در آغاز انسان کالبدی بود با نیازهای مادی و محل زندگی احساس عظیم بی شکلی به نام ناخودآگاه...
کالبد انسان در معرض طبیعت و هستی قرار گرفت تا در چرخه تغییر و تحول حیات نقشی به عهده گیرد و همنوا با هارمونی هستی زندگی کند. هستی به نیازهای کالبد انسان نیز همچون نیازهای کالبد سایر موجودات پاسخ داد. گاه نیازهایش را برآورده کرد و گاه از برآورده ساختن نیازهایش سرباز زد.
و این تلنگر دنیای بیرونی احساس عظیم بی شکل درون را شکل داد. احساس عظیم دنیای درون جریان یافت و حالت گرفت و هرگاه در معرض نیازهای کالبدش قرار گرفت میل پدید آمد و هرگاه در برابر بی توجهی هستی قرار گرفت سعی کرد واکنش دهد و نیازهای کالبد را با داشته های دنیای بیرون هارمونی دهد.
و از آنجا که نژاد انسان دارای قدرت تجسم و تخیلی قویتر از سایر نژادهای سیاره زمین بود و می توانست چیزهایی را تصور کند که وجود نداشتند این احساس عظیم بی شکل، سعی در بکارگیری این استعداد نمود و فکر، ذهن و آنچه خودآگاه یا تجسمی از من می نامیم را شکل داد تا به کمکش بیاید چرا که تصورات می توانستند احساس لذت و رنجی را به طوری ناقص شبیه سازی کنند. لذت و رنج کاذب...
هرگاه گرسنه بود، درد گرسنگی را با لذت کاذب تجسم تصویر یک سیب سرخ تسکین دهد. هرگاه از تجربه ای رنج کشید، ترس تجسم تصویر آن تجربه را آفرید تا اخطاری باشد برای آینده و نزدیک نشدن مجدد به آن تجربه. و نظم تکراری هستی در دادن پاسخهای مشابه به رفتارهای مشابه، تصور ترس را در دفعات مختلف روبرویی با تجربه های بد، بایدها و نبایدها را آفرید که قوانین نام گرفتند. تمایل به تکرار تلاش برای به دست آوردن آنچه بدان میل دارد باعث شد تا عبارت "حق من" معنی یابد و احساس سرافکندگی ناشی از شکست های متوالی باعث نیاز به همدردی یک همدم و احساس دوست داشته شدن برای جبران این خلا گردید. و در اوقاتی که انسان همدمی نیافت خود در تجسمات ذهنیش همدم درد خویش گردید و با ایجاد حس مهربانی نسبت به رنجهای خود، "غم" را آفرید. ترس از ترسیدن و هیچ کاری نکردن "خشم" را آفرید تا به انسان شجاعت برخاستن و گذر از ترسها را بدهد و آنچه لازم بود به خشم شعله بدهد "سرزنش خود" بخاطر ضعیف بودن بود و بدینسان ترس های مداوم نیاز به شجاعت مداوم و خشم مداوم و بالتبع سرزش مداوم را آفرید و نیاز به باور همواره ضعیف بودن...
کاربرد تخیلات و تجسم های ذهن بیشتر و بیشتر شدند و استفاده مداوم لذات کاذب، دنیایی از پیچیدگی ها و تناقضات ایجاد کرد. هر تناقض باعث شد که بهره گیری از یک لذت کاذب جلوی برآورده شدن یکی از نیازهای حقیقی کالبد و به دست آوردن لذتی حقیقی را بگیرد. یعنی لذتهای کاذب به جنگ لذتهای حقیقی رفتند. خودآگاه متورم شد بنحوی که بجای کمک به ناخودآگاه، سعی کرد آنرا ببلعد. مثلا در گیرودار توجه به تخیلات و نگرانی های ذهن نسبت به آینده و گذشته، توجه احساس به اکنون آسیب خورد.
یا برای حفظ نشئه ناشی از احساس مهربانی نسبت به من، لازم شد من به بسیاری از حق های خود نرسد و همین منجر به دست کشیدن از تلاش و باور به شکست خورده بودن در زندگی و بدبخت بودن گردید که این خود نیازهای کالبد را بیشتر و بیشتر برآورده نشده باقی گذارد.
یا مثلا کسی که در جوانی رابطه با جنس مخالف را تجربه نکرد، خودش را به افتخار پاکدامنی و گناه بودن عشق دلخوش کرد و سرانجام همین لذت کاذب افتخار پاکدامنی و گناه عشق، باعث جلوی ارتباط واقعی آینده با جنس مخالف را گرفت.
فرار از تناقض بجای آگاهی یافتن به آنها، تناقضات پیچیده تری آفرید. مثلا احساس رنج از شکست خود و باور شکست خوردگی و از سوی دیگر خشم از پیشرفت نکردن سرزنش را شد، با وجود همه بایدها و نبایدها باعث شد که خودآگاه من را از عمل نکردن به قوانین سرزنش کند و خستگی ناشی از سرزنش و میل به رهایی از آن منجر به فرافکنی تقصیر به احساسات گشت که تقصیر احساسات است که من دارم همیشه شکست می خورم. پس دل سپردن به احساسات سد زندگی است و بدین ترتیب خودآگاه علیه ناخودآگاه شورید و ناخودآگاه حاضر شد خود را در مظان اتهام قرار دهد تا انسان از رنج سرزنش مداوم خود خلاص شود و این چرخه ادامه یافته است.
و ناخودآگاه همچنان از خلال علاقه به فیلمهایی با مضمون "مهمترین هدف زندگی انسان و فراتر از همه داشته های عقل، آموختن عشق و احساسات است" و "عشق در نهایت تنها نجات دهنده است" منتظر است تا روزی که فرزندش خودآگاه دست از شورش بردارد و به سویش بازگردد. به کمکش بشتابد و درک کند که هرچه می کند تلقینات مادرش است.
و این احساس بزرگ بی شکل پر از در هم ریختگی همچنان منتظر است تا فرزندش به کمکش آید تا تناقض هایش را به کمک انداختن نور آگاهی بر آنها بگشاید. کاری که این فرزند برای همان خلق شده است. برای یافتن واقعیت درون انسان و تخیل کردن آن...
برای ساختن تخیلی در هارمونی با هستی واقعی درون...
سلام.
فکر کنم بد نباشد کمی زورباوار زندگی کنی.
واقعیت اینه که شاید مساله تو اول خیلی پیچیده نبوده. یک نیاز ساده مثل نیاز به آب. مثل یک زخم کوچکی میمونه که عفونت کرده و تمام وجودت رو گرفته. دفع این عفونت تدریجیه و زمانی صورت میگیره که یک شکل جدیدی از زندگی رو شروع کنی بطوریکه کم کم دغدغه های قبلی (عفونته) جای خود را به چیزهای جدیدی میدهند.
چیزهای جدیدی که بنظر میاد که خیلی قشنگ و با ارزش نیستند ولی کم کم متوجه میشی که او دغدغه های قبلی هم فقط یک توهم زیبا بیشتر نبودند. نه اینکه اصلا واقعیت نداشته باشند نه. فقط به اونصورت که تصور میکنی نیستند.
زوربا را تجربه کن.
خود خواهی فهمید که کم کم به تجربه های جدید خو میگیری و چیزهای زیبایی را اینبار نه در دنیای خیال که در دنیای واقعی درک خواهی کرد.
سلام
رسیدن به خیر
یه جایی خلا زندگی اونقدر زیاد شد که نزدیک بود خودم به عدم برسم.
یه روز به بن بست رسیدم
کاش کسی بود که نجاتم می داد.
حرفات دل نشین شد.
کلماتت به دل نشست.
واژه هات راهنما شد واسه رسیدن.
همه تو نبودی و خیلی هاش تو بودی
اگه آدما می دونستن که عمرشون محدوده، محبتاشون نا محدود می شد.
من مترسکی هستم
در زر رنگ گندم زار
و تو می آیی و می گذری
و من حتی قدمی نتوانم
زیباترین ترانه ی هستی
بر تو می خوانم
به صدای پرنده ای
و تو تنها گوش می دهی
و چه مغروری بر من
بی حتی یک لبخند
می گذری
آنکه با عشق به تکاپو افتد
هرگز مترسک نخواهد بود
و تو آنی که قلبت به لرزه نمی افتد.
حال می گویم:
تو مترسکی هستی
در زر رنگ گندم زار
و من می آیم و نمی گذرم
و چون تو قدم از قدم نتوانم گرفتن.
با سلام
نوشته های این پستتون خیلی دوست داشتم، مشخص که کاملا از روی تعمق در اعماق وجوده ...
مخصوصا ارتباط حس های وجودی و ناخود اگاه و خود اگاه...
ولی برحسب علاقه ام به این موضوع در کتابی در مورد ناخوداگاه جمعی بر خورد کردم،" منظور از ناخوداگاه جمعی باور به اینکه روان ادمی هنگام تولد بسان لوحی سفید و نانوشته نیست بلکه گنجینه ای است از نمادها و تصاویر شگفت که رد پای همه ادمیزادگان در طی روزگاران در ان دیده می شود و یونگ انرا کهن الگو می نامد."
یعنی! واقعا ! در ناخوداگاه انسان انباشته ای از اطلاعات مربوط به گذشته وجود دارد که می تواند بیش از هر چیزی کمکگر او باشد!؟
می خواستم نظر شما در این زمینه، البته" در سفر به اعماق درون" :) بدونم؟
به کجا چنین شتابان؟
می خوای چی رو توجیه کنی؟
چرا انقد دور خودت می چرخی؟
داری خودت رو با این جمله ها توجیه می کنی؟
گیرم که منم باورم شد، این آسمون ریسمونت رو
اما تو چی؟
پیش خدا و خودت، تو تنهایی هات هم، همینطوری؟
حرفایی که زدی،خوبن،قشنگن،منطقی ان.ولی توجیه ان.توجیه آدمایی که نگرانتن.شایدم توجیه خودت!تو اون مدتی که میشناختمت،حرفهات خیلی قشنگ و باور پذیر و درونی بود.حرفها و اعتقاداتی بود که با تمام وجودت قبولشون داشتی و حتی آدم های دیگه رو به سمتشون میخوندی!!!!!!
نمیدونم این که یهو همه چیزتو ببری زیر سوال و بخوای از اول شروع کنی،خواسته ی درونی قلبت بوده،یا خواسته ی تحمیلی آدم هایی که با دنیای تو نمیتونستن ارتباط برقرار کنن!!!!!!!!
حتی نمیدونم هنوزم باید نگرانت باشم،یا نه!
امیدوارم با خودت صادق باشی....مدت زمان زیادیرو صرف این سفر کردی.واقعا الان اندازهی قبل از زندگیت لذت میبری؟؟؟؟؟؟؟؟؟
حرف خاصی نمی تونم بزنم فقط دلم وست تنگ شده . تو خیلی عوض شدی و من واقعا نمی تونم بفهمم چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
من همون استاد مسعود مهربونی رو میخوام که تو یک نشست آدم رو شیفته ی خودش میکرد!از کی باید پسش بگیرم؟؟؟؟؟؟؟؟؟
یه پیشنهاد به همه اونهایی که می گن چرا استاد هاشمیان الان یه مثل سابق نیستین و ... :
بزارید هر کسی راه خودش رو به تنهایی خودش پیدا کنه و نخواین که به خاطر شما تغییر کنه و یجور دیگه رفتار کنه...
هر کسی صلاح خودش رو در هر موقعیت و زمان خاص بهتر از سایرین می دونه...
پس لطفا اینهمه احساساتی برخورد نکنین . ضمنا توی این اوضاعی که کودتاچیان اومدن و با دیکتاتوری محض جوونها و مردم رو سرکوب کردن بهتر به فکر یه چاره واسه حرکت ها و جنبش های مردمی باشیم تا به فکر چاره ای واسه حال و روز استاد هاشمیان...
قدری چشمهاتون رو بازتر کنید و قدری وسیع تر ببینید...
اگه قرار بود هرکسی راهش رو تنهایی انتخاب کنه و وسه خودش زندگی کنه دیگه لازم نبود همه کنار هم زندگی کنیم هرکی تو یه سیاره زندگی می کرد در ضمن خواهشا اینجا رو سیاسی نکنین
در جواب اون دوستی که به فکر کودتا بودن:
عزیز من دولت انقدر احمق نیست که نفهمه مردم به چه سویی میرن.فقط میخواست مخالفانشو بشناسه که شناخت.این دعواهای زر گری میخوابه.به همین زودی ها.
شدیم مپل قلعه ی حیوانات!!!!!
تولدت مبارک به هرکی دم دستت هست بگو 13 تا بوس بهت بده
سلام سلام.تفلدت مبارک.یه عالمه ام بوس.(با رعایت کامل شئونات اسلامی):دی
تولد تولد تولدت مبارک!
مبارک مبارک تولدت مبارک!
بیا شعمارو فوت کن که صد سال نه صد و بیست سال نه ۱۲۰ سال کمه همیشه زنده باشی!
اینم شمع:iiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiii
تولدت مبارک
فکر کنم وضعت خیلی خرابه که حتی وسه تولدت هم چیزی ننوشتی واقعا ناراحت شدم فکر کنم تو دیگه نمی خوای به اینجا حتی سر بزنی !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
حداقل جواب اینکه چرا نمیای رو بده
salam be ostade roman neviso afsane doosto rooia parvar.ostadi ke gooshei az roohe khodesh ro miBne too daneshjoohash.too ieki zoghe bachegane too ieki moghavemate roohi too digari shekasthao nakamaisho...manam ieki az in daneshjooha be hamin dalil fk mikonam Bshtar az baghie voroodiamoon beshnasametun,ghablana be shedat habs dar rooiaie shisheie lezato lezato lezat boodin,inam ie hese khodagah baraiee jobrane nakamiha.hamooon haioolaha ke habs boodano mididinesho be shedat mikhastin begin ke nistan ia ehtemalan NABAIAD BASHAN...baed ieho Ddin na intoriam nist.haiiolaha hastan nemishe saketeshoon kard baraie hamishe pas behtare raft too omghe jangalo beheshoon zol zado sedashoono shenid.tanha rahe rahai az iek hes darke amighe oon hese.ehsas mikonam modatha gozasht tu in dasto panje narm kardana ke tasmim gereftin doniaie shishei ro beshkonino biain biroon .mesle bidari az iek khabe ghashang hatta age haghighate Bdari shirin nabashe.amma khoobish too ine ke haghighie ,doorooghi nist.ie bar dastane dooste moosighidoostetuno baram goftin ke sarakhar ba ie dokhtar aghabmoondeie zehni ezdevaj kard tu ie kolbe tu jangal zendegi kard.goftin avalesh narahat nashodam amma baedesh ...chon avvalesh haioolahaie haghighat dashtan bidar mishodan va shoma ino doost nadashtin.
amma tamame na vijegie ensane.hes.chizie ke ensan mitune padidesh biare bahash bejange kheiliam bad nist.hamishe goftam ensane shoja ensani nist ke hargez nemitarse ensanie ke tamame taraie voojoodesh az tars be larze dar miad vali ba tarsash mijange mizarateshoon kenar.mese hese tars sharm naomdi omidvari va hameie hesaie dg in az vijegie ensane.gahi oghat kafie faghat ma adama hamin hessa ro dark konim ta betunim bahahsoon kenar biamo beshim ENSAN.amma be nazar miad in dafe darin nazdik mishin be labeie oon samt.amma be har hal na ksi shoma ro majboor kard taghir konid na in taghiretun bad.age kasi az taghirate shoma khoshesh nemiad in hesesh iek chize nesbie mese hese nesbie man ke halaie shoma ro Bshtar az ostade khoshbine rooia negar doost daram.
amma dar morede inke ensan dar ebteda kalbadi bood ba niazhaie madi va sepas be charkheie tabii dariaft ke baiad hes ha ro padid biare dorost nist,chon az ebteda chizi ke dar vojoode ensan arzeshmand bood roohe oon booodo bas.kalbade manavi ke gharargahesh ghelbe ensane.va jesm vasilei baraie zendegi dar doniaie madie.va etefaghan inke ma khodemoon be soorate khodagah hes ha ro padid miarim gahi baraie sarkoob hesaiae nakhodagah roohe va gahi baraie barvar kardane oon.che khoob che bad che ziba che zesht haghighat dare:)
سلام استاد
من همونم که تذکره تون رو نوشتم تو مجله دانشگاه (ویبره)
خوبید شما؟
وبلاگ جالبیه. دو پاراگراف از متنتون خوندم خسته شدم. زندگی انقدر هم سخت نیست
استاد عزیز و دوست داشتنی من!
ساده ببینید و ساده بیندیشید...
اما زیبایی که در هر چیز نهفته است را به راحتی از دست ندهید
معنای زندگی دوست داشتن است که با هیچ منطق و تفکر پیچیده ای بدست نمی آید...
به نظر من شما زیادی خودتون رو درگیر افکار درهم و پیچیده میکنید که البته این نشون دهنده پراکندگی ذهن شماست...
یه نظمی بهش بدید و بزارید راحت و آسوده باشه...
شاد باشید...
جیر جیرک اگر خواب است نباید رنجاندش....
آوای قاصدک روزی خواهد کرد بیدارش....
قابل توجه همه کسانی که گیر دادند به استادشون که چرا تو خودشه!
خیلی سعی کردم که خودمو راضی کنم که به من چه ولی نتونستم مسعود من دوستت دارم دوستت دارم دوستت دارم و نمی خوام تو اینجوری باشی،هیشکی نمیفهمه تو داری چیکار می کنی خودت می فهمی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
حالا همه یه مانیفستی دارن صادر میکنن.استاد خودت باشی.خوش میگذره؟چه کارا می کنین؟
آره بابا!
اصلا من مطمئنم که مسعود واقعی همونیه که الان هست، یقین دارم تموم اون خوش خوشونک های گذشته تظاهر بوده و سعی اش بر این بوده که دنیای خودش رو یه جور دیگه نشون بده اما اتفاقاتی تو زندگی آدم پیش میاد، خدا چیزها و کسایی رو سر راه آدم قرار میده که عکس العمل ها و رفتارهای پس از اون خود خود تو رو نشون میدن، مطمئنم واسه مسعود هم همین اتفاق افتاده و الان فکر میکنه چرا این ریختی شده، اما مسعود جان تو همونی هستی که الان تو خودت میبینی پس فکر نکن با یه هیولای برخاسته از عمق وجودت طرف شدی بپذیرش و اگر دوسش نداشتی سعی کن اینبار اساسی تغییرش یدی نه اینکه صورت مسئله رو پاک کنی و باز هم رو به تظاهر بیاری چون فکر کنی اینطوری دلنشین تر بودی...
خیلی خودخواهی یه وقت نیای جواب نظر های بچه ها رو بدی خسته میشی عزیزم نمیخواد فقط یه چیز اگه یه وقت فکر کردی که ملودی جونت اینطوری میاد پیشت باید بهت بگم کور خوندی تابعد bye
(اسمم رو ننوشتم چون احساس می کنم اهمیتی نداره)
اگه زنده ای حداقل یه اظهار وجود بکن اه تو که ما رو کشتی
ازت متنفرم تو مسعود همیشه شاد و شنگول که همیشه برای شنیدن حرفا و غصه های همه آماده بود نیستی انگار شدی همون مسعود بیتفاوتی که وقتی باباش مرد حتی یه قطره اشکم نریخت برات متاسفم یه زمانی خیلی دوست داشتم ولی حالا .........
هی زندگی.... دیگه هیشکی به این وبلاگ سر نی زنه... هی
سلام ، از همتون ممنونم که به مسعود سر میزنین!!!
چرا اونایی که تا این حد نگرانن به مسعود یه سر نمی زنن یا یه زنگ کوچولو بهش؟
روی صحبتم با اوناییه که واسه مسعود نسخه می پیچن یا ازش گله میکنن. اصلا می دونین توی این یکی دو ماه اخیر چه اتفاقاتی واسش افتاده که دارین اینطوری نظر میدین؟
پشت گود نشستین مگین لنگش کن؟ اصلاً شما خود مسعود را دوست داشتین یا رفتار و حرکاتی که بصورت سطحی ازش میدیدن؟
اصلاً چند نفرتون می دونین که درون این آدم چی میگذره؟
از همه عجیب تر نظر دوستانیه که کمی بیشتر از بقیه به مسعود نزدیک هستن و ازش گله مند!!!
اگه هنوزم فکر میکنین واقعاً واستون مهمه یه زنگ بهش بزنین.
من رفتم مسعود رو دیدم.حالش خوبه.فق داره یه پروسه ی درونی رو ی میکنه.بهتره جای نق زدن و قطع رابطه اهاش مثل سابق باشین.ختما همه ی شما هم تو زندگیتون ازین دوره ها داشتین.
یه سوال از اونایی که فرمودند برید به مسعود زنگ بزنید!
من چند بارخواستم زنگ بزنم اما یاد آخرین باری افتادم که زنگ زدم و حالشو پرسیدم و فوق العاده سرد و بی تفاوت بود اونقدر که احساس کردم احمقانه ترین کار زندگیمو انجام دادم ....یعنی از من به هر دلیلی که نمی دونم ناراحته؟؟!
راستش منم دلم میخواد که به استاد زنگ بزنم اما یخورده روم نمیشه.یه خواهش از اونهایی که زنگ زدن می تونن از احوالش برای ما هم بنویسن تا ما هم بریم و دل رو به دریا بزنیم و حالش رو بپرسیم.
جدا دلم براشوت تنگ شده نمی دونم کی تابستون تموم میشه تا دوباره استاد مسعود عزیز رو ببینیم؟؟؟!!!
:)