به شاهزاده رویاهایم

این وبلاگ، مجموعه نامه هائیه برای شاهزاده رویاهام. شاهزاده ای که هنوز دارم دنبالش می گردم. عین نامه های جودی ابوت...

به شاهزاده رویاهایم

این وبلاگ، مجموعه نامه هائیه برای شاهزاده رویاهام. شاهزاده ای که هنوز دارم دنبالش می گردم. عین نامه های جودی ابوت...

واسه یه مشت آب چشمه

شب جمعه ملودی قشنگم بخیر... اسمت همینه نه؟ گیریم درست حدس نزده باشم ولی بالاخره من به اسمی احتیاج دارم تا بتونم صدات کنم دیگه! تصورشو بکن... وقتی میگم ملودی قشنگم! یا ملودی شیرین زندگیم! چقدر کیفش بیشتره تا اینکه بدون اسم صدات کنم!

ضمنا این خودش می­تونه یه تهدید دوستانه باشه! گمونم به صلاحته زودتر سرراهم پیدات بشه چون اگه من به این اسم عادت کنم دیگه باید قید اسم واقعیتو در زندگی مشترکمون بزنی...

(از همین الان گفته باشم­ها...)

وای که اگه بدونی الان دارم چیکار می­کنم؟! تصورشو بکن... روی یه تکه سنگ نشسته­ام و در حالیکه عطر مست کننده گل یخ اطرافمو پر کرده دارم از آب خنک، زلال، سبک و شفاف یکی از چشمه­های حوالی رودبار می­نوشم!

 اشک زلال کوهستان که از دلش به روی گونه­هاش جاری میشه... اشکی از سر شادی... آبی که شرشر ملایمش گوشهاتو غلغلک میده و از حرفهای دل کوه برات میگه... آوازی نجواگونه در ستایش زندگی...

قدیمها تعجب می­کردم که چطور قرآن میگه همه موجودات، جاندار و بیجان دارن پیوسته خدا رو شکر و ستایش می­کنن! اما حالا که زبون رودها، گیاهان، پرندگان و خیلی از جانوران دیگه رو یاد گرفته­ام می­تونم بگم که قرآن راست می­گفت! آخه قبلاها فکر می­کردم شکر کردن بیان چندتا کلمه هست و از خودم می­پرسیدم آخه گیاهان این کلمه­ها رو دارن به چه زبونی میگن؟!

اما الان دیگه می­دونم شکر هر نعمت در بهره­گرفتن صحیح از اون و اهدا کردنش به خود و هدیه دادنش به دیگرونه... الان می­دونم که هر کس با هر زبونی وقتی به نوای پرندگان یا رودخانه­ها دل بسپره یا گلها رو تماشا کنه صدایی رو به زبون احساساتش می­شنوه که بهش میگه شاد باش... غصه­ها رو فراموش کن... زندگی خیلی زیباست...

شاید نه با کلمات بلکه به زبان احساسات... به زبانی که خیلی وقت پیش، وقتی بچه بودیم اونو کاملا بلد بودیم... همون زبونی که وقتی حتی نمی­تونستیم درست حرف بزنیم با یه نگاه به چهره مادرمون ازش می­شنیدیم که غمگینه و بعد بدون هیچ کلامی سعی می­کردیم خوشحالش کنیم! زبونی که الان اکثرمون فراموشش کردیم... الان دیگه اکثرمون نمی­تونیم صدای فقری که چهره خیلی از آدمهای شرافتمند داره فریاد می­زنه رو بشنویم... "مستمندان آنانی نیستند که دست نیازبه سویت دراز می­کنند... آنانی هستند که از شدت حیا فقر خود را ابراز نمی­کنند و تو می­توانی آنها را از چهره­شان بشناسی..." (قرآن مجید)

آره! من کم کم دارم با این زبون آشنا میشم... می­تونم بشنوم که کوهستان داره با صدایی آرام و خواب­آلوده داره شادیهاشو بدون دریغ برای همه میگه تا این شادی رو به همه هدیه کنه... این هدیه دادن یعنی استفاده درست از نعمتهای خدا و این یعنی شکر!

از این صحنه زیباتر چی می­تونه باشه؟ نشستن روی یه سنگ، بلعیدن عطر شرمگین و ملیح گل یخ و نوشیدن از آب خنک و زلال چشمه... برای من که رسیدن به این تجربه خیلی راحت بود! 1000 تومن برای خرید یه شیشه اسانس گل یخ و 250 تومن هم برای دو مشت آب خنک، شفاف و زلال چشمه در یک بطری آب معدنی! بعدشم نشستن رو یه سنگ و جرعه جرعه نوشیدن آب با چشمهای بسته در حالیکه عطر روی مچ دستهات بینی­تو پر کرده!

وای که این کشفهای بشر چقدر عالی­اند؟!!! حیف که اکثر آدمها فقط برای رفع تشنگی یا رهایی از سنگ کلیه از این آب می­نوشن! حیف که اکثر آدمها برای در نیومدن بوی عرق تنشون یا جلب توجه دیگرون از این عطرها استفاده می­کنن! شبت بخیر گل قشنگ من... خوابهای خوب ببینی...

معنای نماز

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

پینکی و حسین علی

عصر روز چهارشنبه شاهزاده خانم دوست داشتنی و مهربون من بخیر... امروز یه عصر ملایمه... از اون عصرهایی که حتی نور خورشید هم دستاشو زده زیر چونه­اش و با تنبلی روی درختهای پارک لمیده و داره آدمها رو تماشا می­کنه... دلم میخواد یه گوشه بشینم و بی­حرکت آدمها رو تماشا کنم... امروز با دو تا موجود جالب و دوست داشتنی آشنا شدم! جفتشون خیلی ناز و دوست­داشتنی­ان... پینکی و حسین علی!

با پینکی، بالای شهربازی بچه­های پارک طالقانی آشنا شدم و با حسین علی دویست متر پائین­تر...

پینکی یه توله سگ پشمالوی شش ماهه از نژاد تری­یره... یه گوله پشم سفید که دو تا چشم و یه بینی ازش بیرون زده وحسین علی یه پسر 25 ساله با چشمهای چپ و ضریب هوشی زیر حد نرماله!

خانواده پینکی یه زن و شوهرجوون هستن با یه دخترتپل مپل 8-7 ساله بنام نیکی که پینکی رو وقتی 20 روزش بوده 300 هزارتومن خریدن. از اون طرف مادر حسین علی مرده و پدرش نگهبانه... حسین علی به مدرسه شبانه رفت که اونجام نتونست از پس کلاس اول بربیاد پس تنها از حوالی مشهد اومد تهران و کارگر شهرداری شد با حقوق ماهی 150 هزار تومن که خرج خورد و خوراک و لباسشه و شبها در خوابگاه شهرداری زندگی می­کنه...

پینکی خیلی سرحال و شاده آخه معمولا روزها نمیارنش گردش... اون با هیجان جست و خیز می­کنه... دنبال مورچه­ها می­کنه... ته چوب سیگارها رو به دندون می­کشه... مثل یه پادری روی زمین دراز می­کشه (به حدی که آدم دلش میخواد کفششو رو موهای سفید بدنش پاک کنه!) و با حرارت و شادی دستمو می­لیسه...

اما حسین علی هر روز عصر پس از اتمام کارش میاد اینجا... امروز هم در حالیکه یه گل صورتی تو دستش گرفته در حالی که داره زیر لب ترانه­ای رو زمزمه می­کنه و با پاهاش رو زمین ضرب گرفته مدام گلشو بو می­کنه... هر چند دقیقه یکبار هم میره پای آبسردکن و یه مشت آب می­خوره و مثل اکثر عقب­مونده­ها که مدام یه رفتارو تکرار می­کنن برپارها و بارها دست خیسشو به شلوارش می­کشه تا خشک بشه... خیلی محتاط و از سر ترس اینکه کار بدی نکنه (ترسی که بخاطر سالها شنیدن عبارت «مواظب باش» دیگرون تو ذهنش نشسته) مشتاق و شرمزده به دخترهای خوشگل رهگذر خیره میشه... یا از دور که یه گربه رو زمین می­بینه میره جلو و در چند متریش رو زمین می­شینه و پیش پیش می­کنه بلکه بیاد جلو... گربه­هه هم که انگار به بی­آزار بودن حسین علی پی برده عوض فرار کردن با حالتی بی­اعتنا و حاکی از عدم علاقه، به بررسی زیر بوته­ها ادامه میده...

پینکی امروز خیلی غذا خورده و خانواده­اش نگران هستن که بالا بیاره... اونها هر روزموهاشو با برس سیمی شونه می­کنن تا خون زیر پوستش بیشتر جریان پیدا کنه و موهاش بلندتر بشه... معمولا موهاشو بالای سرش می­بندن (گاهی با کش و گاهی هم گیس­باف) اما امروز در حالیکه رهگذرها با علاقه تماشاش می­کنن بابای خانواده با علاقه بغلش کرده و داره آت آشغالهایی که موهای مثل جارو دستی پینکی از روی زمین جمع کرده­ان رو از روی تنش تمیز می­کنه... اما حسین علی رو هیچ کس نمی­بینه! اون لباسهای کارگری و قیافه زشت و پوست آفتاب­سوخته و چشمهای چپش که عقب­موندگیشو دارن داد میزنن حتی جای یه نگاه ترحم­آمیز برای مردمی که اومدن پارک تا این روز تعطیلو خوش بگذرونن باقی نمی­گذاره... اما اون حرف زدنو خیلی دوست داره... واسه همین وقتی میرم پیشش میشینم و سرحرفو باهاش باز می­کنم با ذوق و شوق جوابمو میده! از چیپسهام ورمیداره و همه­اش میگه: «ما چاکرتیم!»

از نظر من جفتشون به یک اندازه ناز و دوست داشتن­ان! گیریم که هر کدومشون یه جور... قدیمترها وقتی در برابر این صحنه­ها قرار می­گرفتم زودی به نتیجه­گیری می­پرداختم که عجب ما آدمها به هم بی­توجهیم و... ولی الان فقط از شگفتی دنیا که این همه چیزهای عجیب رو انقدر نزدیک هم می­چینه حیرت می­کنم... زمین خیلی بزرگه و توش پر از دنیاهای متفاوته! دنیای حسین­علی و دنیای پینکی...

خدا

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.