به شاهزاده رویاهایم

این وبلاگ، مجموعه نامه هائیه برای شاهزاده رویاهام. شاهزاده ای که هنوز دارم دنبالش می گردم. عین نامه های جودی ابوت...

به شاهزاده رویاهایم

این وبلاگ، مجموعه نامه هائیه برای شاهزاده رویاهام. شاهزاده ای که هنوز دارم دنبالش می گردم. عین نامه های جودی ابوت...

حسن کچل

شبت بخیر عروسک قشنگم... خانوم کوچولوی معصوم و مهربونم... که دلی به گنده گی ستاره ها داره!

گلمر جان، ازم پرسیدی از کجا اینقدر آدم بدبخت گیر میارم که ماجراهاشونو تو وبلاگ بنویسم؟

بعد از دو هفته تفکر، بالاخره جوابتو کشف کردم!

اون بیرون، این آدمها فراوونن اما علت اینکه من نمی دیدمشون این بود که توی دنیام، دنیای خیالی ای که واسه خودم ساختم، هر کدومشونو به چند تا تصویر ساده تبدیل کرده بودم و توی چند تا نقش چیدم. ناخودآگاه دلم نمیخواست بدونم واقعا کی هستن چون فکر می کردم، تحملشو ندارم...

و برای اینکه این تصویرها خراب نشن خیلی مواظب بودم! جز موضوعات بی خطر و احمقانه روزمره، هیچ موضوع رو مطرح نمی کردم. فقط از سر تعارف می پرسیدم چه خبر چون آدمها انقدر دلشون پره که اگه یکی رو پیدا کنن که واقعا دلش بخواد بدونه چه خبر؟ احتمال زیادی داره که باهاش درددل کنن! تا بهش بفهمونن که اونهام یه انسان هستن به یه عالمه شادی و غم نه فقط یه نقش!

مثلا وقتی اعتقاد داری راننده، یکی از تجهیزات جانبی اتومبیله که به مسافر در توضیح مقصد و خرد کردن پول کمک کنه، هرگز سر صحبت رو با راننده خط میدون حر به انقلاب باز نمیکنی تا بفهمی که زنش بیست سال پیش دختر کوچیکشو با خودش برده و ناپدید شده و این راننده الان بیست ساله که داره تو صورت هر دختر جوونی که سوار میکنه دنبال نشونه ای از دخترش میگرده!

وقتی اعتقاد داری فروشنده ماشین تبدیل پول به مایحتاجه، موقع خریدن بلال از پیرزن شاداب بلال فروش سر پارکینگ 3 بابلسر نمی پرسی که چرا توی سن 48 سالگی ساعت 12 شب داره کار میکنه تا بفهمی پدر و پسرش جلو چشماش تصادف کردن و مردن و شوهرش هم یه زن دیگه گرفته و رفته و از اون به بعد 15 ساله که با بلال فروشی خرج سه تا دخترشو داره میده، علت اضافه کاری امشبش هم درآوردن خرج جهیزیه دختر دم بختشه که بناست بعد از ماه رمضون ازدواج کنه!

وقتی اعتقاد داری شاگرد مغازه، ماشین نظافتچی میز مشتریهاست، توی کله پزی سر کوچه، وقتی از حرف زدن شاگردش حدس میزنی آی کیوش پایینتر از حد نرماله کنجکاو نمیشی و سر صحبتو باز نمی کنی تا بفهمی چرا داره با این وضعش کار میکنه؟

و البته هرگز نمی فهمی که اسمش حسینه و با سی و دو سال سن، روزی 18 ساعت شاگردی میکنه تا ماهی 200 هزار تومن دربیاره! و ازدواج نکرده چون از هشت سال پیش که پدرش مرده باید خرج مادر و برادر کوچیک دانشجوشو بده! و میگه: فکر نمیکردم دانشگاه دولتی قبول بشه اما حسابی به نفعمون شد که قبول شد. همون دانشگاه توی خیابون آزادی در رشته ای که گفته بعدا میتونن ظرف مایع ظرفشویی درست کنن! و می فهمی که منظورش رشته مواد دانشگاه صنعتی شریفه!

و وقتی بهش روحیه میدی که دانشگاهش خوبه، حتما بعدا کار گیر میاره و اوضاعتون خوب میشه! قشنگترین لبخند دنیا رو میزنه و با غرور میگه : داداشم گفته درسم که تموم شد، جبران میکنم! ببینیم چیکار میکنه؟...

وقتی اعتقاد داری که دوستان، مایه ای برای خوشگذرانی در اوقات فراغت هستند، از اون دختر همیشه شاد و پر امیدی که فرشته مهربون این وبلاگه و همیشه اولین آرزوش، بهبود برادرشه نمی پرسی مگه برادرت چشه؟ چون ممکنه بفهمی که قهرمان زندگی برادرش، پدرش بوده اما وقتی این بت شکست، برادرش از مشاهده رفتارهای پدرش دچار افسردگی شده و چند ساله که خودشو توی اتاقش حبس کرده!

(دلت میخواد بدونی شکستن یه بت یعنی چی؟ یعنی یه روز با مادر و برادرت از مهمونی بیای خونه و در رو باز کنی، پدرتو با معشوقه اش در یه وضع ناجور ببینی و بفهمی پدرت سالهاست داره به مادرت خیانت میکنه!)

رضا جان، ازم پرسیدی چه سودی داره بدبختی آدمها رو قاب کنیم بذاریم جلو چشمهای دیگرون؟

منهم تا وقتی شنیدن این موضوعات، جز غصه برام هیچ سودی نداشت، هر بار که صحبت به چنین جاهایی می کشید، با مطرح کردن خزعبلاتی از قبیل "خدا خودش حواسش به همه هست که هر کس به اندازه شایستگیش از نعمات بهره مند بشه پس حتما فلانی شایسته همین زندگی بوده پس لازم نیست ما ناراحت بشیم! از آنجایی که از لحاظ منطقی، ناراحتی نه سودی بحال ما داره نه به حال فلانی، پس به چیزهای خوب فکر کن و خوش باش..." مودبانه موضوع صحبت رو عوض می کردم بی خبر از اینکه این گزاره های درست و منطقی، فقط واسه گول زنک بقیه اس و خودم تو روزهای سختی همه شونو میندازم دور و (چون از بیهودگیشون خبر دارم) فحشو میکشم به بالا تا پایین دنیا و خدا و ...

اما الان حس می کنم چقدر معنی زندگیم بیشتر شده؟ چقدر دغدغه های زندگیم باارزشتر شدن... جای دغدغه های یه قرون دوزاری سابقم، بهانه های جدید واسه خوشحال کردن این آدمها پیدا کنم. رمان یلدای مودب پور رو دادم به پریسا تا سرنوشت خیلی از دخترای فراری و ایدزی رو بخونه... الان دیگه به فرشته مهربون بخاطر تلاشش برای لبخند زدن افتخار می کنم و خیلی بیشتر دوستش دارم!

الان حسین برای من یه آدم بدبخت از بین هزاران بدبخت دیگه نیست! اون آیینه مه... اگه جای ما موقع تولد با هم عوض میشد! هوش و استعداد و خانواده و قیافه من مال اون و اونم مال من... و من الان اگرچه دلم میخواست ازدواج کنم اما خوشحال بودم از اینکه کار می کنم تا چهارسال خرج داداشمو بدم... تو کله پزی! روزی 18 ساعت! و حسین استاد دانشگاه میاد تو کله پزی تا براش دو تا پاچه بذارم!

کم کم این آدمها برام دارن انقدر واقعی میشن که میتونم گاهی تو آیینه شون، خودمو ببینم، و پیش از اینکه دنیا منو در چنین موقعیتهایی بندازه به پوچی جملات و اعتقاداتم پی ببرم. گیریم که یه مدت به خدا فحش بدم، اما احتمالا بعدش باورهای بهتری جایگزینشون خواهد شد!

تو هم اگه بخوای میتونی بجنبی... 

مثلا میتونی همکارتو فقط یه ماشین کدنویسی بی خیال هدفون به گوش نبینی تا دفعه بعد که افطاری رفتی خونه مهدی ازش بپرسی که چرا بنظر میرسه خواهرزاده کوچولوی دوست داشتنیش محمد مهدی، همیشه خونه شونه و چرا تو سن 8 سالگی، مثل حسن کچل همه موهای سرش ریخته؟ بلکه بفهمی مادرش از پدرش بخاطر اعتیاد جدا شده و ریزش موهای خودش هم بخاطر شیمی درمانیه... آخه سرطان استخوان داره!

شاید اینجوری، حداقل از این به بعد سر نمازهات، یه دعای درست و حسابی داشته باشی!

(آهای آدمهایی که دارین این جملات رو می خونین... اگه شماهام اهل دعا هستین، واسه محمد مهدی کوچولو...)

نظرات 5 + ارسال نظر
DELAK چهارشنبه 10 مهر‌ماه سال 1387 ساعت 01:16 ق.ظ http://DELAK.BLOGSKY.COM

سلام عیدت مبارک مارو هم دعا کنین واقعآ نیاز مند دعاتونم.-.-.-. اوینار آپ شده منتظر حضور سبزو گرمتون هستم

y سه‌شنبه 30 مهر‌ماه سال 1387 ساعت 10:33 ق.ظ

salam ostad
vaghti ghessato khundam geryam gereft
kheily ghosse khordam
delam kheily baraye mohamad mehdi sukht

پونه یکشنبه 5 آبان‌ماه سال 1387 ساعت 01:17 ق.ظ

salam .omidvaram hamishe por energyo salamat bashin. khoshhalam ke adamyayi mesle shoma too 2nya hastan.va bishtar khoshhalam ke adamyayi mesle shomaro mibinam ..

‌بهزاد...بهزاده دیگه! جمعه 15 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 12:59 ق.ظ http://nadaram:-)

salam ostad...
man na jomleye ghashangi daram na nazare jalebi...jaye ashk kalamatamo beheton midam....
albate dg ki miad nazarate 1poste ghadimio bekhone....
vali emshab,hamin alan man in matlabo khondam...
dos daram manam mese 1bacheye bazigosh nabinan ke are age kenaresh bashi mitoni 1robio bahash begio bekhandi....
manam bebinan pesari,pesari ke dare az haghighate zendegish...inke 1koliasho bezor azash gereftan...inke hamishe khobi kardo badi did...inke hame maskharash kardo hamaro dost dasht...inke be harki ehteram gozasht zadan to goshesh...
mikham 1nafaram mano bebine...are harfam maskharas,shayad asan moshkel nabashe,shayad bavareton nashe...vali vaghti ba inhame badbakhti miay to mohite daneshgah...ba 1labkhande dorogh be khodet migi emroz 1roze tazas...vali vaghti dari savare mashin mishi ta bargardi khoneo mibini emrozam khodeto bakhti,daghighan hesi dare ke majboret mikone shab ghable khab..vaghti hame arom khabidan....az zire baleshtet tighi ke alan 2sale shode moneseto dar biari bebosio bahash harf bezani....
are ostad man hamoniam ke hamshe shalvaram avizoneo hame fek mikonan chizi nemifaham.....
ina 1goshe......man hich gelayei nadaram......nazararo khondin???hamashon male 1ede adame shekam sire ke shayad ta matlabeton tamom beshe be in fek mikardan ke khob hala hassan kachalesh ko...!
ta akhar khondano faghat mohamad mehdio didan....ta akhar khondano fek mikonan baghiash alaki bode ke matlabo kesh bedin.......
delam mikhad hamashono dar bezanam 100000bar!!!!!
bad biarameshon pain beheshon begam ahmagha nesfe on chizai ke on bala khondin alan 2saleeeeee ke to zendegie man dare haroz etefagh miofte.......
vaghti bozorgtarin moshkeleshon ine ke range lebaseshon ba kafsheshon set nist.......1ki 1ja istadeo dare abe toye kafshesho khali mikone.....
ostad nesfe kasai ke in matlabo khondan nemifahman!!!!
nesfe dgam farda yadeshon mire ke inja chi bode.....
on 2 ya 3 nafariam ke momkene bian inja...age hal dashtin nazare mano bekhonin bedonin vase in nist ke biayno be man tarahom konin!!!!!
ino vase in migam ke vaghti mano ba shalvare avizonam mibinin ya vaghti sedaye khandamo to rahroe daneshgah mishnavin....bedonin man moshkelatamo khone...be tighe zire baleshtam migam.......in behzad nist....in 1doroghe ke shoma be man be cheshme hamon hamkelasi negah konin ke mishe 1robi pishesh khandid...vali hadeaghal......say konin befahmin manam adamam,va ghoror daram.......
ostad fek nakonam hese khondane ino dashte bashi...vali man faghat pesari ke charkhe mashin az gardanesh avizon mikone nistam........
man kasiam ke midone marg yani chi....tanhai che rangie....va inke vaghti adama faramosh mishan koja miran.....
i love u ostad!
PS:
Sir Lord NELSON

بهزاد جان
۳۲ سال زندگی بهم یاد داد که هر کی بیشتر می خنده و بیشتر بی خیال به نظر میرسه بیشتر غصه داره واسه همین هیچوقت یه موجود الکی خوش به نظرم نرسیدی.
اما اینو هم درک کردم که نمیخوای یه بهزاد واقعی رو به کسی نشون بدی و دلت میخواد همه یه موجود الکی خوش و بی خیال ببینن تو رو. و من هم سعی کردم همونجور که خودت میخوای باهات برخورد کنم. اما اگه از این برخورد خسته شدی و راضی نیستی خودت باید شهامتشو داشته باشی که خود واقعیت رو هم در برخورد با آدمها نشون بدی تا آدمها احترامی که شایسته اش هستی رو برات قائل بشن.
دو سال قبل از تو دانشجویی بنام حسین قنبری داشتم که از دوستان احسان و محمد رضاست. اما اون ترم اول سرش تو کار خودش بود و هیچوقت کاری به کار آدمهای دوروبرش نداشت. تا اینکه یه روز از متلک های بچه ها واسه درسخونی بیش از حدش خسته شد و اول کلاس پیشرفته اومد جلوی کلاس و برای همه کسانی که اونو خودشیرین کن استادها می دونستن از زندگیش گفت و از اینکه چطور وقتی دید پدرش بخاطر پول نداشتن روی پای دکتر افتاد و پاهاشو بوسید تا حاضر بشه برادر کوچیک شو عمل کنه از همون لحظه تصمیم گرفت طوری درس بخونه و پول دربیاره که هیچوقت باباش مجبور نشه بخاطر پول خودشو پیش کسی خوار و ذلیل کنه.
یادمه اون روز وقتی حسین با بغض قصه شو تموم کرد اشک به چشم همه دانشجوها اومده بود و بعد از اون همه با احترام بهش نگاه میکردن.
اگه تو هم دلت نمیخواد از مشکلاتت فرار کنی شاید باید سرتو با شهامت بالا بگیری و اونی که هستی رو نشون بدی نه یه موجود بیخیال و همیشه غیر جدی...
دوستت دارم شاگرد کوچولوی خوبم...
:*

سارا عدنانی شنبه 16 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 04:28 ب.ظ

مرد.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد