به شاهزاده رویاهایم

این وبلاگ، مجموعه نامه هائیه برای شاهزاده رویاهام. شاهزاده ای که هنوز دارم دنبالش می گردم. عین نامه های جودی ابوت...

به شاهزاده رویاهایم

این وبلاگ، مجموعه نامه هائیه برای شاهزاده رویاهام. شاهزاده ای که هنوز دارم دنبالش می گردم. عین نامه های جودی ابوت...

بدون هیچ دلیلی...

ببخش که انقدر طول کشید تا بتونم قلم دست بگیرم و برات نامه بنویسم. الان دیگه تقریبا زخم ترسم بهتر شده و ازش تنها یه رد کمرنگ لابلای خاطره هام مونده... اما بهم یه لطفی کن. لطفا در جواب این نامه نظری ننویس. اگرچه حمله سایه ام به پایان رسیده اما میدونم که باز هم همین نزدیکی هاست و منتظره تا در یه فرصت مناسب بهم حمله کنه.

در تمام طول زندگیم همینطور بوده و هست... در آستانه تمام شکست هام و در لبه تمام موفقیتهام این اون بوده که از اعماق جنگل تاریک و ناشناخته وجودم بیرون خزیده و بهم حمله کرده...

و تموم زندگی من در فرار از اون گذشته... از هیچ آدمی فرار نکردم مگر اینکه اون سایه ترسناک از لابلای وجودش به طرفم حمله کرد و به طرف هیچ آدمی کشیده نشدم مگر به امید اینکه در پناه گرما و امنیت انرژی زندگی بخش روحش، مدتی از دست دشمنم در امان باشم. به قله هیچ موفقیتی نرسیدم مگر به امید اینکه اونجا دستش بهم نرسه و در عمق هیچ پرتگاهی از شکستها و باختن ها پرت نشدم مگر اینکه پیش از اون، لبهای بی رنگش با بوسه ای سرد تمام نشاط زندگیم رو از وجودم مکید.

و بعدش هم قربانی درهم شکسته و نزارشو رو به حال خودش رها کرد تا دوباره ذره ذره انرژی حیات رو از طبیعت جذب کنه و سرحال بیاد تا چاق و پروار شه واسه حمله بعدی... آخه این جانور هیولاوار که غذاش خون زندگیه و در دنیای ارواح زندگی می کنه کارش همینه... و احتمالا الان که پیشم نیست رفته سراغ یه آدم بخت برگشته دیگه...

دیگه خسته شدم از اسارت این مادر بیرحم تموم موفقیتهام و هیولای انتقام گیر و مجازاتگر تموم شکستهام...

اگه می بینی که دیگه مثل قدیمها، چندان عطشی برای دیدن و جارزدن زیبایی های زندگی ندارم، و توی این رویای شیشه ای خودمو قایم نمی کنم، اگه می بینی دیگه نامه هام، قرص مسکن فراموشی غصه های زندگی نیستن، اینه که یه صدایی از اعماق وجودم بهم میگه باید به درونم سفر کنم و برم سراغ این هیولا...

صدایی که نمیدونم از کیه ولی یه حس خیلی قدیمی و عمیقا آشنا مثل بوی چادر مامانم بهم میده. حسی که نمیدونم از کجا بهش اعتماد دارم. دلم واسه همه دوستایی که در  این راه از دست خواهم داد، تنگ میشه... آدمهایی که وقت سفرشون نرسیده و تحمل نشستن پای سختی ها و خوندن سفرنامه های احتمالا پر از غمم رو ندارن. سفر ساده ای نیست. همه اونهایی که افسرده یا دیوونه هستن، کسانین که دل به غصه ها سپردن تا قدم به لونه هیولای درون وجودشون بذارن اما نتونستن از اونجا نجات پیدا کنن و برای همیشه همونجا اسیر شدن.

میدونم در سفر به اعماق جنگل تاریک و ناشناخته ای که درون وجودمه، با یه عالمه رنجهای عمیقی روبرو خواهم شد که سالهاست از لابلای خاطرات تلخم به این جنگل تبعید کرده ام. احساسات تلخی که در اثر نوشیدن مداوم اکسیر فراموشی من، به هیولاهایی عجیب و مخوف تبدیل شدن و خواب آلوده انتظارمو می کشن تا بهشون نزدیک بشم و بتونن از جاشون بلند شن و بهم حمله کنن تا تموم شادی لحظاتمو ببلعن... اما باز هم دلم میخواد باهاشون روبرو بشم و بفهمم بعد از انتقام و خالی کردن خشم عظیم این همه سال تبعید، ازم چی میخوان و میخوان بهم چی بگن؟

شاید اینجوری یه روزی تونستم به اون هیولای اصلی و مادر همه اینها برسم... مادری که انقدر قدیمیه که هنوز نتونستم سردربیارم که از چه خاطره و چه زمانی قدم به زندگیم گذاشته؟ این سفریه که باید برم اما دلم میخواد سفرنامه هامو بنویسم. نمیدونم چرا؟ چون شاید به درد بعضی ها که وقت سفرشون رسیده اما هنوز متوجهش نشدن بخوره.

اما یه نکته مهم... توی این جنگل تاریک فقط به نور دلت میتونی حرکت کنی و وقتی دلت بهت میگه کجا بری و چیکار کنی هیچ پیش بینی ای وجود نداره که لحظه بعد چطور رفتار خواهی کرد؟ مثلا شاید بی هیچ دلیل منطقی، همین پست، آخرین پستم باشه!

متاسفم ولی فقط همین...

نخستین روز دانشگاه مبارک!

واقعا حیف نیست که روز اول ترم جدید بدون یه اتفاق جالب شروع بشه؟!

بنا شد اسماعیل در نقش یه استاد خشکه مقدس و سخت گیر بجام بره کلاس... وقتی چند لحظه بعد در نقش یه دانشجو رفتم سر کلاس، داشت برای دانشجوهای ترم یک بخت برگشته رشته کامپیوتر در اولین روز ورودشون به دانشگاه میگفت: «خیلی ها میگن بهتر بود من بجای استاد برنامه نویسی، استاد درس معارف اسلامی میشدم چون از نظر من معارف اسلامی خیلی مهمتر از کامپیوتر هستن! سر کلاس من مطلقا جزوه دادن و گرفتن و صحبت بین آقایون و خانومها نیست. آهای شما آقایون! چرا پشت سر خانمها نشستین؟»

پسرهای ترسیده گفتن: «آخه همه صندلیهای کلاس پره استاد!» و اسماعیل کور شده هم که دید راست میگن رو کرد به دخترها و گفت: «پس خواهران لطفا صندلیهاشونو جلوتر بکشن تا فاصله حفظ بشه!» و پس از اطاعت دخترها ادامه داد: «بطور متوسط هر ترم 30% دانشجوهام پاس میشن... اگه خوشتون نمیاد میتونین همین الان برین حذف کنین... ضمنا دو جلسه بیشتر غیبت کردین دیگه نیاین... البته همون دو جلسه رو هم با هماهنگی قبلی و عذر موجه و گرنه 4 نمره ازتون کم می کنم! ده دقیقه دیر رسیدین سر کلاس دیگه نمیخواد بیاین تو... تکلیف همه تونم برای هفته بعد اینه که هر کس یه حدیث بیارین!»

و در تمام این مدت منهم مثل یه دانشجوی مودب، با چهره ای معصومانه بهش زل زده بودم. اسماعیل ادامه داد : «حالا هر کس یه ورق دربیاره تا یه امتحان تعیین سطح بگیرم. وقتی نصف کلاس برگه هاشونو تحویل دادن از بقیه دو نمره کم میشه تا بفهمن باید سریعتر بنویسن!

سئوال اول : تفاوت Thread Programming در زبان C++ و JAVA چیست؟

سئوال دوم : Linux Core چگونه نوشته شده است و چه تفاوتهایی با ویندوز دارد؟

و سئوالاتی از این قبیل که برای دوستان نا آشنا به کامپیوتر بگم که منهم مثل شما جواب این سئوالات رو نمیدونم! :)

بعد اسماعیل از کلاس زد بیرون و به منم اشاره نامحسوسی کرد که باهام کار داره... بیرون کلاس با هم نقشه رو هماهنگ کردیم و وقتی من به بهانه آوردن دیتا پروژکتور بیرون موندم، اون برگشت و همه دانشجوهای پسر رو از جا بلند کرد و ازشون خواست دستهای همدیگه رو بگیرن و حدیثی (که خودش جلوی روی من جعل کرده بود) رو به مناسبت شروع سال تحصیلی دسته جمعی بخونن:

«انا نزکی بالعلم فی الیوم الاخر و ...»

اسماعیل که زد بیرون، رفتم تو... اینبار جلوی کلاس و با لبخند به دانشجوهای هاج و واج گفتم: «شوخی دانشجوهای ترم بالایی تر تونو ببخشین... اونها خواستن به روش خودشون آغاز چهار سال شوخی و شیطنت و امتحان و خاطره رو بهتون تبریک بگن!»

بچه های نرم افزار که بهتشون زده بود اما بچه های IT اگه بدونین چه کفی زدن و وقتی چند دقیقه بعد اسماعیل برای عذرخواهی رسمی برگشت چقدر خندیدن؟!

:)

یه شب بیاد موندنی

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

حسن کچل

شبت بخیر عروسک قشنگم... خانوم کوچولوی معصوم و مهربونم... که دلی به گنده گی ستاره ها داره!

گلمر جان، ازم پرسیدی از کجا اینقدر آدم بدبخت گیر میارم که ماجراهاشونو تو وبلاگ بنویسم؟

بعد از دو هفته تفکر، بالاخره جوابتو کشف کردم!

اون بیرون، این آدمها فراوونن اما علت اینکه من نمی دیدمشون این بود که توی دنیام، دنیای خیالی ای که واسه خودم ساختم، هر کدومشونو به چند تا تصویر ساده تبدیل کرده بودم و توی چند تا نقش چیدم. ناخودآگاه دلم نمیخواست بدونم واقعا کی هستن چون فکر می کردم، تحملشو ندارم...

و برای اینکه این تصویرها خراب نشن خیلی مواظب بودم! جز موضوعات بی خطر و احمقانه روزمره، هیچ موضوع رو مطرح نمی کردم. فقط از سر تعارف می پرسیدم چه خبر چون آدمها انقدر دلشون پره که اگه یکی رو پیدا کنن که واقعا دلش بخواد بدونه چه خبر؟ احتمال زیادی داره که باهاش درددل کنن! تا بهش بفهمونن که اونهام یه انسان هستن به یه عالمه شادی و غم نه فقط یه نقش!

مثلا وقتی اعتقاد داری راننده، یکی از تجهیزات جانبی اتومبیله که به مسافر در توضیح مقصد و خرد کردن پول کمک کنه، هرگز سر صحبت رو با راننده خط میدون حر به انقلاب باز نمیکنی تا بفهمی که زنش بیست سال پیش دختر کوچیکشو با خودش برده و ناپدید شده و این راننده الان بیست ساله که داره تو صورت هر دختر جوونی که سوار میکنه دنبال نشونه ای از دخترش میگرده!

وقتی اعتقاد داری فروشنده ماشین تبدیل پول به مایحتاجه، موقع خریدن بلال از پیرزن شاداب بلال فروش سر پارکینگ 3 بابلسر نمی پرسی که چرا توی سن 48 سالگی ساعت 12 شب داره کار میکنه تا بفهمی پدر و پسرش جلو چشماش تصادف کردن و مردن و شوهرش هم یه زن دیگه گرفته و رفته و از اون به بعد 15 ساله که با بلال فروشی خرج سه تا دخترشو داره میده، علت اضافه کاری امشبش هم درآوردن خرج جهیزیه دختر دم بختشه که بناست بعد از ماه رمضون ازدواج کنه!

وقتی اعتقاد داری شاگرد مغازه، ماشین نظافتچی میز مشتریهاست، توی کله پزی سر کوچه، وقتی از حرف زدن شاگردش حدس میزنی آی کیوش پایینتر از حد نرماله کنجکاو نمیشی و سر صحبتو باز نمی کنی تا بفهمی چرا داره با این وضعش کار میکنه؟

و البته هرگز نمی فهمی که اسمش حسینه و با سی و دو سال سن، روزی 18 ساعت شاگردی میکنه تا ماهی 200 هزار تومن دربیاره! و ازدواج نکرده چون از هشت سال پیش که پدرش مرده باید خرج مادر و برادر کوچیک دانشجوشو بده! و میگه: فکر نمیکردم دانشگاه دولتی قبول بشه اما حسابی به نفعمون شد که قبول شد. همون دانشگاه توی خیابون آزادی در رشته ای که گفته بعدا میتونن ظرف مایع ظرفشویی درست کنن! و می فهمی که منظورش رشته مواد دانشگاه صنعتی شریفه!

و وقتی بهش روحیه میدی که دانشگاهش خوبه، حتما بعدا کار گیر میاره و اوضاعتون خوب میشه! قشنگترین لبخند دنیا رو میزنه و با غرور میگه : داداشم گفته درسم که تموم شد، جبران میکنم! ببینیم چیکار میکنه؟...

وقتی اعتقاد داری که دوستان، مایه ای برای خوشگذرانی در اوقات فراغت هستند، از اون دختر همیشه شاد و پر امیدی که فرشته مهربون این وبلاگه و همیشه اولین آرزوش، بهبود برادرشه نمی پرسی مگه برادرت چشه؟ چون ممکنه بفهمی که قهرمان زندگی برادرش، پدرش بوده اما وقتی این بت شکست، برادرش از مشاهده رفتارهای پدرش دچار افسردگی شده و چند ساله که خودشو توی اتاقش حبس کرده!

(دلت میخواد بدونی شکستن یه بت یعنی چی؟ یعنی یه روز با مادر و برادرت از مهمونی بیای خونه و در رو باز کنی، پدرتو با معشوقه اش در یه وضع ناجور ببینی و بفهمی پدرت سالهاست داره به مادرت خیانت میکنه!)

رضا جان، ازم پرسیدی چه سودی داره بدبختی آدمها رو قاب کنیم بذاریم جلو چشمهای دیگرون؟

منهم تا وقتی شنیدن این موضوعات، جز غصه برام هیچ سودی نداشت، هر بار که صحبت به چنین جاهایی می کشید، با مطرح کردن خزعبلاتی از قبیل "خدا خودش حواسش به همه هست که هر کس به اندازه شایستگیش از نعمات بهره مند بشه پس حتما فلانی شایسته همین زندگی بوده پس لازم نیست ما ناراحت بشیم! از آنجایی که از لحاظ منطقی، ناراحتی نه سودی بحال ما داره نه به حال فلانی، پس به چیزهای خوب فکر کن و خوش باش..." مودبانه موضوع صحبت رو عوض می کردم بی خبر از اینکه این گزاره های درست و منطقی، فقط واسه گول زنک بقیه اس و خودم تو روزهای سختی همه شونو میندازم دور و (چون از بیهودگیشون خبر دارم) فحشو میکشم به بالا تا پایین دنیا و خدا و ...

اما الان حس می کنم چقدر معنی زندگیم بیشتر شده؟ چقدر دغدغه های زندگیم باارزشتر شدن... جای دغدغه های یه قرون دوزاری سابقم، بهانه های جدید واسه خوشحال کردن این آدمها پیدا کنم. رمان یلدای مودب پور رو دادم به پریسا تا سرنوشت خیلی از دخترای فراری و ایدزی رو بخونه... الان دیگه به فرشته مهربون بخاطر تلاشش برای لبخند زدن افتخار می کنم و خیلی بیشتر دوستش دارم!

الان حسین برای من یه آدم بدبخت از بین هزاران بدبخت دیگه نیست! اون آیینه مه... اگه جای ما موقع تولد با هم عوض میشد! هوش و استعداد و خانواده و قیافه من مال اون و اونم مال من... و من الان اگرچه دلم میخواست ازدواج کنم اما خوشحال بودم از اینکه کار می کنم تا چهارسال خرج داداشمو بدم... تو کله پزی! روزی 18 ساعت! و حسین استاد دانشگاه میاد تو کله پزی تا براش دو تا پاچه بذارم!

کم کم این آدمها برام دارن انقدر واقعی میشن که میتونم گاهی تو آیینه شون، خودمو ببینم، و پیش از اینکه دنیا منو در چنین موقعیتهایی بندازه به پوچی جملات و اعتقاداتم پی ببرم. گیریم که یه مدت به خدا فحش بدم، اما احتمالا بعدش باورهای بهتری جایگزینشون خواهد شد!

تو هم اگه بخوای میتونی بجنبی... 

مثلا میتونی همکارتو فقط یه ماشین کدنویسی بی خیال هدفون به گوش نبینی تا دفعه بعد که افطاری رفتی خونه مهدی ازش بپرسی که چرا بنظر میرسه خواهرزاده کوچولوی دوست داشتنیش محمد مهدی، همیشه خونه شونه و چرا تو سن 8 سالگی، مثل حسن کچل همه موهای سرش ریخته؟ بلکه بفهمی مادرش از پدرش بخاطر اعتیاد جدا شده و ریزش موهای خودش هم بخاطر شیمی درمانیه... آخه سرطان استخوان داره!

شاید اینجوری، حداقل از این به بعد سر نمازهات، یه دعای درست و حسابی داشته باشی!

(آهای آدمهایی که دارین این جملات رو می خونین... اگه شماهام اهل دعا هستین، واسه محمد مهدی کوچولو...)

ماجراهای راهول و کاجول

وقتی امشب داشتیم با زهرا برای افطاری می رفتیم خونه جعفر، بنا شد تا انقلاب پیاده بریم. به همین دلیل من شدم راهول و زهرا شد کاجول!

وقتی من بی توجه به رهگذران، آکنده از غم از دست دادن کاجول، به یه درخت تکیه دادم یهو از پشت سرم صدایی شنیدم که گفت: راهول... با شنیدن صدا، با چشمانی پر از غم عشق، سرمو آوردم بالا و نگاهی آهسته به عقب انداختم. اما با دیدن کاجول که خواستگار پولدارشو ول کرده بود و اومد سراغم لبخند ملایمی بر لبم نشست. دیگه غمها رفته بودند. پس جلوی چشم رهگذران پشت یه درخت قایم شدم و سرم و آوردم بیرون و براش آواز خوندم...

اما خوشیها دیری نپایید! یه رهگذر دوچرخه سوار صدایی که از ته دل داشت صدا میزد: کاااااجووووول... رو شنید و فهمید که من در یه دره سقوط کردم و حافظه ام رو از دست دادم سر خیابون باستان که رسیدیم سالها گذشت... کاجول به تنهایی پسرمون راجو رو بزرگ کرده و به زنی پیر تبدیل شده بود (که البته به دلیل درست گریم نشدن، صورتش همچنان جوون بود و فقط موهاشو یکی درمیون سپید کرده بودن!) و البته من هم دوباره ازدواج کرده و دارای دختری بنام جیاندا شده بودم روزگار غدار، راجو رو از غم بی پدری به راه خلاف کشوند و شد معاون جبار سینک، معروفترین آدم بد تاریخ سینمای هند! اما در پایان، درست موقعی که رسیدیم سر خیابون انقلاب، جبار سینک تصمیم گرفت در عوض قرضهای زیادم، جیاندا رو ببره که راجو منقلب شد و جیاندا رو (لازمه تاکید کنم به چشم خواهری!) از دست جبار سینک نجات داد.

و این شد که در پایان، در برابر چشمان منقلب تماشاچیانی که تو صف بی آر تی بودند راهول و کاجول دوباره بهم رسیدند و مثل همه فیلمها٬ پس از آن به خوبی و خوشی با هم زندگی کردند.

 

نتیجه گیری اخلاقی: به اطلاع تمام دوستانی که برای نجات از تنهایی نه از سر علاقه به طرفشون، دنبال ازدواج میرن، می رسانم که گمونم بهتره دنبال یه دوست خوب باشن نه همسر و بذارن هر چیزی جای خودش باشه! البته اگه دوستی انقدر دوست داشتنی پیدا کردن که دلشون خواست هر روز ببیننش گمونم اونموقع، وقت ازدواجشون رسیده! (این دوستی همون دوران نامزدی واقعی یا به زبون اسلام ازدواج موقته! دورانی که اگه خوشت نیومد مجبور نیستی از ترس حرف خانواده و در و همسایه، ادامه اش بدی!)

زمانی که من و زهرا پس از آشنایی، پیش فرضمون این بود که داریم برای ازدواج، همدیگه رو می سنجیم، به دلیل اینکه علاقه لازم برای پذیرش و پایبندی به مسئولیتهای زیادی که در این زمینه، رو دوشمون قرار میگرفت، نبود (مسئولیتهایی از قبیل اینکه توقع داری طرف اکثر خصوصیات آدم ایده آلتو داشته باشه، نباید به یکی دیگه توجه کنه، باید همه جا کنارت باشه، به طور مداوم باهات تماس بگیره، اونقدری که دلت میخواد دوستت داشته باشه و ...) خودمونو مجبور به پذیرششون کردیم و به همین خاطر، رابطه مون پر از درگیری و استرس بود و زیاد خوش نمی گذشت، اما از وقتی که بنا رو بر این گذاشتیم که بهتره فکر ازدواج رو از سر بیرون کنیم و برای هم دو تا دوست خوب باشیم اوضاع عالی شده!

اگرچه الان مال هم نیستیم و هر کس در انتخاب گزینه های ازدواج یا دوستیش مختاره اما خیلی این دوستی لذتبخش تر و زیباتر شده! جا داره که در همینجا براش دعا کنم، اگه در آینده انقدر به دل هم نشستیم که خواستیم با هم ازدواج کنیم یا روزی رسید که هر کدوممون دلش خواست با یکی دیگه ازدواج کنه، در نهایت از این دوستی، خاطره ای پر از شادی و درسهای زیبا بجا بمونه... 

:*

یه شوخی احمقانه سرنوشت

شنیده بودم باید نظرمونو بگیم٬ اما نباید گمون کنیم که نظرمون حتما درسته... تقریبا همیشه سعی می کردم این موضوع رو رعایت می کردم جز یه مورد!

 (اگه پریسا رو نمیشناسین٬ اول پست یه افسانه واقعی رو بخونین)

وقتی دفعه دوم پریسا از خونه فرار کرد مطمئن بودم که اشتباه بزرگی مرتکب شده... بحدی که وقتی برش گردوندن میخواستم بهش بگم نباید اینکارو میکردی... ولی خوب شد نگفتم!

باورتون میشه؟! دفعه دوم پسری که اونو شب تو پارکینگ بابلسر پیدا کرد و به خونه اش برد وقتی پسر عموش فهمید و اومد برای سوء استفاده٬ باهاش درگیر شد و نذاشت. بعد هم که محل پریسا رو به خونواده اش خبر داد چند روز بعد رفت پیششون و بهشون گفت : از پریسا خوشش اومده و حاضره باهاش ازدواج کنه! 

پریسا هم حسابی شاده و بنا شده جریان طلاق پریسا از نامزد فعلیش که به پایان رسید٬ باهاش ازدواج کنه... انگار تاس کلاغ قصه مون٬ این دفعه جفت شیش اومد و تونست خونه شو پیدا کنه... 

هنوزم فکر می کنین پست یه افسانه واقعی تلخ تموم شد؟ من یکی که از دیگه این به بعد غلط بکنم با دیدن دخترهای فراری٬ به خودم بگم عجب اشتباهی کردن! 

 

پی نوشت : برای من که مثل جغد کارتون چوبین کارم شده هر بار گفتن یه خبر بد! حیفه نگم قبلا این پسر ۳۵ ساله و دختر خاله اش٬ ۱۴ سال عاشق هم بودن و سرانجام چون شوهر خاله اش راضی به ازدواجشون نشد٬ دختر خاله اش خودشو آتیش زد و کشت!

قشنگترین هدیه برای تولد

ملودی عزیزم، دلم میخواد بدونم تولدت کیه؟ هدیه شو هم آماده کردم!

عزیز دلم... میخوام با خودت آشتیت بدم! بهت کمک کنم تا از شر وجدانت خلاص شی و آزاد و رها و شاداب زندگی کنی...

تا پیش از دوران فرمانروایی وجدان، همه چیز خوب بود. آدم بزرگها مثل بچه ها، هر کاری دلشون میخواست انجام میدادن و واسه خودشون خوش بودن!

تا اینکه وجدان سر رسید و وجود آدمها رو آلوده کرد. فروید میگه وجدان همون "من ایده آل" آدمهاست که از دوران کودکی، به شکل تصویری در اعماق روحشون کاشته میشه و در هر لحظه، با صدایی که ندای وجدان نامیده شده، به "من" آدمها میگه باید چیکار کنن تا هر روز بیشتر از دیروز بهش شبیه تر بشن!

مثلا ما ایرانیها اگه بخوایم با خواهران دینی مون رفتار بی ادبانه ای داشته باشیم (لطفا منظور بد برداشت بکن!) کلی نداشو میشنویم که میگه: «ای گناهکار! حداکثر یه نظر حلاله!» در حالی که اگه ما در یکی از اون کشورهای بی ناموس بزرگ شده بودیم الان کلی از ناکام بودنمون عذاب وجدان داشتیم و حس می کردیم دست و پا چلفتی هستیم!

آره، فرمانروایی که تنها ابزار تربیتیش تازیانه عذاب وجدانه و مانیفستش این بیته :

تا نباشد چوب تر                 فرمان نبرند گاو و خر

وقتی خوبی می ترسوندت از بد شدنت، و وقتی بدی سرزنشت میکنه از بد بودنت!

اینه که ما لحظه لحظه زندگیمونو با ترس میگذرونیم!

اگه ترس از افتادن و عذاب وجدان ناشی از بطالت نبود هیچ کتاب درسی ای در ایران خونده نمیشد! اگه ترس از بی پولی نبود، هیچ ایرونی شنبه صبح سر کارش حاضر نمیشد! اگه ترس از بدقولی در تحویل پروژه یا سرزنش مدیر عامل نبود هیشکی جدی کار نمیکرد! اگر ترس از آدم بد شدن نداشتیم، همه مون اینهمه حرصهایی که از دست هم می خوریم، رو سر همدیگه داد می زدیم! ای مرده شور اون مهربونی و توجهمون به دیگرونو ببره که از سر عذاب وجدانمون و ترس از خودخواه رفتار کردنمون انجام میدیم!

آدمهای دور و بر من، انقدر با این تازیانه روحشونو پاره پاره کردن که همه شون از خودشون بدشون میاد... در طول روز بارها و بارها، بخاطر نقاط ضعفشون، خودشونو سرزنش میکنن و هرگز بخاطر نقاط قوتشون، به خودشون افتخار نمیکنن!

منی که خودمو اینهمه سرزنش کردم چرا نباس یادم بیاد که نوزدهم دی ماه سال 1373، واسه تولد داش مجیدم 11 ساله ام، کتاب 130 صفحه ای تام سایر رو خریدم تا عادت کنه به خوندن کتابهای بلند و وقتی گفت حوصله خوندنشو نداره، بهش گفتم: من برات می خونم. تو فقط گوش کن تا بفهمی چقدر کیف داره؟! و هنوزم مجید انگیزه خوندن اینهمه کتاب زندگیشو، همون ماجرا میدونه؟

اگه من بمیرم این یه رد خوبه که از خودم تو دنیا بجا گذاشتم! تو چی؟ چه کاری یادت میاد؟ جان من جلوی آینه وایسا و به چشمای آدمی که روبروت می بینی خیره شو و اشتباهات و افتخاراتشو بهش خاطرنشان کن!

ببین آخرش لیاقتشو داره که بهش بگی "دوستت دارم؟"

بگو!

بهش بگو!

قهرمان فیلم سینمایی آنجلا که نتونست و گریه اش گرفت! منم همینطور، داش مجیدم عین من، و همینطور مریم... تو چی؟

ببین خوشحال میشی از اینکه آدم تو آینه به دنیا اومده و تو دلت برای تولدش جشن میگیری که جشن تولد دوستان یه نماده؟ ببین حاضری شعله آتش کلیه گناهان و اشتباهاتی که در سال گذشته انجام داده رو خاموش کنی و ببخشیش و پرونده شو ببندی و واسه شروع یه سال جدید، بهش یه دمت گرم بگی؟

چی؟ هیچ کار دندون گیری نکرده؟ جدا؟!

حداقل همین که هیچ آدمی از زجر دادن خودش لذت نمیبره اما اون چون یه آدم بود و ضعیف با یه اراده معمولی، هر بار که زورش نرسید حاضر شده خودشو با تازیانه تلخ سرزنش و عذاب وجدان تنبیه کنه و یه عمره داره دهنشو واسه راضی کردنت سرویس میکنه بهش یه ممنون بگی و چند روز بذاری دست از خوب بودن برداره و بد باشه!

بذاری هر کاری دلش میخواد بکنه نه هر کاری که وجدانش میخواد!

تا بفهمی اگه دلش میخواد داد بزنه واسه اینه که باید رنجهایی که وارد وجودش میشن بریزه بیرون تا رسوب نشن و به شکل میگرن و زخم معده و هزار کوفت دیگه... ظاهر نشن! تا بفهمی که اگه تنبلی می کنه در خوندن درسها یا انجام کارهاش، واسه اینه که به زبون بی زبونی داره بهت میگه این درس و کار و دوست ندارم پس دارم زندگیمو به پول می فروشم! پس یا زیباییشو برام پیدا کن یا ولش کن برو سراغ یه کار دیگه تا در زندگی علاوه بر پول لذت هم ببرم! تا بفهمی که اگه دلش میخواد گاهی اوقات خودخواهانه رفتار کنه واسه اینه بیشتر از ظرفیتش ایثار کرده و اگه الان نذاری با خودخواه شدن، طلبشو وصول کنه، فردا تو دلش اطرافیانشو بدهکار می کنه و کلی توقع ازشون پیدا می کنه که بهشون اطلاع نمیده اما با برآورده نشدن توقعاتش، آدمهای معمولی و ضعیف دوروبرشو، در طبقه آدمهای نامرد و عوضی می چینه و کلی ساعتهای روزشو مشغول شمردن و یادآوری آدمهای این لیسته می کنه تا تو دلش بهشون فحش بده و ازشون بطور غیابی انتقام بگیره!

تا شاید آخر آخرش، با کشف علت اینهمه کارهای بظاهر بد، بفهمی که چرا بچه ها که هر کاری دلشون میخواد میکنن و خوب و بد نمی فهمن انقدر پاک و معصوم و شادابن!

به یاد حسین پناهی...

این دفتر را به جواد یساری تقدیم می کنم

که عمری شرافتمندانه آواز خواند...

و گمان نکنم فهمیده باشد

کتاب حضرت موسی

انجیل است یا تورات!

در کودکی نمیدانستم که باید از زنده بودنم خوشحال باشم یا نباشم! چون هیچ موع گیری خاصی در برابر زندگی نداشتم!

فارغ از قضاوتهای آرتیستیک، در رنگین کمان حیات ذره ای بودم که می درخشیدم! ن روزها میلیونها مشغله دلگرم کننده در پس انداز ذهن داشتم از هیات گلها گرفته تا مهندسی سگها،از رنگ و فرم سنگها گرفته تا معمای باران و ابرها، از سیاهی کلاغ گرفته تا سرخی گل انار، همه و همه دل مشغولیهای شیرین ساعات بیداریم بودند! به سماجت گاوها برای معاش،زمین و زمان را می کاویدم و به سادگی بلدرچین سیر می شدم.

گذشت ناگزیر روزها و تکرار یکنواخت خوراکی های حواس، توقعم را بالا برد! توقعات بالا و ایده های محال مرا دچار کسالت روحی کرد و این در دوران نوجوانیم بود! مشکلات راه مدرسه در روزهای بارانی مجبورم کرد که بخاطر پاها و کفشهایم به باران با همه عظمتش بدبین شوم و حفظ کردن فرمول مساحت ها، اهمیت دادن به سبزه قبا را از خاطرم برد! هر چه بزرگتر شدم به دلیل خودخواهیهای طبیعی و قراردادهای اجتماعی از فراغت آن روزگار طلایی دور و دورتر افتادم!

این روزها و احتمالا تا همیشه، مرثیه خوان آن روزها باقی خواهم ماند! تلاش می کنم به کمک تکنیک بیان و با علم به عوارض مسموم زبان، آن همه حرکت و سکون را بازسازی کنم و بعضا نیز ضمن تشکر و سپاس از همه همنوعان زحمتکشم که برایم تاریخها و تمدنها را ساخته اند گلایه کنم که مثلا چرا باید کفشهایمان را به قیمت پاهایمان بخریم و چرا باید برای یک گذران سالم و ساده،خود را در بحرانهای دروغ و دزدی دیوانه کنیم!

پی نوشت: یادش بخیر... امشب از اون شب هاست که دلم گرفته.

فیلم زندگی من

فیلم سینمایی سریعترین سرخپوست دنیا منو به فکر یه پرسش انداخت!

کدومتون فکر می کنین تو این بیست - سی سال زندگیتون به اندازه 100 دقیقه چیز جالب واسه آدمها داره که بشه ازش یه فیلم ساخت و توی سینماها اکرانش کرد؟ و اگه می ساختن به نظرتون فیلمی زیبا و جذاب بود که ارزش دیدن داشته باشه؟ و اگه جوابتون نه هست آیا حس می کنین با روندی که زندگیتون داره سی سال دیگه زندگیتون به جایی میرسه که تموم خاطراتتون به ۱۰ دقیقه ۱۰۰ بیارزه؟ و مهمترین سئوال : دلتون میخواست طوری زندگی می کردین که فیلم زندگیتون شبیه چه فیلمی از آب دربیاد؟

(جواب خود من اینه که فعلا نه! ولی دلم میخواد که چیزی مثل سه شنبه ها با موری ازش دربیاد! امیدوارم اینقدر یاد بگیرم که بشه...)

کسی فحش بلده؟

صبح آبجی ملودی عزیز بخیر... امروز میخوام داستان یه گروه بامزه رو برات بگم. داش مجید ما برام تعریف کرده که چند وقتیه با قاسم و رضا شوب یه گروه راه انداختن واسه دور هم جمع شدن و به خدا فحش دادن! به نظرت بامزه نیست؟! برای چی فحش میدن؟ خوب بذار واسه ات یه نمونه شو تعریف کنم...

یه دفعه وقتی رضا شوب سر یه قرار نیومد و بقیه ازش پرسیدن چرا نیومده، تعریف کرد که سالها پیش، بعد از مرگ خاله اش، شوهرخاله اش میره با یه زن دیگه ازدواج می کنه و دختر کوچیکی که از زن قبلیش داشت رو از خونه میندازه بیرون...

از اون زمان به بعد، خانواده رضا این دختر کوچولو رو می پذیرن و اون در حکم خواهر بزرگتر رضا تو خونه شون بزرگ میشه تا اینکه ازدواج می کنه و می فهمه نازاست!

البته به هوای درمان این نازایی، خیلی تلاش می کنه اما از اون جایی که خوب نمیشه شوهرش طلاقش میده و اونهم چند وقت بعدش در اثر صدمات ناشی از این درمانها، دچار سرطان تخمدان یا یه چیزی شبیه به این میشه و پس از کلی شیمی درمانی بی نتیجه، الان تو بیمارستان در انتظار مرگ بستریه و دلیل رضا برای نیومدن سر قرار، رفتن به ملاقات این دختر خاله بینواش بوده. به نظرت بامزه نیست؟!

بعد هم قاسم و مجید و رضا چیزهایی به خدا گفتن تو این مضمون که: «آخه بی وجدان!!! این عدل و محبتی که میگی کو؟! ای مرده شور این عدلتو ببرن... امتحان الهیه و زهرمار!!! لامصب این که زیر این آزمایش الهی ات از دست رفت!!! داره می میره! حالیته؟! دیگه چه پیامی مونده که بهش برسونی؟! میخوای چی رو بهش اثبات کنی؟! آخه الاغ!!! کشتیش! ای خواهر مادر این آزمایشتو که هر چی می کشیم ...»

اونها مثل من و خیلی ترسوهای دیگه نیستن که اینجور وقتها از ترس عذاب، صبر پیشه کنن و دروغگویانه خدا رو شکر کنن! از همون شکرهایی که از صد تا فحش بدتره... مجید میگه میدونم که این فحش ها چیزی رو عوض نمی کنن! دنیا هزاران ساله که اینطور بوده و خواهد بود... شاید فقط اینجوری دلمون خنک میشه... اینجوری یه خورده عقده مون خالی میشه و می تونیم بیشتر تحمل کنیم... بامزه نیست؟ و چه منم دلم خواست!

احتمالا به همین دلیل ترانه "خدا جون" آخرین ساخته سیاوش قمیشی انقدر به دلم نشست! شنیدین؟

خدا جون متشکریم که چشم دادی بهمون            واسه گریه کردن و دیدن این دنیای زشت

مرسی که پا به ما دادی واسه سگ دو زدن           واسه گشتن تو جهنم دنبال راه بهشت

خدا جون ممنون از اینکه دوتا دست دادی به ما       تا اونها رو، رو به هر مترسکی دراز کنیم

خدا جون مرسی از این دل که توی سینه مونه        میتونیم دل یکدیگه رو بازیچه کنیم

آخ که شکرت ای خدا واسه جهان به این بدی        چی میشد اگه تو دست به ساختنش نمیزدی؟!

تازه فهمیدم چرا انقدر ترانه های «آی خدا دلگیرم ازت... آی زندگی سیرم ازت...» محسن یگانه و «وایسا دنیا» رضا صادقی و «اینجا تهرانه» هیچکس به دلم می شینن!!!

اگه شما هم مثل من در پس احساس گناه، حس کردین از فحش دادن به خدا یا این آهنگها یه جورایی خوشتون میاد و دلتون خنک میشه شاید دلیلش اینه که شما هم مثل من تو دلتون یه عالمه فحش نگفته قایم کردین!

شما هم مثل من در ظاهر، مثل یه بچه مسلمون خوب، دارین در لحظات سختی، صبر و توکل پیشه می کنین اما در حقیقت، در باطن می ترسین اگه به خدا گیر بدین یه وقت خدا نتونه از خودش دفاع کنه و اعتقادتون متزلزل بشه و بمونین تو این دنیای بزرگ، تنها و بی خدا و تو اون دنیا هم عذاب کفرتونو بچشین!

گمونم اگه خدا انقدر عرضه داشته که دنیای به این بزرگی رو ساخته قاعدتا اگه جدا ازش بخواهیم باید بتونه در دادگاه درونمون با ارائه شواهد و مدارک کافی، از خودش دفاع کنه وگرنه منم مثل ابراهیم نبی، اعتقاد دارم هر خدایی که با تبر بهش حمله کردی و نتونست از خودش دفاع کنه بدون که یه بته و لایق شکسته شدن!

گمونم اگه به بهانه صبر سئوالهامونو سانسور کنیم و به خدا گیر ندیم، پاسخشونو نخواهیم گرفت و ایمانمون قویتر نخواهد شد و همیشه تو دسته آدمهایی می مونیم که جواب سئوالاتشونو نمیدونن و تو یه سرگردونی بی پایان موندن و راه مهربون بودن و در عین حال شاد زیستن رو گم کردن. همونهایی که هر روز سر نماز تو آخرین جمله سوره حمد بهشون می گیم : گمراهان...

پی نوشت : عبدالله همسن و سال منه و دست بزن داره! دیشب از مامانم شنیدم که چنان زنش حامله شو کتک زده که بچه اش سقط شد. دارم دنبال یه سری فحش مناسب می گردم. پیشنهادی نداری؟

(ببخش اگه از خوندن این پست احساس بدی بهت دست داد! خودمم این احساس نفرت و انزجار رو دوست ندارم برای همین نمیخواستم اینو آپ کنم اما گفتم نباید از نیمه تاریک وجودم فرار کنم...)