به شاهزاده رویاهایم

این وبلاگ، مجموعه نامه هائیه برای شاهزاده رویاهام. شاهزاده ای که هنوز دارم دنبالش می گردم. عین نامه های جودی ابوت...

به شاهزاده رویاهایم

این وبلاگ، مجموعه نامه هائیه برای شاهزاده رویاهام. شاهزاده ای که هنوز دارم دنبالش می گردم. عین نامه های جودی ابوت...

شکارچیان هیولا

در زمانی دور، پیش از آنکه انسان قدم به عرصه گیتی بگذارد نبردی بسیار سهمگین بین دو قلمرو باستانی در جریان بود. نژاد فرشتگان در قلمرو آسمان و نژاد عفریتگان در قلمرو زمین...

هنگامی که حملات عفریتگان به آسمان و پلیدی آنان به اوج خود رسید، به دستور فرمانروای آسمانها بزرگترین ارتش تاریخ فرشتگان، به زمین فرود آمدند تا عفریتگان را نابود کنند. نبردی بسیار سهمگین درگرفت... ارتشهای بزرگ عفریتگان یکی پس از دیگری در جای جای زمین نابود شدند و زمین کاملا خالی از سکنه گردید. و تنها یک عفریت در زمین باقی ماند...

عفریتی بسیار دانا و باهوش که در جنگ شرکت نکرده بود و به تنهایی در کوهستان زندگی می کرد و پروردگار را می پرستید. با پایان یافتن جنگ، او که هیچ کس را در زمین نداشت از فرشتگان خواست تا او را همراه خود به آسمانها ببرند.

فرشتگان درخواستش را پذیرفتند و صلحی شش هزار ساله آغاز گشت. اما فرمانروای آسمانها می دانست که این آرامش دیری نخواهد پایید. آخرین عفریت، بسیاری از رازهای قلمرو آسمان که عفریتگان در آرزوی دانستن شان بودند را دریافته بود و فرمانروای آسمانها می دانست که او به زودی، هیولاهایی بسیار زیرکتر و بمراتب مخوفتر از گذشته بر عرصه هستی خواهد آورد.

پس برای یاری رساندن به فرشتگان، در نبرد قریب الوقوعشان، شکارچیان هیولا را آفرید. نژادی بسیار نیرومند با روحی دورگه... نیمی از روح فرشتگان و نیمی از روح عفریتگان... و در همان هنگام، آخرین عفریت راز تولد را آموخت و فرزندی به دنیا آورد. عفریتی تازه، نخستین هیولا بود!

*******

و اکنون نبرد آغاز شده...

شکارچیان هیولا به زمین فرستاده شده اند، چرا که زمین پر از هیولاست... هیولاهایی نامریی که افکار انسانها را بدون آنکه خودشان دریابند تسخیر می کنند و آنها را به جنگیدن با یکدیگر و آفرینش پلیدی ترغیب می کنند. هیولاهایی که می توانند به هر شکلی درآیند و کسی جز شکارچیان هیولا نمی تواند آنها را ببیند.

شکارچیان هیولا که در زمین به شکل انسانها درآمده اند می دانند که هرگاه در برخورد با یک انسان، رفتار او نیمه شیطانی روحشان را برانگیخت، این بدان معناست که آن انسان توسط هیولا تسخیر شده است و می توانند با بهره گیری از تواناییهای هیولایی نیمه تاریک روحشان، هیولا را از وجود انسان برانند.

اما اینک شکارچیان هیولا دریافته اند که یک شمشیر دودم هستند زیرا با هر بار برانگیخته شدن، نیمه تاریک روحشان نیرومندتر می گردد و وحشیانه تر می کوشد تا بر نیمه روشن روحشان غلبه یاید و آنها را تماما به یک هیولا بدل سازد!

من یک شکارچی هیولا هستم و دلم نمیخواهد به یک هیولا تبدل شوم. نمیخواهم هربار که رفتار انسانی باعث برانگیخته شدن خشم، وحشت یا رنج نیمه تاریک روحم گشت، با بهره گیری از مهارتهای نیمه تاریک وجودم، با خشونتی آتشین یا لبخندی سرد و عاری از محبت٬ با نفرت و سرزنش و رو برگرداندن با او برخورد کنم، تا هیولایی که ذهن او را تسخیر کرده را بر سر جایش بنشانم.

نمی خواهم پس از هر مبارزه، خسته تر، کم تحمل تر و عصبی تر از قبل شوم و با مشاهده افزایش رنج و نفرتم از انسانهای تسخیر شده و تلاش برای دوری گزیدن از آنها، حس کنم که هیولای درونم هر روز دارد نیرومندتر می شود. نمی خواهم به هیولایی تبدیل شوم که گمان می کند شکارچی هیولاست اما دارد به انسانهای بیگناه نیز هیولاوار حمله می کند. نمی خواهم سالها بعد فرشته ای کهنسال شوم که هیولای وجودش از درون او را خورده و به فرشته ای خسته و بیمار و عصبی بدل کرده است.

و شما ای انسانهایی که هنوز فراموش نکرده اید، روزگاری شکارچی هیولا بوده اید...

آیا بجز شمشیر شیاطین، سلاحی برای مبارزه با آنها یافته اید؟

*******

(افسانه بالا رو به صورت ترکیبی از روایات مستند اسلامی با تم سریال کارتونی ژاپنی بسیار زیبای Claymore (شمشیر دودم) ساخته ام. من یه DVD حاوی 26 قسمتشو با زیر نویس انگلیسی بسیار ساده دارم. هر کس کارتونشو میخواد بگه. و لطفا جوابهاتونو به سئوال انتهاش هم بدین که مدتیه حسابی فکرمو به خودش مشغول کرده.)

نظرات 8 + ارسال نظر
سعید دوشنبه 7 مرداد‌ماه سال 1387 ساعت 12:57 ق.ظ http://f10.blogsky.com


سلام دوست عزیز
وبلاگ جالبی داری خوشحال میشم
نظرت را در مورد وبلاگ خودم بدونم
موفق باشی

سلطان پنگوئن دوشنبه 7 مرداد‌ماه سال 1387 ساعت 01:13 ق.ظ http://silentsong.blogsky.com

سلام مسعود جان...

خوبی؟

وبلاگ خیلی خوبی داری...

پستی که برای دوستت احمد بود خیلی متاثرم کرد... ولی واسه علیرضا کوچولو دعا کردم... الان چطوره؟ بهتر شده؟

پست سوسک و تولد و بادکنک رو خوندم و خیلی هم خوشم اومد... برادر نل!!!! :-))

واقعا قشنگ و با روح مینویسی...

موفق باشی دوست من....

فعلا.............

نمیدونم دیگه برگردی وبلگمو بخونی یا نه٬ اما بابت نظرت ازت ممنونم...

Mzdk دوشنبه 7 مرداد‌ماه سال 1387 ساعت 03:23 ق.ظ

سلام.
۱- چه منو یاد داستان کنستانتین و در ادامه ی اون وَن-هِلسینگ انداخت ... داستانی از وجود همه ی ما ...

هر انسان با این پیام متولد می شود
که خدا
هنوز
از انسان
نومید نیست

(رابیند رانات تاگور)

۲- با یه چاغو هم می شه میوه پوست کند، هم می شه یکی رو کُشت هم می شه یادگاری نوشت ... دست بازه ... انتخاب با ماست ... ماییم که به چاغو معنی می دیم ... چاغو ماییم ...

یعنی وقتی خودت خیلی وقتها آدمهایی رو می بینی که عوضی هستن و باید سرجاشون بنشونیشون داد میزنی٬ اخم می کنی٬ دوست داشتنتو ازشون دریغ می کنی اما با این وجود بعدش احساس عصبیت و اعصاب خوردیت بیشتر نشد؟!...
میگن بعضی وقتها باید دعوا کرد... بعضی وقتها باید داد کشید تا طرف حس نکنه تو ماست و ببویی... بعضی وقتها باید اخم کرد تا طرف حساب کارشو بکنه...
اما من اینها رو دوست ندارم. دنبال یه راه دیگه می گردم... شاید چون همیشه از بچه گیم می ترسیدم دیگرونو ناراحت کنم و دیگه منو سرزنشم کنن!

ماکسیم دوشنبه 7 مرداد‌ماه سال 1387 ساعت 12:00 ب.ظ http://maxim.blogfa.com

فراموشی، سلاحیه که فکر کنم حتی اون عفریت دانا هم به رازش پی نبر، با اون میشه هم هیولاها را نابود کرد، هم نیمه تاریک رو ...

میشه هیولاها را فراموش کرد، همینطور تاریکیو

هیولاها با ندیدن نمی میرن...
میرن و می گردن تا یه جای دیگه جلوی چشمهات تو بدن یکی دیگه سبز بشن.
و دفعه بعد فراموشی هم حتی سخت تر میشه چون نیمه تاریک وجودمون که فراموش نمی کنه! میره اون پایین ها قایم میشه تا دفعه بعد سر یه فرصت دیگه قویتر برگرده...

مهدی دوشنبه 7 مرداد‌ماه سال 1387 ساعت 07:37 ب.ظ

سلام
آره، پایه ام. میخوام. به نظر باحال میاد. ازت میگیرمش.
ولی سوالت رو خیلی خوب متوجه نمیشم. نه بهتر بگم اصلا متوجه نمی شم.
مرسی
وبلاگ خوبی داری. به منم سر بزن.
خداحافظ

ماکسیم پنج‌شنبه 10 مرداد‌ماه سال 1387 ساعت 02:24 ب.ظ http://maxim.blogfa.com

اول اینکه بگما از کامنتی که گذاشتی، ممنون- بعضی وقتا آدما محتاج همدردی نکردن هستن، محتاج یه رفتار عادی، ...

دوم، اگه قرار باشه با هیولاها، از روش خودشون جنگید یعنی هیولا وار، خوب معلومه که آخر داستان، باز یه هیولای جدید بوجود میاد. میگم اگه باهاشون نجنگیم چی میشه؟ نه اینکه بهشون فرصت پیروزی بدیما ! فقط چیزهای مهمتری از جنگیدن پیدا کنیم، اونقدر مهم که واقعا یادمون بره که هیولایی هم هست، اینطوری شاید اونا هم دچار یاس بشن!

م.ر.ک. شنبه 19 مرداد‌ماه سال 1387 ساعت 11:53 ب.ظ

سلام
این سوال منو یاد یه مطلب(سوال)دیگه می اندازه. خدا تو قرآن از قصه حضرت یوسف به عنوان بهترین قصه ها یاد میکنه ، چرا ؟ از نظر من این نام گذاری ریشه تو اون سرنوشت داستان داره که نه تنها نیروی بد پیروز نشد، نه تنها نیروی خیر پیروز شد و نه تنها نیروی بد از بین رفت، که نیروی بد به نیروی خیر مبدل گشت.
حالا ببینیم چه شد که این اتفاق افتاد؟
(کامل نمیدونم) یکیش صبره. صبر با تحمل فرق داره. امام سجاد میگه کسی که صبر نجاتش ندهد بی تابی او را از پای در خواهد آورد.
ما بقی رو بعدا میگم.

برای من صبر یعنی در دل نگه داشتن آزاری که می بینم و بیرون نریختن اون...
آیا یوسف هم در مقابله با شیطنت های برادراش رنج می کشید و چیزی نمی گفت؟! من صبری که فروخوردن رنجهاست تا یه جای دیگه به صورت عصبانیتهای بی دلیل و میگرن و زخم معده و سرطان و هزار جای دیگه بزنن بیرون یا حتی کم تحملتر شدن در برخورد بعدی با ۱۲ برادرمو دوست ندارم.
محتاجم به دونستن اون چیزی که صبر جمیل نام داره و با صبر عادی که شکل مودبانه ای از دروییه فرق داره...

... پنج‌شنبه 9 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 11:40 ب.ظ

من کارتونشو می خوام.

خوب
فکر کنم باید حضوری بهم بگی و یه قرار بذاریم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد