سلام خانم محترم... پیش از شروع نامه لازمست بابت تاخیری که بین نامههایم به وجود آمد عذرخواهی کنم. لطفا بمناسبت این خطایم لطفتان را از من دریغ نکنید و از خواندن نامههایم دست برندارید. لازمست بگویم پس از اینکه مریم خانم ان نکته بسیار مهم را به من یادآور شد تمام مدت را در این دلهره بسر میبردم که سریعتر برایتان نامه بنویسم اما باور کنید نتوانستم... بجون خودم که... آخه میدونی چیه؟
پس از خواندن نظر مریم فرشته نگهبانم به سراغم آمد و با لحنی سرزنشآمیز بمن گفت: «به این فکر کردی که در تموم این مدت اون داشته نامههاتو میخونده... اون دلش میخواد نامههاتو بخونه... و الان خوشحال نیست از اینکه براش نامه نمینویسی! اون الان داره فکر میکنه که دیگه بطور مداوم به وبلاگت سر نزنه و دلش که کم کم داشت ازت خوشش میومد تا تصمیم بگیره بیاد سراغت دوباره داره گرمیشو از دست میده...» و من کلی خجالت کشیدم! میدونی چیه؟ انقدر اتفاقات قشنگ و باحال توی زندگی آدم میافته که آدم یادش میره حواسش به چیزهای دیگه هم باشه... آخه خودت انصاف بده... وقتی هیچ خبری به آدم نمیدی از اینکه داری نامههاشو میخونی آدم ناامید میشه دیگه! خوب بگذریم...
امروز گفتم برات از خونوادهام بگم! بالاخره تو باید بدونی که وقتی بناست بری با یکی یه عمر زیر یه سقف زندگی کنی خانوادهاش چه جور آدمایین؟ هفته پیش که چهار روز خونه بودم (آخ که مثل برق گذشت...) گفتم دو تا ماجرا رو برات تعریف کنم خودت دستت میاد.
ماجراهای خانه ما (پرده نخست)
مکان: بهارخواب (تراس) خانه خودمان
زمان: پس از خوردن سحری
موقعیت: شرشر باران
بازیگران: مسعود، مجید (داداش کوچیکم که شش سال ازم کوچیکتره)، مامان
هنگامی که صحنه به آرامی روشن میشود مجید در حالیکه شکمش را با تموم وجود بیرون داده است روی تراس لمیده است و باران را تماشا میکند. مسعود در داخل اتاق در حال خشک کردن دست و صورتش است.
مجید – چه کیفی داره آدم بارونو تماشا کنه! (در همین حین مامان سفره بدست بیرون میآید تا آنرا در حیاط بتکاند)
مامان – (خطاب به مجید) یعنی نمیتونستی توی جمع کردن سفره کمک کنی؟! تو عجب بشری هستی؟!» (مامان همیشه خسته است.)
مسعود – (در تائید حرف مامان) تو خجالت نمیکشی اینقدر میخوری حتی حاضر نیستی سفره رو هم جمع کنی؟!» (زمان به عقب بازمیگردد و دوربین نشان میدهد که مامان غذای مجید و مسعود را اشتراکی در ماهیتابهای ریخته بود اما پیش از آنکه مجید از خوابآلودگی به خودش بیاید مسعود همه غذایش را خورد. البته سر آخرین لقمه مجید جنبید اما مسعود فرزتر حتی آن لقمه را هم خورد بنابراین به مجید حتی یک لقمه غذا هم نرسیده بود!)
مجید - «من که ازت راضی نیستم غذای منو خوردی مگه اینکه بیای بوسم کنی وگرنه روزهات باطل میشه...» (مسعود به طرف مجید میرود تا او را ببوسد.)
مسعود - «البته چون نارضایتی تو مال غذای پیش از اذان بود روزه رو باطل نمیکنه...» (و در همین حین صورتش را میبوسد اما ظاهرا مجید پرتوقعتر از این حرفهاست.)
مجید – «بالاخره مال من، بدون اجازه صاحبش الان توی حریم شکم توئه!» (و در حالیکه صورتش را برمیگرداند) «... باید اینور صورتم رو هم ببوسی!» (در حالیکه مسعود دارد اونور صورت مجید را میبوسد مامان میرود بالای سر هشت جوجهاردک خوشگل خارجی که داریم تو خونهمون بزرگشون میکنیم و الان سرشونو کردهان لای بال و پر مامانشون و خوابن.)
مامان – «ببینین قدرتی خدا رو... این جوجه اردکها رو مامانشون چه جوری زیر بال و پر خودش جمع کرده؟!» (مجید و مسعود به هوای تماشا میروند بالای سر آنها)
مجید - «چشمهای گرد مامانشونو نگاه کن چه مهربونه؟... مرغها که بچهدار میشن انقدر بداخلاقن که...» (سپس رو به مامان میکند) تو چرا هیچ وقت بال و پر نداشتی ما رو زیر بال و پرت جا بدی؟»
مامان – (در حالیکه میرود به طرف رختخوابش) «گم شو بگیر بخواب صبح باید بری دانشگاه... » (تصویر به آرامی Fade میشود...)
ماجراهای خانه ما (پرده دوم)
مکان: اتاق خواب خانه خودمان
زمان: چیزی نمانده به افطار
بازیگران: مسعود، مجید و مامان
اونروز من پای کامپیوتر نشسته بودم و داشتم فیلم سینمایی ماموریت آقای اونیل رو تماشا میکردم. مامانم توی آشپزخونه در حال آماده کردن افطاری بود که مجید اومد تو اتاق... سرم گرم فیلم بود که مجید بیمقدمه گفت: «رفتم تو آشپزخونه که دیدم رادیو داره از سالمندان و زندگیشون میگه... یه آهنگ خیلی غمانگیز هم گذاشته و مامان داشت در حال درست کردن غذا هق هق میکرد. به چشمهاش که نگاه کردم دیدم واسه حال و روز سالمندان و تنهایی اونها گریهاش گرفته و چشمهاش سرخ شده... رفتم و بوسیدمش و اون که فهمید من متوجه ناراحتیش شدم رفت چشمشو شست... اومدم بهت بگم که بیای...» من از جام پا شدم و همراه مجید رفتم توی آشپزخونه که دیدم مامان وانمود میکنه حواسش به غذاشت و سرشو هم بالا نمیآورد که با نگاه کردن به چشمهاش بفهمم... اینجور موقعها مامان مثل دختربچههای خجالتی میشه... گمونم یاد تنهائیهاش افتاده بود و به سرنوشت خودش فکر میکرد... از پشت بغلش کردم، شکمشو قلقلک دادم و لپهاشو بوسیدم! گفتم: «قربون مامانی خودم...» زیر لبی زمزمهای کرد که مثلا داره تشکر میکنه که یه وقت متوجه بغض توی صداش نشیم. آره خلاصه کلی سربسرش کردم... بهش گفتم چقدر دوستش دارم و اینکه حاصل زحماتش بعد از اینهمه سال داشتن سه تا بچه شده که دوستش دارن و هیچوقت اونو توی سالمندان رها نمیکنن! این شد که دیدم دوباره لبخند روی لبهاش نشست و سرحال اومد. نشونهاش این بود که وقتی مجید سربسر مامان گذاشت مامان دستشو برد طرف جاروش تا مجید حساب کار دستش بیاد و فلنگو ببنده...
از وبلاگتان بهره لازم رابرده ایم شما هم به ما سربزنید اگر برایتان ممکن میباشد وبلاگهای من را در لینکستان خود قرار دهید تا زیر سایه شما نسیمی به ما بوزد و بازدیدکنندگان شما گوشه چشمی به وبلاگ ما داشته باشند پیروز باشید به امید روزی که وبلاگهای من باعث شادی و امید شما دوست عزیز شود=>
http://www.dvp.mihanblog.com
کلیک کن تو قلب من
http://www.iranmaxim.mg-blog.com
وبلاگهای +/- جایزه 800 دلاری
http://www.mamno-13.blogsky.com
ورود 13- ممنوع
واسه پرده اول:
۱- دلم هوس یک تراسو و هوای بارونیو یک مامانو یک برادر کرد!!!!!
۲- این بچه بزرگترا همشون مثل هم هستن ؛سهم آدمو میخورن ...تازه سفره رو هم میگن جمع کن... من که مجید و ندیدم ولی خداییش آقاس که هیچی بهت نگفته ... اگه آلا همچین کاری کنه ... :))
۳- رو مرغ ها تعصب خاصی دارم -چشمک- اتفاقا مرغا از اردکا فوق العاده با محبت ترن!!! و تو ارتباط با آدما هم مرغا بهترن...ددد ..مرغا بهترن دیگه!!! :))
۴- مامانت پر و بال داشته ...مجید خان ندیده...پر و بال ما آدما واقعا که از جنس پر نیست....!!!
واسه پرده دوم:
یک راز با حال دیگه هم بهت بگم؟!!! مسعود من اینا رو واسه هر کسی نمیگما....ولی تو فرق داری ....از این لحاظ که اگه رازیو بدونی ازش استفاده هم میکنی!!! :)
حالا رازه...وقتی یک نفر دلش گرفته بذار راحت گریه کنه ...انقدر خوبه...تازه بعدشم ذل نزن تو چشم طرف که یعنی فهمیدم گریه کردی....اگه راست میگی بذار تو اولین فرصتی که طرف حالش خوبه اون موقع بهش ابراز علاقه کن ...
....میدونی چه اتفاقی واسه مامانت میافتاد....
۱- بغضشو خالی نکرده...میمونه تو دلش...یک وقتی که تنهاس میریزه بیرون ....اونوقت شماها نمیفهمید که لازمه یک دلجویی ازش بکنید!!! همه آدما یک وقتایی ناراحت هستن دیگه!!
۲- البته دلجویی شماها خیلی خوبه از غمش کم میکنه ولی....رک بخوام بگم....تنهایی اونو شما نمیتونین پر کنید!!!
:(
:) با خوندن قسمت بارونو تراس و اینا خیلی کیف کردم...
من یه مادر تنها دارم که وقت نمی کنم بهش زیاد سر بزنم. اون چهارتا بچه رو بدون همسر بزرگ کرده.دلم میخواس بیشتر بهش سر بزنم اما نمیشه!
خونش خیلی بزرگه مثل دلش! تو خونش کم بارون میاد چون تو یه کویره! آدمهای کویر روح بزرگی دارن و سینه ای باز و پرسخاوت!
آره ماجرای خانه آدما همیشه با حاله ولی بعضی وقتا خیلی شیرینه و دل آدم رو می زنه بعضی وقتا هم خیلی تلخ که مثل زهر آدم رو ... به هر حال همیشه شیرین کام باشی البته در ماه رمضان بعد از افطار!!
ممنونم سهیل جان! اما مریم... من خودم بعضی وقتها که غمگینم احتیاج به کسی دارم که بیاد و منو از این حال و هوا دربیاره. فکر کردم مامان هم مثل منه... به نظرت چه جوری میشه فهمید یکی احتیاج به تنهایی داره یا همدم؟
من وبلاگتو دوست ندارم... بوی حرص میده... بوی حباب آرزوها میده... امیدوارم حتی یه روز معنی زندگی واقعی رو بچشی تا خیلی چیزها یادت بیاد...
پس این جور که معلوم مامان مهربونی داری قدرش رو مثل همیشه بدونید مامانا مهربون ترین موجودات روی کره زمین هستند.
ای جان چقدر ساده و صمیمی
میدونید خانواده ما هم همین طور بود ولی افسوس
الان به میدون جنگ بیشتر شبیه تا یه خانواده ولی هنوزم دوسشون دارم و حاضرم براشون هر کاری بکنم اگرچه
دیگه صمیمیت سابق نیست
ولی ما هنوز یه خانواده ایم و
من امیدوار به بهتر شدن همه چیز
امیدوارم شادی دوباره به خانواده تون برگرده،
و بخندین مثل قدیمها،
شاد شاد شاد...