به شاهزاده رویاهایم

این وبلاگ، مجموعه نامه هائیه برای شاهزاده رویاهام. شاهزاده ای که هنوز دارم دنبالش می گردم. عین نامه های جودی ابوت...

به شاهزاده رویاهایم

این وبلاگ، مجموعه نامه هائیه برای شاهزاده رویاهام. شاهزاده ای که هنوز دارم دنبالش می گردم. عین نامه های جودی ابوت...

اعتقادات یک آواتار


آواتارها اعتقاد دارن که خدا سعی کرد برای این که فرشتگان و انسانها کار بد نکنن اونها رو با یه مشت باید و نباید به کار خوب مجبور کنه برای همین اخلاق و اطاعت از فرامینشو آفرید اما چون می دونست که طبیعت انسانها بر این اساس استوار شده که اگه چیزی رو قلبا درک نکنه ناخودآگاه از انجام دادنش طفره میره، مجازاتهای سنگینی وضع کرد تا آدمها از ترس این مجازاتها، خودشونو مجبور به تسلیم کنن.
آواتارها اعتقاد دارن که پس از نابود شدن نسل جنیان نافرمان به دست فرشتگان، تنها جن باقیمانده که ابلیس نام داشت با احساس حقارتی که از حقیر بودن نسلش داشت شش هزار سال تلاش کرد تا از هر فرشته ای نزد خدا محبوبتر بشه و اثبات کنه که یک جن هم می تونه نافرمان نباشه و بزرگترین پرستشگر خدا باشه! اما وقتی خدا اونو وادار به سجده در برابر یک موجود خاکی تازه آفریده شده کرد تموم احساس حقارتش که این همه سال باهاش جنگیده بود قلبشو پر کرد. واسه همین نتونست دلشو راضی به اطاعت از فرمان بی چون و چرای خداوند کنه پس اعتراض کرد و گفت: دلم نمی خواد کاری انجام بدم که دوستش ندارم!
و وقتی خداوند اونو به عذابی دردناک تا ابد تهدید کرد، ابلیس که از یک طرف شدیدا از خدا می ترسید و از طرف دیگه انقدر قلبش رنجیده بود که نمی تونست خودشو راضی به تسلیم کنه آتش خشم در دلش زبانه کشید تا شعله های شهامت خشم، ترسشو ببلعه و اعلام شورش کرد. اون از جا برخاست و کلیه موجوداتی که از باید و نبایدهای خدا به تنگ اومده بودن رو به دور خودش جمع کرد و علیه خدا اغتشاش کرد و به همه موجودات جهان گفت که حرف دلشونو گوش کنن.
هگل با مطالعه تاریخ جهان نظریه ای جهانشمول کشف کرد و اسمش رو دیالکتیک گذاشت. این نظریه میگه هر قانونی که توسط اکثریت یک جامعه وضع میشه هرگز کامل نیست و بنابراین در حق اقلیتی ظلم خواهد کرد پس اون اقلیت که با تز اکثریت مخالفن روشی مخالف تز برای اداره جامعه پیشنهاد میدن که این پیشنهاد اکثریت جامعه رو می ترسونه که نظم جامعه شونو از دست بدن پس سعی در خوب نامیدن تز خودشون و بد نامیدن آنتی تز اقلیت و سرکوب اونها می کنن.
آواتارها اعتقاد دارن که خدا نمی دونست ابلیس داره نقطه ضعف های نظراتش رو بیان می کنه و توجه به حرفهای ابلیس می تونه فرصتی باشه برای تکمیل قوانینش، پس اونو یه تهدید دید و ترسید تمام نظم جهانش رو از بین ببره پس توی تمام رسانه هاش اونو لعنت کرد و سعی کرد اونو گمراه و بد بنامه! قلب آدمها رو نفس لوامه و اطاعت نکردن از اونو یگانه راه سعادت، نشون بده. برای همین اسم دینشو گذاشت  اسلام تا نشون بده بهترین خصیصه یک انسان تسلیم شدن در برابر فرامینشه حتی اگه مخالف خواسته قلبش باشه!
نظریه دیالکتیک هگل در ادامه میگه که تخریب وجهه و سرکوب اغتشاش گران نه تنها اونها رو از بین نمیبره بلکه اونها رو شاید پنهانتر اما جری تر و نیرومندتر می کنه پس روزی میرسه که اقلیت چنان نیرومند میشن که پیروز میشن و اکثریت رو مجبور میکنن با تلفیق تز و آنتی تز به تز جدیدی دست پیدا کنن که قانون بعدی جامعه باشه. قانونی بهتر از قانون گذشته که البته مثل قانون قبلی ناقصه و در حق عده ای جدید ظلم می کنه و باعث ایجاد آنتی تزی جدید میشه و سرکوبی دوباره و الی آخر دنیا...
آواتارها اعتقاد دارند که خدا و شیطان اشتباه می کنند که با هم می جنگند. اونها اعتقاد دارند که خدا و شیطان باید دست به دست هم بدهند و قانونی جدید برای دنیا بنویسند. قانونی که هم خدا ازش راضی باشه و آینده زیبایی برای دنیا به ارمغان بیاره و هم شیطان ازش راضی باشه یعنی براساس خواسته های قلبی و طبیعت موجودات باشه و اطاعتشون، لحظه های دلپذیری برای موجودات به ارمغان بیاره.
تلاش آواتارها برای زیباتر کردن دنیا، با بدیها نمی جنگند و بجای سرکوب اونها، در تلاش یافتن راهی برای صلح و اتحاد با اونها هستن چون اعتقاد دارند که جنگ، فقط جنگ می آفریند نه صلح. پس هر وقت یک آواتار سر یک دوراهی موند که یک راهشو خدا قبول داشت و یک راهشو شیطان، بجای قدم گذاشتن در یکی از این راهها و ندیده گرفتن دیگری، سعی می کنه راه دیگه ای پیدا کنه که هم آینده خوبی رو براش به ارمغان بیاره و هم قلبش ازش راضی باشه.
آواتارها تنها تمدنی بودند که راه آشتی دل و عقلشونو پیدا کردند و متیس رو نجات دادند چون برخلاف ما اعتقاد نداشتن که قلب بده و عقل خوب یا قلب خوبه و عقل بد! اونها فارغ از ارزش گذاری به حرف هر دوشون انقدر گوش کردن تا فهمیدن که هر دو تاشون خوشبختی آدمو میخوان!
یک آواتار وقتی یک قاتل، کافر، ظالم، منافق، نفهم و عوضی رو می بینه نمیگه این بده و سعی نمی کنه باهاش بجنگه. سعی می کنه ببینه طرف حرف دلش چیه، دردش چیه و مشکلش کجاست تا راهی پیدا کنه و اون چیزی رو که طرف میخواد براش فراهم کنه.
دایره ین و یانگ بیانگر همین مفهوم شگفت انگیز در تمدن باستانی آواتارهاست. وقتی نیمه روشن دایره از یکسو نیمه تاریک رو به عقب می رونه حواسش نیست که نیمه تاریک به عقب رونده شده، با نیرویی بیشتر از سویی دیگه به نیمه روشن وارد میشه. علت این چرخه همواره برقرار و این جنگ پایان ناپذیر، دو دایره کوچکند که هر کدام در مرکز نیمه مخالف قرار دارند.
دایره کوچیک روشن وسط نیمه تاریک به این معنیه که خوبی مادر بدیست و بدی از نقاط ضعف قوانین خوبی متولد میشه و نیرو می گیره یعنی برخلاف توهم اکثر ما آدمها، انجام کارهای خوب وقتی برخلاف تمایل قلبته باعث خوبتر شدن دنیا در آینده و امتداد یافتن اون کار خوب نمیشه بلکه باعث بدتر شدن دنیا و تولید یه کار بد به همون اندازه کار خوب اما در خلاف جهتش میشه! شاید برای همین مورفی بدبین قانون «هیچ عمل نیکی بدون مجازات نخواهد ماند» رو کشف کرد!
من اینها رو با تماشای فصل هفتم سریال آمریکایی طلسم شدگان Charmed کشف کردم. و گمونم با این توصیفات، بفهمی نفهمی من یک آواتارم.
شاید واسه همینه که رن و طانا رو به یک اندازه دوست دارم...

یک کلمه کوچولوی شش حرفی

دیشب فیلم سینمایی Take the Lead رو دیدم. فارسیش میشه یه چیزی شبیه "هدایتش کن" که با الهام از داستان واقعی زندگی پیر دولین و با بازی زیبای آنتونیو باندراس در نقش پیر دولین ساخته شده بود.
پیر دولین استاد رقص بسیار متشخصی بود که برای کمک به نوجونهای بزهکار یه مدرسه که عمدتا از خانواده های معتاد و الکلی و دزد و فاحشه بودن، داوطلب شد رقص والس و سایر رقصهای مجلسی اشراف زادگان را به اونها یاد بده! و در میان تمسخر همه دانش آموزان و معلمان مدرسه، مدیره مدرسه که میدونست حتی یه دانش آموز مدرسه هم کوچکترین رغبتی به یاد گرفتن والس نداره، اعلام کرد که از این پس دانش آموزان خاطی به عنوان تنبیه، موظفن در کلاسهای رقص مجلسی استاد دولین شرکت کنن!
تصور کنین بعد از مرگ برادرتون به دست یه قاچاقچی، پدرتون الکلی شده و زندگیتون داغون شده به حدی که شبها نمیتونین توی خونه بمونین، و اونوقت معلمتون دستتونو میذاره توی دست خواهر اون قاچاقچیه و میگه باهاش برقص! و تصور کنین بهتون میگه به این دختر احترام بذار با وجودی که همه شهر میدونن مادرش یه فاحشه اس!
این فیلم داشت معنی یک کلمه کوچولوی شش حرفی رو یاد میداد که تو زندگیمون کاملا گم شده : احترام!
داشتم فکر می¬کردم چقدر دوریم ما از معنای شگفت انگیز کلمه احترام که مثل همه مفاهیم دیگه اخلاقی، با یه مشت باید و نباید و بدون درک معنی واقعیش، اونو در سطح یه مشت رفتار حقیر اجتماعی پائین آوردیم.
کاری ندارم که از نظر اکثر ما احترام به مسن ترها یعنی تعارف کردن صندلیمون بهشون، احترام به والدین یعنی سیگار نکشیدن جلوشون و داد نزدن سرشون، احترام به فرمانده مون تو نظام یعنی پا چسبوندن جلوشون و احترام به خانمها یعنی دست بلند نکردن روشون و اجازه دادن به اونها که اول وارد یه جایی بشن!
احترام یعنی چی؟ یعنی رفتار مودبانه و مهربانانه؟ اما همه آدمها بطور طبیعی با کسانی که دوستشون دارن مودبانه و مهربانانه رفتار می کنند! در حالی که به چنین رفتاری نمیگن رفتار همراه با احترام! شاید احترام یعنی انجام این رفتار در همه زمانها! یا انجام این رفتار در برابر همه! احترام یعنی ارزش قائل شدن برای همه چیز! احترام یعنی حس کنیم که وقتی یه چیزی ارزش داره یعنی همیشه ارزش داره! و این ارزش اون مستقل از احساسات لحظه ای خشم یا بی حوصلگی یا غصه و شادیمونه! احترام یعنی با هر چیزی، رفتاری در خور ارزش اون چیز داشته باشیم نه رفتاری در واکنش به احساسات لحظه ایمون! یعنی احساسات لحظه ایمون قضاوت نکنه که چی ارزش داره و چه وقت و در همون لحظه براساس نتیجه قضاوتمون باهاش مودب باشیم. احترام یعنی بیاموزیم که بی توجه به قضاوتمون برای همه چیز و در همه زمانها ارزش قائل باشیم!
با این تعریف اصلا تو کل زندگیتون کسی رو دیدین که احترام رو درک کرده باشه؟ شاید احترام گذاشتن به طبیعت و حیوانات کار راحتی باشه اما آیا تا حالا دوروبرتون کسی رو دیدین که بتونه به آدمها هم احترام بذاره؟ به همه آدمها؟ یعنی علاوه بر دوستانش که براساس قضاوت احساساتش براشون ارزش قائله به دشمنش هم احترام بذاره؟ مثلا دیدین کسی رو که به همه همکارهاش احترام بذاره؟ با احترام ازشون یاد کنه و پشت سرشون نزنه و غیبت نکنه؟ با مدیرش چطور؟ و ضمنا به یه معتاد گوشه خیابون، یه پسر فال فروش و یه دختر خیابونی رو آدم حساب کنه و احترام بذاره؟ یا اگه مذهبیه به غیر مذهبی ها احترام بذاره و اگه غیر مذهبیه مذهبی ها رو مسخره نکنه؟
اصلا فکر کردین علت این که آزادی این قدر گرونه اینه که آزادی یعنی احترام گذاشتن به نظر بقیه و کمتر کسی برای مخالفانش احترام قائله که برای نظراتشون بخواد آزادی قائل باشه! مثلا شما تا حالا کسی رو دیدین که انقدر ابله باشه که هم برای احمدی¬نژاد احترام قائل باشه و هم برای موسوی؟ (حتی یه نفرو هم پیدا کردین قبوله!)
حدود شصت سال پیش، رضا شاه که واسه مذهبی ها احترام قائل نبود بهشون آزادی نداد و چادر رو به زور از سر زنها کشید. و سی سال بعدش این طرفیها انقلاب کردن و خودشون احترام گذاشتن به نظرات مخالف رو فراموش کردن و به زور سر همه روسری و چادر کردن! و بازم هیچکس نفهمید که احترام نذاشتن به مخالفان و سرکوب اونها، اونها رو پنهانتر اما موندگارتر و نیرومندتر می کنه! حالا بعد از سی سال فکر می کنین مایی که دوباره از آزادی دم میزنیم اگه صاحب حکومت بشیم، به نظر مخالف هامون احترام میذاریم؟ مثلا روزنامه کیهان رو نمی بندیم؟ به احمدی نژاد احترام میذاریم؟ پایگاه بسیجی دائر می مونه؟
میدونم که آدمها وقتی میخوان به ترسشون غلبه کنن و از حقشون دفاع کنن، ناخودآگاه نیاز دارن که طرف مقابلشونو یه آدم بد بنامن تا آتش خشم در وجودشون شعله ور بشه و بر ترسشون غلبه کنه و بهشون جرات بده که از جا بلند بشن، اما فکر نمی کنین با این اوصاف، سی سال بعد دوباره بناست کلی ندای دیگه به دست طرفداران این یکی ندا کشته بشن؟ و فکر می کنین جز این که آدمها یاد بگیرن با چنگ و دندون از آزادیشون دفاع کنن اما آزادی دیگرونو ازشون نگیرن آیا این قصه تکراری جنگ و مردن خاتمه خواهد یافت؟
و بعدش کلی با خودم فکر کردم من گول خورده سبز اموی چطور میتونم به سهم خودم جلوی این تکرار رو بگیرم تا سی سال بعد بچه¬هامون ما رو سرزنش نکنن اونطوری که ما پدرانمونو سرزنش می¬کنیم! من یکی که وقتی دیدم احترام گذاشتن برام خیلی سخته (حداقل در برابر وسوسه آتیش زدن دفتر روزنامه کیهان!) به نصیحت زیبای گاندی عمل کردم!
در فیلم سینمایی گاندی، وقتی در هند بین هندوها و مسلمونها جنگ شد گاندی روزه گرفت و اطلاعیه داد که چیزی نمی خورم تا این که یا این جنگ رو تمومش کنین یا من بمیرم! چند روز بعد، یک هندوی عصبانی به سراغ گاندی در حال مرگ رفت و بهش گفت: «مسلمونها بچه منو کشتن! اونوقت تو به من میگی باهاشون نجنگم؟» گاندی مردنی، راه حل شگفت انگیزشو اینجوری گفت: «جنگیدن رنج درونتو از بین نمی بره. تنها راهی که این رنج از بین میره اینه که بچه یکی از مسلمونها که پدر و مادرش توی جنگ با هندوها کشته شدن رو به فرزندی قبول کنی و بزرگش کنی!»
نه! منظورم این نبود که منم به روزنامه کیهان درخواست استخدام دادم! من توی راهپیمایی بزرگ عاشورائیان شرکت کردم و با مردمی که به موسوی و کروبی فحش می دادن همراه شدم و به اونهایی که بلندگو دستشون بود و شعار می دادن و خسته شده بودن از پرتقال های آبدارم دادم تا گلوشون تازه بشه و همراه شون پلاکارد دستم گرفتم و باهاشون حرف زدم تا بتونم درکشون کنم... و چقدر درکشون کردم! و چقدر دیدم که اونها هم میترسن که این وری ها موفق بشن و از فردا گشت ارشاد جمع بشه و بی حجابی و فساد زیاد بشه و این همه بدبختی زندگیشون اعم از اعتیاد پسرهاشون و پسر بازی دخترهاشون، چند برابر بشه!
و تازه با خودم گفتم کاشکی هر دو طرف این ماجراها برن راهپیمایی همدیگه رو تماشا کنن و پای حرف دل همدیگه بشینن تا فراتر از تبلیغات دشمنی افکن تلویزیون، همدیگه رو درک کنن تا بفهمن که هیچکدومشون، بد این کشورو نمیخوان و اینقدر از همدیگه نترسن و بدشون نیاد!
برگردیم سر همون واژه احترام! اگه تونستین فیلم سینمایی فرانسوی زیبای AngelA «آنجلا» اثر لوک بسون کارگردان لئون رو ببینین یا حداقل آهنگ respect yourself «به خودت احترام بذار» اثر dj bobo رو ببینین. (ترجیحا تصویری شو) تا شما هم مثل من بفهمین که از همه این احترام¬ها سخت¬تر اینه که یه آدم به خودش احترام بذاره! تا دیگه خودشو سرزنش نکنه! تا بدونه که یه شغل خوب و یه زندگی پر از خوشبختی حقشه و به یه زندگی بخور نمیر پر از بدبختی و دزدی و زیرآب زنی و دروغ راضی نشه؟ تا از شکست خوردن نترسه و دست از تلاش برنداره تا موفقیت رو به دست بیاره!
آخیش... به اندازه پنج ماه حرف زدم! اونهم بخاطر یک کلمه کوچولوی شش حرفی!

دوستت دارم

شب بخیر عسلم، خیلی دوستت دارم...
راسیتش خودمم نمیدونم چرا یکسال گذشته دلم نمیخواست حرف بزنم و الان چرا دوباره دلم میخواد حرف بزنم اما دیشب رن (فرشته نگهبانم) باهام از دوست داشتن گفت. حرفهای قشنگی که دلم میخواد برات بگم.
رن گفت خیلی از آدمهایی که معنی دوست داشتن رو نمیدونن فکر می کنن محبت به لطف هایی گفته میشه که در حق اطرافیانشون کردن و یاد کسانی می افتن که از دستشون ناراحتن چرا که قدر لطف هاشونو ندونستن! توی آموزشهای روانشناسیم یاد گرفتم که یه دوست و حامی واقعی محبت می کنه چون خوشحال کردن کسانی که دوستشون داره، خوشحالش میکنه و براش کافیه اما یه حامی قلابی کسیه که محبتش یه تله هست تا طرف رو بدهکار کنه و موظف به جبران...
چنین فردی بجای اینکه هدف درونیش خوشحال کردن طرفش باشه، همیشه نگاه درونیش به کمبود دوست داشته شدن خودش در زندگی بوده و انگیزه دوستیش با هر کسی، بجای در آغوش گرفتنش، در آغوش گرفته شدنی کودکانه و مکیدن عشق از طرف، به درون وجود خودشه برای همین هم به اندازه ای محبت میکنه که محبت به دست بیاره وگرنه مثل یه بچه نق نقو میشه، بی خبر از اینکه عشق رو هر چقدر بیشتر ببخشی، بیشتر به دست میاری! روانشناسها به این خصیصه میگن عقده مادری چون اعتقاد دارن این رفتار ناشی از اینه که فرد پیش از اونکه در کودکی از محبت مادر و اطرافیانش سیراب بشه، از مادرش گرفته شده و الان از بقیه متوقعه که جای خالی محبت مادرشو براش پر کنن بی توجه به اینکه بقیه مادرش نیستن که وظیفه شون سرویس دادن بهش باشه. اونها در هر لحظه به اندازه ای که دوستش دارن، بهش محبت میکنن...
و اما اولین اصل دوست داشتن: عشق برای روح، مثل هوا می مونه برای بدن... برای اینکه بتونی سلولهای روح خودت و اطرافیانتو از انرژی زندگی پر کنی، باید به روحت اجازه بدی تا اطرافیانت رو حس کنه و نفسهایی عمیق بکشه تا قلبت از محبتشون پر بشه و بعد این محبت رو توی بازدم هایی تمام و کمال از خلال ابراز محبت ها، بوسیدن ها و هزارمین تکرار جمله دوستت دارم به سوی اونها دوباره جاری کنی تا سینه ات برای نفسی تازه و محبتی جدید جای خالی پیدا کنه... (طانا: اوهوی چه خبره اینجا؟! باز چش مارو دور دیدین سوسول بازیهای این رن شروع شد؟)
اکثر آدمها از بس بازدم ندارن و دوست داشتنشونو به اطرافیانشون ابراز نمیکنن، دم عمیقی هم ندارن. (طانا: ببخشید فضولی می کنم ولی این دم، همون دمی هست که درست بالای فلانجای حیوانات درمیاد؟) این آدمها چون دوست داشتنشون توی وجودشون می مونه، می پوسه و فایده و زیبائی شو از دست میده و به همین دلیل سرشون گرم مشغله هاشون میشه که اصلا یاد اطرافیانشون نمی افتن تا بخواد دوست داشتن تو قلبشون بجوشه (طانا: مگر زمانی که اطرافیانشون رو خبر مرگشون از دست میدن و اون وقت این هوای پوسیده و بدبو، یه دفعه با سروصدا از پائین روحشون میاد بیرون و یه وقت خدا نکرده اونجاشون پاره میشه! اصلا برای همینه که من عاشق سنت پسندیده آروغ زدن و خروج ملایم جریان محبت بعد از نوشیدن نوشابه های گازدارم!)
و اما بازدم! توی دنیای مردسالاری که فقط بچه ننه ها حق دارن آخ بگن و گریه کنن تا نشون بدن دلشون میخواد یکی بره سراغشون و نوازششون کنه، توی دنیایی که محبت کردن خجالت آوره، آدم ترجیح میده اعتقاد داشته باشه آدمهای سطحی محبتشونو به زبون ابراز می کنن! و بالتبع بازدم محبت از سخت ترین کارهای دنیاست. کافیه سعی کنی یکی از اطرافیانت که تابحال نبوسیدیش رو بدون مناسبت ببوسی (منم عاشق بوسیدن کسانیم که تابحال نبوسیدم مخصوصا اگه جنس مخالف باشه!) یا بهش بگی دوستش داری یا بدون دلیل هدیه بخری واسش یا هر کار دیگه ای که تا بحال انجامش ندادی تا قشنگ سختی و خجالتشو حس کنی!
گمونم هر چی یه نفر بیشتر دنبال یه عشق باشکوه و جاودانی باشه (مثلا دنبال شاهزاده رویاهاش؟) یعنی خلاء عشق تو دلش بیشتره و آرزوی اینکه یه شاهزاده ای یه روز بیاد و تموم تنهائی هاشو پر کنه یه امیده برای تحمل روزهای خالی فعلیش... (بگم؟ بگم؟ بگم اسم این خانم رو؟) اما سرنوشت اکثر ازدواجهای عاشقانه نشون میده که اگه طرف محبت کردن به اطرافیانشو نیاموزه اون شاهزاده هم بعد از ازدواج و تبدیل شدن به یکی از همین اطرافیان، دچار یه رابطه تکراری و روزمره میشه و همیشه حسرت دوران نامزدی رو خواهند خورد!
دیشب داشتم به تنفس روحم فکر می کردم که فهمیدم بخاطر حسرت زیاد این سالهام، این روزها به شدت نفس نفس می زنم. تو چطور نفس می کشی؟ نفسو تو سینه ات حبس می کنی تا خودش به زور بیرون بره یا می ترسی نفسهای عمیق بکشی؟ بهش فکر کن عسلم و وقتی پیداش کردی این طرز نفس کشیدن روحت رو روی بدنت امتحان کن و تاثیرش رو روی دونه دونه سلولهای بدنت حس کن تا ببینی داره برای روحت چه اتفاقی می افته؟
راستی! بهت گفتم چقدر دوستت دارم؟

هم پیمانان پیشگویی باستانی

افسانه های باستانی، رازهای بسیار بزرگی از درون وجود ما رو به زبان رمز و کنایه بیان می کنند. امشب شب قدره و نوبت تعریف کردن افسانه متیس، خدای گمشده به نقل از کلاس روانشناسی یونگ...
هزاران سال پیش، بسیار پیشتر از این که انسان قدم به زمین بگذارد، زمانی که تایتان ها، هیولاهای ازلی بر جهان حکومت می کردند، کرونوس فرمانروای ستمگر آسمانها و ایزد زمان و همسر گایا، ایزدبانوی زمین در خواب دید که به زودی طومار سلطنتش توسط یکی از فرزندانش دریده خواهد شد. کرونوس ترسید و شروع به بلعیدن پسرانش کرد، اما پیشگویی از ظلم او خیلی نیرومندتر بود. پس زئوس، یکی از پسرانش از مرگ نجات پیدا کرد و همراه با دو برادر کوچکترش، پدر را از تخت سلطنت به زیر کشید.
زئوس ایزد عقل، فرمانروای آسمانها شد. پوزیدون برادر وسطی و ایزد قلب، فرمانروای دریاها گردید و هادس برادر کوچکتر و خداوندگار روح، فرمانروای ارواح مردگان در اعماق زمین... اما دیری نپائید که بر سر فرمانروایی خشکی های زمین بین سه برادر اختلاف درگرفت.
زئوس قدرتمند اعتقاد داشت عقل، فرمانروای زندگیه و هدف زندگی به دست آوردن قدرت بیشتره. قوانین حاکمان بی چون و چرای زندگی هستند و برنامه ریزی و اراده و پشتکار، رمز پیروزی در این راهه.
پوزیدون مهربان اعتقاد داشت قلب فرمانروای زندگیه و هدف زندگی به دست آوردن عشق و محبت بیشتره. باید در هر لحظه حرف دل رو گوش کرد و راهی رو رفت که دوستش داریم.
و هادس خردمند اعتقاد داشت که روح فرمانروای زندگیه. هدف زندگی شادی زلاله و این فقط زمانی به دست میاد که خود واقعی و زخمهای قلب و روحمونو بشناسیم، هر چند که این کار با غم و افسردگی و گذر از میون رنجهای درونی مون همراه هست. و تنها راه این کار هم سکوت و خلوت و تنهاییه نه سرگرم شدن به عشق و نفرت دیگران یا گم شدن در قدرت طلبی و پیشرفت های تموم نشدنی زندگی.
همون جور که میشه حدس زد از بین سه برادر، زئوس پیروز شد. کاخ پادشاهی شو بر فراز قله کوه المپ قرار داد و از اون به بعد عقل، اراده و پشتکار بر زمین حکومت می کنند. پوزیدون خشمگین به دریاها تبعید شد و در تمام زمین دل سپردن به احساسات یه اشتباه فاحش نامیده شد و ممنوع شد. هادس هم به دنیای مردگان رانده شد و تنهایی و غم و افسردگی، بیماری روانی نام گرفت. و به این ترتیب آدمها در اوج حضور اطرافیانشون از نداشتن محبت، تنها شدند و در اوج سرگرمی ها، از شادی محروم شدند و دل خوش کیمیا شد...
تا اینکه یک شب تاریخ تکرار شد و زئوس در خواب دید که روزی یکی از فرزندانش اونو از تخت سلطنت به زیر می کشه و حکومت عقل رو در هم خواهد شکست. زئوس از خواب پرید و فهمید که خردمندترین همسرش متیس مادر این فرزندش خواهد بود چرا که تنها متیس چنان دانا بود که قادر بود راز به هم پیوستن سه نیروی جاودانی عقل، قلب و روح رو کشف کنه و به فرزندش بیاموزه پس زئوس هم ترسید، اشتباه پدرش رو تکرار کرد و متیس رو بلعید!
و الان هزاران سال از اون زمان می گذره. و هر یک از ما شاهد نبرد زئوس، پوزیدون و هادس در وجودمون هستیم. و هر یک از ما می دونیم که اگه نیروی بی پایان درون وجود هر انسان بجای اینکه به فرار از قلب به سوی عقل و فرار از غم و افسردگی به سوی شادی تلف نشه و افکار و احساساتش، با رفتارش همسو باشن، بجای جنگیدن با کارهایی که دوستشون داره و مجبور کردن خودش به انجام کارهایی که وظیفه شه، قادر خواهد بود کاری رو پیدا کنه که هم دوستش داره و هم توش موفقه!
که در این صورت، تمام علاقه اش به شور و خلاقیت و اکتشاف تبدیل میشه و پیشرفت و موفقیتی بسیار سریع و بدون نیاز به زحمت و اراده و پشتکار و لگدکوب کردن احساسات به سراغش میاد! و به این ترتیب هر انسانی به یک خدای آفرینشگر تبدیل می شه و دروازه های موفقیت و محبت و خوشبختی رو به روی خودش و اطرافیانش باز خواهد کرد. اما این روزها انسانها از حضور این پیشگویی باستانی بی خبرند و به صلح ابدی بین این سه نیرو باور ندارند. پس تنها کسانی که به این پیشگویی باور دارند، و تنها کسانی که این سه دنیای به ظاهر متضاد رو می شناسن می تونن محافظان و هم پیمانان و محقق کنندگان این پیشگویی باستانی باشند و ناجیان ملکه متیس در وجود هر انسانی!
من که سالها در دنیای عقل و محاسبه زندگی کردم و از اونجا به دنیای قلب و احساس مهاجرت کردم و در یک سال گذشته از اونجا هم به دنیای روح و سکوت سفر کردم، در این شب مقدس قدر که خدای درون هر انسان، ماموریت سال آینده شو رقم میزنه، هم پیمان میشم تا تلاش کنم و متیس رو از حبس درون زئوس وجودم رها کنم.
باشد تا با اینکار و کمک به انسانهای اطرافم، هنگام ظهور فرزند برگزیده متیس بر زمین زودتر فرا رسد و صلحی جاودانی درون انسانها را فرا گیرد.
طانا : من گفته بودم عاشق نقطه ضعف گرفتنم؟ تازه یادم اومد اون دفعه نتونستم اسم اون دختره پست قبلی رو بگم! اسمش هست...

ملودی شیرین من

وقتی اول فیلم "بی خواب در سیاتل" تام هنکس به برنامه شبانه رادیو زنگ زد و از مرگ همسرش و دلتنگی عمیقش برای گوینده رادیو گفت، گوینده ازش پرسید: «چی توی همسرتون انقدر براتون جذاب بود که هنوز انقدر عاشقش هستین؟» تام هنکس جوابی داد که همه شنونده های رادیو از سراسر آمریکا عاشقش شدن. اون نگفت بخاطر زیبائی قیافه، عمق حرفها، شدت مهربونی، صبر حیرت انگیز یا هزار خصوصیتی که ما عادت داریم به عنوان معیار یافتن جفت زندگیمون، ازشون لیست درست کنیم.
اون گفت بخاطر صدها عادت کوچولوی به ظاهر بی اهمیتش که شاید فقط من ازشون خبر داشتم!
مدتهاست که هر بار بحث ازدواجم پیش میاد، ازم می پرسن آخه این ملودی تو، چه خصوصیاتی داره که انقدر پیدا کردنش واست سخته؟! لااقل چند تا از خصوصیاتشو بگو واست پیداش کنیم! و من همیشه می مونم چی بگم؟ تا بالاخره اخیرا منظور تام هنکس رو فهمیدم. اینم لیست چندتا از معیارهای مهم ملودی من :
1- وقتی مگس ها مزاحمش میشن با صدای بلند باهاشون حرف میزنه و ازشون میخواد کاری به کارش نداشته باشن اما با عنکبوتها زیاد حرف نمی زنه، چون دوستشون نداره.
2- وقتی می خواد بگه آره و خجالت می کشه، میگه مممممم.
3- وقتی ازش یه سئوال سخت می پرسی و حسابی میره تو فکر تا جواب سئوالتو پیدا کنه، با دهن بسته میگه : اااا...
4- به کندی و خیلی ناز کلمات رو ادا می کنه. تازه وقتی میره تو فکر، کلماتش بیشتر کش میان و خیلی نازتر میشن!
5- وقتی مجبور نیست مودب باشه، بجای گفتن کلمه نه، لباشو جمع می کنه و به کندی میگه نچ!
6- شاید چون وقتی بچه بود و اکثر اوقات از تنهایی گریه می کرد، چشماش مثل چشمهای آهو شده: درشت و آکنده از یه آرامش مهربانانه، عمیق و بی انتها، غمگین و زیبای جادویی
7- هر بار که سعی می کنه مثل یه خانوم جوون متین تو مهمونی های فامیلی بشینه، خاله باباش نمیذاره و میره سراغش و غلغلکش میده. آخه بدجور غلغلکیه!
8- از خیلی چیزها مثل صدای بلند، موتور و دعوا شدن می ترسه و از اینهمه ترسو بودنش خجالت می کشه.
9- و مهمتر از همه این که از بخت بدش، اکثر روزهای سال سرما خورده و دماغش آویزونه! :D
عزیزان شما چه عادتهای کوچولویی دارن که بخاطرشون، دوستشون دارین؟

پی نوشت طاناراش: به اطلاع کلیه دوستان و آشنایان محترم برسونم که از زیادی واقعی بودن ملودی این پست تعجب نکنین آخه این ملودی برخلاف ملودی های پستهای قبلی که همشون من درآوردی بودن راستکیه! البته الحمد لله که من اصلا و ابدا اهل حرف مفت کشی نیستم و گرنه می گفتم که اخیرا این مسعود خرشانس، یه ضعیفه ای پیدا کرده پنجه آفتاب و بواسطه شباهت غریب طرف به ملودی خیالیش، شماره شو به نام ملودی تو گوشیش ذخیره کرده ناقلا! اصلا به ما چه مربوطه؟ ما که فضول مردم نیستیم بگیم اسم طرفش هست ...  D:
طاناراش، جن بوداده مسعود

یادداشتی از لابلای ابرها

سلام ملودی قشنگم، سلام خانوم کوچولوی زیبای زندگیم...
امشب شب خیلی قشنگیه و دارم لابلای ابرها قدم میزنم... (احتمالا خودت میدونی واسه چی؟ :)
برای تکمیل جشن امشب می خوام واست از خدام تعریف کنم. و چی بهتر از یه قصه؟! افسانه ای به نام "پژواک آوای دوران"...
چند هزارسال پیش، قبل از یخبندان سراسری زمین، نژادی از انسان ها روی زمین زندگی می کردن که آواتار نام داشتن. انسانهایی که به اوج علم و دانش دست پیدا کرده بودن و الان اونها رو در افسانه ها تحت نام خدایان باستانی می شناسیم.
اونها می دونستن که نور خورشید منبع زندگیه. اونها یاد گرفته بودن که چطور نور خورشید، درون برگ یه گیاه، ذرات مرده خاک و باد و آب رو به ساقه و برگ و ریشه زنده تبدیل می کنه، و چطور همین نور بعد از خورده شدن گیاه توسط جانوران و انسانها، همین خاک و باد و آب رو به بافتهای بدن اونها تبدیل می کنه و بهشون زندگی می بخشه. پس ایده ای حیرت انگیز به نظرشون رسید تا بتونن به زندگی جاویدان برسن و از انسانهایی میرا به خدایانی نامیرا تبدیل بشن.
آواتارها میدونستن که موسیقی فرمانروای زمانه. حتما تو هم این حس رو زیاد تجربه کردی که چطور موسیقی میتونه در زمان غرقت کنه و گذر زمان رو برات کند کنه... آواتارها بعد از دو هزارسال مطالعه، شگفت انگیزترین و زیباترین ترکیب نت ها رو ساختن. زیباترین ملودی هستی، (احتمالا یه چیزی شبیه تو) که وقتی اونو در فلوت می نواختن زمان بر شنوندگان چنان کند می گذشت که در یک روز به اندازه ماهها می تونستن زندگی و کار کنن.
و بالاخره براساس محاسبات بسیار دقیق و پیشرفته ریاضیاتشون و تحت نوای زیباترین موسیقی دنیا، اهرامی غول پیکر که ساختنشون چند هزار سال طول می کشید رو در عرض مدت کوتاهی ساختن. اهرامی که لابلای تاروپود تک تک سنگهاشون، موسیقی جریان داشت. اهرامی که وقتی خورشید بهشون می تابید، نور جذب شده اش، درونشون جاری میشد و در کریستال های کوچکی ذخیره می شد.
هر آواتار یکی از اون کریستال ها رو همه جا با خودش داشت و روزی شش بار جلوی سینه می گرفتش. بعد با ذهنش روی اون کریستال ها تمرکز می کرد تا نور نهفته در اونها به درخشش دربیاد و وارد قلبش بشه و از اونجا در بدنش جاری بشه تا به بافتهای زخمی و بیمار و پیر شده اش انرژی زندگی ببخشه و بهشون سلامت و جوانی ببخشه...
به این ترتیب آواتارها زندگی جاویدان رو پیدا کردن. و البته این تازه شروع افسانه هست. اگه میخوای داستان باز شدن دروازه دنیاها و هجوم سپاهیان ملکه تاریکی به زمین و سرنوشت آواتارها رو بدونی، کتاب "پژواک آوای دوران" رو پیداش کن...
امشب دلم میخواد راجع به این افسانه حرف بزنم که طبق معمول زیبائیش داره حقیقتی رو از دنیا به زبون متفاوتی نشون میده. حقیقتی شگفت انگیز به نام خدا که به نظر من قلب بزرگ دنیاست! جریان سیال تمام احساسات جاری در کیهان...
باور دارم که حضور خدا در هر موجودی، قلبشه. و خدا از طریق احساساتی که به قلب موجودات جاری می کنه باهاشون حرف می زنه و راههای درست و غلط زندگیشونو بهشون پیشنهاد میده. باور دارم وقتی دلت یه چیزی رو میخواد در حقیقت این خداست که داره بهت میگه تو به اون چیز احتیاج داری حتی اگه یه روز پیاده قدم زدن تو شهر باشه...
به همین ترتیب، محبت کردن به یه نفر، جاری کردن خدا توی وجودشه... بزرگترین دعا، بوسه هست. از سر محبت ها نه از این از سر وظیفه ایهاش! یا حتی تصور چهره عزیزانمون تو ذهنمون و احساس کردن اینکه چقدر برامون عزیزن معنی دعاست! که باعث سرچشمه گرفتن جریان محبت از توی قلبمون میشه که هم روح خودمونو صفا میده و هم هر جا که عزیزامون باشن حتی صدها کیلومتر دورتر، وارد قلبشون میشه و یه آرامش ناگهانی بی دلیل بهشون دست میده تا به ملایمت یه دعا، سرنوشت اون روزشونو عوض کنه.
عینهو دلیل خوشمزگی کتلت مامانمون نسبت به کتلت ساندویچی ها که آغشته بودنش به محبت مامانمون نسبت به ماست. محبتی که در لحظات درست کردن کتلت، از طریق دستهاش واردشون شده تا کتلتش علاوه بر اینکه با کالری های به جسممون کالری ببخشه، به روحمون هم شادی و آرامش هدیه کنه...
و موسیقی! حتما شده که گاهی به یه موسیقی گوش کنی و یهو احساست عوض شه. از احساس کسالت، عجله یا نگرانی یهو بیای بیرون و غرق موسیقی بشی تا قلبت از یه آرامش عمیق پر بشه. از نظر من به این میگن نماز! خالی شدن سلولهای روح آدم از عجله، نگرانی، بی حوصلگی و سایر حس هایی که آزارمون میدن و پر شدنشون از حس هایی که دوستشون داریم. واسه همینه که نماز رو باید زیر نور شمع خوند و با بوی عطر شکوفه های یاس تو جانماز و زیر موسیقی و جلوی جانمازت باید یه کاسه آب پر از گلبرگ باشه...
دیدن خدا، یعنی دراومدن از بیحسی و کسالت و چشیدن تموم حسهای دنیا... زنده، عمیق و واقعی... حس کردن اوج زلالی اشک، اوج مهربونی غم، اوج ملاحت شادی، اوج شهامت خشم، اوج کودکی و معصومیت ترس، اوج تنهایی نفرت، اوج حسرت حسادت...
شبت بخیر کوچولوی قشنگم

نامه ای برای مسعود

سلام مسعود جان، خوبی؟
الان داشتم پست «علی بی غم» تو می خوندم که با خوندن جواب هات به مینا و مریم لبخند به لبم نشست. کلی حس کردم دوستت دارم وقتی برای مینا آرزو کردی شاد و مهربون باشه نه غمگین و مهربون! و زمانی که مریم گفت مگه غم چشه؟ در جوابش سعی کردی خردمندانه و بزرگ منشانه پاسخ بدی چیزهایی هستن که خدا درست کرده اما خودش دوستشون نداره مثل قتل کودکان و تجاوز و غم و اندوه... گفتی اینها فقط واسه این درست شدن که آدمها از دستشون نجات پیدا کنن!
امیدوارم همیشه همینطور شاد و بیخیال بمونی اگر چه یه حسی بهم میگه یک سال دیگه یه سنگ آسمونی به زندگیت خواهد خورد و یخبندان مهیبی بر دنیای شاد و شیرینت حاکم خواهد شد. دلم میخواد یه کم باهات حرف بزنم.
مریم جواب نظر آخرتو نداد اما مهمتر از جواب اون استدلالات به ظاهر منطقیت، اینه که بدونی همه اون استدلالات بدون اینکه خودت بفهمی توسط قلبت و به طور ناخودآگاه به ذهنت دیکته شدن.
آخه تو تحمل انرژی غم و نفرت و خشم رو نداری و برای همین بدون اینکه بفهمی قلبت داره مهربانانه سعی می کنه با فرستادن این استدلالات به ذهنت، بهت مجوز بده تا روتو برگردونی و به این فرارت ادامه بدی. البته تا وقتی که قلبا آمادگی تحمل این انرژیهای نیرومند رو به دست نیاری، با شنیدن حرفهای من، قلبت به طور ناخودآگاه جواب دیگه ای به ذهنت میاره تا حرفهامو رد کنه!
اگه دیدی اینطوره و ذهنت داره در برابر حرفهام مقاومت می کنه، دنباله این نامه رو نخون که یا ذهنت نمی پذیره یا بدتر، اگر زودتر از موعد بپذیره به صورت یه مشت جملات قشنگ می پذیره و از درک قلبی شون طفره میره یا از اون بدتر با تمام وجودش می پذیره و دست از مقاومت در برابر این انرژی ها می کشه و با جاری شدن این انرژی ها در وجودت، بجای تقویت نیروهای درونیت و هماهنگ شدن این نیروهای تازه نفس با نیروهای فعلیت، حسابی بهم میریزه تو رو!
آره، درست متوجه شدی. غم، ترس، نفرت، خشم و هر احساس دیگه ای آفریده شدن تا یه انرژی زلال به قلب آدمها جاری کنن. به مینا گفتی شاد و مهربون باش اما تا حالا از خودت نپرسیدی چرا تصادفا اکثر آدمهای مهربون، غمگینن؟ شاید اگه انقدر از غم فراری نبودی می فهمیدی که مهربونی نسبت به یه فرد، فقط زمانی به وجود میاد که تو تموم وجود اون فرد رو حس کنی همونطور که وجود خودت رو حس می کنی. با تموم احساسات تلخ و زیباش. آخه اگه رنج یه نفر رو حس نکنی، چطور انگیزه قلبیت برای کمک به اون در جهت خلاص شدن از رنجهاش برانگیخته بشه و حسی به نام مهربونی در وجودت به جریان بیفته؟ نمیخوام رفتارهای فعلیت رو بی ارزش کنم و بگم از سر مهربونی نیستن اما فکر کن ببین چرا انگیزه تمام رفتارهای به ظاهر مهربانانه فعلیت، انجام وظیفه ایفای نقش یه آدم خوب و رسیدن به یه تشویق دلگرم کننده اس مثل جبران احساس بدت نسبت به خودت؟
شاید اولش درک نکنی که نفس منجمد دیو غول پیکر غم، اولین گام رسیدن به بزرگترین آرزوی زندگیته. آرزوی عاشق شدن، دوست داشتن آدمها و دوست داشته شدن توسط اونها که همیشه داشتی...
بدون که خدا در غم انگیزترین لحظات اون یخبندان بیشتر از هر جای دیگه مواظبته و دوستت داره. بدون که همه اون آدمهایی که راجع به مسیرت نگرانت خواهند شد و نصیحتت خواهند کرد در حقیقت قلبشون داره به بهانه تو، با خودشون حرف میزنه. و از اون مهمتر بدون تا وقتی که آمادگی کامل مبارزه با دیو غم رو نداشته باشی تنها راه فرار موقت از اون یخبندان، فکر کردن به زیبائیهای زندگی و فرار از دست دیو سرماست.
تا یه کم استراحت کنی و دوباره وقتش برسه که دیو پیدات کنه و به یخبندان برت گردونه. تا اینکه یه روز انقدر نیرومند بشی که از فرار خسته شی و بری به استقبالش و در آغوشش بگیری تا بفهمی سرمای غم مثل قدم زدن زیر بارون شدید می مونه. تنها وقتی که ازش می ترسی، آزارت میده...
نگران هویت من نشو... من وبلاگت رو هک نکردم. من آینده خود توام. مسعود سال 88 که دارم واسه مسعود سال 86 می نویسم. دوستت دارم واسه صداقتت که جواب همه سئوالاتت رو واست پیدا خواهد کرد... :*

اون مسعود دوست داشتنی من کو؟

سلام، دوست بامعرفت...
بی معرفتی منو ببخش که بیشتر از دو ماهه، حتی برای دیدن نظراتت هم به اینجا سر نزده بودم. و پیچیدگی و بهم ریختگی افکار و پستهای احمقانه مو از آغاز پائیز گذشته هم ببخش که همه شون تلاشی بودن تا بتونم با استفاده دوباره از روشهای تکراری زندگی گذشته ام، دنیای جدیدمو برای خودم آشنا، قابل کنترل و قابل تحمل کنم.
دنیای غیر قابل پیش بینی زندگی واقعی، دنیای غیر قابل تحمل تجربه همه احساسات زنده دنیا... هیچی خطرناکتر از این نیست که بتونی کدهای سازنده دنیاتو ببینی و بفهمی تا حالا داشتی تو یه ماتریکس زیبا زندگی می کردی! :)
بگذریم از این حرفها که مربوط به خودمه. این نامه یه تشکره از تو که نگرانمی. تشکر از محبت و دوست داشتنته که از لابلای اینهمه سر زدن و نظراتت برای راه حل دادنت و برگردوندنم و پند دادن بهم و دعوا کردنت حس می کنم. و تلاشیه برای توضیح دادن اوضاعم تا اگه بتونم، حداقل انقدر بامعرفت باشم که نگرانی تو رو درک کنم و آرومت کنم... :*
یکی از خصوصیات جدیدم اینه که اصلا اهل بحث کردن یا توضیح دادن چیزی نیستم اما تمام زورمو میزنم تا یه توضیحاتی بدم شاید باعث بشه اشتباهی که پیش اومده رو درک کنین و آروم بشین.
به زبون ساده، روحم دزدیده شده و به سرزمین پریان برده شده ولی یادشون رفته بدنم رو هم با خودشون ببرن و اینه که بدنم مونده ویلون و سرگردون توی دنیای آدمها. لرد دانسنی می گفت توی سرزمین پریان زمان تقریبا نمیگذره. کسی حرف نمیزنه. همه توی سکوت میشینن و به اطرافشون زل می زنن و همین براشون کافیه. توی قلبشون زندگی می کنن و همه احساسات دنیا رو حس می کنن. چیزها رو به دو دسته بد و خوب تقسیم نمی کنن. دنیا رو به چند هزار تا کلمه محدود نمی کنن. آخه از هیچی فرار نمی کنن... از غم، تنهایی و ترسهاشون. همه رو تماشا می کنن و همین حس کردنشون براشون اوج زندگیه. تو یه زمان حال کش اومده به درازای ابدیت زندگی می کنن.
درک سرزمین پریان برای آدمها سخته چون آدمها توی مغزشون زندگی می کنن. لای دنیایی ساخته شده از قوانین و بایدها ونبایدهاشون. دنیایی که شبیه آرزوهاشون تزئینش می کنن و با کلمات مورد علاقه شون میسازنش. بجای اینکه کارهایی که دلشون میخواد رو انجام بدن، کارهایی رو که به عنوان وظیفه برای خودشون تعیین کردن، رو انجام میدن. و از اونجایی که نمیتونن یه لحظه سکوت و هیچ کاری نکردن رو تحمل کنن تموم زندگیشون مشغول برنامه ریزین تا بتونن هر لحظه با یه چیزی حواس خودشونو پرت کنن و بعدش که دوباره دنیای واقعی و ترسها و غمهاشون یادشون می افته احساس کسالت می کنن تا موضوع سرگرمی شونو عوض کنن. تعریف هر کار لذتبخشی در این دنیا اینه که اون کار آدمو بیشتر دچار فراموشی و بیخیالی بکنه. حتی موسیقی شون هم با وجود پر سروصدا بودن نمیتونه حواسشونو بیشتر از چند بار گوش دادن پرت کنه و بعد حوصله شونو سر میبره.
مسعود بیست سال به عقب برگشته. به زمانی که آدم درونگرایی بود. زمانی که تقریبا هیچوقت نمی خندید، کمتر با کسی حرف می زد، حتی دلش نمیخواست به سئوالهای دیگرون جواب بده. شاید ساعتها یه گوشه می نشست و به آدمها خیره میشد یا سرشو توی کتاب داستانهاش و کاغذهاش فرو می برد. یه مسعود واقعی که حتی متوجه وجود خیلی از آدمها نمیشد.
اما اینکه این زندگی جدید شادیبخش تره یا نه؟ خوبه یا بد؟ توی سرزمین پریان این سئوال بی معنیه. توی سرزمین پریان کسی از غم فرار نمی کنه که معیار سنجیدن خوبی چیزها میزان احساس شادی نهفته درشون باشه؟ غم هم به خوبی و عمیقی شادیه... اصلا اون شادی همراه با پخی زدن زیر خنده مثل لحظه شنیدن یه جوک خوشمزه تو این دنیا وجود نداره. شاید شبیه ترین و زیباترین حس بهش، یه احساس آرامش ملایم ناشی از درک توامان همه احساساته. مثل رنگ سپید ناشی از ترکیب همه رنگها...
چرا مسعود دیگه دوست داشتنی نیست؟ احتمالا چون قبلا مسعود خدای فرار کردن بود و این، همون خوشبختی و نهایت آرزوی هر آدمیه که داره تو دنیای مغزش زندگی می کنه. ولی مسعود الان توی یه دنیای ناامن و غیرقابل پیش بینی و ترسناکی زندگی میکنه و می ترسوندشون.
آیا مسعود میلی به برگشتن به زندگی گذشته اش داره؟ گو اینکه پاسخ به این سئوال چیزی رو عوض نمی کنه اما پاسخش نه هست.
پاسخ آخرین و شاید ترسناکترین سئوال که بالاخره کی دوره این زندگی غم انگیز تموم میشه و مسعود شاد گذشته برمی گرده؟ احتمالا هیچوقت...
می ترسم که خوشحالت نکرده باشم. دلم نمیخواست غمگینت کنم چرا که میدونم دوست نداری غمگین باشی. خودمم غمگینم. تقریبا اکثر مواقع...

دعوتی برای سفر به اعماق خویشتن

در آغاز انسان کالبدی بود با نیازهای مادی و محل زندگی احساس عظیم بی شکلی به نام ناخودآگاه...
کالبد انسان در معرض طبیعت و هستی قرار گرفت تا در چرخه تغییر و تحول حیات نقشی به عهده گیرد و همنوا با هارمونی هستی زندگی کند. هستی به نیازهای کالبد انسان نیز همچون نیازهای کالبد سایر موجودات پاسخ داد. گاه نیازهایش را برآورده کرد و گاه از برآورده ساختن نیازهایش سرباز زد.
و این تلنگر دنیای بیرونی احساس عظیم بی شکل درون را شکل داد. احساس عظیم دنیای درون جریان یافت و حالت گرفت و هرگاه در معرض نیازهای کالبدش قرار گرفت میل پدید آمد و هرگاه در برابر بی توجهی هستی قرار گرفت سعی کرد واکنش دهد و نیازهای کالبد را با داشته های دنیای بیرون هارمونی دهد.
و از آنجا که نژاد انسان دارای قدرت تجسم و تخیلی قویتر از سایر نژادهای سیاره زمین بود و می توانست چیزهایی را تصور کند که وجود نداشتند این احساس عظیم بی شکل، سعی در بکارگیری این استعداد نمود و فکر، ذهن و آنچه خودآگاه یا تجسمی از من می نامیم را شکل داد تا به کمکش بیاید چرا که تصورات می توانستند احساس لذت و رنجی را به طوری ناقص شبیه سازی کنند. لذت و رنج کاذب...
هرگاه گرسنه بود، درد گرسنگی را با لذت کاذب تجسم تصویر یک سیب سرخ تسکین دهد. هرگاه از تجربه ای رنج کشید، ترس تجسم تصویر آن تجربه را آفرید تا اخطاری باشد برای آینده و نزدیک نشدن مجدد به آن تجربه. و نظم تکراری هستی در دادن پاسخهای مشابه به رفتارهای مشابه، تصور ترس را در دفعات مختلف روبرویی با تجربه های بد، بایدها و نبایدها را آفرید که قوانین نام گرفتند. تمایل به تکرار تلاش برای به دست آوردن آنچه بدان میل دارد باعث شد تا عبارت "حق من" معنی یابد و احساس سرافکندگی ناشی از شکست های متوالی باعث نیاز به همدردی یک همدم و احساس دوست داشته شدن برای جبران این خلا گردید. و در اوقاتی که انسان همدمی نیافت خود در تجسمات ذهنیش همدم درد خویش گردید و با ایجاد حس مهربانی نسبت به رنجهای خود، "غم" را آفرید. ترس از ترسیدن و هیچ کاری نکردن "خشم" را آفرید تا به انسان شجاعت برخاستن و گذر از ترسها را بدهد و آنچه لازم بود به خشم شعله بدهد "سرزنش خود" بخاطر ضعیف بودن بود و بدینسان ترس های مداوم نیاز به شجاعت مداوم و خشم مداوم و بالتبع سرزش مداوم را آفرید و نیاز به باور همواره ضعیف بودن...
کاربرد تخیلات و تجسم های ذهن بیشتر و بیشتر شدند و استفاده مداوم لذات کاذب، دنیایی از پیچیدگی ها و تناقضات ایجاد کرد. هر تناقض باعث شد که بهره گیری از یک لذت کاذب جلوی برآورده شدن یکی از نیازهای حقیقی کالبد و به دست آوردن لذتی حقیقی را بگیرد. یعنی لذتهای کاذب به جنگ لذتهای حقیقی رفتند. خودآگاه متورم شد بنحوی که بجای کمک به ناخودآگاه، سعی کرد آنرا ببلعد. مثلا در گیرودار توجه به تخیلات و نگرانی های ذهن نسبت به آینده و گذشته، توجه احساس به اکنون آسیب خورد.
یا برای حفظ نشئه ناشی از احساس مهربانی نسبت به من، لازم شد من به بسیاری از حق های خود نرسد و همین منجر به دست کشیدن از تلاش و باور به شکست خورده بودن در زندگی و بدبخت بودن گردید که این خود نیازهای کالبد را بیشتر و بیشتر برآورده نشده باقی گذارد.
یا مثلا کسی که در جوانی رابطه با جنس مخالف را تجربه نکرد، خودش را به افتخار پاکدامنی و گناه بودن عشق دلخوش کرد و سرانجام همین لذت کاذب افتخار پاکدامنی و گناه عشق، باعث جلوی ارتباط واقعی آینده با جنس مخالف را گرفت.
فرار از تناقض بجای آگاهی یافتن به آنها، تناقضات پیچیده تری آفرید. مثلا احساس رنج از شکست خود و باور شکست خوردگی و از سوی دیگر خشم از پیشرفت نکردن سرزنش را شد، با وجود همه بایدها و نبایدها باعث شد که خودآگاه من را از عمل نکردن به قوانین سرزنش کند و خستگی ناشی از سرزنش و میل به رهایی از آن منجر به فرافکنی تقصیر به احساسات گشت که تقصیر احساسات است که من دارم همیشه شکست می خورم. پس دل سپردن به احساسات سد زندگی است و بدین ترتیب خودآگاه علیه ناخودآگاه شورید و ناخودآگاه حاضر شد خود را در مظان اتهام قرار دهد تا انسان از رنج سرزنش مداوم خود خلاص شود و این چرخه ادامه یافته است.
و ناخودآگاه همچنان از خلال علاقه به فیلمهایی با مضمون "مهمترین هدف زندگی انسان و فراتر از همه داشته های عقل، آموختن عشق و احساسات است" و "عشق در نهایت تنها نجات دهنده است" منتظر است تا روزی که فرزندش خودآگاه دست از شورش بردارد و به سویش بازگردد. به کمکش بشتابد و درک کند که هرچه می کند تلقینات مادرش است.
و این احساس بزرگ بی شکل پر از در هم ریختگی همچنان منتظر است تا فرزندش به کمکش آید تا تناقض هایش را به کمک انداختن نور آگاهی بر آنها بگشاید. کاری که این فرزند برای همان خلق شده است. برای یافتن واقعیت درون انسان و تخیل کردن آن...
برای ساختن تخیلی در هارمونی با هستی واقعی درون...

دعای سال نو

چیزی به سال نو نمونده... وقت دعا کردنه.

من امسال پای سفره هفت سین دعا می کنم که آدمها اینقدر از جنگ متنفر نباشن و قدر جنگ، این هدیه پروردگار رو بدونن تا چشماشون به هدف خدا از آفرینشش باز بشه و بدینوسیله بتونن ازش نجات پیدا کنن.

دعا می کنم آدمها اینقدر از شکست نترسن که هر دروغی به خودمون و بقیه گفتیم از ترس شکست بود. 

دعا میکنم اینقدر برای عید همدیگه شادی و لبخند آرزو نکنیم. دوست داشتن حسادتها و غصه ها و هر چیز تلخ که تو وجودمونه را برای هم آرزو کنیم که تا وقتی بدیها رو دوست نداشته باشیم هر چقدر ازشون فرار کنیم و سعی کنیم دچارشون نشیم. ازشون خلاص نمیشیم و به لبخند و شادی نمیرسیم.

دعا می کنم آدمها انقدر دانا بشن که بجای دعا برای سلامتی بیمارها، قدر بیماریها رو دریابن و خدا رو بخاطر اینهمه بیماری در جهان شکر کنن. که تنها بدینوسیله هست که از بیماریها رها میشن و از رنجشون نجات پیدا میکنن.

دعا می کنم آدمها انقدر بزرگ بشن تا بتونن منظور خدا رو درک کنن که به هر معتاد به چشم هدیه ای برای اجتماع نگاه کنن نه یه ننگ!

دعا می کنم که رومونو از مرگ برنگردونیم، وقتی مردایی رو میبینیم که انقدر همسرانشونو کتک زدن که همسرانشون بیماری اعصاب گرفتن یا وقتی کسی رو دیدیم که به عشقش خیانت کرده انقدر درکش کنیم و بتونیم بهش حق بدیم که جلوی پر شدن قلبمون از محبتش رو نگیریم، از دروغ، از قتل بچه های بیگناه، از خشم و دعوا و فحش و چاقوکشی، از افسردگی و احساس تنهایی بی پایان، از کارکردن بچه های فقیر کنار خیابون، از جون دادن آدمها از شدت گرسنگی، از احساس ترس و احساس انزجار و هزاران هدیه مقدس پروردگار منزجر نباشیم. دعا می کنم روزی برسه که همه مون نه از سر ناچاری و صبر که از ته قلب، برای حضور همه شون از خدا تشکر کنیم.

روزی که بفهمیم جشن زندگی بدون هر یک از اینها چیزی کم داره! و بفهمیم چیزی که بهشت زندگی رو به جهنم تبدیل می کنه اینها نیستن بلکه ترس و فرار از اینهاست...

دعا می کنم...