به شاهزاده رویاهایم

این وبلاگ، مجموعه نامه هائیه برای شاهزاده رویاهام. شاهزاده ای که هنوز دارم دنبالش می گردم. عین نامه های جودی ابوت...

به شاهزاده رویاهایم

این وبلاگ، مجموعه نامه هائیه برای شاهزاده رویاهام. شاهزاده ای که هنوز دارم دنبالش می گردم. عین نامه های جودی ابوت...

هم پیمانان پیشگویی باستانی

افسانه های باستانی، رازهای بسیار بزرگی از درون وجود ما رو به زبان رمز و کنایه بیان می کنند. امشب شب قدره و نوبت تعریف کردن افسانه متیس، خدای گمشده به نقل از کلاس روانشناسی یونگ...
هزاران سال پیش، بسیار پیشتر از این که انسان قدم به زمین بگذارد، زمانی که تایتان ها، هیولاهای ازلی بر جهان حکومت می کردند، کرونوس فرمانروای ستمگر آسمانها و ایزد زمان و همسر گایا، ایزدبانوی زمین در خواب دید که به زودی طومار سلطنتش توسط یکی از فرزندانش دریده خواهد شد. کرونوس ترسید و شروع به بلعیدن پسرانش کرد، اما پیشگویی از ظلم او خیلی نیرومندتر بود. پس زئوس، یکی از پسرانش از مرگ نجات پیدا کرد و همراه با دو برادر کوچکترش، پدر را از تخت سلطنت به زیر کشید.
زئوس ایزد عقل، فرمانروای آسمانها شد. پوزیدون برادر وسطی و ایزد قلب، فرمانروای دریاها گردید و هادس برادر کوچکتر و خداوندگار روح، فرمانروای ارواح مردگان در اعماق زمین... اما دیری نپائید که بر سر فرمانروایی خشکی های زمین بین سه برادر اختلاف درگرفت.
زئوس قدرتمند اعتقاد داشت عقل، فرمانروای زندگیه و هدف زندگی به دست آوردن قدرت بیشتره. قوانین حاکمان بی چون و چرای زندگی هستند و برنامه ریزی و اراده و پشتکار، رمز پیروزی در این راهه.
پوزیدون مهربان اعتقاد داشت قلب فرمانروای زندگیه و هدف زندگی به دست آوردن عشق و محبت بیشتره. باید در هر لحظه حرف دل رو گوش کرد و راهی رو رفت که دوستش داریم.
و هادس خردمند اعتقاد داشت که روح فرمانروای زندگیه. هدف زندگی شادی زلاله و این فقط زمانی به دست میاد که خود واقعی و زخمهای قلب و روحمونو بشناسیم، هر چند که این کار با غم و افسردگی و گذر از میون رنجهای درونی مون همراه هست. و تنها راه این کار هم سکوت و خلوت و تنهاییه نه سرگرم شدن به عشق و نفرت دیگران یا گم شدن در قدرت طلبی و پیشرفت های تموم نشدنی زندگی.
همون جور که میشه حدس زد از بین سه برادر، زئوس پیروز شد. کاخ پادشاهی شو بر فراز قله کوه المپ قرار داد و از اون به بعد عقل، اراده و پشتکار بر زمین حکومت می کنند. پوزیدون خشمگین به دریاها تبعید شد و در تمام زمین دل سپردن به احساسات یه اشتباه فاحش نامیده شد و ممنوع شد. هادس هم به دنیای مردگان رانده شد و تنهایی و غم و افسردگی، بیماری روانی نام گرفت. و به این ترتیب آدمها در اوج حضور اطرافیانشون از نداشتن محبت، تنها شدند و در اوج سرگرمی ها، از شادی محروم شدند و دل خوش کیمیا شد...
تا اینکه یک شب تاریخ تکرار شد و زئوس در خواب دید که روزی یکی از فرزندانش اونو از تخت سلطنت به زیر می کشه و حکومت عقل رو در هم خواهد شکست. زئوس از خواب پرید و فهمید که خردمندترین همسرش متیس مادر این فرزندش خواهد بود چرا که تنها متیس چنان دانا بود که قادر بود راز به هم پیوستن سه نیروی جاودانی عقل، قلب و روح رو کشف کنه و به فرزندش بیاموزه پس زئوس هم ترسید، اشتباه پدرش رو تکرار کرد و متیس رو بلعید!
و الان هزاران سال از اون زمان می گذره. و هر یک از ما شاهد نبرد زئوس، پوزیدون و هادس در وجودمون هستیم. و هر یک از ما می دونیم که اگه نیروی بی پایان درون وجود هر انسان بجای اینکه به فرار از قلب به سوی عقل و فرار از غم و افسردگی به سوی شادی تلف نشه و افکار و احساساتش، با رفتارش همسو باشن، بجای جنگیدن با کارهایی که دوستشون داره و مجبور کردن خودش به انجام کارهایی که وظیفه شه، قادر خواهد بود کاری رو پیدا کنه که هم دوستش داره و هم توش موفقه!
که در این صورت، تمام علاقه اش به شور و خلاقیت و اکتشاف تبدیل میشه و پیشرفت و موفقیتی بسیار سریع و بدون نیاز به زحمت و اراده و پشتکار و لگدکوب کردن احساسات به سراغش میاد! و به این ترتیب هر انسانی به یک خدای آفرینشگر تبدیل می شه و دروازه های موفقیت و محبت و خوشبختی رو به روی خودش و اطرافیانش باز خواهد کرد. اما این روزها انسانها از حضور این پیشگویی باستانی بی خبرند و به صلح ابدی بین این سه نیرو باور ندارند. پس تنها کسانی که به این پیشگویی باور دارند، و تنها کسانی که این سه دنیای به ظاهر متضاد رو می شناسن می تونن محافظان و هم پیمانان و محقق کنندگان این پیشگویی باستانی باشند و ناجیان ملکه متیس در وجود هر انسانی!
من که سالها در دنیای عقل و محاسبه زندگی کردم و از اونجا به دنیای قلب و احساس مهاجرت کردم و در یک سال گذشته از اونجا هم به دنیای روح و سکوت سفر کردم، در این شب مقدس قدر که خدای درون هر انسان، ماموریت سال آینده شو رقم میزنه، هم پیمان میشم تا تلاش کنم و متیس رو از حبس درون زئوس وجودم رها کنم.
باشد تا با اینکار و کمک به انسانهای اطرافم، هنگام ظهور فرزند برگزیده متیس بر زمین زودتر فرا رسد و صلحی جاودانی درون انسانها را فرا گیرد.
طانا : من گفته بودم عاشق نقطه ضعف گرفتنم؟ تازه یادم اومد اون دفعه نتونستم اسم اون دختره پست قبلی رو بگم! اسمش هست...
نظرات 18 + ارسال نظر
[ بدون نام ] یکشنبه 22 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 10:41 ق.ظ

افسانه قشنگی بود. خیلی دلم می خواد راز به هم پیوستن سه نیروی جاودانی عقل٬ قلب و روح رو بدونم.

[ بدون نام ] دوشنبه 23 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 11:00 ق.ظ

این کار شدنیه؟به هم پیوستن عقل و قلب و روح؟ من که هیچ جوره نمی تونم تو ذهن کوچیکم بگنجونم.مگر که برام ثابت بشه اونم توی واقعیت نه افسانه!
افسانه ها قشنگن برای شنیدن اما تا چه حد به درد زندگی واقعی - نه زندگی خیالی - می خورن؟

TP سه‌شنبه 24 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 12:27 ق.ظ

به نظرم در واقع چیزی که آقای هاشمیان نوشتند چیزی بیشتر از یک افسانه بود. آدما همش فکر می کنند نمی تونن عقل و دل و روح رو با هم داشته باشن نمی دونم ... شاید اصلا بقول شما اصلا نشه ولی .. کدوممون تو زندگی تا به حال امتحان کردیم ؟؟؟ یه نگاهیی میندازم می بینم هر جایی که پول یا چه می دونم قدرت بود اصلا هر چی روح و دل بود رو فراموش کردیم و هر جایی که دل بود از قدرتمون گذشتیم و روح هم همین طور.... خوبه که بعد از خوندن این واقعیت که آقای هاشمیان نوشتن یه کم به دنیای درونمون فکر کنیم. حداقل من که این کارو می کنم شما رو نمی دونم

[ بدون نام ] سه‌شنبه 24 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 01:26 ق.ظ

منم تو زندگیم همیشه سعی کردم عقل پیروز شه...
اما وقتی سعی کردم احساسم در کنار عقلم باشه نشد...
من سعی کردم...
اما...

[ بدون نام ] سه‌شنبه 24 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 12:43 ب.ظ

هنوز پستت رو نخوندم ولی فکم خورد زمین ....... بابا تو چقدر فعال شدی بزنم به تخته!!!!!!

مسعود چهارشنبه 25 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 09:57 ب.ظ http://tomyprincess.blogsky.com

واقعا نمیشه؟!

TP چهارشنبه 25 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 10:06 ب.ظ

خب شدن که می شه! تا زمانی که این به این باور برسیم که می تونیم . یادتون باشه مهم باور هست. ممکنه به یه چیزی باور نداشته باشی ولی اونو انجام بدی ولی مطمئنا دوام نداره , زمانی می تونیم عقل و قلب و روح را با هم داشته باشیم که به این باور برسیم.

[ بدون نام ] پنج‌شنبه 26 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 01:26 ق.ظ

من می خوام باور داشته باشم............
من میتونم....

[ بدون نام ] پنج‌شنبه 26 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 01:28 ق.ظ

حتما اشتباهی کردم که نشد نه؟

TP پنج‌شنبه 26 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 01:27 ب.ظ

میگن: دنیا با قوانینی که تو کاغذی نوشته شده باشند نمیگذره. این دنیا با مردمی که در اون زندگی میکنن می گذره. این بستگی به هر شخص داره که دنیاش چگونه هست و اونو چگونه می سازه. می خوام بگم اگه ما کاری نتونستیم انجام بدیم سعی نکنیم به دنبال مقصر بگردیم. یا مثلا بگیم سرنوشت اینو می خواد. یادتون ماشه ما مسئول کارها و عواقب اون هستیم. البته شاید ..شاید شانس تو زندگی تاثیر داشته باشه ولی نه بطور مطلق.

حسین پنج‌شنبه 26 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 04:14 ب.ظ

سلام مسعود عزیز حسین و مینا
مسعود پستاتو هفته قبل خوندم خیلی باحال بود وللی نخواستم نظر بدم ولی این بار که اومددم خوندم دیدم بی نظر نمیشه این دفه شدی مثه قبلنا مثه اون موقه هایی که همیشه دوس داشتم وبلاگت جلو چشام باشه تا بخونم هر وقت به وبلاگت سر می زنم همه بدی ها و ناراحتی هام یادم میره فوق العدست نه؟
اومدن ملودیتو تبریک می گم مهم نیست اسمش چیه مهم اینه که ملودی توئه خیلی خوشحالم همیشه به این فکر می کردم کی ملودیه مسعود میاد بالاخره اومد
دیگه نیازی به آرزوی من و بقیه نداری که ای خدا کمک کن تا مسعود ردیف شه
مسعود با اومدن ملودی همیشه ردیفی همیشه
حتی تو دلتنگیات
عاشق عشقم(دو نقطه دی)

چی چی رو نیاز به آرزو ندارم حسین جان! تو هم دلت خوشه ها...
تا حالا فقط مشکلم پیدا کردنش بود.
الان دوست داشتنش...
خوشحال کردنش...
به دست آوردنش...
تحمل دردسرهای دوست داشتنش...
بیشتر از همیشه به آرزوی تو و بقیه نیاز دارم!
راستی طرح مناسب ایرانسل می شناسی؟ :">

sara یکشنبه 29 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 10:04 ب.ظ

vaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaay bebinid kia inja cm gozshtan>:D<kojaid shoma do ta babaaaaaa:-w
hosein jan shoma boro webloge khodeto up kon dadasham !!!:-w
yade terme 1 oftadam ye joori dobare shode hmoon halo hava...ba tavajoh be inke kheili chgiza vaz shodeo kheili chiza ham porrango kamrang.sale por majara va be vije khasi bood.
ostade gole ma dar che hale?ostad ye chizi begam tu deletun fohsh nadin faghat:Dye cd va ye maghalatun hanoooz daste mane...:pdg hesabi porooiayato dar haghe shoma tamam kardam:">
meloditun be zendegitun ye rytme tond bede baraye lahzte shadi o ye rytme khoshahango aroom baraye lahzate por az arameshe ashegh boodan.hediyeye ghashangi az hasti gereftin va albae layeghesh hastin besiaaaaaaaaaaaaaar.
............................................................
chera alan hes kardam kheili bozorg shodam????
000000000000000000000000000000000000
dastan be koja resid rasti?

زاوش پنج‌شنبه 2 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 09:54 ق.ظ

عشق لالایی بارون تو شب هاست،نم نم بارون پشت شیشه هاست
مسعود جان تو خودت عشقی که شوق موندنی
شاید عشق واسه بعضی آدما لحظه بیداری باشه
من هم با حسین موافقم هم با شما
پدا کردن ملودی تازه اوله راهه
چطور خوشحال کردنش...چطور به دست آوردنش.... و خیلی چیزهای دیگه خیلی سخت تره
امیدوارم در این راهه پر خاطره پر مخاطره موفق باشی
دوست دارم

[ بدون نام ] جمعه 10 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 12:22 ق.ظ

به نام خالق زیبایی ها
یک روز به یاد ماندنی...
امروز روز فوق العاده ای بود.از اون روزایی که هیچ وقت فراموش نمی شه ویاد آوریش لذت بخشه.
امسال انتقام پارسال از ترم یکیا گرفتیم.
بذار از اول بگم ماجرا از چه قرار بود...
پارسال که ترم یک بودیم اولین روز اولین کلاس مبانی بود.یکی از بچه هایی که
فارغ التحصیل شده بود اومد و گفت من استادم و حسابی حالمون و گرفت.ما هم امسال همین بلا رو سر ترم اولی ها آوردیم.
ماجرا این جوری شروع شد که زاوش شد استاد،کسی که همیشه جین می پوشه و تی شرت(یعنی کلا اسپرت) امروز شلوار پارچه ای پوشیده بود با یه پیرن مردونه که دکمه هاشو انقدر بسته بود که هر لحظه ممکن بود خفه بشه.
ما هم یه سری از بچه های ترم بالایی(ترم 3 ای های عزیز) به عنوان افتاده های درس مبانی اومدیم سر کلاس و قاطیه بچه ها شدیم.
استاد محمدی(زاوشه خودمون) اومد سر کلاس و گفت من آدم خشک و مذهب ای هستم هیچ کس حق نداره تو کلاسه من بخنده، دختر پسرا باید جدا بشینن و همون موقع 2تا دختری و که پشت سر پسرا نشسته بودن و بلند کرد و گفت طرف دخترا بشینین.
قیافه ی بچه ها خیلی دیدنی بود.یکی شون از من پرسید این استاده به حجابم نمره می ده؟
گفتم آره .وای باید می دیدینشون همه مقنعه هاشون و جوری کشیدن جلو که بیا وببین.
تا اون موقع هیشکی زیاد حرف نمی زد. سر صدا از وقتی شروع شد که استاد گفت:همه یه برگه در بیارن می خوام امتحان بگیرم وریاست دانشگاه گفته باید وضعیت علمی شما رو بسنجم و از همه مهمتر اینه که هر کسی که بیفته باید بره بیرجند.(قیافه ی جدی زاوش در اوج خودش بود)
اینو که گفت همه قاطی کردن کاش می شد ازشون فیلم گرفت خیلی قیافه هاشون خنده دار بود.
ما ترم بالاییا همش بهم می گغتیم یادتونه پارسال بچه هارو فرستاده بود بیرجند؟
و حالا سوال ها؟
؟ C++1.فرق بین برنامه نویسی جاوا و
؟ Linux & XP 2.فرق بین
3.طریقه ی هارد به هارد کردن دو کامپیوتر؟
بچه ها همه دیونه شده بودن.همه می گفتن این استاد دیونست و...
من گفتم استاد اینا چیه ما بلد نیستیم،استادم کلی ضایم کرد گفت شما 3ترمه تو دانشگاه چی کار می کنین؟
بچه هام دیگه شروع کردن همه حرفای پارسال خودمون ومی زدن که بیاین همه برگه سفید بدیم و...
در همین حین استاد هاشمیان اومد.
زاوشم یه عالمه اذیتش کرد که چرا انقدر دیر اومدی و از این حرفا...
حالا که دیر اومدی برو ویدئو پروژکتور بیار..
بعد زاوش رفت بیرون و من به استاد بلند گفتم: آقا شما با این سنتون ترم یکی هستی؟
گفت آره من کارمندم اودم مدرک بگیرم حقوقم بیشتر شه وای استادم که مظلوم...
بالاخره بعد از یه عالمه آزارو اذیت زاوش که زد بیرون، استاد هاشمیان اومد تو... اینبار جلوی کلاس و با لبخند به دانشجوهای هاج و واج گفت: «شوخی
دانشجوهای ترم بالایی تر تونو ببخشین... اونها خواستن به روش خودشون آغاز چهار سال شوخی و شیطنت و امتحان و خاطره رو بهتون تبریک بگن!»
بچه ها باورشون نمی شد .انقدر بهمون فحش و بد و بیرا گفتن که بیا و بببین.
خلاصه روزه خیلی خوبی بود.از قدیم گفتن:شنیدن کی بود مانند دیدن
من الآن فقط شاید یک سوم ماجرا های امروز و نوشتم خیلی هاش حس کردنی بود.حالت بچه هارو باید با تمام وجود حس می کرد گفتنشم سخته چه برسه به نوشتنش.
همبستگی امروز ما برای اجرای این نمایش بی نظیر بود.
یه چیزی خیلی مسرت بخش بود اونم برق شادی و سروری بود که تو چشمای استاد موج می زد که از حضور ما خیلی خوشحال بود.

سیده زهرا طباطبایی نژاد سه‌شنبه 21 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 12:47 ق.ظ http://pejhvaak.blogfa.com

سلام من قل مریم کوچولو:) هستم...همون که جمعه دیدید:)‌
مریم جان از شما تعریف هایی کردند...خیلی خوشحالم میکنید اگر وبلاگ منو نگاه کنبد و البته نظر هم بدید:) و اجازه بدید لینک وبلاگتون رو در وبلاگم ثبت کنم.
یا حق

علی و المیرا پنج‌شنبه 12 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 03:48 ق.ظ

سلام به همگی
مسعود جان عالی بود. راز افسانه ای که گفتی به شدت تاثیر گذاشت روم. منتظر خودت با ملودیه شیرینیت هستیم!

زاوش یکشنبه 15 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 12:12 ب.ظ

به ببین کیا اومدن علی و المیرا...
چه عجب!!!

ریتا یکشنبه 6 دی‌ماه سال 1388 ساعت 07:06 ب.ظ

مرسی مسعود جان از نقل این افسانه ی زیبا گرچه از نظرمن این خود واقعیته چون غیر از این زندگی جاری نبود...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد