به شاهزاده رویاهایم

این وبلاگ، مجموعه نامه هائیه برای شاهزاده رویاهام. شاهزاده ای که هنوز دارم دنبالش می گردم. عین نامه های جودی ابوت...

به شاهزاده رویاهایم

این وبلاگ، مجموعه نامه هائیه برای شاهزاده رویاهام. شاهزاده ای که هنوز دارم دنبالش می گردم. عین نامه های جودی ابوت...

دوستت دارم

شب بخیر عسلم، خیلی دوستت دارم...
راسیتش خودمم نمیدونم چرا یکسال گذشته دلم نمیخواست حرف بزنم و الان چرا دوباره دلم میخواد حرف بزنم اما دیشب رن (فرشته نگهبانم) باهام از دوست داشتن گفت. حرفهای قشنگی که دلم میخواد برات بگم.
رن گفت خیلی از آدمهایی که معنی دوست داشتن رو نمیدونن فکر می کنن محبت به لطف هایی گفته میشه که در حق اطرافیانشون کردن و یاد کسانی می افتن که از دستشون ناراحتن چرا که قدر لطف هاشونو ندونستن! توی آموزشهای روانشناسیم یاد گرفتم که یه دوست و حامی واقعی محبت می کنه چون خوشحال کردن کسانی که دوستشون داره، خوشحالش میکنه و براش کافیه اما یه حامی قلابی کسیه که محبتش یه تله هست تا طرف رو بدهکار کنه و موظف به جبران...
چنین فردی بجای اینکه هدف درونیش خوشحال کردن طرفش باشه، همیشه نگاه درونیش به کمبود دوست داشته شدن خودش در زندگی بوده و انگیزه دوستیش با هر کسی، بجای در آغوش گرفتنش، در آغوش گرفته شدنی کودکانه و مکیدن عشق از طرف، به درون وجود خودشه برای همین هم به اندازه ای محبت میکنه که محبت به دست بیاره وگرنه مثل یه بچه نق نقو میشه، بی خبر از اینکه عشق رو هر چقدر بیشتر ببخشی، بیشتر به دست میاری! روانشناسها به این خصیصه میگن عقده مادری چون اعتقاد دارن این رفتار ناشی از اینه که فرد پیش از اونکه در کودکی از محبت مادر و اطرافیانش سیراب بشه، از مادرش گرفته شده و الان از بقیه متوقعه که جای خالی محبت مادرشو براش پر کنن بی توجه به اینکه بقیه مادرش نیستن که وظیفه شون سرویس دادن بهش باشه. اونها در هر لحظه به اندازه ای که دوستش دارن، بهش محبت میکنن...
و اما اولین اصل دوست داشتن: عشق برای روح، مثل هوا می مونه برای بدن... برای اینکه بتونی سلولهای روح خودت و اطرافیانتو از انرژی زندگی پر کنی، باید به روحت اجازه بدی تا اطرافیانت رو حس کنه و نفسهایی عمیق بکشه تا قلبت از محبتشون پر بشه و بعد این محبت رو توی بازدم هایی تمام و کمال از خلال ابراز محبت ها، بوسیدن ها و هزارمین تکرار جمله دوستت دارم به سوی اونها دوباره جاری کنی تا سینه ات برای نفسی تازه و محبتی جدید جای خالی پیدا کنه... (طانا: اوهوی چه خبره اینجا؟! باز چش مارو دور دیدین سوسول بازیهای این رن شروع شد؟)
اکثر آدمها از بس بازدم ندارن و دوست داشتنشونو به اطرافیانشون ابراز نمیکنن، دم عمیقی هم ندارن. (طانا: ببخشید فضولی می کنم ولی این دم، همون دمی هست که درست بالای فلانجای حیوانات درمیاد؟) این آدمها چون دوست داشتنشون توی وجودشون می مونه، می پوسه و فایده و زیبائی شو از دست میده و به همین دلیل سرشون گرم مشغله هاشون میشه که اصلا یاد اطرافیانشون نمی افتن تا بخواد دوست داشتن تو قلبشون بجوشه (طانا: مگر زمانی که اطرافیانشون رو خبر مرگشون از دست میدن و اون وقت این هوای پوسیده و بدبو، یه دفعه با سروصدا از پائین روحشون میاد بیرون و یه وقت خدا نکرده اونجاشون پاره میشه! اصلا برای همینه که من عاشق سنت پسندیده آروغ زدن و خروج ملایم جریان محبت بعد از نوشیدن نوشابه های گازدارم!)
و اما بازدم! توی دنیای مردسالاری که فقط بچه ننه ها حق دارن آخ بگن و گریه کنن تا نشون بدن دلشون میخواد یکی بره سراغشون و نوازششون کنه، توی دنیایی که محبت کردن خجالت آوره، آدم ترجیح میده اعتقاد داشته باشه آدمهای سطحی محبتشونو به زبون ابراز می کنن! و بالتبع بازدم محبت از سخت ترین کارهای دنیاست. کافیه سعی کنی یکی از اطرافیانت که تابحال نبوسیدیش رو بدون مناسبت ببوسی (منم عاشق بوسیدن کسانیم که تابحال نبوسیدم مخصوصا اگه جنس مخالف باشه!) یا بهش بگی دوستش داری یا بدون دلیل هدیه بخری واسش یا هر کار دیگه ای که تا بحال انجامش ندادی تا قشنگ سختی و خجالتشو حس کنی!
گمونم هر چی یه نفر بیشتر دنبال یه عشق باشکوه و جاودانی باشه (مثلا دنبال شاهزاده رویاهاش؟) یعنی خلاء عشق تو دلش بیشتره و آرزوی اینکه یه شاهزاده ای یه روز بیاد و تموم تنهائی هاشو پر کنه یه امیده برای تحمل روزهای خالی فعلیش... (بگم؟ بگم؟ بگم اسم این خانم رو؟) اما سرنوشت اکثر ازدواجهای عاشقانه نشون میده که اگه طرف محبت کردن به اطرافیانشو نیاموزه اون شاهزاده هم بعد از ازدواج و تبدیل شدن به یکی از همین اطرافیان، دچار یه رابطه تکراری و روزمره میشه و همیشه حسرت دوران نامزدی رو خواهند خورد!
دیشب داشتم به تنفس روحم فکر می کردم که فهمیدم بخاطر حسرت زیاد این سالهام، این روزها به شدت نفس نفس می زنم. تو چطور نفس می کشی؟ نفسو تو سینه ات حبس می کنی تا خودش به زور بیرون بره یا می ترسی نفسهای عمیق بکشی؟ بهش فکر کن عسلم و وقتی پیداش کردی این طرز نفس کشیدن روحت رو روی بدنت امتحان کن و تاثیرش رو روی دونه دونه سلولهای بدنت حس کن تا ببینی داره برای روحت چه اتفاقی می افته؟
راستی! بهت گفتم چقدر دوستت دارم؟

هم پیمانان پیشگویی باستانی

افسانه های باستانی، رازهای بسیار بزرگی از درون وجود ما رو به زبان رمز و کنایه بیان می کنند. امشب شب قدره و نوبت تعریف کردن افسانه متیس، خدای گمشده به نقل از کلاس روانشناسی یونگ...
هزاران سال پیش، بسیار پیشتر از این که انسان قدم به زمین بگذارد، زمانی که تایتان ها، هیولاهای ازلی بر جهان حکومت می کردند، کرونوس فرمانروای ستمگر آسمانها و ایزد زمان و همسر گایا، ایزدبانوی زمین در خواب دید که به زودی طومار سلطنتش توسط یکی از فرزندانش دریده خواهد شد. کرونوس ترسید و شروع به بلعیدن پسرانش کرد، اما پیشگویی از ظلم او خیلی نیرومندتر بود. پس زئوس، یکی از پسرانش از مرگ نجات پیدا کرد و همراه با دو برادر کوچکترش، پدر را از تخت سلطنت به زیر کشید.
زئوس ایزد عقل، فرمانروای آسمانها شد. پوزیدون برادر وسطی و ایزد قلب، فرمانروای دریاها گردید و هادس برادر کوچکتر و خداوندگار روح، فرمانروای ارواح مردگان در اعماق زمین... اما دیری نپائید که بر سر فرمانروایی خشکی های زمین بین سه برادر اختلاف درگرفت.
زئوس قدرتمند اعتقاد داشت عقل، فرمانروای زندگیه و هدف زندگی به دست آوردن قدرت بیشتره. قوانین حاکمان بی چون و چرای زندگی هستند و برنامه ریزی و اراده و پشتکار، رمز پیروزی در این راهه.
پوزیدون مهربان اعتقاد داشت قلب فرمانروای زندگیه و هدف زندگی به دست آوردن عشق و محبت بیشتره. باید در هر لحظه حرف دل رو گوش کرد و راهی رو رفت که دوستش داریم.
و هادس خردمند اعتقاد داشت که روح فرمانروای زندگیه. هدف زندگی شادی زلاله و این فقط زمانی به دست میاد که خود واقعی و زخمهای قلب و روحمونو بشناسیم، هر چند که این کار با غم و افسردگی و گذر از میون رنجهای درونی مون همراه هست. و تنها راه این کار هم سکوت و خلوت و تنهاییه نه سرگرم شدن به عشق و نفرت دیگران یا گم شدن در قدرت طلبی و پیشرفت های تموم نشدنی زندگی.
همون جور که میشه حدس زد از بین سه برادر، زئوس پیروز شد. کاخ پادشاهی شو بر فراز قله کوه المپ قرار داد و از اون به بعد عقل، اراده و پشتکار بر زمین حکومت می کنند. پوزیدون خشمگین به دریاها تبعید شد و در تمام زمین دل سپردن به احساسات یه اشتباه فاحش نامیده شد و ممنوع شد. هادس هم به دنیای مردگان رانده شد و تنهایی و غم و افسردگی، بیماری روانی نام گرفت. و به این ترتیب آدمها در اوج حضور اطرافیانشون از نداشتن محبت، تنها شدند و در اوج سرگرمی ها، از شادی محروم شدند و دل خوش کیمیا شد...
تا اینکه یک شب تاریخ تکرار شد و زئوس در خواب دید که روزی یکی از فرزندانش اونو از تخت سلطنت به زیر می کشه و حکومت عقل رو در هم خواهد شکست. زئوس از خواب پرید و فهمید که خردمندترین همسرش متیس مادر این فرزندش خواهد بود چرا که تنها متیس چنان دانا بود که قادر بود راز به هم پیوستن سه نیروی جاودانی عقل، قلب و روح رو کشف کنه و به فرزندش بیاموزه پس زئوس هم ترسید، اشتباه پدرش رو تکرار کرد و متیس رو بلعید!
و الان هزاران سال از اون زمان می گذره. و هر یک از ما شاهد نبرد زئوس، پوزیدون و هادس در وجودمون هستیم. و هر یک از ما می دونیم که اگه نیروی بی پایان درون وجود هر انسان بجای اینکه به فرار از قلب به سوی عقل و فرار از غم و افسردگی به سوی شادی تلف نشه و افکار و احساساتش، با رفتارش همسو باشن، بجای جنگیدن با کارهایی که دوستشون داره و مجبور کردن خودش به انجام کارهایی که وظیفه شه، قادر خواهد بود کاری رو پیدا کنه که هم دوستش داره و هم توش موفقه!
که در این صورت، تمام علاقه اش به شور و خلاقیت و اکتشاف تبدیل میشه و پیشرفت و موفقیتی بسیار سریع و بدون نیاز به زحمت و اراده و پشتکار و لگدکوب کردن احساسات به سراغش میاد! و به این ترتیب هر انسانی به یک خدای آفرینشگر تبدیل می شه و دروازه های موفقیت و محبت و خوشبختی رو به روی خودش و اطرافیانش باز خواهد کرد. اما این روزها انسانها از حضور این پیشگویی باستانی بی خبرند و به صلح ابدی بین این سه نیرو باور ندارند. پس تنها کسانی که به این پیشگویی باور دارند، و تنها کسانی که این سه دنیای به ظاهر متضاد رو می شناسن می تونن محافظان و هم پیمانان و محقق کنندگان این پیشگویی باستانی باشند و ناجیان ملکه متیس در وجود هر انسانی!
من که سالها در دنیای عقل و محاسبه زندگی کردم و از اونجا به دنیای قلب و احساس مهاجرت کردم و در یک سال گذشته از اونجا هم به دنیای روح و سکوت سفر کردم، در این شب مقدس قدر که خدای درون هر انسان، ماموریت سال آینده شو رقم میزنه، هم پیمان میشم تا تلاش کنم و متیس رو از حبس درون زئوس وجودم رها کنم.
باشد تا با اینکار و کمک به انسانهای اطرافم، هنگام ظهور فرزند برگزیده متیس بر زمین زودتر فرا رسد و صلحی جاودانی درون انسانها را فرا گیرد.
طانا : من گفته بودم عاشق نقطه ضعف گرفتنم؟ تازه یادم اومد اون دفعه نتونستم اسم اون دختره پست قبلی رو بگم! اسمش هست...

ملودی شیرین من

وقتی اول فیلم "بی خواب در سیاتل" تام هنکس به برنامه شبانه رادیو زنگ زد و از مرگ همسرش و دلتنگی عمیقش برای گوینده رادیو گفت، گوینده ازش پرسید: «چی توی همسرتون انقدر براتون جذاب بود که هنوز انقدر عاشقش هستین؟» تام هنکس جوابی داد که همه شنونده های رادیو از سراسر آمریکا عاشقش شدن. اون نگفت بخاطر زیبائی قیافه، عمق حرفها، شدت مهربونی، صبر حیرت انگیز یا هزار خصوصیتی که ما عادت داریم به عنوان معیار یافتن جفت زندگیمون، ازشون لیست درست کنیم.
اون گفت بخاطر صدها عادت کوچولوی به ظاهر بی اهمیتش که شاید فقط من ازشون خبر داشتم!
مدتهاست که هر بار بحث ازدواجم پیش میاد، ازم می پرسن آخه این ملودی تو، چه خصوصیاتی داره که انقدر پیدا کردنش واست سخته؟! لااقل چند تا از خصوصیاتشو بگو واست پیداش کنیم! و من همیشه می مونم چی بگم؟ تا بالاخره اخیرا منظور تام هنکس رو فهمیدم. اینم لیست چندتا از معیارهای مهم ملودی من :
1- وقتی مگس ها مزاحمش میشن با صدای بلند باهاشون حرف میزنه و ازشون میخواد کاری به کارش نداشته باشن اما با عنکبوتها زیاد حرف نمی زنه، چون دوستشون نداره.
2- وقتی می خواد بگه آره و خجالت می کشه، میگه مممممم.
3- وقتی ازش یه سئوال سخت می پرسی و حسابی میره تو فکر تا جواب سئوالتو پیدا کنه، با دهن بسته میگه : اااا...
4- به کندی و خیلی ناز کلمات رو ادا می کنه. تازه وقتی میره تو فکر، کلماتش بیشتر کش میان و خیلی نازتر میشن!
5- وقتی مجبور نیست مودب باشه، بجای گفتن کلمه نه، لباشو جمع می کنه و به کندی میگه نچ!
6- شاید چون وقتی بچه بود و اکثر اوقات از تنهایی گریه می کرد، چشماش مثل چشمهای آهو شده: درشت و آکنده از یه آرامش مهربانانه، عمیق و بی انتها، غمگین و زیبای جادویی
7- هر بار که سعی می کنه مثل یه خانوم جوون متین تو مهمونی های فامیلی بشینه، خاله باباش نمیذاره و میره سراغش و غلغلکش میده. آخه بدجور غلغلکیه!
8- از خیلی چیزها مثل صدای بلند، موتور و دعوا شدن می ترسه و از اینهمه ترسو بودنش خجالت می کشه.
9- و مهمتر از همه این که از بخت بدش، اکثر روزهای سال سرما خورده و دماغش آویزونه! :D
عزیزان شما چه عادتهای کوچولویی دارن که بخاطرشون، دوستشون دارین؟

پی نوشت طاناراش: به اطلاع کلیه دوستان و آشنایان محترم برسونم که از زیادی واقعی بودن ملودی این پست تعجب نکنین آخه این ملودی برخلاف ملودی های پستهای قبلی که همشون من درآوردی بودن راستکیه! البته الحمد لله که من اصلا و ابدا اهل حرف مفت کشی نیستم و گرنه می گفتم که اخیرا این مسعود خرشانس، یه ضعیفه ای پیدا کرده پنجه آفتاب و بواسطه شباهت غریب طرف به ملودی خیالیش، شماره شو به نام ملودی تو گوشیش ذخیره کرده ناقلا! اصلا به ما چه مربوطه؟ ما که فضول مردم نیستیم بگیم اسم طرفش هست ...  D:
طاناراش، جن بوداده مسعود

یادداشتی از لابلای ابرها

سلام ملودی قشنگم، سلام خانوم کوچولوی زیبای زندگیم...
امشب شب خیلی قشنگیه و دارم لابلای ابرها قدم میزنم... (احتمالا خودت میدونی واسه چی؟ :)
برای تکمیل جشن امشب می خوام واست از خدام تعریف کنم. و چی بهتر از یه قصه؟! افسانه ای به نام "پژواک آوای دوران"...
چند هزارسال پیش، قبل از یخبندان سراسری زمین، نژادی از انسان ها روی زمین زندگی می کردن که آواتار نام داشتن. انسانهایی که به اوج علم و دانش دست پیدا کرده بودن و الان اونها رو در افسانه ها تحت نام خدایان باستانی می شناسیم.
اونها می دونستن که نور خورشید منبع زندگیه. اونها یاد گرفته بودن که چطور نور خورشید، درون برگ یه گیاه، ذرات مرده خاک و باد و آب رو به ساقه و برگ و ریشه زنده تبدیل می کنه، و چطور همین نور بعد از خورده شدن گیاه توسط جانوران و انسانها، همین خاک و باد و آب رو به بافتهای بدن اونها تبدیل می کنه و بهشون زندگی می بخشه. پس ایده ای حیرت انگیز به نظرشون رسید تا بتونن به زندگی جاویدان برسن و از انسانهایی میرا به خدایانی نامیرا تبدیل بشن.
آواتارها میدونستن که موسیقی فرمانروای زمانه. حتما تو هم این حس رو زیاد تجربه کردی که چطور موسیقی میتونه در زمان غرقت کنه و گذر زمان رو برات کند کنه... آواتارها بعد از دو هزارسال مطالعه، شگفت انگیزترین و زیباترین ترکیب نت ها رو ساختن. زیباترین ملودی هستی، (احتمالا یه چیزی شبیه تو) که وقتی اونو در فلوت می نواختن زمان بر شنوندگان چنان کند می گذشت که در یک روز به اندازه ماهها می تونستن زندگی و کار کنن.
و بالاخره براساس محاسبات بسیار دقیق و پیشرفته ریاضیاتشون و تحت نوای زیباترین موسیقی دنیا، اهرامی غول پیکر که ساختنشون چند هزار سال طول می کشید رو در عرض مدت کوتاهی ساختن. اهرامی که لابلای تاروپود تک تک سنگهاشون، موسیقی جریان داشت. اهرامی که وقتی خورشید بهشون می تابید، نور جذب شده اش، درونشون جاری میشد و در کریستال های کوچکی ذخیره می شد.
هر آواتار یکی از اون کریستال ها رو همه جا با خودش داشت و روزی شش بار جلوی سینه می گرفتش. بعد با ذهنش روی اون کریستال ها تمرکز می کرد تا نور نهفته در اونها به درخشش دربیاد و وارد قلبش بشه و از اونجا در بدنش جاری بشه تا به بافتهای زخمی و بیمار و پیر شده اش انرژی زندگی ببخشه و بهشون سلامت و جوانی ببخشه...
به این ترتیب آواتارها زندگی جاویدان رو پیدا کردن. و البته این تازه شروع افسانه هست. اگه میخوای داستان باز شدن دروازه دنیاها و هجوم سپاهیان ملکه تاریکی به زمین و سرنوشت آواتارها رو بدونی، کتاب "پژواک آوای دوران" رو پیداش کن...
امشب دلم میخواد راجع به این افسانه حرف بزنم که طبق معمول زیبائیش داره حقیقتی رو از دنیا به زبون متفاوتی نشون میده. حقیقتی شگفت انگیز به نام خدا که به نظر من قلب بزرگ دنیاست! جریان سیال تمام احساسات جاری در کیهان...
باور دارم که حضور خدا در هر موجودی، قلبشه. و خدا از طریق احساساتی که به قلب موجودات جاری می کنه باهاشون حرف می زنه و راههای درست و غلط زندگیشونو بهشون پیشنهاد میده. باور دارم وقتی دلت یه چیزی رو میخواد در حقیقت این خداست که داره بهت میگه تو به اون چیز احتیاج داری حتی اگه یه روز پیاده قدم زدن تو شهر باشه...
به همین ترتیب، محبت کردن به یه نفر، جاری کردن خدا توی وجودشه... بزرگترین دعا، بوسه هست. از سر محبت ها نه از این از سر وظیفه ایهاش! یا حتی تصور چهره عزیزانمون تو ذهنمون و احساس کردن اینکه چقدر برامون عزیزن معنی دعاست! که باعث سرچشمه گرفتن جریان محبت از توی قلبمون میشه که هم روح خودمونو صفا میده و هم هر جا که عزیزامون باشن حتی صدها کیلومتر دورتر، وارد قلبشون میشه و یه آرامش ناگهانی بی دلیل بهشون دست میده تا به ملایمت یه دعا، سرنوشت اون روزشونو عوض کنه.
عینهو دلیل خوشمزگی کتلت مامانمون نسبت به کتلت ساندویچی ها که آغشته بودنش به محبت مامانمون نسبت به ماست. محبتی که در لحظات درست کردن کتلت، از طریق دستهاش واردشون شده تا کتلتش علاوه بر اینکه با کالری های به جسممون کالری ببخشه، به روحمون هم شادی و آرامش هدیه کنه...
و موسیقی! حتما شده که گاهی به یه موسیقی گوش کنی و یهو احساست عوض شه. از احساس کسالت، عجله یا نگرانی یهو بیای بیرون و غرق موسیقی بشی تا قلبت از یه آرامش عمیق پر بشه. از نظر من به این میگن نماز! خالی شدن سلولهای روح آدم از عجله، نگرانی، بی حوصلگی و سایر حس هایی که آزارمون میدن و پر شدنشون از حس هایی که دوستشون داریم. واسه همینه که نماز رو باید زیر نور شمع خوند و با بوی عطر شکوفه های یاس تو جانماز و زیر موسیقی و جلوی جانمازت باید یه کاسه آب پر از گلبرگ باشه...
دیدن خدا، یعنی دراومدن از بیحسی و کسالت و چشیدن تموم حسهای دنیا... زنده، عمیق و واقعی... حس کردن اوج زلالی اشک، اوج مهربونی غم، اوج ملاحت شادی، اوج شهامت خشم، اوج کودکی و معصومیت ترس، اوج تنهایی نفرت، اوج حسرت حسادت...
شبت بخیر کوچولوی قشنگم

نامه ای برای مسعود

سلام مسعود جان، خوبی؟
الان داشتم پست «علی بی غم» تو می خوندم که با خوندن جواب هات به مینا و مریم لبخند به لبم نشست. کلی حس کردم دوستت دارم وقتی برای مینا آرزو کردی شاد و مهربون باشه نه غمگین و مهربون! و زمانی که مریم گفت مگه غم چشه؟ در جوابش سعی کردی خردمندانه و بزرگ منشانه پاسخ بدی چیزهایی هستن که خدا درست کرده اما خودش دوستشون نداره مثل قتل کودکان و تجاوز و غم و اندوه... گفتی اینها فقط واسه این درست شدن که آدمها از دستشون نجات پیدا کنن!
امیدوارم همیشه همینطور شاد و بیخیال بمونی اگر چه یه حسی بهم میگه یک سال دیگه یه سنگ آسمونی به زندگیت خواهد خورد و یخبندان مهیبی بر دنیای شاد و شیرینت حاکم خواهد شد. دلم میخواد یه کم باهات حرف بزنم.
مریم جواب نظر آخرتو نداد اما مهمتر از جواب اون استدلالات به ظاهر منطقیت، اینه که بدونی همه اون استدلالات بدون اینکه خودت بفهمی توسط قلبت و به طور ناخودآگاه به ذهنت دیکته شدن.
آخه تو تحمل انرژی غم و نفرت و خشم رو نداری و برای همین بدون اینکه بفهمی قلبت داره مهربانانه سعی می کنه با فرستادن این استدلالات به ذهنت، بهت مجوز بده تا روتو برگردونی و به این فرارت ادامه بدی. البته تا وقتی که قلبا آمادگی تحمل این انرژیهای نیرومند رو به دست نیاری، با شنیدن حرفهای من، قلبت به طور ناخودآگاه جواب دیگه ای به ذهنت میاره تا حرفهامو رد کنه!
اگه دیدی اینطوره و ذهنت داره در برابر حرفهام مقاومت می کنه، دنباله این نامه رو نخون که یا ذهنت نمی پذیره یا بدتر، اگر زودتر از موعد بپذیره به صورت یه مشت جملات قشنگ می پذیره و از درک قلبی شون طفره میره یا از اون بدتر با تمام وجودش می پذیره و دست از مقاومت در برابر این انرژی ها می کشه و با جاری شدن این انرژی ها در وجودت، بجای تقویت نیروهای درونیت و هماهنگ شدن این نیروهای تازه نفس با نیروهای فعلیت، حسابی بهم میریزه تو رو!
آره، درست متوجه شدی. غم، ترس، نفرت، خشم و هر احساس دیگه ای آفریده شدن تا یه انرژی زلال به قلب آدمها جاری کنن. به مینا گفتی شاد و مهربون باش اما تا حالا از خودت نپرسیدی چرا تصادفا اکثر آدمهای مهربون، غمگینن؟ شاید اگه انقدر از غم فراری نبودی می فهمیدی که مهربونی نسبت به یه فرد، فقط زمانی به وجود میاد که تو تموم وجود اون فرد رو حس کنی همونطور که وجود خودت رو حس می کنی. با تموم احساسات تلخ و زیباش. آخه اگه رنج یه نفر رو حس نکنی، چطور انگیزه قلبیت برای کمک به اون در جهت خلاص شدن از رنجهاش برانگیخته بشه و حسی به نام مهربونی در وجودت به جریان بیفته؟ نمیخوام رفتارهای فعلیت رو بی ارزش کنم و بگم از سر مهربونی نیستن اما فکر کن ببین چرا انگیزه تمام رفتارهای به ظاهر مهربانانه فعلیت، انجام وظیفه ایفای نقش یه آدم خوب و رسیدن به یه تشویق دلگرم کننده اس مثل جبران احساس بدت نسبت به خودت؟
شاید اولش درک نکنی که نفس منجمد دیو غول پیکر غم، اولین گام رسیدن به بزرگترین آرزوی زندگیته. آرزوی عاشق شدن، دوست داشتن آدمها و دوست داشته شدن توسط اونها که همیشه داشتی...
بدون که خدا در غم انگیزترین لحظات اون یخبندان بیشتر از هر جای دیگه مواظبته و دوستت داره. بدون که همه اون آدمهایی که راجع به مسیرت نگرانت خواهند شد و نصیحتت خواهند کرد در حقیقت قلبشون داره به بهانه تو، با خودشون حرف میزنه. و از اون مهمتر بدون تا وقتی که آمادگی کامل مبارزه با دیو غم رو نداشته باشی تنها راه فرار موقت از اون یخبندان، فکر کردن به زیبائیهای زندگی و فرار از دست دیو سرماست.
تا یه کم استراحت کنی و دوباره وقتش برسه که دیو پیدات کنه و به یخبندان برت گردونه. تا اینکه یه روز انقدر نیرومند بشی که از فرار خسته شی و بری به استقبالش و در آغوشش بگیری تا بفهمی سرمای غم مثل قدم زدن زیر بارون شدید می مونه. تنها وقتی که ازش می ترسی، آزارت میده...
نگران هویت من نشو... من وبلاگت رو هک نکردم. من آینده خود توام. مسعود سال 88 که دارم واسه مسعود سال 86 می نویسم. دوستت دارم واسه صداقتت که جواب همه سئوالاتت رو واست پیدا خواهد کرد... :*