به شاهزاده رویاهایم

این وبلاگ، مجموعه نامه هائیه برای شاهزاده رویاهام. شاهزاده ای که هنوز دارم دنبالش می گردم. عین نامه های جودی ابوت...

به شاهزاده رویاهایم

این وبلاگ، مجموعه نامه هائیه برای شاهزاده رویاهام. شاهزاده ای که هنوز دارم دنبالش می گردم. عین نامه های جودی ابوت...

دعای سال نو

چیزی به سال نو نمونده... وقت دعا کردنه.

من امسال پای سفره هفت سین دعا می کنم که آدمها اینقدر از جنگ متنفر نباشن و قدر جنگ، این هدیه پروردگار رو بدونن تا چشماشون به هدف خدا از آفرینشش باز بشه و بدینوسیله بتونن ازش نجات پیدا کنن.

دعا می کنم آدمها اینقدر از شکست نترسن که هر دروغی به خودمون و بقیه گفتیم از ترس شکست بود. 

دعا میکنم اینقدر برای عید همدیگه شادی و لبخند آرزو نکنیم. دوست داشتن حسادتها و غصه ها و هر چیز تلخ که تو وجودمونه را برای هم آرزو کنیم که تا وقتی بدیها رو دوست نداشته باشیم هر چقدر ازشون فرار کنیم و سعی کنیم دچارشون نشیم. ازشون خلاص نمیشیم و به لبخند و شادی نمیرسیم.

دعا می کنم آدمها انقدر دانا بشن که بجای دعا برای سلامتی بیمارها، قدر بیماریها رو دریابن و خدا رو بخاطر اینهمه بیماری در جهان شکر کنن. که تنها بدینوسیله هست که از بیماریها رها میشن و از رنجشون نجات پیدا میکنن.

دعا می کنم آدمها انقدر بزرگ بشن تا بتونن منظور خدا رو درک کنن که به هر معتاد به چشم هدیه ای برای اجتماع نگاه کنن نه یه ننگ!

دعا می کنم که رومونو از مرگ برنگردونیم، وقتی مردایی رو میبینیم که انقدر همسرانشونو کتک زدن که همسرانشون بیماری اعصاب گرفتن یا وقتی کسی رو دیدیم که به عشقش خیانت کرده انقدر درکش کنیم و بتونیم بهش حق بدیم که جلوی پر شدن قلبمون از محبتش رو نگیریم، از دروغ، از قتل بچه های بیگناه، از خشم و دعوا و فحش و چاقوکشی، از افسردگی و احساس تنهایی بی پایان، از کارکردن بچه های فقیر کنار خیابون، از جون دادن آدمها از شدت گرسنگی، از احساس ترس و احساس انزجار و هزاران هدیه مقدس پروردگار منزجر نباشیم. دعا می کنم روزی برسه که همه مون نه از سر ناچاری و صبر که از ته قلب، برای حضور همه شون از خدا تشکر کنیم.

روزی که بفهمیم جشن زندگی بدون هر یک از اینها چیزی کم داره! و بفهمیم چیزی که بهشت زندگی رو به جهنم تبدیل می کنه اینها نیستن بلکه ترس و فرار از اینهاست...

دعا می کنم...

نظرات 23 + ارسال نظر
سارا جمعه 30 اسفند‌ماه سال 1387 ساعت 01:23 ق.ظ http://www,afsos.blogsky.com

چه افسانه ی زیبایی... زیباتر از واقعیت .. راستی مگر هر شخصی احساس نمیکند که نخستین روز بهار گویی نخستین روز آفرینش است؟


***نوروز مبارک***

saraA.a جمعه 30 اسفند‌ماه سال 1387 ساعت 11:13 ق.ظ http://http://360.yahoo.com/profile-lLXvWNoierRplOxhY_ST4Mvs

salam ostad...tabiretun az jashne zendegi ye joori khas bood...ye hese khas dasht...chizi be lahzeye thvil namoonde ...zamin dare tu madre khodesh migarde va yek lahze faghat dar yek kahze enghelabe bahari rokh mide va zamin az noghtei khas tuye in alame binahayat oboor mikone...ensan fetratan be donbale bahoonast...ve che bahooneye zibaie...cheghad khoobe ke yad begirim faghat be donya az daricheye khoshi ha negah nakonim chizi hast tu donya ke ghalbe adamo feshorde mikone amma hamash bara har kasi ye neshoonast kole etefaghai ke miofte hame be ham mortabete...shayad ertebatesho hich vaght dark nakonim amma hade aghal bebinemeshoon va az kenareshoon sari rad nashim...doa mikonam neshoonahaye zendegimoon chizai be ma yad bedan ke...
in delshoore haye ghable tahvile sal in bodo bodo ha hamash ye bazie ghashango fogholadast eyne ye neshoone.....baharetun mobarak...tajrobehaye talkho shirini ke dar pish darin delneshin...ba arezooye aramesh...

پ. پژوهش جمعه 30 اسفند‌ماه سال 1387 ساعت 11:44 ق.ظ http://ppajouhesh.blogfa.com

چه دعا های خوبی ... چه خوب که هنوز زنده ای :) ... هی ... دلم تنگت شده ...

مینروا شنبه 1 فروردین‌ماه سال 1388 ساعت 09:48 ق.ظ http://aliyusha.blogfa.com

سال نو مبارک :)
استاد جان بچه های در به در ما منتظرن شما ترم بعد بیایید ساوه اینا مبانی پاس کنن
از دست این استادای خنگ دیوانه شدن (شدیم)

س شنبه 1 فروردین‌ماه سال 1388 ساعت 06:59 ب.ظ

دعا می کنم شما دست از این همه شعار زدگی بردارید و لحظه ای که مثلا عزیزترینتون از دست یکی کتک خورده تا مرده بتونید همین اندازه رو پاهاتون وایسید و هر هر بخندید و بگید چه لحظه ی باشکوهی

مریم یکشنبه 2 فروردین‌ماه سال 1388 ساعت 09:12 ب.ظ

:) سال نو مبارک...خوشحالم مینویسی..

س دوشنبه 3 فروردین‌ماه سال 1388 ساعت 01:23 ق.ظ

اگه لحنم خوب نبود معذرت می خوام
فقط آدمایی که شعار میدن این روزا زیاد شدن
امیدوارم حرفای شما واقعا شعار نباشه

axemah سه‌شنبه 4 فروردین‌ماه سال 1388 ساعت 06:52 ب.ظ

سلام و سال نو مبارک و هزار تا آرزوی خوب برای تو و هرکسی که دوستش داری امیدوارم همیشه خوب باشی .

n!MA پنج‌شنبه 6 فروردین‌ماه سال 1388 ساعت 05:34 ق.ظ

ترس از اینا بده. خودشونم بدن.

مهدیس جمعه 7 فروردین‌ماه سال 1388 ساعت 06:55 ب.ظ

من با نیما موافقم.
راستی من 11 ام پرواز دارما!!!!!!!!!!!!
هرچی دعای خوشگل میخواین بگین

م ر ی م دوشنبه 10 فروردین‌ماه سال 1388 ساعت 12:57 ب.ظ

فکر کنم می شناسمت .. نه اینکه خیلی بشناسمت .. نه .. اما حداقل چند ساعتی با هم حرف زدیم و شاید سفری هم با هم رفته باشیم .. نمی دونم... اما، از روی نگاه عمیق و متفاوتت ... حدس می زنم .. تو همون مسعود باشی .... اما، یه فرقی هست .. احساسم این است کمی واقعی تر و زمینی تر .. گاهی دور بودی از واقعیت .. یه دنیای خیالی خلاقانه داشتی .... شاید هنوز هم داشته باشی ... اما این نوشته ها حکایت از انسانی زمینی دارند که آدمها و زندگی را با تک تک سلولهاش می فهمه و دوستشون داره ...
راستش منم فکر می کنم .. اصولا ادمها حق دارند از هدیگه بدشون بیاد گر چه حق ندارند با هم بدرفتاری کنند .. حق دارند نق بزنند و غر بزنند اما حق ندارند کسی رو مقصر بدونند.... و نمی شه که کره زمین بشه بهشت آُسمانی .. اما، می تونیم انسانهای زمینی باشیم که حواسمون به زمینی بودنمون هست ...

[ بدون نام ] جمعه 14 فروردین‌ماه سال 1388 ساعت 03:43 ب.ظ

« از آنچه هست »

همیشه
از آنچه نیست سخن می گوییم
از آب در بیابان
و
در خانه
عشق و نان

(این گونه
انگار زندگانی را زیباتر می یابیم)

همیشه
از آنچه نیست بلندتر سخن می گوییم
از مهربانی در مهمانی - از شرف در سودا

از داد در بیداد جا
تا
بوده
این گونه بوده قصه ی ما
(دنیای یاوه را انگار
این گونه گواراتر توانیم داشت)

*

اکنون بنشین
تا،باری،از آنچه هست سخن بگوییم
از دروغ بگوییم که حرام است اما
مانند قارچ از فراز دیوارهامان برمی خیزد
آن گونه
که جای گندم و گل سرخ را تنگ کرده است
همین!

پ. پژوهش سه‌شنبه 18 فروردین‌ماه سال 1388 ساعت 10:50 ب.ظ http://ppajouhesh.blogfa.com

سلام. به یه بازی دعوت شدی. خوشحال می شم توش شرکت کنی. به شخصه خیلی دلم می خواد جاده ها و طعم های چشیده ت رو بدونم ... :)

مهدیس پنج‌شنبه 3 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 05:42 ب.ظ

کجایییییییییییییییی؟
چرا نمی نویسی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

Efair جمعه 4 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 10:44 ق.ظ http://Efair.blogfa.com

سلام
مگه همیشه داستان ها برون ریزی از درون آدما نیست؟
تازه فهمیدم که فرق رفاقتای صمیمی و دوستی های سطحی چیه.
آدما اگه به باور دوست داشتن برسن، هرگز از کارهای هم دیگه ناراحت نمی شن.
سرو درست می گفت. چیزهایی هست که نمی شه تغییرشون داد. حتی نمی شه باهاشون کنار اومد. این شاید یه حقیقته که غم و عذاب همراه آدم زاده می شن و می شن همزاد.
اسمشو گذاشتم: راهی برای پیمودن
راهی برای پیمودن
اولین روزی بود که به خونه ی جدید نقل مکان کرده بودم. خونه ی کوچیکی بود، با یه حیاط پر از گل و گیاه. دیوار های بی رنگی داشت. آجر لخت، بدون سنگ.
از بیرون تنها دروازه ای بود با یه رز روش. تو حیاط که می ایستادی یه باغچه می دیدی با یه دنیا گل، از اطلسی گرفته تا یاس.
یه ذره جلوتر یه پله بود با یه شیر آب کنارش که همیشه چکه می کرد. آبشم صاف می رفت پای شمعدونی های کنار باغچه.
دیوار اتاقها کاغذ دیواری بود. از بس پوسته کرده بود، بد جور تو ذوق می زد. تعویض این کاغذ های بد رنگ اولین کاری بود که باید انجام می دادم .
اون روزایی که به دنباله خونه می گشتم، همش به زن صاحب خونه ی قبلیم بد و بیراه می گفتم. می دونستم که همه چیز تقصیر اونه. آخه از من زیاد خوشش نمی اومد. اصلا بی خیال، واسه این فکر و خیالا وقت ندارم. باید یه دستی به سر روی خونه می کشیدم و بعد هم هر چه زودتر باید اسباب و اثاثیه رو می آوردم و ردیف می کردم.
یه روز سرد زمستونی بود. تازه از کلاس اومده بودم و قبل از هر کاری _ حتی تعویض لباسها _ دست به ویلون شدم و پای پنجره، رو به کوچه ی سفید شده از برف، تکراری ترین نتهامو با ویولون از کوک در رفتم مینواختم.
چشمم به آفتاب از رمق افتاده ی زمستونی بود و دلم به امتحانات پایان ترم.
تازه دستم گرم شده بود که صدای سوت کتری در اومد. رفتم تا واسه خودم یه چای گرم درست کنم. وقتی از آشپزخانه بیرون می اومدم، استریو رو روشن کردم و یه آهنگ گذاشتم. ستار می خوند.
وقتی دوباره به کنار پنجره برگشتم و ویولنم رو برداشتم که با ستار، شروع کنم، چشمم به چند نفر افتاد که داشتن تو کوچه می دویدن.
از سر کوچه وارد شده بودن. هنوز خیلی مونده بود به در خونه ی ما برسن. هر چی جلوتر می اومدن سروصدا بیشتر می شد. تمام حس و حالم رو بهم زدند. با صدای بلند داد می زدن : دزد، دزد ...
سریع رفتم تو حیاط. در رو که باز کردم هنوز نرسیده بودن. پشت در کمین کردم. اولین نفری که از جلوم رد شد رو محکم گرفتم.
یاد اولین روز دانشگاه افتادم. وقتی با اون همه شوق سر کلاس نشستم و از همون روز اول به این فکر می کردم که فردا کسی می شم و همه بهم افتخار می کنن. حس خوبی بود وقتی که چشمامو می بستم و به چهار سال دیگه فکر می کردم که چه آینده ی زیبایی در انتظارمه.
وقتی توی حیاط قدم می زدم، تمام گلها جلوی پام خم می شدن و درختا واسم دست تکون می دادن. از دور می دیدم که سنوبر توی حیاط لباش می جنبه و با شوق بهم سلام می کنه.
وقتی روی نیمکت گوشه ی حیاط نشستم. دیدم و شنیدم که سرو کوچولوی باغچه ی دانشگاه با یه نیشخند گفت :"شادی هات پایدار اما دلت خوش نباشه. دست روزگار بازی ها داره. به عرش می بردت و به فرش می یاردت. دل نبند که همه چیز می گذره."
نمی دونم. انگار سروشی بود الهی. ولی هر چی سعی کردم نتونستم به خودم بقبلونم که راست می گه.
چشمامو بستم که رو حرفاش تمرکز پیدا کنم. آروم گفت:" تنها می یای، تنها میری."
روز اول همه چیز خوب گذشت. چند تا دوست صمیمی پیدا کردم. با خودم می گفتم اگه دلت صاف باشه، دلشون صافه. می گفتم می تونی برای چهار سال باهاشون روزای خوبی رو بگذرونی. حتما تو بدترین روزای زندگی، همدم خوبی برات می شن. هر لحظه جلوشون تکرار می کردم که اگه هر وقت از دستم ناراحت شدین یا احساس بدی از کاری که انجام دادم بهتون دست داد، بگید. این کمک می کنه رفاقتامون پایدار بمونه.
به هر بهانه ای یاد آوری می کردم که آدما اگه به باور دوست داشتن برسن، هرگز از کارهای هم دیگه ناراحت نمی شن.
ولی نفرین به سرو کوچولوی گوشه ی حیاط، که از همین روز اول شروع کرده بود به مغشوش کردن ذهنم. نمی دونم تا حالا چند نفر رو نسبت به زندگی نا امید کرده بود. با خودم می گفتم هرچی می گه دروغه. روز دوم دیگه نرفتم گوشه ی حیاط. عوضش زیر سنوبر بغل پیاده رو نشستم. می گفت:" روزات پر عشق. تو می تونی بهترین باشی. نترس."
حرفاش دل نشین بود. هر وقت بین کلاسهام بیکار می شدم می رفتم پیشش. برام داستان می گفت. می گفت داستانها می تونن تو شرایط خاص زندگی کمکت کنن. به حرفاش دل می دادم. مثل یه راهنما بود.
چند هفته ای گذشت و من هر روز به سنوبر عزیزم سر می زدم. راهنمایی هاش باعث شده بود رفاقتام روز به روز صمیمی تر بشه. دیگه سرو رو از یاد برده بودم تا اینکه یه روز که از نزدیکی هاش رد می شدم، با صدای بلند داد زد و به هر زحمتی بود صداشو به گوشم رسوند. انگار کسی جز من صداشو نمی شنید. می گفت:" دل نبند، عشقهای بزرگ نفرتهای بزرگ به همراه می یارن." معنی حرفشو نفهمیدم. فکر می کردم این حرفهارو قبلا جایی خونده بودم، ولی هر چی فکر کردم یادم نیومد. همین باعث شد که از چند هفته پیش کشیدمش به امروز و واسه یه لحظه به فکر فرو رفتم.
همین یه جمله ی منطقی دلیلی شد که ساعتی به حرفاش گوش بدم. خیلی چیزا گفت. انگار شریعتی می خوند. یه سرو با حرفهایی به این بزرگی؟ آخه یه سرو هم مگه می تونه کتاب بخونه؟!!!
فکر می کردم چون حرفای سنوبر دلنشین تره حتما درست تر هم هست.
روزها گذشت. هر روز دوستی هام با بعضی از آدمهای اطرافم صمیمی تر می شد. و همین طور با بعضی هاشون کمتر تا جایی که از چندتاشون متنفر شدم.
اما هرگز فکر نمی کردم شرایط این طور پیش بره که دل به حرفای نا امید کننده ی سرو ببندم. از دوستام رو دست خوردم و خنجر بی معرفتی رو قلبم نشست. اون روزی که به این نتیجه رسیدم، همون روزی بود که مسئولین دانشگاه برای تغییر چینش درختای حیاط سنوبر رو قطع کردند و جاش سه تا سرو کاشتن.
نمی دونم خدا کجای این ماجراها بود که هر لحظه وجودش رو حس می کردم ولی ...
اون هیچ وقت دستمو نگرفت.
هفت ماهی که از دانشگاه گذشت، فکر می کردم دوست هایی دارم که هرگزِ هرگز از دستشون نخواهم داد. ولی همه چیز شادی چند ماهه ای بود زودگذر. دل بستم و دل نبست. سوء تفاهم ها زندگیم رو بر باد داد.
نمی دونستم که چی کار باید بکنم تا بتونم از نو شروع کنم.
تمام کارهایی که تا حالا برای تحکیم رفاقتهام انجام داده بودم، زیر سوال رفت. من محبت گدایی نکردم ولی دوستشون داشتم تا دوستم داشته باشن.
دوستشون داشتم چون دوست داشتنی بودن. و تمام تلاشمو کردم که دوست داشتنی باشم. اعتماد بنفسمو کاملا از دست داده بودم. همه فکر می کردن دیوونه شدم یا شایدم معتاد.
سرو با همه ی بدبینیش اینو چند بار بهم گفته بود که :"دوست داشتنی هستی". و هر لحظه و هر جا با خودم تکرارش می کردم. اما اولین روزی بود که از بودنم احساس شرمندگی کردم و با بودنش رنگم پرید.
کارم شده بود توی حیاط قدم زدنو به حرفهای سروها گوش دادن. بعد کلاس و کلاس و کلاس. از تمام آدمای اطرافم دوری کردم.
هر روز تو درسهام پیشرفت بیشتری حاصل شد و ترم به ترم دانشگاهو با نمرات خوب می گذروندم. آخه می خواستم خودمو تو درسها غرق کنم تا کمتر به شکستهام فکر کنم.
و حالا من دانشجوی ترم هفت بودم و فقط به پروژه و کلاسهای ارائه فکر می کردم. اما هنوزم سروها رهام نکرده بودن. با خودم فکر می کردم که شاید بهترین دوستام این سرو ها هستند. از روز اول که سر صحبت رو باهام باز کردن تا امروز تنهام نزاشتن. کاش آدمها هم مثل این سرو ها وفادار بودن. تازه می فهمم که سنوبر ایده آل گرا بود و سروها واقع گرا. دنیا پر از زشتی هاست و بدبختی ها. به قول چارلی چاپلین:"خوشبختی فرجه ای است بین این بدبختی تا بدبختی دیگه."
و خدا رو توی سرمای زمستون، زیر بارش برف، پشت قوس کوچه، چسبیده به در خونه و کنار سرو به کوچه سر کشیده ی همسایه پیدا کردم، حسش کردم.
اولین نفری که از قوس کوچه گذشت رو صاف تو بغلم گرفتم.
دستهام نیرویی به بدنش وارد کرد که با صدای بلند فریاد زد. با یه چرخش و ضربه، محکم کوبیدمش زمین. با عصبانیت برگردوندمش تا چهرشو ببینم.
تپش قلبم کند شد. تو سرم درد عجیبی احساس کردم. نفرت تمام وجودم رو فرا گرفته بود اما عکس العملی نشون نمی دادم. اشک از گوشه ی چشمم جاری شد. و هزار آیینه شد واسه انعکاس دردهام. این من بودم، سه سال آیندم. من منو زمین زد.
قامت کشید به اندازه ی بدی های چهار ساله. به اندازه ی روزهای بی شوق. باور کردم که زندگی به فناش نمی ارزه. هر روز دلم به یادش بود و هر لحظه نفرینم به راهش. آتیشی که اون به قلبم زد، هیچ دشمن نزد.
حالا کجاست که بیاد عشقشو ببینه. یه دزد؟ اشک می ریخت و التماس می کرد.
صداش تو صدای سرو کنار دیوار محو شد و فریادِ "عشق های دروغی"، شهر رو برداشت. کاش بودی و می دیدی که خدا اونقدر بزرگه که امروز اونو به من سپرده.
بیا عشق نافرجامتو از کوچه ها جمع کن. بیا دلت رو بسپر به چشماش که سالهاست داره دروغ رو برات هجی می کنه.
نفرین به تو و اون که اگه نبود همراهی بزرگ، امروز مثل این فلاکت زده دزد شده بودم تا خرج اعتیادم رو در بیارم.
سالهاست که منو فروختی به چی؟
من بودم کنار پنجره، دل سپرده به ساز از کوک افتادم و واژه واژه های دلتنگیمو رو اکتاو های نامنظمش می کشیدم. با خودم زمزمه می کردم، تا که تو بامایی، غمم از چه شود آوار، اشک از چه شود جاری. تا تو تنهاترین معشوق ولی همراه هر عاشق، نگاهت با دلم همراست، چرا از هر چه از ره می رسد، ترسان و درمانده شوم.

mohammad جمعه 4 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 08:32 ب.ظ http://www.m2-life.blogsky.com

شلام استاد.یادتونه که با مهرداد بودم و بهتون گفتم که اهل جنگیدنم؟؟؟
من میجنگم چون میخوام به چیزایی که دوست دارم برسم.وقتی که با جنگیدن با بدی ها و سختی ها به خوشی ها و افتخارات می رسیم اونوقت قدرشو میدونیم

فکر کنی یادت میاد دوشنبه 7 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 12:50 ق.ظ

امشب خیلی با خودم کلنجار رفتم که برات بنویسم.....
قلم زیبا و قوی داری و خیلی خوبه که می تونی احساستو راحت بنویسی.
ما آدما تا وقتی از دور به جریانی نگاه می کنیم می تونیم کلی نظر و طرح بدیم
اما تو خودت تا حالا به این فکر کردی که این همه حرفهای قشنگت رو به عمل در بیاری؟
تا حال به این فکر کردی ممکنه یکی به کمک تو نیاز داشته و اینو فریاد زده اما تو اینقدر در گیر این واژه ها و حرفها شدی که حضور آدما و دستی که به سمتت دراز کردند برای کمک رو نمی بینی......
خیلی بده لحظاتی تو زندگی اونقدر آزار دیده باشی که دلت بخواد با یه آدمی که به ادعای خودش پر از همه حسهای خوبه درد دل کنی و اینو بهش بفهمونی اما اون صداتو نشنوه و بی تفاوت از کنارت رد بشه
و تو زمانی برای این افراد هویت داری که اونا بخوان و این خواستن اونا منوط به اینه که تو در اون لحظه چی برای ارائه داری؟
یک انرژی که اونا رو سیراب کنه؟
یک لبخند؟
یک همکلامی؟
یک بوسه آمیخته با هوس؟
یک آغوش؟
......
متاسفم که احساسمو به وضوح بیان کردم .من جوابتو نمی خوام همینکه لحظاتی به حرفم فکر کردی کافی بود.
موفق و پیروز باشی.

مدتهاست که چیزی ننوشته ام چون کمتر حرفی رو شایسته به زبون آوردن می بینم اما برای تشکر از تو که به مسعود گوشه ای از روحشو نشون دادی حس کردم حرفی دارم که ارزش گفتن رو داره...
آخه هنوزم اعتقاد دارم تنها گناهی که توی این دنیا هست شکستن دلی هست که میشه نشکوندش.
تو به مسعود یاد دادی که چرا صدای فریاد قلب خیلی از آدمهای دوروبرش رو نمی شنوه؟ شاید دونستن پاسخ این سئوال به قلب خود تو هم کمک کنه تا بتونه مسعود رو ببخشه...
شاید اگه بدونی علت اینکه مسعود از بچگیش تا بحال از هیچ دوستش خیانت ندیده اینه که هرگز با کسی انقدر احساس دوستی نکرده که بتونه بهش اعتماد کنه و بهش فرصت سو استفاده رو بده بتونی درک کنی علت اینکه مسعود همیشه داره از فواید دوست داشتن آدمها دم میزنه اینه که بتونه دلشو قانع کنه که دست از این رفتارش برداره!
شاید اگه بدونی مسعود حتی یادش نمیاد کی و چه جوری اما حدس میزنه که یه زمانی پیش از اونکه عقلش برسه و یادش بیاد احتمالا توی یه اتفاق لطمه ای بسیار شدید به احساس محبتش خورده... و همون موقع یه فرشته زیر گوشش این نفرین رو زمزمه کرده که : «تو هیچوقت عاشق کسی نمیشی!»
و از اونموقع هر بار که مسعود رفت تا احساس عشق یا نیاز کسی رو نسبت به خودش احساس کنه این نفرین از ته قلبش بهش گفت سرتو با حرفهای قشنگ گرم کن و احساسات واقعی آدمها رو حس نکن. آخه حس کردن اینها خطرناکه و باعث دلبسته شدن آدم به دیگرون میشه و بعدشم باعث تکرار اون لطمه دردناک...
اونوقت شاید بتونی ببخشیش که چرا طوری که حتی خودش هم حالیش نمیشه مواظبه که یه وقت به کسی زیادی نزدیک نشه.
اما مسعود دلش نمیخواد این نفرین توی قلبش بمونه. واسه همین تصمیم داره این پیغام رو واسه اون فرشته بفرسته:
«راست گفتی اما من دارم تلاشمو می کنم...»

[ بدون نام ] پنج‌شنبه 10 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 05:57 ب.ظ

خواهش می کنم بنویس

؟؟؟؟؟؟ شنبه 12 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 10:31 ق.ظ

دوازده اردیبهشت!
تعجب نکن.تو سلیت دنشگاهم قبل انکه اتفاقی تو وبلاگت سرک بکشم یه متن مزخرف تو وبلاگ یکیاز دوستات غمدنیا رو ریخت تو دلم.اومدم اینجا که هوای غصه دست از سر دلم برداره....
که اشکام سرزیر شد.........
و الان حالم خیلی بده.........

kherse mehrabun سه‌شنبه 15 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 08:09 ب.ظ

masoud kash mituneti qabil koni k hame negaraneten
kash mitunesti hamhesi o komakeshuno qabul koni
yade tamame ruzhaye qashange qabl oftadam
che zud tamum shodan
kash mishod kash mitunestam komaket konam
bavar nemikonam un hame hese qashanq un vojude sarshar az aramesho mehr foru rikhte bashe
ashkam sarazir shod
bayad hatman harf bezanim

mohammad پنج‌شنبه 17 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 03:03 ق.ظ http://www.m2-life.blogsky.com

استاد میدونین مشکل شما چیه؟! اینه که به خودتون اعتماد ندارین! خودتون رو باور ندارین! مگه دل کسی شکوندین که میگین بزرگترین گناهه؟!
استاد! گناه اینه که آدم خودشو باور نداشته باشه و به خودش مطمئن نباشه!
گناه اینه استاد!

همون که گفته بودم فکر کنی یادت میاد شنبه 19 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 01:26 ق.ظ

همیشه کارهای برعکسو دوست داشتم ،مثل الان که خیلی حرفای بی ربط و تو یه جای بی ربط می خوام برات بنویسم.....
میخوام یه داستان واقعی برات بگم
یه روز یه دختری بود زیبا و مهربون که خدا خیلی دوستش داشت چون همه چیزای خوبو بهش داده بود ،سیرت زیبا ،صورت زیبا،خانواده خوب،موفقیتهای اجتماعی و .....اونهم خوشحال و شاکر بود فقط یه چیز کم داشت اونم حضور مردی که واقعا دوستش داشته باشه همیشه دلش می خواست عشقی را داشته باشه که تو کتابها خونده بود.....از اون عشقهای زلال و عمیق ....
روزگار گذشت ،آدمای زیادی اومدند و رفتند اما دختر مهربون نمی تونست اونا رو دوست داشته باشه چون اعتقاد داشت تو اولین دیدار وقتی به چشمهای اونا نگاه کنه می تونست اعماق وجودشونو ببینه اما هیچ کدوم زلال نبودند......یه روزکه در گیر کارهای روزمره بود یه مرد مهربون سر راهش قرار گرفت اون همونی بود که همیشه فکر می کرد اما دخترک ترسیده بود هی به خودش می گفت نه تو الان فقط باید مشغول کارت باشی خودتو درگیر نکن اونم فقط مشغول کارشه نه تو اشتباه می کنی اما واقعیت این نبود چون اون همون مرد مهربون بود که وجودش پر بود از عشق و تنهایی واومده بود تا قشنگ ترین لحظه ها رو با دخترک تقسیم کنه اون همون مرد رویاهاش بود و این طور بود که روزهایش رنگ گرفتند آسمان آبی شد پرنده ها می خواندند انگار همه دنیا عاشق بودند لحظه ها پر بود از حضور .....ساعتها در هم خیره می شدند با هم می خواندند با هم گریه می کردند با هم می خندیدند و ساعتها در سکوت کنار هم راه می رفتند بدون اینکه زمان معنا داشته باشد......اون روزها کسی باورشان نداشت تا اینکه اونها هم دیدند و باور کردند. روزهای قشنگ میامدند ومیرفتند تا اینکه دختر مهربون و پسر مهربون خواستند که هم خانه بشن و حالا نوبت آدمهای دیگه بود که داستان عشق اونها رو علنی بشنوند و اونا رو راهی زندگی مشترک کنند.. باز هم همه چی خوب بود اونا هر روز خدا رو سپاس میگفتن به خاطر حضورشون تو زندگی هم ......انگار دو گمشده بودند که حالا کنار هم آروم گرفته بودند...تا اینکه یه روز یه طلسمی اومد و خودشو بین اونا جا کرد.یه طلسم یه نفرین یه طاعون ....
همه چی هر روزبد و بد تر می شد تو یه لحظه تلخ ترین لحظات رو داشتند و تو لحظه بعد عاشقانه همو می پرستیدند، خودشونم نمی دونستند چی داره به سرشون میاد ساعتها گریه می کردند و می خواستند فرار کنند از آدما و حرفها و شرایط همه چی هم خوب بود هم بد هم شیرین بود هم آزار دهنده همه چیز طلسم شده بود....
اون طلسم لعنتی یواش یواش روزهای قشنگو از اونا گرفت و همه چیز شد : دوری و اشک و دلتنگی....خیلی خنده داره وقتی دو نفر همو بپرستند اما نتونند با هم باشند بدون دلیل...بدون اینکه خودشون بدونند بدون اینکه اطرافیانشون بدونند حتی خدا هم نمی دونست...فقط طلسم بود..اون طلسم لعنتی اونقدر روان اونا رو تازیانه زد که از پا دراومدندو باورشون شد که نفرین شده اند یه نفرین واقعی....دگی توانی نداشتند حتی حرفی هم نداشتند تنها چیزی که داشتند گریه کردن و طلب کردن بود....
روزها گذشت و اون طلسم لعنتی داشت اونا رو از هم جدا میکرد اما بازهم اونا در سکوت لحظه هاشونو جشن میگرفتن...تا اینکه پسر مهربون تصمیم گرفت با دختری که ازش متنفر بود ازدواج کنه و دختر مهربون ناباورانه به چشمهای ÷سر مهربون خیره ماند....و برای چندمین بار بهش ثابت شد که این طلسم دست بردار نیست اول جداشون کرد و حلا نابود...پسرک مثل آدمای روانی شده بود نمیدونست با کی داره لجبازی میکنه با خودش که عاشقترین و مهربونترین مرد بود با دخترک که می پرستیدش با اطرافیان که حامی اش بودند؟!.....دخترک دیگه چیزی برای از دست دادن نداشت عزیزترینش دیگه پیشش نبود و تصور اینکه پسر مهربون نابود هم بشه براش قابل تحمل نبود...نه خواب بود نه بیدار انگار روح نداشت انگار یه تیکه بزرگ از وجودش یه جایی گم شده بود تنها دلخوشیش شبها بود که خوابش می برد و همه افکار و حالتها و آدمها هم خوابشون میبرد......اون ایستاده بود و آدمها از کنارش رد می شدند هیچ کس حالشو نفهمید چون عادت کرده بود همشه خوب باشه و اینو تظاهر می کرد...اما دیگه توانی نداشت و اونهم داشت نابود میشد...یه روز به خودش اومد و خواست قوی باشه و بلند شد والان دخترک قوی و محکم تو جاش ایستاده و وجودش پره از احساس خالص عشقی که همیشه آرزو داشت داشته باشه و اونو تجربه کرد ....و هنوز وجودش از گرمی حضور اون عشق انرژی داره و اون پسر مهربون حالا شده یه مرد متاهل مهربون که هنوز دلش دختر مهربونو می خواد و هنوز دلش برای اون دختر تنگ میشه و هنوز دلش می خواد شبها بهش شب بخیر بکه و هنوز......
از اون روزها به بعد دخترک دیگه نخواست هیچ مردی کنارش قرار بگیره و اون طلسم لعنتی وجودشو از هم بپاشه،....اما الان اون خیلی بزرگ شده و می دونه اگر دوباره کنار مردی قرار بگیره میتونه همه طلسمها رو باطل کنه چون اون رمز عبورو پیدا کرده....
همه اینا رو گفتم که ببینی اون طلسمی که تو وجود تو هم هست می تونی راحت شکستش بدی چون اگر الان شکستش ندی طلسمهای دیگه زندگیتو نمیتونی خنثی کنی..

مینروا چهارشنبه 6 خرداد‌ماه سال 1388 ساعت 10:00 ق.ظ

تنها کسی بودی که روز معلم به یادش بودم.
نمیای ساوه؟

ممنونم از لطفت هدی جان
اما گمون نکنم دیگه هرگز بیام به ساوه...
کار استخدامم توی دانشگاه تهران جنوب دیگه تقریبا درست شده و رفت و آمد به ساوه نه از نظر وقت و نه از نظر هزینه برام نمی صرفه...
البته کسی از آینده خبر نداره...
اما هیچ وقت خاطره درختهای بید زیبای حیاط دانشگاه ساوه رو فراموش نخواهم کرد!
به امید دیدار در یه جای زیبای دیگه دنیا...
:)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد