به شاهزاده رویاهایم

این وبلاگ، مجموعه نامه هائیه برای شاهزاده رویاهام. شاهزاده ای که هنوز دارم دنبالش می گردم. عین نامه های جودی ابوت...

به شاهزاده رویاهایم

این وبلاگ، مجموعه نامه هائیه برای شاهزاده رویاهام. شاهزاده ای که هنوز دارم دنبالش می گردم. عین نامه های جودی ابوت...

نامه ای برای مسعود

سلام مسعود جان، خوبی؟
الان داشتم پست «علی بی غم» تو می خوندم که با خوندن جواب هات به مینا و مریم لبخند به لبم نشست. کلی حس کردم دوستت دارم وقتی برای مینا آرزو کردی شاد و مهربون باشه نه غمگین و مهربون! و زمانی که مریم گفت مگه غم چشه؟ در جوابش سعی کردی خردمندانه و بزرگ منشانه پاسخ بدی چیزهایی هستن که خدا درست کرده اما خودش دوستشون نداره مثل قتل کودکان و تجاوز و غم و اندوه... گفتی اینها فقط واسه این درست شدن که آدمها از دستشون نجات پیدا کنن!
امیدوارم همیشه همینطور شاد و بیخیال بمونی اگر چه یه حسی بهم میگه یک سال دیگه یه سنگ آسمونی به زندگیت خواهد خورد و یخبندان مهیبی بر دنیای شاد و شیرینت حاکم خواهد شد. دلم میخواد یه کم باهات حرف بزنم.
مریم جواب نظر آخرتو نداد اما مهمتر از جواب اون استدلالات به ظاهر منطقیت، اینه که بدونی همه اون استدلالات بدون اینکه خودت بفهمی توسط قلبت و به طور ناخودآگاه به ذهنت دیکته شدن.
آخه تو تحمل انرژی غم و نفرت و خشم رو نداری و برای همین بدون اینکه بفهمی قلبت داره مهربانانه سعی می کنه با فرستادن این استدلالات به ذهنت، بهت مجوز بده تا روتو برگردونی و به این فرارت ادامه بدی. البته تا وقتی که قلبا آمادگی تحمل این انرژیهای نیرومند رو به دست نیاری، با شنیدن حرفهای من، قلبت به طور ناخودآگاه جواب دیگه ای به ذهنت میاره تا حرفهامو رد کنه!
اگه دیدی اینطوره و ذهنت داره در برابر حرفهام مقاومت می کنه، دنباله این نامه رو نخون که یا ذهنت نمی پذیره یا بدتر، اگر زودتر از موعد بپذیره به صورت یه مشت جملات قشنگ می پذیره و از درک قلبی شون طفره میره یا از اون بدتر با تمام وجودش می پذیره و دست از مقاومت در برابر این انرژی ها می کشه و با جاری شدن این انرژی ها در وجودت، بجای تقویت نیروهای درونیت و هماهنگ شدن این نیروهای تازه نفس با نیروهای فعلیت، حسابی بهم میریزه تو رو!
آره، درست متوجه شدی. غم، ترس، نفرت، خشم و هر احساس دیگه ای آفریده شدن تا یه انرژی زلال به قلب آدمها جاری کنن. به مینا گفتی شاد و مهربون باش اما تا حالا از خودت نپرسیدی چرا تصادفا اکثر آدمهای مهربون، غمگینن؟ شاید اگه انقدر از غم فراری نبودی می فهمیدی که مهربونی نسبت به یه فرد، فقط زمانی به وجود میاد که تو تموم وجود اون فرد رو حس کنی همونطور که وجود خودت رو حس می کنی. با تموم احساسات تلخ و زیباش. آخه اگه رنج یه نفر رو حس نکنی، چطور انگیزه قلبیت برای کمک به اون در جهت خلاص شدن از رنجهاش برانگیخته بشه و حسی به نام مهربونی در وجودت به جریان بیفته؟ نمیخوام رفتارهای فعلیت رو بی ارزش کنم و بگم از سر مهربونی نیستن اما فکر کن ببین چرا انگیزه تمام رفتارهای به ظاهر مهربانانه فعلیت، انجام وظیفه ایفای نقش یه آدم خوب و رسیدن به یه تشویق دلگرم کننده اس مثل جبران احساس بدت نسبت به خودت؟
شاید اولش درک نکنی که نفس منجمد دیو غول پیکر غم، اولین گام رسیدن به بزرگترین آرزوی زندگیته. آرزوی عاشق شدن، دوست داشتن آدمها و دوست داشته شدن توسط اونها که همیشه داشتی...
بدون که خدا در غم انگیزترین لحظات اون یخبندان بیشتر از هر جای دیگه مواظبته و دوستت داره. بدون که همه اون آدمهایی که راجع به مسیرت نگرانت خواهند شد و نصیحتت خواهند کرد در حقیقت قلبشون داره به بهانه تو، با خودشون حرف میزنه. و از اون مهمتر بدون تا وقتی که آمادگی کامل مبارزه با دیو غم رو نداشته باشی تنها راه فرار موقت از اون یخبندان، فکر کردن به زیبائیهای زندگی و فرار از دست دیو سرماست.
تا یه کم استراحت کنی و دوباره وقتش برسه که دیو پیدات کنه و به یخبندان برت گردونه. تا اینکه یه روز انقدر نیرومند بشی که از فرار خسته شی و بری به استقبالش و در آغوشش بگیری تا بفهمی سرمای غم مثل قدم زدن زیر بارون شدید می مونه. تنها وقتی که ازش می ترسی، آزارت میده...
نگران هویت من نشو... من وبلاگت رو هک نکردم. من آینده خود توام. مسعود سال 88 که دارم واسه مسعود سال 86 می نویسم. دوستت دارم واسه صداقتت که جواب همه سئوالاتت رو واست پیدا خواهد کرد... :*

نظرات 15 + ارسال نظر
[ بدون نام ] سه‌شنبه 3 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 08:10 ب.ظ


من نفهمیدم.اول گفتی حرفای قبلیت توسط قلبت به ذهنت دیکته شدن بدون اینکه بفهمی قلبت داره مهربانانه به فرارت کمک می کنه اما چند خط بعدترش هم باز از درک قلبی حرف زدی.چی شد؟
البته این یه نامه به شماست. مسلما به کسی هم مربوط نیست که کدوم قسمتشو می فهمه یا نه.کافیه خودتون متوجه بشید پی چی هستید.
اون چیزی که من باید دستگیرم می شد این بود که نظرم تو پست قبلی اساسا چیز مزخرفی بود؛یک نتیجه گیری یا استدلال کاملا اشتباه. شما یه فرد جدیدی هستین که با شخصیتتون در سال ۸۶ فرق می کنید.به همین واضحی.

مثلا یکی از دوستای استاد! چهارشنبه 4 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 01:30 ق.ظ

سلام
من اونقدر بهت نزدیک نیستم که بدونی کیم! اما خوشحالم که بالاخره تصمیم گرفتی اون طلسم لعنتی که سالها تورو از پشت چهره خندان و مهربونت عذاب میدادو شکست بدی....
تو احتمالا جزء معدود آدمهایی هستی که از ذهنم پاک نمی شی به خاطر تمام اون زمانهایی که تظاهر می کردی که بهترینی اما من از درون می دیدم که....
امیدوارم هر چه زودتر به سرزمینهایی سفر کنی که تو اونجا طعم واقعی زندگی و همه چیزای خوبی که خدا برای قلبهای صاف و مهربونی مثل مسعود رقم زده رو بچشی
یه تقلبم بهت میرسونم:رمز عبور و رسیدن به این سرزمین جدایی از تعلقات گذشته و رسیدن به تنهاییه...
فقط حضور خودتو خودتو خدا.......

:( چهارشنبه 4 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 01:18 ب.ظ

سلام استاد ،
حرفی ندارم فقط خواستم بگم من هرچی پست هاتونو میخونم هیچی نمیفهمم . بعضیاشو که اصلا حوصلم نمیگیره بخونم . بعضیا هم میخونم تا آخرشا ولی ذهنم به مسایل روزمره خودمه .

همین .
آخیش !!! :D

نازی...
ناراحت نباش خودمم بینابین فهمیدن و نفهمیدنشونم. گاهی با خودم حرف می زنم و گاهی با خوانندگان وبلاگم؟
دوست داری پستهای پیش از مهر ۸۷ رو از آرشیو بخون. اونها مثل آدم نوشته شدن و زیبان...

m2 چهارشنبه 4 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 10:33 ب.ظ http://m2-life.blogsky.com

شخصیت آدما ثابته! ظاهر آدماست که تغییر می کنه.شخصیت آدما به ذات انسانها بستگی داره.خدا همه آدما رو از اول یه جور آفریده.اگه رئالسم نگاه کنیم همه ی آدما وحشی و اگه ایده آل لیسم نگاه کنیم همه ی آدما مهربان آفریده شدند.این محیط آدما در هنگام کودکی و تربیتشونه که ذات آدما رو شکل میده.پس چه بخواین ظاهرتونو تغییر بدین چه ندین بدون شما همون مسعود هاشمیان هستین.شما میخواین یه تغییر در ظاهر و اخلاق و رفتار خودتون نشون بدین.اما استاد روح آدما ثابته.اینا همش تظاهره.ما باید روح خودمونو پرورش بدیم نه جسم!
استاد فکر نمی کنین دیگه وقتش رسیده باشه که یکی داشته باشین که همیشه پیشتون باشه و به زندگیتون یه رنگ دیگه بزنه و از این سیاه و سفیدی زندگی درتون بیاره؟

[ بدون نام ] پنج‌شنبه 5 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 05:32 ق.ظ


حرف m2 ، حرف درستیه.اینکه « شخصیت آدما و روح آدما ثابت می مونه.» من هم منظورم همین بود. اما اون بهتر از من تونست بیان کنه.

مریم کوچولو پنج‌شنبه 5 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 01:27 ب.ظ

سلام:) فقط خواستم بدونید پست هاتون رو میخونم..
ببخش که نظری ندارم آخه مدتیه خیلی خیلی بیمارم...

Efair یکشنبه 8 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 01:48 ق.ظ http://www.Efair.blogfa.com

مسعود عزیز سلام
همه ی ما بیشتر وقتمون به شعار دادن می گذره.
حتی اگه خودمون حواسمون نباشه. خیلی از اوقات پیش اومده به خودم گفتم: «قول! از امروز یه آدم جدیدی می شم. متفاوت». اما تو همون یه ساعت اول به این نتیجه می رسم که بی فایدس. با خودت فکر نکن که آره، تو توانشو نداری. نه جونم، به نظر من 99% آدما حتی به 1% از تصمیمای ذهنیتیشون پایبند نمی مونن و تنها 1% از آدما می تونن اگه تمام توانشونو جمع کنن، حداکثر به 99% از تصمیمای ذهنیشون برسن.
به قول روباه عاشق توی شهریار کوچولو: همیشه یه پای بساط لنگه.
یه انقلاب می خواد که انقلابه دل می خواد، دلیل می خواد و همراه.
آدم که نمی تونه خودشو گول بزنه.
اگه عاشق بشی، و نه زبونت بلکه تمام بدنت بگن که عاشق نیستی، خودتو که نمی تونی گول بزنی.
اگه غمگینی و تمام لحظات ادای آدمای شادو در بیاری، بازم یه جا به خودت می رسی که آره، دلم گرفته. اگه چشات گریه نکنن، گلوت بغض می کنه.
وقتی هم که خندت می گیره، هر چقدر جلوی خودتو بگیری، نمی شه.
سرخ می شی. لپات باد می کنه و یه صدای پخ و یه ریسه خنده.
یادت باشه که دل مهربون سنگ نمی شه و دل سنگ مهربون.
ولی فکر می کنم ماجرای تو این باشه.
بچه که بودم وقتی زمین می خوردم، هر چی بیشتر نازم می کردن، بیشتر گریه می کردم.
یه خراش کوچیک رو به اندازه ی یه زخم شمشیر بزرگ می کردم، تا تو چهره ی اطرافیام بخونم که کی چقدر دوسم داره.
هنوزم تو زندگی همین کارو می کنم. فقط شکلش عوض شده.
فقط می ترسم گریه کنم. خیلی وقتا لحظات غمگینم انتظار کسی رو می کشه که بگه چی شده؟ چته؟
حالا دیگه اشکم نمی یاد، بیشتر بعض می کنم.
حالا دیگه نمی خندم، بیشتر لبخند می زنم.
حالا دیگه من تغییر کردم. متفاوت شدم.
حالا دیگه تفنگ بازی نمی کنم، با اینکه دلم خیلی می خواد، حالا دیگه اون آدم خوبه ی فیلم آبکی ایرانی قدیمی نمی شم.
حرفای سادم رو به سنگ زنجیر می کنم تا سنگین بشه.
حرف زدن از آفتاب گرم تابستون رو بند می کنم به قورباغه شناسی و زندگی جلبک در فضا تا بگن یه چیزی بارشه.
حرفای دلمو هزار بار کد می کنم و رمز که کسی نفهمه، وقتی هم کسی می فهمه، خیلی ریلکس می گم: «اصولا از نظر درک روحیاتی انسانی و تلاش جامعه ی گسترده ی بشری برای تفهیم اصول عقلانی و ........ ، بنده با بقیه یه فرق عمده دارم و بنابراین شما نتونستید بنده رو درست درک کنید.»

در صورتی که خودم می دونم که چقدر محتاج بودنش هستم. که چقدر دوست دارم نازمو بکشن. که چقدر خوب منو درک کرده. که دلم می خواد تو بغلش گریه کنم. چشامو به چشاش بدوزم و اونایی رو که اون نتونسته پیداشون کنه، جرینگی بزارم کف دستش. که دوستم داشته باشه و بزاره دوسش داشته باشم، که اون درکم کرده. که چقدر ....

بزرگ شدیم اما ...
اینایی که گفتم همون شعارهایی که می دیدما.
همون پیچیده گویی هامونه.

می دونم، پشت هزار تا جمله ی ثقیل قایم شدی که کسی نگه مسعود چته؟
دلت از چی گرفته؟
ببینم مسعود جان، اصلا خودت می دونی چی می خوای؟ تا حالا شده راحت بشینی درد دل کنی؟ یعنی کسی پیدا نمی شه ؟
یاد آهنگ نقاب سیاوش افتادم. یه بار دیگه بهش گوش بده.
تا حالا شده از پشت نقاب روانشناسیت بیای بیرون و سعی نکنی همه رو روانشناسی کنی، از چمن و سبزه گرفته تا معاون دانشگاه (می دونی منظورم کیه دیگه؟)
یه بار بزار ما رواشناسیت کنیم. که مسعود جان، دیشب چی خوردی؟ چهار سالگیتو چطور دیدی؟
نشستن تو آفتاب و با یه قاچ خربزه رو سنبل چی می دونی؟
چند بار کتک خوردی؟
چند بار دلت لک زده بود واسه فالوده که نتونستی بخری؟ گفته بودی لیلیوم چنده؟
جدی می گم، چند تا عقده داری؟
فکر می کنی مثل افسانه ای که گفتی، سرنوشت مثل یه نمایش نامه می مونه، باید و باید نقش خودت رو مو به مو بازی کنی؟
عاشق شدی؟ نه، عاشقی خوب نیست.
یاد حرف شریعتی افتادم. تا حالا دوست داشتی؟
نمی دونم چرا می خوام راجع به دختر همسایتون بپرسم، ولی جرات نمی کنم. نکنه آدم عصبانی ای هستی.
تا حالا کسی رو زدی، سر کسی داد زدی، یا مثل من آدم مهربونی هستی؟ خودت بگو تا عصبانی نشدم.

تمام حرفایی که گفتم چرند.
جمله ی آخر ، یه بارکی بگو چته؟ مثل بچگیها. آخه اصلا حوصله ندارم این همه بخونم آخر بگم آها فهمیدم ، منظورت اینه. آخرشم با یه نگاه عاقل اندر عاقل !! بهم بگی نه. و جمله ی بعدت بشه یه پست دیگه و روز از نو روزی از نو.
ناز کردن و بزار کنار، حالا وقت نتیجه گیریه. خیلیها هستن که دوست دارن. خیلیها هستن که براشون مهمی. (واسه این جمله ی آخرم 2-3 نمره باید بهم بدیا.)
یکیشون؟
بگرد تو اطرافت. از دانشجوهات گرفته تا دوستای انجمنت.

استاد خوب من که هستی.
ولی بزار اینطوری تموم کنم.
دوست عزیزم، مسعود مهربونِ دوست داشتنی. شبت خوش
روزگارت پر از دوستای مهربون و لحظات مملو از خدا.

سالها پیش شاهزاده خانمی یک روز سر میز ناهار به دلیلی که هیچ کس نفهمید دیگه نخندید و حرف نزد. پادشاه واسه کسی که بتونه نجاتش بده جایزه گذاشت.
نصف ثروتشو... دخترشو... کلی آدم هم اومدن از دلقک و آرتیست گرفته تا مشاور و روانشناس و روانکاو... اما همه دست از پا درازتر رفتن... تا اینکه بالاخره یه روز پادشاه زد پشتش و گفت: «د لامصب آخه چرا حرف نمی زنی؟!» و با این کارش یه تیغ ماهی از گلوی دخترش بیرون پرید و گفت: «آخیش... حالا فهمیدم چه مرگم شده بود؟»
من که هنوز نفهمیدم اما کاشکی یکی می فهمید چه مرگمه!

sara چهارشنبه 11 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 12:29 ق.ظ

احسان مطمئن باش هر وقت وقته نتیجه گیری برسه این اتفاق رخ میده!اینم بخشی از جریان زندگیه مسعود هاشمیانه روند طبیعی طی میشه و به مقصد برسه...من نگران هیچ چیه استاد نیستم نه به این خاطر که برام مهم نیست به این خاطر که میدونم داره زندگی میکنه و این روزا هم بخشی از لحظات زنده بودنشه!نگران زندگی کردنش نیستم!نگران گم شدنو هر چیز دیگشم نه!چون می دونم نه با حرف و نه با نگرانی من و تو چیزی درست نمیشه جز حس دلواپسی خودمون!من مسعود هاشمیانو دوست دارم چون جز محدود آدمایی هست که شجاعت لمس کردن روح خودشو داره...حالا که داره لمس میکنه ما چرا شاکی شدیم؟؟؟حالا که عینکشو برداشته و داره از تخم چشاش بیرونو می پاد منو تو و بقیه از بیرون شدنمون دلگیریم؟من نگرانش نیستم.می دونم که زمانی فرا میرسه اگه بخواد و می دونم ایمان دارم که فرا میرسه چون روزی حتما میخواد!از سر خوشبینی نیست.از سر شناخت هم نیست!بحث چیز دیگه اییه:)

اصلا مث یه دختر کوچولوی ملوس سال اولی حرف نمی زنی!
حرفهایی می زنی که آدم باورش نمیشه!
درسته که بهای گزافی برای به دست آوردن این همه آگاهی پرداخت کردی اما جزو انگشت شمار آدمهایی هستی که انقدر حس می کنم به هدف و ماموریت نهایی زندگیشون نزدیکن... :)
:*

فعلا اسم منو بیخیال شنبه 21 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 12:13 ق.ظ

سلام. تقریبا ۲ روزه دارم تمام مطالبی که نوشتین رو می خونم که تا اینجا رسیدم و گفتم یه نظر بدم. اول از همه باید بگم خیلی قشنگ می نویسین هم قشنگن هم معنی دار البته می گم معنی دار یعنی خوندنش یه حس عجیب میده و خودت بهتر از همه میدونی چه حسی رو میگم. شاید هم اصلا همین جوری مینویسی و منظوری نداری ولی نوشته هات منو تو فکر می بره. منو تقریبا میشناسی ولی من شما رو فراموش نمیکنم. اینکه میگم تقریبا منظور دارم. اگه میشه نظرم رو بخونید و یه پاسخی بدین تا مطمئن بشم چون میخوام بیشتر با شما آشنا شم.

نظرتونو می خونم اما پاسخی ندارم جز اینکه اگرچه دوستان زیادی دارم اما همیشه از آشنایی با آدمهای تازه دوست داشتنی خوشحال میشم. اگر چه هنوز نمیدونم منظورت از آشنایی بیشتر چیه؟

خب کم کم اسمم رو می گم دوشنبه 23 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 11:12 ب.ظ

ممنون بابت پاسختون. من هم آشنایی با افراد جدید رو خیلی دوست دارم و در واقع منظورم همون شناخت آدما هستش . آدمای جدید اخلاق های جدید طرز تفکر های جدید یا همون دنیای درون آدما که دنیای هر کس مال خودش هست و قانون های مخصوص خودشو داره. منظورم از آشنایی در واقع یعنی اینکه دوست دارم بیشتر با هم در ارتباط باشیم که البته خب من باید این ارتباط رو حفظ کنم. در واقع من یه جورایی می خوام بدونم اون دنیای درونتون رو ببینم راستش من با افراد زیادی بدوم و خیلی دوست آشنا زیاد دارم و خب می شد از دنیاشون یه چیزایی فهمید ولی دنیای شما با توجه به چیزایی که اینجا می نویسین و در برخورد با شما دیدم متفاوته یه جوارایی خاصه نمیدونم منظورمو رسوندم یا نه... به هر حال امیدوارم اگه چیزی نوشتم یا پیغامی براتون گذاشتم تا اونجایی که وقتشو دارین پاسخ بدین

خب کم کم اسمم رو می گم!! سه‌شنبه 24 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 12:15 ق.ظ

راستی فعلا امم رو tp در نظر بگیرین تو نظرات در پست های دیگه فعلا به همین اسم هستم , از اینکه اسمم رو نمی گتم ناراحت نشین یه هدفی دارم.

nane sara:d یکشنبه 29 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 10:19 ب.ظ

gahi oghatam mese ye dokhtar kochoolooye maloose sal avali hrf mizanam oghati ke doost daram ye dokhtar kocholooye maloose sal avali basham:D:D:D:Dbeinam aslan movafagh shodam ta hala ya?

آره سارا کوچولو...
همیشه میتونستی اداشو خوب دربیاری!
:)

زاوش جمعه 3 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 12:09 ب.ظ

مسعود جون نمی دونم اما فکر می کنم تو هم مثل من کسی را نداشتی تا با اون درد و دل کنیُ منم حسه تو را دارم
اما مسعود جون به قول سارا که باید خودت از تخم بیای بیرون
ما به جای نگرانی و دلوابسی باید تشویقت کنیم اینطوری:بازم مثله همیشه مسعود برنده میشه..
اما مسعودی که من شناختمش مسعود قوی و با نشاطیه
من وقتی دلم میگیره سازم را میگیرم و به دامانه طبیعت میزنم اگه دوست داری میتونی با هم بریم

مهدیس شنبه 25 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 07:03 ب.ظ

یه بار دیگه این پستت را بخون.....
مسعود عوض شدی نه به خاطر این روزها و این حرف ها....
اما با این آینده ای که میخواستی بشه خیلی فرق کردی....
تا خواستم باهات حرف بزنم بهونه آوردی و رفتی.....
مراقب خودت باش.....

حبیبی دوشنبه 4 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 01:49 ب.ظ

استاد جوان من ! متنت فوق العاده با درایت نوشته شده بود ! با خوندن مطالب قبلیتون حدسی برای پایان این مطلب داشتم ولی باز هم از اینکه متعجب شدم در آخر کار لذت میبرم!
شاد باشید شاد شاد

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد