به شاهزاده رویاهایم

این وبلاگ، مجموعه نامه هائیه برای شاهزاده رویاهام. شاهزاده ای که هنوز دارم دنبالش می گردم. عین نامه های جودی ابوت...

به شاهزاده رویاهایم

این وبلاگ، مجموعه نامه هائیه برای شاهزاده رویاهام. شاهزاده ای که هنوز دارم دنبالش می گردم. عین نامه های جودی ابوت...

یادداشتی از لابلای ابرها

سلام ملودی قشنگم، سلام خانوم کوچولوی زیبای زندگیم...
امشب شب خیلی قشنگیه و دارم لابلای ابرها قدم میزنم... (احتمالا خودت میدونی واسه چی؟ :)
برای تکمیل جشن امشب می خوام واست از خدام تعریف کنم. و چی بهتر از یه قصه؟! افسانه ای به نام "پژواک آوای دوران"...
چند هزارسال پیش، قبل از یخبندان سراسری زمین، نژادی از انسان ها روی زمین زندگی می کردن که آواتار نام داشتن. انسانهایی که به اوج علم و دانش دست پیدا کرده بودن و الان اونها رو در افسانه ها تحت نام خدایان باستانی می شناسیم.
اونها می دونستن که نور خورشید منبع زندگیه. اونها یاد گرفته بودن که چطور نور خورشید، درون برگ یه گیاه، ذرات مرده خاک و باد و آب رو به ساقه و برگ و ریشه زنده تبدیل می کنه، و چطور همین نور بعد از خورده شدن گیاه توسط جانوران و انسانها، همین خاک و باد و آب رو به بافتهای بدن اونها تبدیل می کنه و بهشون زندگی می بخشه. پس ایده ای حیرت انگیز به نظرشون رسید تا بتونن به زندگی جاویدان برسن و از انسانهایی میرا به خدایانی نامیرا تبدیل بشن.
آواتارها میدونستن که موسیقی فرمانروای زمانه. حتما تو هم این حس رو زیاد تجربه کردی که چطور موسیقی میتونه در زمان غرقت کنه و گذر زمان رو برات کند کنه... آواتارها بعد از دو هزارسال مطالعه، شگفت انگیزترین و زیباترین ترکیب نت ها رو ساختن. زیباترین ملودی هستی، (احتمالا یه چیزی شبیه تو) که وقتی اونو در فلوت می نواختن زمان بر شنوندگان چنان کند می گذشت که در یک روز به اندازه ماهها می تونستن زندگی و کار کنن.
و بالاخره براساس محاسبات بسیار دقیق و پیشرفته ریاضیاتشون و تحت نوای زیباترین موسیقی دنیا، اهرامی غول پیکر که ساختنشون چند هزار سال طول می کشید رو در عرض مدت کوتاهی ساختن. اهرامی که لابلای تاروپود تک تک سنگهاشون، موسیقی جریان داشت. اهرامی که وقتی خورشید بهشون می تابید، نور جذب شده اش، درونشون جاری میشد و در کریستال های کوچکی ذخیره می شد.
هر آواتار یکی از اون کریستال ها رو همه جا با خودش داشت و روزی شش بار جلوی سینه می گرفتش. بعد با ذهنش روی اون کریستال ها تمرکز می کرد تا نور نهفته در اونها به درخشش دربیاد و وارد قلبش بشه و از اونجا در بدنش جاری بشه تا به بافتهای زخمی و بیمار و پیر شده اش انرژی زندگی ببخشه و بهشون سلامت و جوانی ببخشه...
به این ترتیب آواتارها زندگی جاویدان رو پیدا کردن. و البته این تازه شروع افسانه هست. اگه میخوای داستان باز شدن دروازه دنیاها و هجوم سپاهیان ملکه تاریکی به زمین و سرنوشت آواتارها رو بدونی، کتاب "پژواک آوای دوران" رو پیداش کن...
امشب دلم میخواد راجع به این افسانه حرف بزنم که طبق معمول زیبائیش داره حقیقتی رو از دنیا به زبون متفاوتی نشون میده. حقیقتی شگفت انگیز به نام خدا که به نظر من قلب بزرگ دنیاست! جریان سیال تمام احساسات جاری در کیهان...
باور دارم که حضور خدا در هر موجودی، قلبشه. و خدا از طریق احساساتی که به قلب موجودات جاری می کنه باهاشون حرف می زنه و راههای درست و غلط زندگیشونو بهشون پیشنهاد میده. باور دارم وقتی دلت یه چیزی رو میخواد در حقیقت این خداست که داره بهت میگه تو به اون چیز احتیاج داری حتی اگه یه روز پیاده قدم زدن تو شهر باشه...
به همین ترتیب، محبت کردن به یه نفر، جاری کردن خدا توی وجودشه... بزرگترین دعا، بوسه هست. از سر محبت ها نه از این از سر وظیفه ایهاش! یا حتی تصور چهره عزیزانمون تو ذهنمون و احساس کردن اینکه چقدر برامون عزیزن معنی دعاست! که باعث سرچشمه گرفتن جریان محبت از توی قلبمون میشه که هم روح خودمونو صفا میده و هم هر جا که عزیزامون باشن حتی صدها کیلومتر دورتر، وارد قلبشون میشه و یه آرامش ناگهانی بی دلیل بهشون دست میده تا به ملایمت یه دعا، سرنوشت اون روزشونو عوض کنه.
عینهو دلیل خوشمزگی کتلت مامانمون نسبت به کتلت ساندویچی ها که آغشته بودنش به محبت مامانمون نسبت به ماست. محبتی که در لحظات درست کردن کتلت، از طریق دستهاش واردشون شده تا کتلتش علاوه بر اینکه با کالری های به جسممون کالری ببخشه، به روحمون هم شادی و آرامش هدیه کنه...
و موسیقی! حتما شده که گاهی به یه موسیقی گوش کنی و یهو احساست عوض شه. از احساس کسالت، عجله یا نگرانی یهو بیای بیرون و غرق موسیقی بشی تا قلبت از یه آرامش عمیق پر بشه. از نظر من به این میگن نماز! خالی شدن سلولهای روح آدم از عجله، نگرانی، بی حوصلگی و سایر حس هایی که آزارمون میدن و پر شدنشون از حس هایی که دوستشون داریم. واسه همینه که نماز رو باید زیر نور شمع خوند و با بوی عطر شکوفه های یاس تو جانماز و زیر موسیقی و جلوی جانمازت باید یه کاسه آب پر از گلبرگ باشه...
دیدن خدا، یعنی دراومدن از بیحسی و کسالت و چشیدن تموم حسهای دنیا... زنده، عمیق و واقعی... حس کردن اوج زلالی اشک، اوج مهربونی غم، اوج ملاحت شادی، اوج شهامت خشم، اوج کودکی و معصومیت ترس، اوج تنهایی نفرت، اوج حسرت حسادت...
شبت بخیر کوچولوی قشنگم
نظرات 7 + ارسال نظر
نقاب دوشنبه 9 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 06:49 ب.ظ http://negha.blogsky.com/

داستان ها و رویاهای جالبسیت و حقیقی نیز هست که بشود دید کسی را این چنین زیبا می نگارد.
ولی ما که اهل چندسطر نویسی و جملات چک بعدی هستیم قدری برایمان هضم این داستان ها سخت است.

اما درود فراوان بر شما

خرس مهربون دوشنبه 9 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 07:34 ب.ظ http://www.bellona.blogfa.com

بازم داری میشی مثل قبل.نمیدونم خودتی یا تظاهره!حتی دیگه نمیدونم چی شادت میکنه و چی غمگین.کدومش تویی اون مسعودی که تو ذهنم دارم با تمام لبخندهای قشنگی که به جرات میتونم بگم بوی خدا میداد یا اون موجود غریبی که چند روز پیش دیدم!شاید نیما راست میگفت که بعضی وقتا باید با خاطرات مسعود زندگی کرد و منتظر بود تا من واقیش برگرده!چیز های اضافه اش رو دور ریخت تا خاطرات قشنگش خراب نشه!
نمیدونم چی بگم!امیدوارم خودت بدونی داری چی کار میکنی.اون روز بهت گفتم یه پروانه یه بار پیله میتنه و ازش در میاد.بار دوم مرگشه!پیله تنیدن فقط تنهایی نیست.تظاهرم هست!

مهمترین درسی که در این یکسال یاد گرفتم اینه که خودت باش چون زندگی انقدر کوتاهه که ارزش تظاهر نداره!
:)

maryam koochooloo سه‌شنبه 10 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 12:51 ب.ظ

man chandomin nafari hastam ke behetoon gofte kheily ghashang daastaan ta'rif mikonid?:)

ممنونم مریم کوچولوی مهربون! :)
مهم نیست چند نفر گفتن. مهم اینه که با گفتنش خوشحالم کردی!
حالا حالت بهتر شده؟

mosafere zaman چهارشنبه 11 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 12:00 ق.ظ

ostad sardargom shodam tu zendegim dastanam dasht baham bazi mikard be shedat doos dashtam azash farar konam.rooyarooie man ba man na sakht bood na rahat.ajib boodo khas/shak kardam be hame chi hatta khoda.sefide sefid shodam mahv.ba zehni por az soal.ye roozi ba aramesh baratun cm mizashtam ke chetun?hala hes mikonam vaghti yeki cheshe moshkel injas ke asasan nemidoone cheshe.neveshtatun por az aramesh bood.

وقتی حس می کنی فهمیدی، پایان آموختنت فرا رسیده.
:)

n!MA سه‌شنبه 17 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 09:28 ق.ظ

تکذیب می‌کنم نقل قولی که اون خرسه از من کرد رو. من خاطره‌هایی که با مسعود دارم رو خیلی دوست دارم و اجازه نمی‌دم کسی حتی خود مسعود خرابشون کنه ولی منتظر برگشتن اون مسعود قبلی هم نیستم.

n!MA سه‌شنبه 17 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 09:48 ق.ظ

و در مورد پستت...
داشتم به این فکر میکردم که تو چرا انقدر روی کشف قانون های زندگی وقت میزاری؟ چرا دانایی رو دوست داری (وقتی در مورد آدم های دانا حرف میزنی چشمات برق میزنه). قبلا یه بار این بحثو کردیم. اون موقع مثل هر مهندس دیگه‌ای دلیلت این بود که پیدا کردن این قانون‌ها موجب میشه که راحت تر زندگی کنی. قدرت کنترل بیشتری بهت میده. خوب اون موقع من موافق بودم اگرچه یه چیزی ته دلم مخالف بود ولی خب... غلط میکرد که مخالف باشه.

الان فکر می‌کنم گل باید گرفت محبتی رو که با علم به اینکه موجب جاری کردن خدا میشه انجام بشه. مامانت هم اگه با هدف محبت کردن غذا می‌پخت احتمالا خیلی مصنوعی و ریاکارانه میشد.

این چیزا رو حتی اگه بهشون فکر کنی به گند کشیده میشن... قانون پیدا کردن براشون که دیگه هیچی. همه چیز رو که نباید کنترل کرد.

البته برای حرفهات که جوابی ندارم. اما نکته مهم اینکه امانتی به دستت رسید یا دریا بالا کشیدش؟ :)
:*

علی و المیرا پنج‌شنبه 12 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 03:55 ق.ظ

مسعود شاید اون کتلت واسه اینه که همش عادت کردیم به دستپخت مامان جون
اما این بهم ثابت شده که خدا رو باید یه جایی تو خودمون پیدا کنیم
هر چقدر بیشتر تو دلمون روشن باشه خدا رو بیشتر میشه حس کرد
من زیاد تو جریان پست های قبلیت نیستم(تازه اومدم)
اما از تو اردو حواسم بود که مثه همیشه نبودی!
پس مثه همیشه باش!!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد