به شاهزاده رویاهایم

این وبلاگ، مجموعه نامه هائیه برای شاهزاده رویاهام. شاهزاده ای که هنوز دارم دنبالش می گردم. عین نامه های جودی ابوت...

به شاهزاده رویاهایم

این وبلاگ، مجموعه نامه هائیه برای شاهزاده رویاهام. شاهزاده ای که هنوز دارم دنبالش می گردم. عین نامه های جودی ابوت...

یانگوم و اقتصاد نوین!

آقای علی پور می گفت:«مردها قرنها اقتصاد جهان رو هدایت کردند و اثبات کردند که اینکاره نیستند... چون اقتصاد مردانه بر پایه قدرت و رقابت است. کاری کثیف که رابطه برنده-برنده (یعنی هر دو طرف رابطه ذینفع شوند)تنها یک شعار پوچه...میلیونها رئیس سعی می کنند برای پیشرفت شرکت از کارمندانشان بیشترین کار را بکشند با کمترین حقوق! به مشتریهایشان کمترین محصول را بدهند با بیشترین قیمت! و نظریه عرضه و تقاضا یعنی هر چقدر نیاز آدمها بیشتره گرونتر بفروش...با رقیبانت مبارزه کن... بازارهایشان را ازشان بگیر...»

علی پور می گفت: «الان کارشناسان اقتصاد اعتقاد دارند که اقتصاد آینده باید یه اقتصاد زنانه باشه...نه اینکه زنها اونو بگردونند!بلکه باید بر پایه محبت و خدمت باشه نه بر پایه رقابت و قدرت...» و من تا وقتی که یانگوم این هفته رو ندیده بودم اینو نفهمیدم!!!

وقتی فرزند امپراطور دچار بیماری همه گیر آبله شده بود پزشکان قصر سعی می کردند درمانش کنند...در همون زمان هم یانگوم که از قصر طرد شده بود داشت در درمانگاه شهر بچه گداهای مبتلا به آبله رو مداوا می کرد...پزشک شین نتونست پسر امپراطور رو معالجه کنه ولی یانگوم تونست یه بچه فقیرو خوبش کنه و بدنبال اون به قصر دعوت شد و پسر امپراطور رو هم درمان کرد!

میدونین فرق پزشک شین و یانگوم چی بود؟ پزشک شین می خواست پسر امپراطور رو درمان کنه تا مقامش رو از دست نده... تا پیشرفت بکنه و از بقیه رقیبانش جلو بزنه... اما یانگوم می خواست بچه های مریض رو درمان بکنه تا رنج نکشن... تا لبخند رو روی لب خانواده هاشون وقتی بچه شونو روی دوششون گذاشتن و از شادی جست و خیز می کنن ببینه... پزشک شین یه دفعه رفت سراغ یانگوم تا ببینه اون چیکارمی کنه ولی وقتی دید یانگوم یه بچه مریضو بغل کرده و بدون ترس از مبتلا شدن به آبله داره نوازشش می کنه برگشت... پزشک شین اعتقاد داشت مهارت و دانش بالایی داره اما یانگوم وقتی ناله بچه مریضی رو در خواب شنید بهش گفت: «منو ببخش... تو بخاطر بی تجربگی و عدم کفایت من داری درد می کشی!!!» (الانم که یاد این جمله اش می افتم اشک تو چشمام جمع میشه!)

ما هم همینیم... مثل پزشک شین شیفته محصولاتمون هستیم! فکر می کنیم بهترین محصولات دنیا رو درست کردیم! مثل پدری که فکر میکنه بچه اش بهترین بچه دنیاست! مثل کسی که اگه کامپیوتر می خونه فکر می کنه رشته کامپیوتر بهتر از صنایعه! مثل کسی که اگه پرسپولیس رو دوست داره میخواد اثبات کنه که پرسپولیس بهترین تیمه!!! واسه همین اگه به یه مشتری فکر می کنیم تنها تلاشمون اینه که اونو قانع کنیم مارو انتخاب کنه!!! واسه مون خودمون مهمیم... حتی اگه به بهتر شدن اوضاع مشتری فکر می کنیم بازم چون خودمون پیشرفت می کنیم... همونقدر که برای پزشک شین هم خوب شدن بچه امپراطور مهم بود!

اما کاشکی مثل یانگوم رویامون بهتر شدن اوضاع مشتریمون بود...حالا مثل یانگوم شدن بخوره توی سرمون...لااقل می نشستیم و نیم ساعت در روز وقت میگذاشتیم تا ببینیم کمکی از دستمون برای بهتر شدن اوضاعش بر میاد؟ ایده ای که هر چند سودی به ما نمی رسونه اما چنان اعتماد مشتری رو به ما جلب می کنه که از ده تا محصول هم مهمتره... به پیشرفت زندگی همکارانمان، کارمندانمان فکر کنیم و به گفته چاپلین یادمون نره که وقتی از روی سن میایم پائین حال همسر مریض راننده مونو بپرسیم...این میشه که همکارانمون دوستمون میدارن... مشتریهامون بهمون اعتماد می کنن و ما رو به بقیه جاها ترجیح میدن...

اقتصاد آینده براساس یه اصل ساده بنا میشه : «کسی که آسایش و شادی بیشتری به انسانها هدیه کنه مردم بهش پول بیشتری میدن...»

 خودمونیم! لبخند لی یانگ آء خیلی شیرین و مهربون نیست؟!... من عاشق لبخندشم...

 

                   نمیدونم کجا این دل اسیره؟            همین جور بگذره ترسم بمیره

                   نمیفهمند دردم را طبیبان                بگین یانگوم بیاد نبضم بگیره!

 

هدف زندگی

هدف از زندگی دوست داشتنه... ما بدنیا اومدیم تا آدمها، طبیعت، خاک، خدا و همه چیز رو هر روز بیشتر از دیروز دوست داشته باشیم... ما وقتی یکی رو دوست نداریم نباید از زندگیمون خطش بزنیم! باید پس از اینکه ازش به اندازه کافی دور بودیم و ناراحتیمون آروم گرفت برگردیم سراغشو دوست داشتنشو یاد بگیریم...

ما وقتی یه چیزی رو دوست نداشتیم در حقیقت اون بخش از وجودمونو که اون چیز داره زنده می کنه رو دوست نداریم... پس تنها راهی که میشه همه کسو همه چیزو دوست داشت اینه که تموم گوشه گوشه شخصیتمونو و وجودمون دوست داشته باشیم...

اگه هر روز میزان مجموع محبت ما به دنیا بیشتر نشه یعنی به طرف هدف زندگیمون حرکت نکرده ایم... آدمها هر جا که باشن دوست دارن به یه جای بهتر برن جز جایی که آکنده از محبتن... وقتی اونی رو که با تموم وجودت دوست داری در آغوش گرفتی و پر از حس دوست داشتنشی دلت میخواد این لحظه تا ابد طول بکشه! وقتی محبت داره تو قلبت قل قل می کنه دلت میخواد آروم بگیری بشینی و ازاین حالی که داری لذت ببری...

واسه همین هلن کلر، اون دختر کور و کر و لالی که بسیاری از زیبایی ها رو نمی تونست درک کنه گفت: «زیباترین چیزهای دنیا را نه می توان دید، نه شنید و نه لمس کرد.زیباترین چیزهای دنیا را تنها در قلبمان می توانیم تجربه کنیم...» و برای همینه که امام صادق میگه: «تمام دین محبت است...»

و توجه ریشه ایجاد محبته... وقتی به یکی توجه کنی و نگذاری تجربه های تلخ گذشته ات و تصویرهای ذهنیت نسبت بهش، توجهتو بهش کم بکنه و گمون کنی می شناسیش و دیگه چیز جدیدی نیست! کم کم شروع میکنی به شناختنش و انقدر در وجودش زیبایی می بینی که ازش خوشت میاد و محبتت بهش برانگیخته میشه... چه اون موجود یه پلنگ باشه، چه خدا، چه پوست دستهات، چه مادرت و چه همکلاسیت، چه همسایه ات و چه دشمنت!

و هر چی بیشتر به یکی محبت پیدا می کنی بیشتر اونو جزو خودت می دونی... حاضر میشی بخشی از وقت، دانش و امکاناتت رو برای اونهم خرج کنی چون خوشحالیش همونقدر خوشحالت می کنه که خوشحالی خودت!

ما آفریده شدیم تا عشق بورزیم و این هدف زندگیمونه...  

 

کفشدوزک

الان ساعت 3:40صبح روز جمعه اس و اگرچه چشمهام دلشون میخواد برن به آسمون هفتم پیش شاه پریان اما انقدر حالم خوبه که دلم نمیاد این لحظات قشنگو با خواب پر کنم!

موبایلمو برای ساعت 6و نماز صبح کوک می کنم و بعدش اونو به صورت، پیشونی و گونه هام می مالم تا بدنم حسش کنه و بشناسدش تا بعدش بدنم بتونه به من لطفی کنه و با صدای زنگش منو از خواب بیدار کنه... خوب... حالا دلم میخواد با آسایش خیال، نرم نرمک قلم به دست بگیرم و این حس شادی رو تجربه کنم...

دیروز از روزهای خوب زندگی بود! اول صبح رنطیل (همون فرشته نگهبانم) که دو سه روز بود ازش خبری نبود اومد سراغمو حسابی رو دستم خرج گذاشت! صبح پس از یک دوش داغ و پاک کردن بخار ازروی آینه و تراشیدن صورتم با نرمی Match 3 از خونه زدم بیرون تا برم کانون خورشید...

همین که اون روز بنا بود با سروان سایمون، پروفسور نایریکا، سرجوخه مراک یه بازی کوتولهو برگزار کنم و به این ترتیب به عضو جدید و خوش اخلاق باشگاه، دکتر روپیت (مهروف به مارمولی)و همسر دوست داشتنیش (که یه قاتل حرفه ای به نام ژوکره) خوشامد بگیم. یه انتظار شیرین... تو این  افکار بودم که رسیدم جلوی گلفروشی!

اونجا بود که اولین بار رن گفت: «میدونی بیش از دو هفته میشه که برام گل نخریدی؟» باور کن نه بخاطر خودما (!)فقط واسه اینکه دل رن رو نشکونده باشم یه شاخه گل خیلی قشنگ خریدم و سوار اتوبوس شدم.

توی اتوبوس داشتم گل رو بو می کردم که رن دوباره گفت:«میدونی اگه با آمپول آب بپاشی رو گلبرگهای این گل چقدر خوشحالش میکنی؟» این شد که با پیاده شدن از اتوبوس، از داروخونه یه آمپول خریدم! پیاده رفتم طرف خورشید که اون پیرمرد دوست داشتنی موسفیدی که کنار دکه روزنامه فروشی همیشه بساط میکنه رو دیدم!طبیعتا اینبار هم فقط از سر کنجکاوی رفتم سراغش به تماشا...

اما وقتی از پیش پیرمرده دور می شدم یه گردنبند دستم بود به شکل کفشدوزک!کفشدوزکی نقره ای رنگ که اگه شاخکهاشو به طرف هم بکشی بالهاش از هم باز میشن و روی پشتش ساعتی رو می بینی!

نگو آدم ولخرجیم...تقصیر من نیست که مامان همیشه ساعتشو که برای وضو گرفتن یا ظرف شستن درمیاره کمکش می کنه و ساعت من یا مجید رو به دستش می بنده! الان کلی هیجان دارم که وقتی این گردنبند زیبا رو به مامان بدم قیافه اش چه شکلی میشه؟!

(راستی چرا ما فقط به مناسبتهای خاص مثل تولد و روز مادر به هم هدیه میدیم؟! این بیشتر از اون که ابراز محبت به طرف و اگه بدی چقدر خوشحال میشه؟!باشه بوی عادت به اجرای وظیفه و اگه ندی بده رو داره!)

داخل خیابون فلسطین که شدم آخرین درخواست رن رسید: «میدونی اگه روی گلبرگهای گل شیر بپاشی چقدر ترو تازه میشن؟!» اینو رن از یه گلفروشی شنیده بود! بازم باور کن فقط واسه نشکستن دل یه موجود بیگناه، اصغر آقا رو به یه پیاله شیر مهمون کردم... (بهت گفته بودم اصغر آقا اسم شکممه؟)

و اصغر آقا هم که بیچاره موجود قانعیه (آخه من آدم کم غذایی هستم!)با یه آروغ کوچولوی مودبانه ازم تشکر کرد!

ولی بعدش نوبت تشکر رن رسید... نه اینکه فکر کنی رنطیل تنها یک فرشته نگهبان پرتوقعه ها... نه! وقتی که بخواد ازت تشکر کنه چنان دلت غنج میره که انگار تو یه تشت آب گرم نشستی!!! یه حس ملایم آخیش (بر وزن بالش) بهت دست میده پر از سبکبالی و شادی...

بعدش چند ساعت بازی و پایان بخش این روز خوب هم خوردن یه پرس کله پاچه شامل آب مغز و خوش گوشت(!) و در نهایت نشستن تو یه پرایدو اومدن به شمال! گوش کردن به آهنگهای قشنگ، تماشا کردن ستاره ها و چراغهای دوردست شهر و خوابیدن با تکانهای گهواره مانند ماشین در آغوش جاده هراز!

(راستی به نظر تو این عجیب نیست که یه نفر، فقط واسه اینکه آدمها یاد تکونهای گهواره های دوران کودکیشون بیفتن انقدر خرج کنه تا جاده هراز رو انقدر پر پیچ و خم بسازه؟!)

یادم میاد وقتی از تهران راه افتادیم آخرین جمله ای که پیش از خوابیدن به داش اسی (موسوم به اسماعیل شیرین پور یکی از مودبترین و آقاترین پسرهای دنیا) گفتم این بود:

«اکثر آدمها از مسافرت با ماشین خسته و کوفته میشن اما بعضی ها هم بهش عادت می کنن. اما این ابلهانه نیست که یه نفر که هر هفته با ماشین میره مسافرت دلش واسه خوابپیدن توی ماشین تنگ بشه؟...

ساعت 4:45 صبح روز جمعه

صبح بخیر...

نخستین دروغ

تو هیچ میدونستی باروک، برادر متاترون (فرشته ارشد و جانشین ابر نیرو) اعتقاد داره که ابر نیرو (یا همون پروردگار) نخستین فرشته ای بوده که از جمع شدن غبار به وجود اومده! و بعد که فرشته ها و موجودات دیگه آفریده شدن به دروغ خودشو خالق اونها معرفی کرده؟

و بعد، وقتی که برای نخستین بار، یه فرشته بسیار هوشمند مونث، این راز رو فهمید اونو تبعید کرد؟ (حدس بزن نام این فرشته چی بود؟!)

میدونستی این فرشته هوشمند و طرفدارانش اعتقاد دارند که ابر نیرو با حاکمیت کلیساها، مساجد و مذهبیون خشک مغزش داره تلاش می کنه تا همه موجودات (و البته انسانها) از شادی و خوشبختی بهره مند نشن و با قوانینی متضاد با طبیعتشون، اونها رو با وعده پاداش یا ترس از مجازات تحت سلطه خودش بگیره؟!

البته الان دیگه بخاطر پیر شدن ابر نیرو و ضعیف شدنش، موجودات دارن با به دست آوردن آگاهی و بیشتر شدن تجربه هاشون، هر روز بیشتر از حکومت تزویر و ارعابش سرپیچی می کنند!!!

 

جان من این جالبترین چیزی نبود که امروز شنیدی؟!

جان من در اعماق قلبت، احساس شادی و آزادی ناشی از حس کردن جرقه های حقیقت و همزمان با اون، احساس گناه از کشیده شدن زنجیرهای اسارتت در بند وعده های عذاب رو حس نکردی؟!!!

من اینو در آپاراتی فهمیدم!

رفته بودم آپاراتی دانشگاه ساوه که نماز بخونم! اطرافم پر بود از دانشجویان پنچری که بعد از ناهار، اومده بودند اونجا و دراز به دراز افتاده بودند تا تعمیر بشن، جونشون پر بشه تا برگردن سر کار و زندگیشون!

چی داشتم می گفتم... آره! رفته بودم آپاراتی یا به اصطلاح مودبانه اش مسجد حضرت زهرا که این موضوعو فهمیدم!!! نمیدونم چرا آدمها از دست شیطان اینقدر شاکین؟!!! چالش با اهریمن، یکی از بزرگترین تفریحات و هیجان انگیزترین مبارزات زندگی منه!... کیف می کنم از اینکه چقدر مبارزه زیبائیه!... لعنتی چه باهوشه و چقدر زیبا بازی می کنه؟... در برابرش به تموم هوش و قدرتت (بلکه کمی بیشتر) احتیاج خواهی داشت و این باعث میشه تا از یه آدم ماست و از یه مربای آلوی وارفته به یه انسان در اوج زیرکی و قوای ذهنیش تبدیل بشی... من قدیمها می ترسیدم به این موضوعات فکر کنم و کافر بشم! واسه همین هم صورت مساله های ترسناکو پاک می کردم و به همین خاطر هم شانس رسیدن به جوابشون و کشف دانشی که پروردگار به بهانه این سئوال سر راهم قرار داده بود رو از دست می دادم!!! از چی می ترسی؟!... از اینکه به این موضوعات فکر کنی و گمراه بشی؟... ها؟!!!... دیدی الکی میگی خدا داناترینه و در عمل می ترسی خدا از پس جواب این سئوال برنیاد! پس بدون که خدا آزمایشی سر راه زندگی آدم نمیذاره که انقدر سخت باشه که آدم حتما توش شکست بخوره! این هست معنی آیه "خدا بر انسان بیشتر از وسعش تکلیف نمی کند!" تو برو به میدان مبارزه... چرا ترس شکست جلوی پیروزیتو بگیره! خیالت راحت باشه... خدا می تونه از خودش دفاع کنه... هدایت کردن و دادن پاسخ سئوالات بر عهده خداست! تو لازم نیست نگران انجام وظیفه اون باشی... تو نگران وظیفه خودت باش... وظیفه تو عمل کردن به پاسخه... کافر شدن یعنی خیانت کردن به پاسخی که گرفتی و وانمود کردن به اینکه پاسخی نگرفتی...

الان دلم نمیخواد پیرامون پاسخ سئوال بالا (که نخستین دروغ رو کی گفت؟) حرف بزنم... مزمزه کردن ترس گمراهی و فکر کردن به اینکه ما چقدر به قدرت خدا اعتقاد داریم خودش یه نعمت بزرگه... آدمها تا خودشون نرن به میدون جنگ، خدا رو با تمام وجودشون درک نمی کنن... اینکه دیگرون جای ما برن جنگ و نتیجه شو بهمون بگن تا ما بدون اینکه پامون کثیف بشه در پیروزیشون شریک بشیم خیلی بزدلانه هست و هیچ فایده ای نداره!

پری دریایی

(پیش پیش بگم... متن قبلی رو رن نوشته بود ولی متن امروز مال طانا هست...)

چشمم روشن!!! پس تو قبلا یه پری دریایی بوده ای... دختر اریک و اریل؟... ها؟!...

آخه اینم شد کار؟... حالا می مردی دختر یه پینه دوز مهربون، یه مهندس عصا قورت داده اما فقیر یا یه کفشدوز پیر و از کار افتاده باشی؟...

یه دختر کور، فلج، بی ریخت، مخصوصا لال(!)یا حتی دماغ کوفته ای هم قابل تحمل بود (به شرطی که کچل نباشه! از همین الان بگم! مسعود نه اینکه موهاش خیلی افشونه و همیشه مثل علی بابا (تو کارتون سندباد)یه چشمشو پوشونده اصلا از آدمهای کچل خوشش نمیاد...گفته باشم!)

حالا راستشو بگو...نکنه هنوز پری هستی؟ نکنه مثل خانم لورا تو جزیره ناشناخته بالا تنه ات انسانه و پائین تنه ات ماهی؟ تو رو جان مادرت اریل اگه پری هستی لااقل کمر به پائین آدم باش که اگه پیدات کردم بتونم یه خاکی به سرم بریزم!

     - بی ادب! (این صدای رن بود که از دست طانا شاکی شده و اخم کرده!)

طانا-به من چه؟ اگه عاقد پرسید انگیزه ات از این ازدواج چیه چی جوابشو میدی؟... اجاقت خاموش میشه مجبور میشی تو خونه ات شومینه کار بذاریا...

(رن با اخم روشو بر می گردونه و اعتنایی نمی کنه پس طانا هم به حرفش ادامه میده...)

ضمنا یه سئوال دیگه...پری دریاییهام شیطون دارن؟ شما پریها هم مثل ما آدمها، جنسیت شیطونتون مثل جنسیت خودتونه دیگه!نه؟ به جان تو دلمون پوسید از بی همدمی...ازت چه پنهون منم مدتیه که دنبال یه خانم متشخص می گردم... این رن یبس هم مثلا دختره... باور کن از زور بی همدمی گهگاه که میرم بشینم پیشش درددل کنم (به جان تو اصلا قصد بد ندارما... خدا منو مرگ بده اگه دروغ بگم!) انقدر حرفهای پروانه ای و عاشقانه میزنه که به آدم حالت تهوع دست میده...

(رن میره اون طرف و یه گوشه میشینه... ظاهرا واقعا از حرفهای طانا ناراحت شده... طانا که این حالتشو می بینه میره طرفشو بهش میگه)

بابا بی خیال... تو هم خودتو لوس نکن دیگه... (بعد آروم بهش میگه) من الکی یه چیزی گفتم دل شیطون این دختره به حالم بسوزه بلکه این دختره رو خرش کنه زودتر پیداش بشه! باور کن انقدر حرفهای تو قشنگن که حد ندارن!!! نازی بابایی... پا شو... پاشو نیگا اونجا یه پروانه نشسته...

سرزمین آرزوها

سلام عزیز دلم... شب دختر خانم ملوس و خوشگلم بخیر... امیدوارم شب قشنگی رو گذرونده باشی... الان ساعت 12:30 شب پنج شنبه هست و تازه از تماشای فیلم سینمایی در جستجوی ناکجا آباد فارغ شده ام. احتمالا الان باید توی اتاق خواب صورتی رنگت، زیر یه پتوی پف پفی سپید خوابیده باشی! غرق خواب در حالی که موهات دور صورتت روی بالش ریخته ان و چشمهات بسته ان... پتو رو تا زیر چونه ات بالا کشیدی تا بازوهای لختت تو خنکی این شب پائیزی یخ نکنن... شاید اگه من الان توی اتاقت بودم می تونستم در نور دوردست خونه های شهر که از پنجره، روشنایی خفیفی به اتاقت می داد. قرص صورتتو ببینم که در میون سایه ها، غرق آرامشی دست نیافتنیه...

اما با وجودی که الان بیدار نیستی دلم میخواد برات حرف بزنم... الان از اون وقتهاییه که من به حرف زدن احتیاج دارم... زیبایی رویایی و غم سبک این فیلم دلمو پر کرده... الان لامپ اتاق رو خاموش کرده ام و جلوی کامپیوتر که داره موسیقی باران عشق رو پخش می کنه نشسته ام و کوزه محبوبم که مامانم مثل همیشه اونو برام پر از گلهای رز و نسترن تر وتازه کرده جلوی رومه...

میدونی امشب میخوام برات از کجا بگم؟... از سرزمین آرزوها...از سرزمینی که هیچ آدم بدی اونجا نیست... سرزمینی که توش فقط احساس شادی و محبت می کنی... همه چیزش دوست داشتنیه... آسمونش انقده آبیه که چشم آدمو خیره می کنه... زمینش سرسبز و پر از گیاهانی اونقدر زیباست که دل آدم از دیدن زیبائیشون سیر نمیشه! نسیم خنکش همیشه پوستتو مورمور می کنه... مثل دنیای ما نیست که هر زیبایی بعد یه مدت مزه اش بره... توی اون دنیا انقدر همه چیز شگفت انگیزه که هیچوقت حوصله ات سر نمیره... هیچوقت دلت نمیخواد جای جدیدی بری... کار جدیدی کنی... دوست داری همینجور تماشا کنی... در سرزمین آرزوها هیچ آرزوی برآورده نشده ای وجود نداره... در این سرزمین از نگرانی، ترس، حرص، کینه، نفرت و خشونت هیچی واست نمی مونه...

من چهارشنبه یه سر رفتم اونجا! ساوه بودم و بعد از کلاسم تصمیم گرفتم استراحتی کنم و از خستگی کلاس و تدریس دربیام... واسه همین اومدم تو حیاط دانشگاه و از اونجا هم یکسره رفتم به سرزمین آرزوها... دنیایی که به موازات دنیای ما در جریانه... مثل هزاران دنیای دیگه... مثل دوزخ... دروازه ورودشو خیلی ساده تونستم پیدا کنم! یه غنچه گل سرخ تازه باز شده که شرط میبندم تابحال کسی به عقلش نرسیده که میشه بوش کرده... کافیه تمرکز کنی و با تموم وجودت بخوای...

و من رفتم... به سرزمینی پر از درختهای بید که پائیز تازه از راه رسیده برگهاشونو به سمت زردی روش و دلفریب درآورده بود... به سرزمین آدمهایی شاید ضعیف اما نه بد! کفشهامو درآوردم و رو یه آلاچیق سنگی با سقف سفالی دراز کشیدم و به صدای شرشر آب توی نهر گوش دادم... آبی که به حوضچه ای سنگی می ریخت... ظاهرا اون روز، روز جشن بود! هزاران آدم کوچولوی سبزرنگ، دورتادور یه میدون مرکزی ایستاده بودند و داشتند مراسم آتیش بازی رو تماشا می کردند... توپهای آتیش بازی، دورتادور میدون مستقر شده بودند و از لوله های باریکشون جریانی سپید و زیبا از نور بیرون می پاشیدند. جریانی که با رسیدن به مرکز میدون، پخش میشد و به شکل یه عالمه گلوله های طلایی در می اومد... اما آدمها! از میون این سرزمین، آدمها رو می دیدم تو یه دنیای دیگه ان... گفتم که! این دنیاها بموازات هم جریان دارند... مثلا در دنیای آدمها، جای آدم کوچولوها یه مشت چمن کوتاه و بلند بود. جای میدون، یه حوض گرد و جای جشن آتیش بازی،یه مشت فواره همیشه در حال کار!

کاش آدمهایی که هر روز در تنهایی ها، کینه ها و تحملشون اسیرن می تونستند حتی برای چند لحظه در روز قدم به این سرزمین بگذارند. می تونستند در زمان حال زندگی کنند... از ته قلب و با تمام وجود اطرافیانشونو و مهمتر از همه خودشونو ببخشن... ذهنشون از تفکرات زائد رها بشه... قضاوت نکنن، خودشونو با بقیه مقایسه نکنند... به دنیا و پروردگار اعتماد کنن...از این احساس مداوم گناهکاربودن خلاص بشن...

لحظه ای می رسه که نگران هیچ چی نیستن... نه دردسرهای احتمالی آینده... نه احساس گناه و عدم اعتماد بنفس از تجربیات شکستهای گذشته... نه خشمها و دردهای پنهانی که به هر بهانه ای منتظرن تا بیرون بریزن... دیگه آدمهای مثل خودشون ضعیفو به بد بودن و نامرد بودن و عوضی بودن متهم نمی کنن تا بتونن یه کم به خودشون دلخوشی بدن که من به خاطر درب و داغون بودن خودم نیست که اینجام! من که خوبم! اگه اینجام بخاطر اونهاست!... نمیرن تو آرزو و حسرت چیزهایی که ندارن تا بلکه بتونن به امید بهتر شدن روزگار، این لحظاتی که دوست ندارن و تحمل کنن... امیدی که فقط یه دلخوشی پوچه... چرا که خودشون هم میدونن هرگز توی زندگیشون بیشتر از چند ثانیه به واقعیت نپیوسته! چون میتونن دنیای درونشونو عوض کنن در آرزوی عوض کردن دنیای بیرون روزگارشونو نمی گذرونن!

اونوقته که ذهنشون انقدر از دغدغه ها آزاد میشه که برای اولین بار می تونن با تمام وجودشون، با تمام تمرکزشون یه غنچه گل سرخو ببینن و در زیبایی بی پایانش غرق بشن... تا زیبایی همین غنچه انقدر قلبشونو پر کنه که دیگه برای خوشبختی به هیچ چیز دیگه احتیاج نداشته باشن! دیگه فکر نکنن یه فواره چیزی جز یه فواره نیست؟!!! زود حوصله شون از توجه به این چیزها سر نمیره و نمیگن خوب حالا بریم سراغ زندگی واقعی!!! همین جیزها براشون نهایت زندگیه! اونوقته که قدم به این سرزمین میذارن...

یه تار مو

سلام خانوم کوچولو... صبح قشنگ و دلپذیر یه سه شنبه زیبای دُخمَلِ بابایی بخیر... (یادت میاد دیگه؟... ما آدمهای سه­شنبه­هاییم؟...) امروز حال دماغت چطوره؟ چاق و تپله یا لاغر و نحیف؟... از طرف من لای انگشت شست و سبابه­ات بگیر و تکون تکونش بده...) من حالم خوبه... اما یه جور حس تعلیق غریب... راسیّتش از دیشب تا حالا بین زمین و آسمون معلقم! وسط دروازه­ای که از قطب شمال به دنیای آئورورا باز میشه... دروازه­ای که در اثر آزاد شدن انرژی هنگفت ناشی از جداسازی شیتان راجر پارسلو از بدنش گشوده شده... راجر پارسلو رو نمیشناسی؟! جدا؟!!! خوب باید بگم راجر پسر آشپز کالج جردنه... گمونم حالا دقیقتر متوجه حس تعلیقم شده باشی!

تو رو خدا تصورشو بکن! لرد عزریل در تمام این مدت با خانم کولتر دستشون تو یه کاسه بوده و فقط لایرا و پنتالایمون بیچاره سر کار بوده­ان! الان بزرگترین هدف زندگیم اینه که امروز جلد بعدی کتابو از مسعود قلنبه بگیرم تا ببینم سرنوشت لایرا چی میشه؟...

بذار این یکی رو خودم حدس بزنم... بهت نگفته بودم که هفته پیش شروع به مطالعه رمان سپیده شمالی کرده­ام. نه؟ خوب مهم نیست! مهم اینه که من در طول این یک هفته کلی چیز راجع به شیطان و فرشته نگهبانم یاد گرفته­ام؟ مثلا اینکه شیطان همزاد من، یه جن نر بنام طاناراش هست! یه پسر شاد و شیطون و بیخیال که وقتی عصبانی بشه و اون روی سگش بالا بیاد به شکل یه عنکبوت سیاه و ترسناک با پاهای بزرگ در میاد! طانا از آهنگ پشه خوشش میاد و عاشق فیلمهای اکشن، هیجانی، معمایی یا ترسناک مثل اره هست!

اما فرشته نگهبان من رَنطی­یِل هست که یه دختر مهربون و خجالتیه... رَن زودی می­ترسه، از آهنگ خوابم یا بیدارم گوگوش خوشش میاد و فیلمهایی مثل "میتونه برای تو هم اتفاق بیفته"، "بی­خواب در سیاتل" و "ناتینگ هیل" دیوونش میکنن! وقتی هم از شادی دلش هری می­ریزه پائین و لپهاش گل میندازه به شکل یه پروانه درمیاد...

میدونی چیه؟ از اون موقع تا حالا کلی خودمو بهتر شناختم... پیش از اینها هم من در بسیاری مواقع در حال مشورت کردن و گوش دادن به حرفهای این دو تا بودم اما خودم نمی­دونستم! اما الان آگاهانه می­تونم انتخابشون کنم و حواسم باشه که به هر کدومشون به اندازه کافی اهمیت بدم! دوستشون داشته باشم و به عنوان بخشی از وجود خودم بپذیرمشون!

خوب بگذریم... بریم سر اصل مطلب... امروز می­خواستم بگم که از اول این هفته اکثر ساعتها دارم به یه تار مو فکر می­کنم... یک تار از اون موهای بلند و طلایی و لختی که توی باد به نرمی حرکت می­کنن... اولین بار شنبه، سر کلاس ساختمان داده­ها متوجه­اش شدم و تا چند لحظه، مبهوت تماشای رقص زیباش زیر نسیم شدم... حدس بزن کجا دیدمش؟! روی سر یه دختر از نژاد اِلف (نژاد پریزادگان در اساطیر اروپایی) در دموی محشر بازی "برخاستن تاریکی"... داشتم برای دانشجوهام می­گفتم که تنها با برنامه­نویسی میشه این رقص شگفت­انگیز رو در کامپیوتر آفرید. البته اگه چشمهات انقدر خبره باشن که بتونن کدی که پروردگار برای خلق دنیا ازش استفاده کرده رو با دیدن خروجی این برنامه شگفت­انگیز رو ببینی!

و از اون روز به صرافت افتادم که روابط فیزیکی و ریاضی حاکم بر رقص یه تار مو رو دربیارم... یک شنبه یه مدل درآوردم اما وقتی دوشنبه اجراش کردم فهمیدم که بخاطر عدم توجه به یه سری پارامترهای مهم، اجرای برنامه­ام اونقدر طبیعی نیست که دل آدمو ببره پس به کارم ادامه دادم... تا حالا حجم قضایای فیزیکی و محاسبات ریاضی به 17 صفحه رسیده... گمونم محاسبات کم کم دارن از مرز توانایی من خارج میشن... طانا دیشب دیگه طاقت نیاورد و ازم ­پرسید: واقعا انگیزه خدا از اینهمه دنگ و فنگ چی بوده؟... اما رَن میگه تحمل کنم و ادامه بدم... اگرچه فرمولها خیلی پیچیده شده­ان اما میدونم که الان به قلب دنیا خیلی نزدیک شده­ام. یک قدم مونده... اما خسته­ام... دلم واسه نوازش یه دونه واقعیش تنگ شده... دلم میخواد یه دونه واقعیشو فوت کنم... دلم گرفته... تو کجایی؟... چرا نمی­تونم پیدات کنم؟... خسته شدم از بس به خودم دلخوشی دادم که تو همین نزدیکی­هایی... خسته شدم از بس به خودم گفتم: «کنارته... فقط باید چشمهاتو باز کنی تا ببینیش... تا ببیندت...» رَن چشمهاش پر اشک شده... ببخش که ناراحتت کردم...

 

یه لحظه بسیار کوتاه

سلام ملودی عزیزم... روزت بخیر! امروز خواب خوابم! دیشب تا صبح نخوابیدم و داشتم نمره نهایی دانشجوهامو رد می­کردم... آدم که شبها نمی­خوابه یه جور باحالی میشه! ملنگ میشه... مثل مستها سرش نرم نرمک گیج میره... چشماش گرمه، سرش سنگینه، رفتارش کنده، دنیا از جلوی چشمهاش فریم فریم میگذره و خلاصه خیلی ملوس میشه... من این حالتو خیلی دوست دارم... وقتی که بوشیانستا دیو خواب با اشاره انگشتهای جادوئیش آدمو به آغوشش دعوت می کنه و آدمهای طلسم شده مثل یه برده بی اراده حرف گوش کن میشن! اجدادمون اعتقاد داشتن بوشیانستا ماده دیویه که بعد از بیداری آدمها، با انگشتهاش پلکهاشونو پائین میکشه و سنگینش می کنه تا نرن دنبال زندگیشون... تو رو خدا اعتقاد از این نازتر دیده بودی؟!

خب بگذریم... از دفعه پیش که به این صرافت افتادم نکنه پیدام کردی و داری وبلاگمو میخونی گفتم جواب همه رو بدم... آخه به قول شازده کوچولو آدم که کف دستشو بو نکرده... یه روز همون آتشفشانیکه پاکش نکردی شروع به آتشفشانی میکنه و پشیمون میشی که چرا بموقع گردگیریش نکردی! تو هم ممکنه توی دل یکی از همین آدمهایی که می شناسم قایم شده باشی... همین آدمهایی که الان برام یه دوست خوبن! یه روز یهو چیزی ازشون می بینم که دلم قیلی ویلی میره و می فهمم اینهمه مدت منتظر بهانه ای بودی که بیای بیرون...

آره... داشتم می گفتم که یه نظر ناشناس پیداکردم که دلش میخواست نقاشیتو ببینه. همین بود که گفتم بذارمش توی وبلاگم... حالا میتونی از چشمهای من خودتو ببینی... البته منظورم قیافه ات نیستها! حسته... تو ممکنه چاق باشی یا لاغر... قیافه ات هر شکلی میتونه داشته باشه... نه حتی از نظر بقیه آدمها زیبا... حسی که این نقاشی درمن میذاره همون قیلی ویلیه که میگم... از نزدیک به چشمهات نگاه کن! نگاه موازیت در دورستها به یه خاطره خیره شده­ان! خاطره ای دور که ملایمت و ملاحت دلپذیرش بعد اینهمه مدت لبخند کمرنگی روی لبهات نشونده... یه لبخند محو... شاید خاطره یه پسر جوون که الان نمیدونی کجاست؟ یه آشنایی کوتاه و یه رویای شیرین... طوری غرقش شدی که بره هه رو فراموش کردی و نوازشت روی پوزه اش جا مونده... میدونی من چند صد ساعت از زندگیم به تماشای این لحظه زودگذر گم شدن تو خاطراتت گذشته؟ کشیدن این طراحی 9 ماه برام طول کشید و 65 ساعت و تماشاش 8 سال و 200-300 ساعت...

میگن تو سرزمین پریزادگان و در بهشت زمان خیلی خیلی آروم می گذره و موجودات کار خاصی انجام نمیدن چون اونجایی هستن که میخواستن! اونها ساعتها، سالها و قرنها شگفت زده از تماشا و تجربه دنیای اطرافشون لذت میبرن و هیچوقت حوصله شون سر نمیره! در سکون، هر روز داناتر میشن و عمیق تر، عاشق تر میشن و حیرت زده تر و همیشه یه زیبایی تازه در انتظارشونه! گمونم در تموم این سالها وقتی نقاشیتو تماشا می کردم قدم به سرزمین پریزادگان می گذاشتم... قدم به بهشت... ازت ممنوم... واسه تموم این سالها...

ماجراهای خانه ما

سلام خانم محترم... پیش از شروع نامه لازمست بابت تاخیری که بین نامه­هایم به وجود آمد عذرخواهی کنم. لطفا بمناسبت این خطایم لطفتان را از من دریغ نکنید و از خواندن نامه­هایم دست برندارید. لازمست بگویم پس از اینکه مریم خانم ان نکته بسیار مهم را به من یادآور شد تمام مدت را در این دلهره بسر می­بردم که سریعتر برایتان نامه بنویسم اما باور کنید نتوانستم... بجون خودم که... آخه میدونی چیه؟

پس از خواندن نظر مریم فرشته نگهبانم به سراغم آمد و با لحنی سرزنش­آمیز بمن گفت: «به این فکر کردی که در تموم این مدت اون داشته نامه­هاتو میخونده... اون دلش میخواد نامه­هاتو بخونه... و الان خوشحال نیست از اینکه براش نامه نمی­نویسی! اون الان داره فکر می­کنه که دیگه بطور مداوم به وبلاگت سر نزنه و دلش که کم کم داشت ازت خوشش میومد تا تصمیم بگیره بیاد سراغت دوباره داره گرمیشو از دست میده...» و من کلی خجالت کشیدم! میدونی چیه؟ انقدر اتفاقات قشنگ و باحال توی زندگی آدم می­افته که آدم یادش میره حواسش به چیزهای دیگه هم باشه... آخه خودت انصاف بده... وقتی هیچ خبری به آدم نمیدی از اینکه داری نامه­هاشو می­خونی آدم ناامید میشه دیگه! خوب بگذریم...

امروز گفتم برات از خونواده­ام بگم! بالاخره تو باید بدونی که وقتی بناست بری با یکی یه عمر زیر یه سقف زندگی کنی خانواده­اش چه جور آدمایین؟ هفته پیش که چهار روز خونه بودم (آخ که مثل برق گذشت...) گفتم دو تا ماجرا رو برات تعریف کنم خودت دستت میاد.

 

ماجراهای خانه ما (پرده نخست)

مکان: بهارخواب (تراس) خانه خودمان

زمان: پس از خوردن سحری

موقعیت: شرشر باران

بازیگران: مسعود، مجید (داداش کوچیکم که شش سال ازم کوچیکتره)، مامان

هنگامی که صحنه به آرامی روشن می­شود مجید در حالیکه شکمش را با تموم وجود بیرون داده است روی تراس لمیده است و باران را تماشا می­کند. مسعود در داخل اتاق در حال خشک کردن دست و صورتش است.

مجید – چه کیفی داره آدم بارونو تماشا کنه! (در همین حین مامان سفره بدست بیرون می­آید تا آنرا در حیاط بتکاند)

مامان – (خطاب به مجید) یعنی نمی­تونستی توی جمع کردن سفره کمک کنی؟! تو عجب بشری هستی؟!» (مامان همیشه خسته است.)

مسعود – (در تائید حرف مامان) تو خجالت نمیکشی اینقدر میخوری حتی حاضر نیستی سفره رو هم جمع کنی؟!» (زمان به عقب بازمی­گردد و دوربین نشان می­دهد که مامان غذای مجید و مسعود را اشتراکی در ماهیتابه­ای ریخته بود اما پیش از آنکه مجید از خواب­آلودگی به خودش بیاید مسعود همه غذایش را خورد. البته سر آخرین لقمه مجید جنبید اما مسعود فرزتر حتی آن لقمه را هم خورد بنابراین به مجید حتی یک لقمه غذا هم نرسیده بود!)

مجید - «من که ازت راضی نیستم غذای منو خوردی مگه اینکه بیای بوسم کنی وگرنه روزه­ات باطل میشه...» (مسعود به طرف مجید می­رود تا او را ببوسد.)

مسعود - «البته چون نارضایتی تو مال غذای پیش از اذان بود روزه رو باطل نمی­کنه...» (و در همین حین صورتش را می­بوسد اما ظاهرا مجید پرتوقع­تر از این حرفهاست.)

مجید – «بالاخره مال من، بدون اجازه صاحبش الان توی حریم شکم توئه!» (و در حالیکه صورتش را برمی­گرداند) «... باید اینور صورتم رو هم ببوسی!» (در حالیکه مسعود دارد اونور صورت مجید را می­بوسد مامان میرود بالای سر هشت جوجه­اردک خوشگل خارجی که داریم تو خونه­مون بزرگشون می­کنیم و الان سرشونو کرده­ان لای بال و پر مامانشون و خوابن.)

مامان – «ببینین قدرتی خدا رو... این جوجه اردکها رو مامانشون چه جوری زیر بال و پر خودش جمع کرده؟!» (مجید و مسعود به هوای تماشا می­روند بالای سر آنها)

مجید - «چشمهای گرد مامانشونو نگاه کن چه مهربونه؟... مرغها که بچه­دار میشن انقدر بداخلاقن که...» (سپس رو به مامان می­کند) تو چرا هیچ وقت بال و پر نداشتی ما رو زیر بال و پرت جا بدی؟»

مامان – (در حالیکه می­رود به طرف رختخوابش) «گم شو بگیر بخواب صبح باید بری دانشگاه...  » (تصویر به آرامی Fade می­شود...)

 

ماجراهای خانه ما (پرده دوم)

مکان: اتاق خواب خانه خودمان

زمان: چیزی نمانده به افطار

بازیگران: مسعود، مجید و مامان

 

اونروز من پای کامپیوتر نشسته بودم و داشتم فیلم سینمایی ماموریت آقای اونیل رو تماشا می­کردم. مامانم توی آشپزخونه در حال آماده کردن افطاری بود که مجید اومد تو اتاق... سرم گرم فیلم بود که مجید بی­مقدمه گفت: «رفتم تو آشپزخونه که دیدم رادیو داره از سالمندان و زندگیشون میگه... یه آهنگ خیلی غم­انگیز هم گذاشته و مامان داشت در حال درست کردن غذا هق هق می­کرد. به چشمهاش که نگاه کردم دیدم واسه حال و روز سالمندان و تنهایی اونها گریه­اش گرفته و چشمهاش سرخ شده... رفتم و بوسیدمش و اون که فهمید من متوجه ناراحتیش شدم رفت چشمشو شست... اومدم بهت بگم که بیای...» من از جام پا شدم و همراه مجید رفتم توی آشپزخونه که دیدم مامان وانمود می­کنه حواسش به غذاشت و سرشو هم بالا نمی­آورد که با نگاه کردن به چشمهاش بفهمم... اینجور موقع­ها مامان مثل دختربچه­های خجالتی میشه... گمونم یاد تنهائیهاش افتاده بود و به سرنوشت خودش فکر میکرد... از پشت بغلش کردم، شکمشو قلقلک دادم و لپهاشو بوسیدم! گفتم: «قربون مامانی خودم...» زیر لبی زمزمه­ای کرد که مثلا داره تشکر میکنه که یه وقت متوجه بغض توی صداش نشیم. آره خلاصه کلی سربسرش کردم... بهش گفتم چقدر دوستش دارم و اینکه حاصل زحماتش بعد از اینهمه سال داشتن سه تا بچه شده که دوستش دارن و هیچوقت اونو توی سالمندان رها نمی­کنن! این شد که دیدم دوباره لبخند روی لبهاش نشست و سرحال اومد. نشونه­اش این بود که وقتی مجید سربسر مامان گذاشت مامان دستشو برد طرف جاروش تا مجید حساب کار دستش بیاد و فلنگو ببنده...