به شاهزاده رویاهایم

این وبلاگ، مجموعه نامه هائیه برای شاهزاده رویاهام. شاهزاده ای که هنوز دارم دنبالش می گردم. عین نامه های جودی ابوت...

به شاهزاده رویاهایم

این وبلاگ، مجموعه نامه هائیه برای شاهزاده رویاهام. شاهزاده ای که هنوز دارم دنبالش می گردم. عین نامه های جودی ابوت...

گرونترین چیز دنیا

بچه که بودم گرونترین چیزی که در دنیا می شناختم فالوده-بستنی بود! یادم میاد هر وقت مامانم میخواست یه جایزه بزرگ بهمون بده می بردمون قنادی نازبخش تو حیاطش زیر سایه بونهاش می نشستیم فالوده-بستنی می خوردیم... نه اینکه سالی یه بار یا دو بار... سالی سه چهار بار!!!

دو هفته پیش که رفتم بابل حساب کردم بعد از اینکه پیدات کردم چی میتونه باعث بشه که تو درخواست ازدواج منو بپذیری؟! منی در مقام یه استاد دانشگاه سی ساله، با شش هفت سال تدریس، اگه فردا بمیرم با گرفتن یک میلیون پول پیش این خونه و یک میلیون حق التدریس ترم قبل تهران جنوب میتونم دو میلیون قرضمو جبران کنم و به صفر برسونم. املاک و مستقلاتم هم عبارتست از خانه پدری در بابل که با دو تا برادر دیگه ام توش شریکم.

یادم نمیاد هیچوقت تو زندگیم پشت ویترین یه مغازه ایستاده باشم تا عکس برگردون یا پفک یا اسباب بازی بخوام! چون اصلا به فکرم هم نمی رسید حق داشتنشونو داشته باشم. وقتی اوضاع مالی خراب باشه قناعتو یاد میگیری...

یاد می گیری که کافیه یه جفت کفش داشته باشی با دو تا شلوار (که وقتی یکیش کثیف یا شسته شده اون یکی رو بپوشی) و سه چهار تا پیراهن! و فقط وقتی که یکی از اینها پاره شد لازمه یکی دیگه رو جایگزینش کنی. که همین الانش هم تا وقتی صدبار مامانم بهم نق نزنه، نمی فهمم کفش یا شلوارم مندرس شده و وقتشه یکی دیگه بگیرم!

وقتی دو سال سربازی که من هر هفته میرفتم دانشگاه علوم فنون بابل برای تدریس، بجای اینکه به من مثل یه استادی که از تهران میاد برای هر واحد صد و هشتاد هزار تومن بدن صد و بیست هزار تومن میدادن (چون من بابلیم!) هیچ وقت حرفی نزدم!

تا بیست و دو سالگی تنها چیزی که مجبور به خریدنش نبودم، اما چون دلم میخواست برای خودم خریدمش یه واکمن بود با یه هدفون سه هزار و پونصد تومن!

یادم میاد تنها دانشجوی کارشناسی ارشد کامپیوتر دانشگاه صنعتی شریف بودم که کامپیوتر نداشت. (کامپیوترمو ترم آخر ارشد، برای تزم خریدم.)

شروین بهم میگه تو وقتی میخوای یه بازی که یه میلیون می ارزه رو بفروشی جوری با عذاب وجدان، به قیمت دویست تومن میفروشی که طرف احساس می کنه داری سرشو کلاه میذاری و ازش زیاد می گیری! فاطمه میگه انقدر در درونم پول داشتن رو حق خودم نمیدونم که تمام تلاش اونو برای بدست آوردن درآمد بیشتر خنثی می کنم.

تا سه سال پیش هر بار که چیپس 300 تومنی یا پسته 500 تومنی می خریدم احساس عذاب وجدان بهم دست میداد که دارم ولخرجی می کنم!

گمونم ریشه خوشبختی من در همین قناعته که جای اینکه همه اش دنبال چیزهای جدید باشم عادت دارم که از داشته هام لذت ببرم... من بالای ده ساله که فقط کفش و جوراب و پیراهن سفید می پوشم و جین آبی... و انقدر این رنگها رو دوست دارم که سیر نمیشم! نیمرو از خوشمزه ترین غذاهای زندگیمه! عادت دارم که شادیهامو توی آدمها و چیزهایی که دارم جستجو کنم. گیتارم، مامانم، کامپیوترم، یه قلم و کاغذ و یه عالمه خیالپردازی... اینها همه اش از فایده های قناعته.

کلا قناعت خیلی خوبه ولی ازتون میخوام وقتی دارین به بچه تون قناعت رو یاد میدین حواستون باشه که اون احتیاج داره بدونه حقش ازین دنیا چقدره؟! حق داره چقدر بخواد؟!

بچه که بودم فکر می کردم هر چی کمتر خرج کنم پولهام بیشتر جمع میشه و پولدارتر میشم اما الان فکر می کنم که

«هنگام تنگدستی در عیش کوش و مستی

                                                    کاین کیمیای هستی قارون کند گدا را»

البته منم الان دارم تمرین می کنم ها... توی بدترین شرایط مالی هم پوستر و عکس برگردون می خرم، واسه خودم گل میخرم، بعضی وقتها چون هوا گرمه بجای اتوبوس با تاکسی میرم، با بهانه و بی بهانه دوستهامو مهمون می کنم! هدیه میخرم... برای خودم دی وی دی فیلم می خرم... و به دانشگاه بابل اعلام کردم که حاضر نیستم ترم آینده با دوسوم حقوق یه استاد درس بدم. (و اونها هم قبول کردن!!!)

نام پروژه بعدی من لیلیوم هست... آخه الان گرونترین چیز دنیای من گل لیلیوم هست، شاخه ای سه هزار تومن! و هنوزم که هنوزه هربار توی گلفروشی میبینمش گلبرگهای نازشو لمسش می کنم اما چون زیادتر از حق خودم میدونمش، نمی خرمش...

گرونترین چیز دنیای شما چیه؟ اون چیزی که اگه بخواین میتونین بخرینش اما چون حق خودتون نمی دونین بدستش نمیارین چیه؟

شکارچیان هیولا

در زمانی دور، پیش از آنکه انسان قدم به عرصه گیتی بگذارد نبردی بسیار سهمگین بین دو قلمرو باستانی در جریان بود. نژاد فرشتگان در قلمرو آسمان و نژاد عفریتگان در قلمرو زمین...

هنگامی که حملات عفریتگان به آسمان و پلیدی آنان به اوج خود رسید، به دستور فرمانروای آسمانها بزرگترین ارتش تاریخ فرشتگان، به زمین فرود آمدند تا عفریتگان را نابود کنند. نبردی بسیار سهمگین درگرفت... ارتشهای بزرگ عفریتگان یکی پس از دیگری در جای جای زمین نابود شدند و زمین کاملا خالی از سکنه گردید. و تنها یک عفریت در زمین باقی ماند...

عفریتی بسیار دانا و باهوش که در جنگ شرکت نکرده بود و به تنهایی در کوهستان زندگی می کرد و پروردگار را می پرستید. با پایان یافتن جنگ، او که هیچ کس را در زمین نداشت از فرشتگان خواست تا او را همراه خود به آسمانها ببرند.

فرشتگان درخواستش را پذیرفتند و صلحی شش هزار ساله آغاز گشت. اما فرمانروای آسمانها می دانست که این آرامش دیری نخواهد پایید. آخرین عفریت، بسیاری از رازهای قلمرو آسمان که عفریتگان در آرزوی دانستن شان بودند را دریافته بود و فرمانروای آسمانها می دانست که او به زودی، هیولاهایی بسیار زیرکتر و بمراتب مخوفتر از گذشته بر عرصه هستی خواهد آورد.

پس برای یاری رساندن به فرشتگان، در نبرد قریب الوقوعشان، شکارچیان هیولا را آفرید. نژادی بسیار نیرومند با روحی دورگه... نیمی از روح فرشتگان و نیمی از روح عفریتگان... و در همان هنگام، آخرین عفریت راز تولد را آموخت و فرزندی به دنیا آورد. عفریتی تازه، نخستین هیولا بود!

*******

و اکنون نبرد آغاز شده...

شکارچیان هیولا به زمین فرستاده شده اند، چرا که زمین پر از هیولاست... هیولاهایی نامریی که افکار انسانها را بدون آنکه خودشان دریابند تسخیر می کنند و آنها را به جنگیدن با یکدیگر و آفرینش پلیدی ترغیب می کنند. هیولاهایی که می توانند به هر شکلی درآیند و کسی جز شکارچیان هیولا نمی تواند آنها را ببیند.

شکارچیان هیولا که در زمین به شکل انسانها درآمده اند می دانند که هرگاه در برخورد با یک انسان، رفتار او نیمه شیطانی روحشان را برانگیخت، این بدان معناست که آن انسان توسط هیولا تسخیر شده است و می توانند با بهره گیری از تواناییهای هیولایی نیمه تاریک روحشان، هیولا را از وجود انسان برانند.

اما اینک شکارچیان هیولا دریافته اند که یک شمشیر دودم هستند زیرا با هر بار برانگیخته شدن، نیمه تاریک روحشان نیرومندتر می گردد و وحشیانه تر می کوشد تا بر نیمه روشن روحشان غلبه یاید و آنها را تماما به یک هیولا بدل سازد!

من یک شکارچی هیولا هستم و دلم نمیخواهد به یک هیولا تبدل شوم. نمیخواهم هربار که رفتار انسانی باعث برانگیخته شدن خشم، وحشت یا رنج نیمه تاریک روحم گشت، با بهره گیری از مهارتهای نیمه تاریک وجودم، با خشونتی آتشین یا لبخندی سرد و عاری از محبت٬ با نفرت و سرزنش و رو برگرداندن با او برخورد کنم، تا هیولایی که ذهن او را تسخیر کرده را بر سر جایش بنشانم.

نمی خواهم پس از هر مبارزه، خسته تر، کم تحمل تر و عصبی تر از قبل شوم و با مشاهده افزایش رنج و نفرتم از انسانهای تسخیر شده و تلاش برای دوری گزیدن از آنها، حس کنم که هیولای درونم هر روز دارد نیرومندتر می شود. نمی خواهم به هیولایی تبدیل شوم که گمان می کند شکارچی هیولاست اما دارد به انسانهای بیگناه نیز هیولاوار حمله می کند. نمی خواهم سالها بعد فرشته ای کهنسال شوم که هیولای وجودش از درون او را خورده و به فرشته ای خسته و بیمار و عصبی بدل کرده است.

و شما ای انسانهایی که هنوز فراموش نکرده اید، روزگاری شکارچی هیولا بوده اید...

آیا بجز شمشیر شیاطین، سلاحی برای مبارزه با آنها یافته اید؟

*******

(افسانه بالا رو به صورت ترکیبی از روایات مستند اسلامی با تم سریال کارتونی ژاپنی بسیار زیبای Claymore (شمشیر دودم) ساخته ام. من یه DVD حاوی 26 قسمتشو با زیر نویس انگلیسی بسیار ساده دارم. هر کس کارتونشو میخواد بگه. و لطفا جوابهاتونو به سئوال انتهاش هم بدین که مدتیه حسابی فکرمو به خودش مشغول کرده.)

پیش از اینها

سلام به همه دوستهای خوبم، به همه آدمهای دنیا که یکی از یکی خوبترن! که انقدر محبت تو قلب هر آدمی نهفته است که میشه بخاطر اون لحظاتی که میذاره از قلبش بریزن بیرون، یه عمر عاشقش شد. امشب عجیب شنگولم! پریسا دوباره رفته سر کار... البته چون اسمش تو بابل پیچیده و جوونها میان و بهش گیر میدن بنا شده بیاد تهران! داییم با گذاشتن چند میلیون سفته، پاشو عمل کرد و پاش صاف شده!
بچه احمد هم از بیمارستان مرخص شده و امشب که مامانم رفته بود خونه شون بهم گفت که امیر محمد بهش سلام کرده و اگرچه اکثر ساعات روز بهش قرص خواب میدن تا استراحت کنه و یه خورده تو حرف زدن تپق میزنه اما کلا خوب شده... هورااااااااااااااااااااااااااا..... (همه اونهایی که واسه امیر محمد دعا کردن بهم یادآوری کنن یکی یه بوس یه بغل طلبتونو بدم:)
امروز همه چیز زیبا بود! از بابل که داشتم میومدم تهران دیدم آرمیتا خانوم محشر بپا کرده! اگر چه آناهیتای خوشگل و پاک دلم نتونست آب زیادی جمع کنه اما آرمیتا با کلی تلاش تونست یکی یکی خوشه های برنج رو به بار بنشونه تا عطر خوبشون بازم تو راه جاده بابل – آمل مشامم رو پر کنه!
البته برای دوستان عزیزم که ممکنه ایندو نفرو نشناسن باید بگم که آناهیتا یا اگه بخوام اسم اوستایی شو کامل بگم «اردویسور آناهیتا» به معنی پاک و بی آلایش، فرشته باران و رودها و چشمه هاست. اگه دفعه بعد با دقت به صورت فلکی دلو نگاه کنین می تونین تصویرشو ببینین که داره با یه دلو آب میریزه رو زمین تا رودها و چشمه ها رو پر کنه! ایناهاش: http://i33.tinypic.com/6poswl.jpg
آرمیتا هم اسم کاملش «اسپنتا آرمه ئیتی» هست که سپندارمذ یا اسفند (آخرین ماه سال) نامهای دیگرش هستن. اون فرشته محافظ زمین و گیاهان و حیات در اونه... لطفا شما دفعه بعد که به صورت فلکی سنبله نگاه کردین یه تصویر که حداقل به اندازه نام آرمیتا زیبا باشه پیدا کنین نه یه چیزی در این حد: http://i37.tinypic.com/28u5rbm.jpg
و اما میرسیم به زیباترین و مهربونترین شون که همون هرمز مهربان و ساده و زیباست... همون روح نورانی کیهان که اسم کاملش اهورامزداست و امروزه با نام کسالت بار و بیمزه خدا صداش می کنن! پیدا کردن تصویر این یکی یه خورده سخت بود اما بالاخره موفق شدم تصویرشو در یه شعر طولانی اما زیبای زنده یاد قیصر امین پور پیدا کنم.
امیدوارم طولانی بودن شعرش باعث نشه که تند تند بخونین تا زودتر بفهمین آخرش چی میشه؟ به معنی هر بیتش کلی میشه خیره شد! اسم شعرش هست: «پیش از اینها...»

پیش از اینها فکر می کردم خدا
خانه ای دارد کنار ابرها

مثل قصر پادشاه قصه ها
خشتی از الماس و خشتی از طلا

پایه های برجش از عاج و بلور
بر سر تختی نشسته با غرور

ماه، برق کوچکی از تاج او
هر ستاره، پولکی از تاج او

اطلس پیراهن او، آسمان
نقش روی دامن او، کهکشان

رعد و برق شب طنین خنده اش
سیل و طوفان، نعره توفنده اش

دکمه پیراهن او، آفتاب
برق تیغ و خنجر او، ماهتاب

هیچ کس از جای او آگاه نیست
هیچ کس را در حضورش راه نیست

*******
پیش از اینها خاطرم دلگیر بود
از خدا، در ذهنم این تصویر بود

آن خدا بی رحم بود و خشمگین
خانه اش در آسمان، دور از زمین

بود! اما در میان ما نبود
مهربان و ساده و زیبا نبود

در دل او دوستی جایی نداشت
مهربانی هیچ معنایی نداشت

هر چه می پرسیدم از خود، از خدا
از زمین، از آسمان، از ابرها

زود می گفتند: این کار خداست
پرس و جو از کار او کاری خطاست

هر چه می پرسی، جوابش آتش است
آب اگر خوردی! عذابش آتش است

تا ببندی چشم، کورت می کند
تا شدی نزدیک، دورت می کند

کج گشودی دست، سنگت می کند
کج نهادی پای، لنگت می کند

تا خطا کردی، عذابت می کند
در میان آتش، آبت می کند

*******
با همین قصه، دلم مشغول بود
خوابهایم خواب دیو و غول بود

خواب می دیدم که غرق آتشم
در دهان شعله های سرکشم

در دهان اژدهایی خشمگین
بر سرم باران گرز آتشین

محو میشد نعره هایم بی صدا
در طنین خنده خشم خدا...

نیت من در نماز و در دعا
ترس بود و وحشت از خشم خدا

هر چه می کردم، همه از ترس بود
مثل از بر کردن یک درس بود

مثل تمرین حساب و هندسه
مثل تنبیه مدیر مدرسه

تلخ، مثل خنده ای بی حوصله
سخت، مثل حل صدها مساله

مثل تکلیف ریاضی، سخت بود
مثل صرف فعل ماضی، سخت بود

*******
تا که یک شب دست در دست پدر
راه افتادم به قصد یک سفر

در میان راه، در یک روستا
خانه ای دیدیم، خوب و آشنا

زود پرسیدم: پدر، اینجا کجاست؟
گفت: اینجا، خانه خوب خداست!

گفت: اینجا می شود یک لحظه ماند
گوشه ای خلوت، نمازی ساده خواند

با وضویی، دست و رویی تازه کرده
با دل خود گفت و گویی تازه کرد

گفتمش پس آن خدای خشمگین
خانه اش اینجاست؟! اینجا در زمین؟!

*******
گفت: آری، خانه او بی ریاست
فرش هایش از گلیم و بوریاست

مهربان و ساده و بی کینه است
مثل نوری در دل آئینه است

عادت او نیست خشم و دشمنی
نام او نور و نشانش روشنی

خشم، نامی از نشانی های اوست
حالتی از مهربانی های اوست

قهر او از آشتی، شیرین تر است
مثل قهر مهربان مادر است

دوستی را دوست معنی می دهد
قهر ما با دوست، معنی می دهد

هیچ کس با دشمن خود، قهر نیست
قهری او هم نشان دوستیست...

*******
تازه فهمیدم خدایم این خداست
این خدای مهربان و آشناست

دوستی، از من به من نزدیکتر
از رگ گردن به من نزدیکتر

آن خدای پیش از این را باد برد
نام او را هم دلم از یاد برد

آن خدا مثل خیال و خواب بود
چون حبابی، نقش روی آب بود

می توانم بعد از این، با این خدا
دوست باشم دوست، پاک و بی ریا

می توان با این خدا پرواز کرد
سفره دل را برایش باز کرد

می توان درباره گل حرف زد
صاف و ساده، مثل بلبل حرف زد

چکه چکه مثل باران راز گفت
با دو قطره، صد هزاران راز گفت

می توان با او صمیمی حرف زد
مثل یاران قدیمی حرف زد

می توان تصنیفی از پرواز خواند
با الفبای سکوت آواز خواند

می توان مثل علفها حرف زد
با زبانی بی الفبا حرف زد

می توان درباره هر چیز گفت
می توان شعری خیال انگیز گفت

مثل این شعر روان و آشنا
«پیش از اینها فکر می کردم خدا...»

من مامانمو میخوام

پریشب تو هوای آزاد، زیر آسمون خوابیدم. رو یه پتو، گوشه حیاط یه بیمارستان توی قم...
و درست پیش از خواب شونه احمدو نوازش کردم. دوازده سال پیش دو تا پسر بابلی توی دانشگاه اصفهان با هم، هم اتاقی شدن! احمد رحیم پور و مسعود هاشمیان...
بعد از چهار سال دور یه سفره نشستن، از همه چیز حرف زدن، شبها تو خیابون قدم زدن و یه عالمه خنده و کشتی و خاطرات مشترک...
من زیباترین آهنگ الهه نازی که خوندم چهارسال پیش بود توی عروسی احمد و آزاده. اونروز چقدر احمد می خندید؟! اما همون احمد الان از بس گریه کرده پای چشمش گود افتاده...
شب پنج شنبه قبل، که من از ذوق تولدم داشتم می¬ترکیدم بدترین شب زندگی احمد بود... اگه به شما خبر می¬دادن همسری که همه جا بهش افتخار می کردین تو یه تصادف داره می میره و پسر دو سال و نیمه تون در اثر ضربه ای که به سرش خورده توی کما هست چه حالی بهتون دست میداد؟ احمد اون شب گوشه همین بیمارستان تا صبح به خدا زار زد و التماس کرد که خونریزی آزاده بند بیاد!
طحال آزاده پاره شده بود و کبدش تیکه تیکه شده بود! و آزاده فرداش مرد...
الان احمد حسابی تکیده و لاغر و سیاه شده... آخه تا سه روز چیزی نخورد جز آب... تا پدرش رفت پیشش و با گریه بهش التماس کرد که یه چیزی بخوره.
آزاده همیشه از مرگ در اثر تصادف یا زلزله می¬ترسید واسه همین به هم قول داده بودن اگه یکیشون مرد اون یکی تا صبح کنار قبرش بمونه تا نترسه... و دیدم که احمد چه عذاب وجدانی داشت که وقتی جسد آزاده رو توی گلپایگان دفن کردن نتونست به قولش عمل کنه. اون پیش امیر محمد کوچولو موند...
دقیقتر بگم گوشه حیاط بیمارستان، چون نه اجازه داره بره آی سی یو و نه میتونه تحمل کنه که وقتی پسرش دهن باز می کنه و میگه بابا! مامان! بالای سرش نباشه...
میگه : آخه امیر محمد می ترسه! تو خونه هربار که میخواست توی تاریکی بره اتاقش، می ترسید. اونموقع بهش می گفتم عروسکتو بغل کن تا نترسی. اونم اینکارو می کرد... اگه من پیشش نباشم می ترسه!
الان بعد از شش روز، امیر محمد به حدی از هوشیاری رسیده که با حالتی منگ، چشماشو باز می کنه و غذا می خوره اما هنوز حرف نمیزنه...
احمد از همسایه واحد روبروشون خواسته که از همه ساکنین ساختمون بخواد، آزاده رو حلال کنن...
احمد میخواد با دیه مرگ آزاده یه درمانگاه بسازه...
احمد دیگه به محل کارش برنمی گرده... اون میخواد بره بابل تا امیر محمد رو بزرگ کنه! از همه تون خواهش می کنم این پست رو که خوندین دعا کنین که امیر محمد سالم بشه تا احمد یه بچه معلول ذهنی رو بزرگ نکنه! هر نذری هم که به فکرتون رسید بکنین... مثلا من نذر کردم اگه امیر محمد خوب بشه رابطه مو با احمد و بقیه دوستان دوره لیسانسم که این سه چهار سال قطع شده بود رو از سر بگیرم!
یکی از فکرهایی که خیلی ذهن احمدو مشغول کرده اینه که نمیدونه باید چی بگه وقتی امیر محمد به هوش اومد و گفت من مامانمو میخوام!

سوسک

حتما تا حالا دیدین که یه سوسک چطوری از ترس مرگ فرار میکنه... درست مثل آدمها... امروز که فیلم افسون شده (Enchanted) رو دیدم بازم به این فکر افتادم که اگه دین یعنی دوست داشتن پس چرا ما نباید سوسکها رو دوست داشته باشیم؟ سوسک هم یه حشره هست مثل پروانه! به همون پاکی و معصومیت...
یه گاو اونقدر بچه شو دوست داره که به گفته شیخ رجبعلی خیاط، وقتی یه گوساله رو جلوی چشمهای مادرش می کشیم دلش به حدی به درد میاد که آهش میتونه یه عمر نفرینمون کنه تا بچه هامون تک تک جلوی چشممون بمیرن.
میدونستین سوسکها یکی از بامحبت ترین مادران در بین حیوانات هستند؟ فکر کردیم یه سوسک ماده چی می کشه وقتی بچه شو جلوی چشماش می کشیم؟
سوسک چه تقصیری داره که ما اونو نوازش نمی کنیم و نمی بوسیم؟ مشکل کثیفیشه؟ بچه که بودم سگ رو موجود ولگردی می دیدم که بین آشغالهاست، کثیفه، پر از بیماریه و ترسناکه... باورم نمیشد که یه روز بتونم یه سگ رو نوازش کنم، بذارم با زبون زبر و نرمش دستمو بلیسه و پوزه شو ببوسم و حتی ته دلم آرزو کنم کاش اسلام نجس اعلامش نمی کرد تا می تونستم یکیشو داشته باشم! بچه که بودم باورم نمی شد کثیفی های روی بدن سگ با شستن تمیز میشه و مشکل نجس بودش هم با شستن دستت بعد از نوازشش حل میشه...
سوسک که حتی نجس هم نیست! کی میدونه؟! شاید اگه به سوسکها هم به اندازه نیازشون غذا میدادیم و یه جای مناسب برای زندگی، مجبور نبودن بین فضولات غذاها زندگی کنن! گمونم با سوسکها هم میشه مثل سگها حرف زد! گو اینکه شاید مثل ماهیها نمیتونن واکنشی نشون بدن.
شاید اگه طوری به سوسک نگاه نمی کردیم که انگار خدا مرض داره و یه موجود مزاحم و اضافی توی دنیا آفریده، اونوقت موقع روبرو شدن با یه سوسک، بجای ترسیدن و کشتنش، اونو که مطمئنا از ترس مرگ و برای زنده موندن و غذا بردن برای بچه هاش و شوق تماشای بزرگ شدنشون داره فرار می کنه رو حداکثر می گرفتیم و با احترام از خونه می بردیم بیرون و حداکثر توی خیابون آواره اش می¬کردیم... راه دیگه ای بلد نیستم! مدتهاست که دارم فکر می کنم چطور میشه بدون آزار دادن سوسکها نذاریم آزارمون بدن، اما نمیدونم چه طور میشه این کارو کرد! شما نمیدونین؟ خیلی فکرمو مشغول کرده...
حتما تا حالا دیدین که یه سوسک چطور از ترس مرگ فرار می کنه... درست مثل آدمها...

تولدم مبارک

طاناراش : به کلیه دوستان این مسعود گل افکار (یه کلمه بی ادبانه که به خل ختم میشه) اعلام می کنم که این دیلاق ریقو، وقت اذان صبح روز 13 تیر 1357 به این دنیای سراپا گل واژه (همون کلمه بی ادبانه قبلی که اینبار به شعر ختم میشه) قدم گذاشت! جدا اگه سی سال پیش مسعود به دنیا نمی اومد کجای این دنیا آب از آب تکون میخورد؟ اصلا ارزششو داشت؟
رَنطی یل : خب معلومه!!! آهای دنیا تولد مسعود مبارک... مسعود به دنیا اومد! این اتفاق خوب و مبارکی واسه دنیا بود!
طانا : آخه شاسکول... این مسعود نه قوی هست نه خوش تیپ... نه شجاعه نه صبور... خودتم میدونی بیشتر از اون که به فکر دیگرون باشه به فکر خودشه... بیشتر از اون که دانا باشه، ادعاشو داره... بیشتر از اون که اهل شنیدن و یادگرفتن باشه عاشق حرف زدن و جمله هاشو به رخ دیگرون کشیدنه! ندیدی چقدر پستهاش طولانیه؟ ندیدی همیشه یه جواب توی آستینش داره مگر وقتهایی که پز روشنفکری رو در سکوتی حکیمانه می بینه! این همش از کمبودهاشه! این چی چیش مبارکه؟
رن : آره، چیزهایی که گفتی توی اکثر لحظات درسته... اما مسعود آدم خوبیه و این از همه چیزهایی که گفتی مهمتره!
طانا : این آدم خوب بودن یعنی چی؟
رن : یعنی مسعود قبول داره که کلی نقطه ضعف داره اما با این وجود حاضره خودشو واسه همه اشتباهاتش ببخشه و همه چیز خودش رو همینی که هست دوست داشته باشه! و این از همه چیز مهمتره...

پس آهای دنیا، آهای حیوونها، آهای گلها، آهای سنگها،
آهای دوستهای مسعود، آهای خانواده اش،
تولد مسعود بر همه تون مبارک!
و آهای خود مسعود!
تولد تو هم بر خودت مبارک!
:*

- پی نوشت : بزرگترین حماقت مسعود در سالی که گذشت این بود که وقتی از اون دختره «ر...» خوشش اومده بود اما دختره آدم حسابش نمیکرد، شماره خودشو با نام دختره تو گوشیش ذخیره کرده بود و از گوشیش واسه خودش sms های عاشقونه میفرستاد تا چند دقیقه بعد همون sms ها با نام دختره، به دستش برسه و کلی ذوق کنه از خوندنشون...

یه خاطره فراموش شده

یاد این عکس بخیر...
http://i29.tinypic.com/nl75ev.jpg
من که یه عالمه تو خاطره هاش غرق شدم!
اینها یه عالمه خاطره هستند که میشه باهاشون گوشه های مختلف زندگی رو رنگ کرد! من یه گوشه شو پیدا کردم و رنگش کردم!
http://i32.tinypic.com/ao9u90.jpg

بادکنک

چند شب پیش داشتم زهرا رو می رسوندم خونه شون که دیدیم یه بادکنک صورتی رنگ از یه ماشین در حال حرکت افتاد بیرون و جلوی پامون افتاد!
(برای دوستانی که زهرا رو نمی شناسن باید بگم که زهرا دوست دخترمه! یه دختر خیلی خوب که امیدوارم ملودی زندگیم بشه! :">
وقتی دیدم ماشینه برنگشت برش داره رفتیم جلو و برش داشتیم. فکری بودیم که چیکارش کنیم که یه ماشین جلومون نگه داشت و سوارش شدیم. راننده واقعا ترسناک بود! موهای بلند، ریش نتراشیده، چهارشونه و با صورتی زمخت! بنحو عجیبی شبیه برادر نل بود که پشت سر اون کیلپ چاقالوی نزول خور پدرسوخته دنبال نل و پدربزرگش بود و من همیشه ازش میترسیدم!
از نظر من رسیدن به مقصد، تنها هدف سوار تاکسی شدن نیست، بنظر من ما هر چند وقت یکبار باید تاکسی سوار شیم تا با یه آدم تازه آشنا شیم و احیانا یه آهنگ قشنگ گوش کنیم. آهنگی که اولش از راننده بخوای صداشو بلندتر کنه و آخر بخاطر اینکه آهنگ گذاشته ازش تشکر کنی اما اونشب واقعا احساس کردم احتیاج داره که بدونه شبیه برادر نل هست اما ترسیدم اگه اینو بهش بگم سرم داد بکشه! (من کلا از اینکه یکی سرم داد بکشه بشدت میترسم، چون فکر میکنم حتما یه کار وحشتناکی کرده ام برای همین دستپاچه و هول میشم و دست و پای خودمو گم میکنم!)
اما چه میشه کرد؟! میدونستم اگه نگم بعدا حسرتشو میخورم واسه همین آب دهنمو قورت دادم و مثل سایر لحظاتی که می ترسم یه لحظه چشمامو بستم و بعد گفتم: ببخشید آقای راننده! من چند دقیقه است که میخوام بهتون بگم شبیه برادر نل هستین اما ازتون میترسم!
کاری ندارم که راننده خندید و بعدش سر صحبتو باز کرد و از زندگیش و اینکه چند سال خارج کشور بوده گفت و آخرش هم که داشتیم پیاده میشدیم و بادکنکو بهش دادیم تا به بچه دوساله اش بده بهش گفتم: شما نه فقط توی ظاهر ترسناکتون شبیه برادر نل هستین بلکه درست مثل اون، پشت ستاره حلبیتون، قلبی از طلا دارین!
درسی که اون شب گرفتم این بود که وقتی از یکی بدت میاد در حقیقت از تصویری که از اون در ذهنت داری بدت میاد! اگه بتونی این مهارتتو که میتونی در چند برخورد اول، آدمها رو بشناسی رو بذاری در کوزه و تصویرتو چند لحظه بذاری کنار و اون ترسی رو که تصویرش در وجودت برانگیخته می کنه رو ببینی و بپذیری، خواهی تونست بدون قضاوت تماشاش کنی و مطمئنا محبتشو در قلبت خواهی چشید! برای من که همیشه همینطور بوده... :)

یه افسانه واقعی

امشب میخوام براتون یه افسانه بگم. ماجرای زندگی دختری بنام پریسا... ماجرایی که بیشتر شبیه افسانه هاست! گیریم که شاهزاده قصه مون خوشبخت نشده و افسانه مون بیشتر شبیه قصه های تلخ م مودب پوره! پس حالا فکرتونو ببندین و دل بسپرین به قصه امشبمون...
شاهزاده قصه ما مثل اسمش به زیبایی پریزادگانه... دختری با صورتی گرد و پوستی روشن، چشمهای بادومی کشیده مثل هنگ کنگی ها، بینی باریک، و لبهای غنچه ای کوچولو...
مادر پریسا کوچولومون که نرگس نام داره در 16 سالگی با مردی ازدواج کرد که معتاد به کراک از کار دراومد. در طول سالهای بیکاری و زندان شوهرش با کار کردن خونه مردم خرج زندگی چهار دخترشو درمی آورد. البته چون چهار تا دختر یه کم زیاده دختر بزرگش ماریا رو در 10 سالگی از مدرسه بیرون آورد و داد به مادرش تا در عوض کار کردن، خرج زندگیشو بدن!
(پدربزرگ ماریا معتاده و مادربزرگش هم همیشه مهمون داره و دست تنهاس واسه همین اونو خیلی کم میفرسته پیش مادرش واسه همین ماریای 16 ساله خیلی کمبود محبت داره! مثلا شبهایی که میاد پیش مادرش موقع خواب بهش میگه دست بکش رو تنم و نوازشم کن! اخیرا هم که یکی از پلکهاش شل شده و افتاده روی چشمش، دکتر گفته بخاطر کار زیاد و خستگی مفرط و گریه های زیادشه... گفته اصلا ازش کار نکشین و دعواش نکنین... بذارین به آرزوش که ادامه دادن درسش از چهارم ابتداییه برسه!)
بگذریم... دو سال پیش که پدر کراکی پریسا نفت ریخت رو خودش و خودشو آتیش زد، شاهزاده خانم ما رو یتیم شد... اما این تنهایی طولی نکشید چون چند وقت بعدش، مادرش به مردی متاهل علاقمند شد و یواشکی دور از چشم همسر و بچه های طرف، باهاش صیغه کرد... و از اون موقع هست که این مادر و سه تا دخترش مستاجر ما هستن!
شیوای 13 ساله که ته تغاری خونه هست و پریسا و پرستو... دوقلوهای 15 ساله نوجوونی که واقعا دختران زیبایی هستند!
البته نه کاملا زیبا... مثلا پرستو نه اینکه پدرش زیاد با کمربند و سیم ضبط زدتش و سرشو مدام کوبیده به دیوار، چشمهاش کم سو شده و عینک ضخیم ته استکانی میزنه... این موضوع که سه ماه - سه ماه برنج و گوشت نخوردن خیلی مهم نیست، بدتر این بوده که بارها دعوای پدر و مادرشونو دیده ان سر این که که پدرشون میخواسته برای کلفتی بفروشدشون تا در عوض پول موادشو دربیاره و مادرشون نمیذاشته! (فروختن دختر توی مازندران رسمه! پدربزرگ منم وقتی دو تا خاله هام بچه بودن بردشون قائمشهر به یه دلال فروخت تا ببردشون تهران برای کلفتی که مامان بزرگم به موقع فهمید و برشون گردوند خونه!)
پریسا عیب ظاهری نداره فقط انقدر عصبیه که وقتی عصبانی میشه متوجه رفتارش نمیشه... مثلا چند وقت پیش پریسا چاقو پرت کرد طرف پرستو که توی دستش فرو رفت! شاید حدس بزنین این بچه ها چقدر کمبود محبت دارن؟!
پریسا پارسال در سن 14 سالگی با پسری بنام محمد نامزد کرد که رابطه خیلی سردیه و اکثرا پر از دعوا و کتک کاری! واسه همین پریسا با یه پسری بنام حسین دوست شد که حسین وقتی فهمید پریسا نامزد داره و عقد کرده بیخیالش شد! پس پریسا ماه پیش با یه پسر دیگه بنام امید دوست شد و از خونه فرار کرد... امید شب پریسا رو برد خونه شون و چون خودش باید میرفت یه جایی از دوستش سعید خواست بیاد و مراقب پریسا باشه... سعید هم اومد و خلاصه...
اون شب شد شب زفاف کلاغ قصه مون که داشت واسه خودش دنبال یه خونه میگشت... فرداش هم امید و سعید ولش کردن و رفتن... خانوم کلاغه هم از سر ناچاری برگشت خونه پیش مامانش... و الان نامزد کلاغ قصه مون داره طلاقش میده و خودشم از دیشب دوباره فرار کرده تا به خونه نرسیده اش برسه... و الان که دارم این متن رو می¬نویسم خبر رسید که کلاغ قصه مونو توی امامزاه عبدالله آمل پیدا کردن و دارن برمیگردونن خونه...
قصه ما بسر رسید، کلاغه به خونه اش نرسید...
بد نیست بدونین که شوهرهای هر دو خواهر نرگس، هم کراکی هستن! پدرش هم تصادفا تریاکیه، و همچنین شوهر فعلیش! همچنین هر دو تا پسر عموش و هر دو تا دایی هاش هم...
من قدیمترها با شنیدن چنین ماجراهایی زود موضوع رو عوض میکردم تا دلم نگیره... همیشه سعی می کردم توی فاضلاب زندگی، دنبال یه پوست ساندیس بگردم تا بتونم محو تماشای تصویر زلال توت فرنگی روش بشم اما الان دیگه اینجوری نیستم!
امروز وقتی داشتم حکم دادگاه رو در برائت سعید از اتهام تجاوز به عنف پریسای 15 ساله رو برای نرگس میخوندم و اون با گریه داشت میگفت: «ببخشید آقا مسعود! ما توی خونه تون بودیم و دخترم آبروی شما رو برد!» اشک به چشمام اومده بود و محو تماشای زیبایی غم شده بودم!
زیبایی زلال و عمیقش...
در پایان باید بگم پریسا دختریه با صورتی گرد و پوستی روشن، چشمهای بادومی کشیده مثل هنگ کنگی ها، بینی باریک، و لبهای غنچه ای کوچولو...

بهت گفتم؟

-         بهت گفتم امشب شام خوردیم؟

-         خوب.

-         اِه... میگم امشب شام خوردیم!!!

-         خب خیلی لطف کردین. واقعا زحمت کشیدین. رو سر ما منت گذاشتین. چقدر جالب؟!!!

-         یعنی تو شگفت زده نشدی؟! به هستی با نگاهی پر از شگفتی نگاه نکردی؟!

        یعنی خدا رو توی شام خوردن ما ندیدی؟

-         ول کن جان مادرت... یه چیزی بگو که لااقل یه کم جالب باشه...

-      خب پس بذار یه چیز جالب واست بگم... امشب مامانم آبگوشت با آب بارون درست کرد... آخه آب بارون باعث میشه لوبیاها زودتر بپزن... و خوش طعم تره... آبگوشت امشبمون بیشتر از 8 ساعت رو شعله ملایم آتیش بود... تا عالی بپزه! بعدش سفره رو روی بهارخوابمون پهن کردیم و زیر خوشه­های آویزون انگورهای نرسیده درخت مو که از بند رخت آویزونه شام خوردیم... همراه با سبزیجات تازه شامل ریحان و تره و گشنیز و ترخون و سیر تازه، در کنار دوغ دست ساز مادرم که چند روزه زیر آفتاب مونده تا یه ته مزه ترش پیدا کرد، حسابی غلیظ و پر کف شد با گازی طبیعی و بسیار شدید... در کل باید بگم... ما شام خوردیم!

-         اَه... چقدر جالب!!!

*******

-         بهت گفتم دیروز داییم بهمون سر زد!

-         خب؟

-         حیرت­انگیز نیست؟ خدا رو توش ندیدی؟ با قلبت بهش نگاه نکردی؟

-         اینکه دایی داری؟ یا اینکه داییت میاد خونه­تون؟ من که معمولا حوصله­ام سر میره میرم توی اتاقم... چی چیش جالبه؟

-         ولی وقتی داییم در حالیکه عصاش زیر بغلش بود اومد تو اتاق و نشست من مث همیشه نرفتم توی اتاقم... آخه داییم هفت ماهه پاش شکسته... داییم معتاده و سالهاست دیگه کسی بهش پول قرض نمیده... البته تا پیش از شکستگی پاش گهگاه کاری پیدا میکرد و بسختی خرج خانواده و پدر و مادرشو در می­آورد ولی از وقتی علیل شده رسما مردم یکی با مرغ، یکی با صدقه خرج خانواده و دخترشو میدن! (دخترش کلاس دوم راهنماییه و شاگرد اوله...) حتی وقتی پاش شکست هم نتونست 2 میلیون خرج عمل نصب پلاتین پاشو جور کنه و پاش همین جوری کج جوش خورد و بنحو بدی لاغر شده و از زیر زانو، استخونش زده بیرون و کوتاه شده... این هفته دکتر گفت خرج عمل الانش برای شکستن و درست کردن پاش شده 6-7 میلیون تومن و این یعنی داییم برای همیشه علیل شده!

الان چند روزه که پدربزرگ و مادربزرگم خونه ما مهمونن. واسه همین داییم خودشو کشید جلو و هزار تومن پول گذاشت کف دست مادر بزرگم و هزار تومنم جلوی پدربزرگم و درحالیکه اونها با شرمندگی داشتن زیر لب زمزمه میکردن که این چه کاریه؟ ما احتیاج نداریم... در حالی که شرمندگی ازصورتش داشت می­بارید آروم گفت ببخشین پولش اینقدر کمه! بیشتر نداشتم بهتون بدم... خودمم دو سه هزار تومن پول بیشتر تو جیبم نیست! و بعد یه تیکه تریاک از جیبش درآورد و داد به مامان­بزرگم تا برای مصرف بابابزرگم بدتش به اون... (بابابزرگم سالهاست معتاده و دکتر گفته اگه تریاک نکشه میمیره... این چهار هزار تومن ترباک داییم، خرج چند روزشه...) اون روز وقتی سر صحبتو با داییم باز کردم که چطور خرج زندگیتونو درمیارین؟ اشک تو چشمهاش جمع شد و گفت: نپرس آقای مهندس که اوضامون پنجاه درجه از صفر پایینتره... چنان از حال و روزی که به سر خودش آورده بود دلم سوخت که اون شب از خونه زدم بیرون و یک ساعت توی مردابهای اطراف بابل قدم زدم... بگذریم. خلاصه اینکه دیشب داییم به خونه­مون سر زد!

-         ...

*******

-         بهت گفتم بابابزرگم دیشب رفت دستشویی؟

-         جدا؟!!! خب چی شد؟

-    بابابزرگم که در سن هشتاد سالگی به حافظه درخشانش معروفه و کسی تا حالا نتونسته توی مشاعره ازش ببره (دیروز واسه­مون گفت: کش شلوار از 1319 اومد و قبلش مردم با بند، کمر شلوارشونو می­بستن!) دیشب بخاطر اختلال حواس ناشی از پیری با آفتابه رفت توی آشپزخونه و وقتی مجید ازش پرسید: اینجا چیکار می­کنی؟ با چه خجالتی گفت که یادش نمیاد!

-         تو اینها رو جدی میگی مسعود یا داری از خودت داستان در میاری؟!

-         زندگی انقدر پر از این ماجراهای شگفت­انگیزه که نیازی نیست از خودت بسازیشون! خب بگذریم... بهت گفتم ما امروز نهار خوردیم؟! بهت گفتم ما هر روز نهار می­خوریم!  بهت گفتم همه آدمها هر روز نهار میخورن؟! بهت گفتم ما هر روز یه عالمه آدم می­بینیم... از بقال و راننده و رهگذر و دوست و همکلاسی و خانواده؟!

 

شما تو زندگیتون چی شده که شگفت­زده­تون کنه؟

از آسمونها و بزرگان علم و ادبیات نگین!

از زندگی خودتون بگین...