شنیده بودم باید نظرمونو بگیم٬ اما نباید گمون کنیم که نظرمون حتما درسته... تقریبا همیشه سعی می کردم این موضوع رو رعایت می کردم جز یه مورد!
(اگه پریسا رو نمیشناسین٬ اول پست یه افسانه واقعی رو بخونین)
وقتی دفعه دوم پریسا از خونه فرار کرد مطمئن بودم که اشتباه بزرگی مرتکب شده... بحدی که وقتی برش گردوندن میخواستم بهش بگم نباید اینکارو میکردی... ولی خوب شد نگفتم!
باورتون میشه؟! دفعه دوم پسری که اونو شب تو پارکینگ بابلسر پیدا کرد و به خونه اش برد وقتی پسر عموش فهمید و اومد برای سوء استفاده٬ باهاش درگیر شد و نذاشت. بعد هم که محل پریسا رو به خونواده اش خبر داد چند روز بعد رفت پیششون و بهشون گفت : از پریسا خوشش اومده و حاضره باهاش ازدواج کنه!
پریسا هم حسابی شاده و بنا شده جریان طلاق پریسا از نامزد فعلیش که به پایان رسید٬ باهاش ازدواج کنه... انگار تاس کلاغ قصه مون٬ این دفعه جفت شیش اومد و تونست خونه شو پیدا کنه...
هنوزم فکر می کنین پست یه افسانه واقعی تلخ تموم شد؟ من یکی که از دیگه این به بعد غلط بکنم با دیدن دخترهای فراری٬ به خودم بگم عجب اشتباهی کردن!
پی نوشت : برای من که مثل جغد کارتون چوبین کارم شده هر بار گفتن یه خبر بد! حیفه نگم قبلا این پسر ۳۵ ساله و دختر خاله اش٬ ۱۴ سال عاشق هم بودن و سرانجام چون شوهر خاله اش راضی به ازدواجشون نشد٬ دختر خاله اش خودشو آتیش زد و کشت!
سلام دوست عزیز
وبلاگ خیلی قشنگی داری
کارت عالیه
اگه دوست داشتی به ما هم سری بزن
با تبادل لینک چطوری ؟
اگه خاستی خبرم کن و بگو با چه اسمی لینکت کنم...
شاد و موفق باشی
همینطور ادامه بده
راستی زود بیا که به روزم...
فعلا بای
بیربط:
به شکل مسخرهای آدمها دارن برام به یه سری لحن تبدیل میشن... یعنی آدما رو از رو لحنشون میشناسم. داشتم این پستتو میخوندم به اینجاش که رسیدم:
"من یکی که از دیگه این به بعد غلط بکنم..."
یهدفعه یادم اومد کی اینو نوشته. مثل آدمهای کور که شنواییشون قویتر میشه شدم. چون کسی رو نمیبینم از رو لحن نوشتهها آدما رو میشناسم :دی
ده تا دوستت دارم نیمای کور و عزیزم...
:)
اوهوم
:)
سلام
می خواستم این مطلبی که الان مینویسم رو تو وبلاگم پست بذارم. ولی وقتی مطلبت رو خوندم خیلی حال کردم و گفتم بهتره اینجا نظر بذارم:
تو فیلم ارباب حلقه ها یه جایی فرودو با گاندالف صحبت میکرده گفتگوشون اینه:
-(فرودو) حیف شد وقتی ¨بیلبو¨ فرصت داشت اون رو نکشت
+(گاندالف) حیف شد ؟
+ حیف شد که اون حلقه به دست ¨بیلبو¨ افتاد
+ بعضی ها که زنده هستند سزاوار مرگ اند و بعضی ها که مرده اند سزاوار زندگی
+ تو می تونی قضاوت کنی ، ¨فرودو¨ ؟
+ در صادر کردن حکم مرگ عجول نباش
+ حتی عقلا هم نمی تونند انتهای کار رو ببینند
و برای من این جمله ی آخر خیلی معنی داشت!!! خیلی نتیجه ازش گرفتم.
خداحافظ
سلام
ببینم تو همون مسعود هاشمیان خودمونی !؟ هفتادو پنجی اصفهان ؟
در هر حال موید باشید(از خوندن یکی دو مطلبت حالم واقعا گرفته شد ).
قاعدتا من همون مسعود هاشمیان ورودی کامپیوتر هفتاد و پنج دانشگاه اصفهانم! منتها بی ادبی نباشه باید اعتراف کنم اسمت به نظرم آشنا نمیاد...
با مهدی موافقم...
اصلا دارم فکر می کنم که خدا این خانم ها رو خیلی دوست داشته. کلی تو قوانین حال بهشون داده. مثلا اجازه داوری رو از اونها گرفته. خیلی خوبه. باور کنین سخت ترین و البته پر دردسر ترین و صد البته بیهوده ترین کار برای خود آدم قضاوت کردنه. باور کنین آدم تا مجبور نباشه نباید قضاوت کنه.
عجیبش اینه که همه خیلی راحت این کار رو می کنن.
یه مساله دیگه. میشه بگی چه فایده ای داره آدم زندگی مردم رو( اونم بیشتر مشکلات و گرفتاری های اونها) برای بقیه تعریف کنه؟
مثلا من یه تصادف می بینم که موتوری داغون میشه چرا باید برای بقیه تعریف کنم؟
صرف این جمله تا ما تصادف نکنیم کافیه؟
میخوام یه پیام بهت بدم ولی میشه اینجا نیاد نمیتونم بهت بمیلم
سلام دوست عزیز...
وبلاگ خیلی قشنگی داری...
اگه دوست داشتی به ما هم سری بزن! D:
Hahemian_e@yahoo.com
ایمیل من است اما از آنجا که ماهی یکبار آنرا بررسی می نمایم ممکن است سر کار بروید!
پس شاید بهتر باشد به info@vw-gc.com بفرستید که چند روز یکبار چک می کنم!