریس هم خودش بهترین جواب بود و بهترین اتفاق بود برا ی من اما اون تجربه انگار دوباره تکرار شد و این بار استاد معنوی که اصلا حدس نمیزدم اون روی سکه ایی داشته باشه!!!


پ.ن: و چقدر راحته خوبی رو بدست اوردن ولی چقدر سخته خوب موندن و حفظ کردنش!

اصفهانم

از اصفهان برگشتم.....

یه هتل سنتی نزدیک میدان نقش جهان، چقدر زیباست اصفهان و چقدر برام دوست داشتنیه......

هر چی تو بازار راه میرفتم و کارهای هنری دیدم و خریدم سیر نمیشدم......

همش فکر میکردم این حقم نبود که تو این سن زندگی مستقلی نداشته باشم.... که اگر داشتم احتمالا خیلی سنتی و با هنرهای دستی پرش میکردم.....هر کدومش یه جور زیباست..... چقدر این صدای تق تق بازار هنر رو دوست دارم..... یعنی میمیرم براش......


اگر اصفهانی هستین باید خیلی خیلی افتخار کنین بهش... همونطور که من فقط به خاطر یه رگ و ریشه که ازش دارم هم کلی دوسش دارم و هم خیلی خاطر خواهشم......

البته مثل همه چیزا و کسایی که دوسشون دارم..... هم پر از خوبیه و هم بدی هایی هم داره.....


پ.ن: معلومه که دلم براش تنگ شده.... خیلی....

بدترین حس عالم!

چیزی بدتر از از دست دادن و شکوندن دل کسایی که دوسشون داری بواسطه اشتباهی که مرتکب شدی نیست.....



ایران

هر وقت میام ایران زندگی یه ریتم بسیار تند میگیره.... از ترس اینکه زمان کوتاهی هستم، سعی میکنم از هر وقتی بهترین استفاده رو بکنم و اینجوری میشه که تاوان دو سال زندگی نکردن رو باید تو سه ماه پس بدم.....

خیلی خیلی ایران رو دوست دارم و هیچی بهتر از گذروندن زمان با موجودیتی که دوست داری نیست.....

وقتی میرم درکه..... علیرغم پا درد بسیار شدید.....

وقتی میرم کلاسی که بیشتر به فضای کلاس احتیاج دارم تا...... علیرغم پا درد شدید....

وقتی بزرگراه زیبای مدرس رو میبینم....

وقتی میرم توچال و شور و حال مردم رو علیرغم سختی ها میبینم....

........

وقتی بوی سبزی و خرید آبغوره و لیمو تازه و فلفل شیرین، و زغال اخته خوشمزه و همه چیزایی که دلتنگش بودم.....

مزه میوه ها......

البته چیزایی برای ناراحتی هم وجود داره، .....

ولی میخوام بگم اگرچه فشار زیادی روی جسمم هست و روحم گاهی از دیدن بعضی چیزا آزرده میشه ولی قلبم پر از شوق و ذوقه....

و از الان نمیخوام به دو ماه دیگه و لحظه خداحافظی با عزیزم فکر کنم.....

 

پ.ن: در حال گوش دادن معین و آهنگ.... آره خودم فداتم... فدای اون چشاتم....  قربون نگاتم.... همیشه خاک پاتم...!!!


تولد

۳۸ هم گذشت،…..

خیلی خوبه که پیش میره ، خوبه که یهروزی تموم میشه، 


چقدر دلم میخواست صداشو بشنوم ولی میدونم که ……

من همونم که یه روز میخواستم دریا بشم…….


افغانستان عاشورا

این روزا بین حجم زیاد خبرهای بدی که میشنوم یه نکته مثبت دیدم....

وقتی خبرهای مربوط به افغانستان رو دیدم، دیدم عده زیادی نوشتن، لطفا با افغانستانی هایی که به ما پناه اوردن خوش رفتار باشید و پذیرا.....

این جور پیغام رو زیاد دیدم....

چیزی که فکر میکنم ده سال پیش به این شدت وجود نداشت.....و شاید حتی برعکسش بود!

من فکر میکنم اگر مشکلات مربوط به جامعه  ما باعث شد عده زیادی مهاجرت کنن و اونجا بفهمن تحقیر یک غریبه یعنی چی، نژاد پرستی به کسی که به کشور دیگه ایی پناه اورده یعنی چی...... اگر این مشکلات و مهاجرت ها باعث فهم ما شد که نسبت به غم افغانستان واکنش بهتری داشته باشیم، انسانیت داشته باشیم، پذیراشون باشیم و مهربانتر باشیم.... سخته گفتنش ولی به نظرم همه این مشکلات ارزشش رو داشت.....

من خیلی خوشحالم بابت تمام متن ها و تشویق هایی که عاری از نژاد پرستی بود..... اگرچه هنوز یه عده به خاطر بی فکری مسئولینمون شعار نه غزه نه لبنان میدن.... ولی فکر میکنم به هر حال ما یه قدم مثبت انسانی برداشتیم... لزومی نداره برای هم دردی خودمون رو فنا کنیم، یا تمام مخارج جای آسیب دیده رو تامین کنیم، خوبه کمک کنیم ولی من به این ضرب المثل معتقدم: "چراغی که به خانه رواست به مسجد حرام است"، اما گاهی با کلام، با آغوش، با بیان ظلم، بیان همدردی میتونیم نشون بدیم درد دیگری رو میفهمیم.....

ما باید نسبت به ظلم واکنش داشته باشیم، هر چند کوچیک، هر چقدر کوچیک.... ما نباید بی تفاوت باشیم. نباید نسبت به ظلم بی تفاوت باشیم.