به شاهزاده رویاهایم

این وبلاگ، مجموعه نامه هائیه برای شاهزاده رویاهام. شاهزاده ای که هنوز دارم دنبالش می گردم. عین نامه های جودی ابوت...

به شاهزاده رویاهایم

این وبلاگ، مجموعه نامه هائیه برای شاهزاده رویاهام. شاهزاده ای که هنوز دارم دنبالش می گردم. عین نامه های جودی ابوت...

اون مسعود دوست داشتنی من کو؟

سلام، دوست بامعرفت...
بی معرفتی منو ببخش که بیشتر از دو ماهه، حتی برای دیدن نظراتت هم به اینجا سر نزده بودم. و پیچیدگی و بهم ریختگی افکار و پستهای احمقانه مو از آغاز پائیز گذشته هم ببخش که همه شون تلاشی بودن تا بتونم با استفاده دوباره از روشهای تکراری زندگی گذشته ام، دنیای جدیدمو برای خودم آشنا، قابل کنترل و قابل تحمل کنم.
دنیای غیر قابل پیش بینی زندگی واقعی، دنیای غیر قابل تحمل تجربه همه احساسات زنده دنیا... هیچی خطرناکتر از این نیست که بتونی کدهای سازنده دنیاتو ببینی و بفهمی تا حالا داشتی تو یه ماتریکس زیبا زندگی می کردی! :)
بگذریم از این حرفها که مربوط به خودمه. این نامه یه تشکره از تو که نگرانمی. تشکر از محبت و دوست داشتنته که از لابلای اینهمه سر زدن و نظراتت برای راه حل دادنت و برگردوندنم و پند دادن بهم و دعوا کردنت حس می کنم. و تلاشیه برای توضیح دادن اوضاعم تا اگه بتونم، حداقل انقدر بامعرفت باشم که نگرانی تو رو درک کنم و آرومت کنم... :*
یکی از خصوصیات جدیدم اینه که اصلا اهل بحث کردن یا توضیح دادن چیزی نیستم اما تمام زورمو میزنم تا یه توضیحاتی بدم شاید باعث بشه اشتباهی که پیش اومده رو درک کنین و آروم بشین.
به زبون ساده، روحم دزدیده شده و به سرزمین پریان برده شده ولی یادشون رفته بدنم رو هم با خودشون ببرن و اینه که بدنم مونده ویلون و سرگردون توی دنیای آدمها. لرد دانسنی می گفت توی سرزمین پریان زمان تقریبا نمیگذره. کسی حرف نمیزنه. همه توی سکوت میشینن و به اطرافشون زل می زنن و همین براشون کافیه. توی قلبشون زندگی می کنن و همه احساسات دنیا رو حس می کنن. چیزها رو به دو دسته بد و خوب تقسیم نمی کنن. دنیا رو به چند هزار تا کلمه محدود نمی کنن. آخه از هیچی فرار نمی کنن... از غم، تنهایی و ترسهاشون. همه رو تماشا می کنن و همین حس کردنشون براشون اوج زندگیه. تو یه زمان حال کش اومده به درازای ابدیت زندگی می کنن.
درک سرزمین پریان برای آدمها سخته چون آدمها توی مغزشون زندگی می کنن. لای دنیایی ساخته شده از قوانین و بایدها ونبایدهاشون. دنیایی که شبیه آرزوهاشون تزئینش می کنن و با کلمات مورد علاقه شون میسازنش. بجای اینکه کارهایی که دلشون میخواد رو انجام بدن، کارهایی رو که به عنوان وظیفه برای خودشون تعیین کردن، رو انجام میدن. و از اونجایی که نمیتونن یه لحظه سکوت و هیچ کاری نکردن رو تحمل کنن تموم زندگیشون مشغول برنامه ریزین تا بتونن هر لحظه با یه چیزی حواس خودشونو پرت کنن و بعدش که دوباره دنیای واقعی و ترسها و غمهاشون یادشون می افته احساس کسالت می کنن تا موضوع سرگرمی شونو عوض کنن. تعریف هر کار لذتبخشی در این دنیا اینه که اون کار آدمو بیشتر دچار فراموشی و بیخیالی بکنه. حتی موسیقی شون هم با وجود پر سروصدا بودن نمیتونه حواسشونو بیشتر از چند بار گوش دادن پرت کنه و بعد حوصله شونو سر میبره.
مسعود بیست سال به عقب برگشته. به زمانی که آدم درونگرایی بود. زمانی که تقریبا هیچوقت نمی خندید، کمتر با کسی حرف می زد، حتی دلش نمیخواست به سئوالهای دیگرون جواب بده. شاید ساعتها یه گوشه می نشست و به آدمها خیره میشد یا سرشو توی کتاب داستانهاش و کاغذهاش فرو می برد. یه مسعود واقعی که حتی متوجه وجود خیلی از آدمها نمیشد.
اما اینکه این زندگی جدید شادیبخش تره یا نه؟ خوبه یا بد؟ توی سرزمین پریان این سئوال بی معنیه. توی سرزمین پریان کسی از غم فرار نمی کنه که معیار سنجیدن خوبی چیزها میزان احساس شادی نهفته درشون باشه؟ غم هم به خوبی و عمیقی شادیه... اصلا اون شادی همراه با پخی زدن زیر خنده مثل لحظه شنیدن یه جوک خوشمزه تو این دنیا وجود نداره. شاید شبیه ترین و زیباترین حس بهش، یه احساس آرامش ملایم ناشی از درک توامان همه احساساته. مثل رنگ سپید ناشی از ترکیب همه رنگها...
چرا مسعود دیگه دوست داشتنی نیست؟ احتمالا چون قبلا مسعود خدای فرار کردن بود و این، همون خوشبختی و نهایت آرزوی هر آدمیه که داره تو دنیای مغزش زندگی می کنه. ولی مسعود الان توی یه دنیای ناامن و غیرقابل پیش بینی و ترسناکی زندگی میکنه و می ترسوندشون.
آیا مسعود میلی به برگشتن به زندگی گذشته اش داره؟ گو اینکه پاسخ به این سئوال چیزی رو عوض نمی کنه اما پاسخش نه هست.
پاسخ آخرین و شاید ترسناکترین سئوال که بالاخره کی دوره این زندگی غم انگیز تموم میشه و مسعود شاد گذشته برمی گرده؟ احتمالا هیچوقت...
می ترسم که خوشحالت نکرده باشم. دلم نمیخواست غمگینت کنم چرا که میدونم دوست نداری غمگین باشی. خودمم غمگینم. تقریبا اکثر مواقع...
نظرات 7 + ارسال نظر
[ بدون نام ] چهارشنبه 28 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 11:53 ق.ظ

سلام

اونایی که از خود مسعود خوششون می اومد حالا هم مسعود براشون همون مسعوده.همون طور دوست داشتنی و قابل احترام. اونا شادی های به ظاهر کاذبشو دوست نداشتن که حالا به خاطر این غمگینی واقعی ازش زده بشن.
اون چیزی که مسعود رو برای اونا دوست داشتنی کرده طرز فکرشه. نگاه تامل برانگیزش به مسائل حقیقی زندگی و چه بسا تلخ.
از کدوماش بگم؟ از «یه بزدل واقعی»؟ از «یه فداکاری باور نکردنی»؟ از «شن های زمان»؟ از «بوی مرگ»؟ از «علی بی غم»؟ از «روح کلمات»؟ از «رویای روزانه»؟ از «چرخ هستی»؟ از «علی سنتوری»؟ از «چند تا آدم»؟ یا از «ما مسئولیم»؟ از «بچه ها و جنگ»؟ از «کبوتر»؟ از « من٬بوس...»؟ از «نامه به فرزندم»؟ از «یه راز مهم»؟ از «ملودی کیه؟»؟ از «شب سال نو»؟ از « مدرسه رویایی من»؟ از « آرزوهای رنطیل»؟ از «لوس » بازی هاش؟ از «هدف زندگی من»؟ از «تمام دین دوست داشتن است»؟ از «گرونترین چیز دنیا»؟ از «یه افسانه واقعی»؟ از «یه شوخی احمقانه سرنوشت»؟
من شما رو از لابه لای اینا شناختم ٬ نه از پشت خنده های زورکی واسه شاد کردن دیگران و گول زدن خودتون.
از بین معنی عمیق جملاتی که می گفتین : « تصمیم گرفتم از این به بعد هر وقت کودکی رو دیدم که بدون دلیل لبخند می زنه مسیر نگاهشو دنبال کنم.آخه میگن بچه ها می تونن فرشته ها رو ببینن...» یا « امشب داشتم سوره شوری رو می خوندم که چشمم افتاد به این آیه : فرشتگان در آسمان برای آنان که در زمینند استغفار می طلبند...»
و « میشه نمازو از سر شوق سر حال اومدن خوند...زیر شاخه های یه درخت پابرهنه روی علف هاوقتی موقع سجده بوی علف ها تو بینی ات مپیچه و برگهاشون به نمایندگی از طرف دست خدا ٬ صورتتو نوازش می کنن...روی تراس خونه جلوی چراغ های شهر ٬ در حالی که عطر گل یخ یا هر اسانس محشر دیگه ای تو بینی ات پیچیده ٬ یا بالای سقف خونه ٬ زیر آسمون پرستاره که آدم ها و دغدغه هاشون برات یه ذره شده... و هزار جای دیگه که میشه خدا رو دید و بوئید و حس کرد!»
شنبه ٬ بعد از شنیدن صحبت هاتون راجع به پوست اندازی و این چیزا٬ تو بهت و ناباوری بودم. حقیقتش برام سخت بود که باور کنم همه چیزایی که قبلا شنیده یا خونده بودم ٬ حالا دیگه وجود ندارن. اما بعد به این فکر کردم که این فقط یه لایه برداریه. برداشتن یه لایه ای که اشتباهی رشد کرده. اصل سرجاش می مونه.
امروز با خوندن اولین جمله این نوشته تون « سلام ٬ دوست با معرفت...» دیدم فکرم چندان اشتباه نبوده.مصداق های عینیش هم ایناست :
روز بعد از اردو - ۲۵ آبان - که درباره آدم های با معرفت صحبت شد ٬ گفتین : « یا دیگه کسی اونقدر ها با معرفت نیست یا آدمای با معرفت دنیا اونقدر کم هستن که نمی تونن همدیگه رو پیدا کنن.» دیروز شما رسم معرفت رو به جا آوردین.
یه جایی تو همین وبلاگ خوندم که به نظر شما شکستن دل کسی ٬ بزرگ ترین گناهه. و شما دیروز اومدین و به همه اونایی که تو پست قبلی نظر داده بودن و دو ماه و خرده ای سراغی از شما می گرفتن ٬ گفتین : « بی معرفتی منو ببخش که حتی برای دیدن نظراتت هم به اینجا سر نزده بودم.»
به خاطر این چیزاست که الان میگم: من استاد هاشمیان رو گم نکردم. اون خود خودشه؛حتی واقعی تر.

مسافر زمان چهارشنبه 28 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 09:47 ب.ظ

حتی واقعی تر...
به قول دوست همکلاسیمکه نمیدونم کدومشونه؟من نه به خاطر چیزایی که از دست دادین شما رو دوس داشتم و نه حالا به خاطر چیزایی که به دست اوردین ! شما رو به خاطر خودتون با تمام ابعاد!اینم به بعد جدید.نه؟

n!MA پنج‌شنبه 29 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 01:32 ق.ظ

روش درست برخورد با مسعود اینجور وقتا: حرفاش رو باید گذاشت یه گوشه‌ی حافظه تو انباری که جلوی چشم نباشه ولی گم هم نشه. بعدا که لازم شد درش میاری.

[ بدون نام ] شنبه 31 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 07:39 ق.ظ

مسعود تو هنوزم وسه همه دوست داشتنی هستی وقتی داشتم اولین نظر رو که نمیدونم مال کیه رو می خوندم اشکم در اومد آخه انگار یه جورایی داشت حرف دل منو میزد معود من همیشه دوست دارم و امیدوارم از این وضعی مه میگی هیچ وقت ازش بیروون نمیای بیای بیرون ... امیدوارم...

مریم کوچولو شنبه 31 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 07:30 ب.ظ

سلام.من چند بار این مطلب رو خوندم.راستش جز اون مطلب هایی بود که مریم کوچولو نتونست هضمش کنه شاید به این دلیل که خیلی کوچولوه و حرفای شما در عین سادگی خیلی بزرگ.یه بزرگی که من خیلی قبولشون دارم میگن:در مورد آینده با قطعیت حرف نزن

[ بدون نام ] یکشنبه 1 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 12:24 ب.ظ

مسعود تورو خدا راستش رو بگو هنوز حرف هایی رو که تو پست های قبل می زدی رو قبول داری؟؟؟؟؟؟؟

بعضی هاشونو...
:)

زاوش جمعه 3 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 12:20 ب.ظ

مسعود دوست داشتنی من اون مسعودیه که وقتی بچه ها سر کلاس درس را متوجه نمیشی با صدای نازک میگه....هااا...
مسعود دوست داشتنی من اون مسعودیه که با گیتارش آهنگ پشه رامی خونه
مسعود دوست داشتنی من اون مسعودیه که...
هر شنبه صبح خواب آلود با چشمایی پف کرده از در دانشگاه میاد داخل و من به پیشوازش میرم و بهم میگه صبح بخیر موش کوچولو...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد