به شاهزاده رویاهایم

این وبلاگ، مجموعه نامه هائیه برای شاهزاده رویاهام. شاهزاده ای که هنوز دارم دنبالش می گردم. عین نامه های جودی ابوت...

به شاهزاده رویاهایم

این وبلاگ، مجموعه نامه هائیه برای شاهزاده رویاهام. شاهزاده ای که هنوز دارم دنبالش می گردم. عین نامه های جودی ابوت...

یه کشف احمقانه

صبح زیبات بخیر ای تنها گوزوی رویاهام...

(رنطیل (برای دوستان تازه بگم که این اسم فرشته محافظمه) : خیلی حرفت زشت بود! اینجا خانواده نشسته...

طاناراش (و این اسم شیطان درون وجودمه) : موریس مترلینگ میگه : «باورتان بشود یا نه؟ این دوشیزگان زیبا و دلفریبی که هوش از سرمان می­برند یک انبار متحرک و دستگاه تبدیل مواد غذایی به مدفوع و ادرار هستند!»

رن : یعنی باید از هر چی جبر طبیعته حرف بزنیم؟ آخه گفتن چنین حرفهای بی­ادبانه­ای چه لطفی داره که اینقدر تکرارشون می­کنی؟!

طانا : ول کن جان مادرت... تو یه ذره شیطنت و شوخ طبعی تو وجودت نیست؟! گاهی وقتها دلت نمیخواد از لذت بیرون زدن از حریم امن عادتهات و احساس آزادی و رهایی از هر تابویی سرمست بشی؟ آخه این کار من به کی آزار می­رسونه؟ خفه کردی مسعودو از بس مجبورش کردی یه بچه مثبت کسالت­بار باشه... بذار گاهی یه خورده نفس بکشه! اَه... همین حالا هم که مجبورش کردی این جروبحثهامونو برای بقیه بنویسه تا یه وقت فکر نکنن کلا آدم بد دهنیه کافی نیست؟!

...)

پریشب یه کشف حیرت­انگیز کردم... کشفی که میتونه به خیلی از لحظات زندگی رنگی زیبا بده و دروازه ورود یه عالمه شادی تازه به زندگی باشه! و از اون احمقانه­تر اینه که تمام این مدت جلوی چشمم بود و من نمی­دیدمش! به نظرتون مسخره نیست بعد از این همه مدت که توی تهران زندگی می­کنم تازه پریشب کشف کردم که سقف خونه­های تهران مثل شمال، شیروانی نیست بلکه مسطحه؟!!! قبلا هم همیشه می­دیدم ولی هیچوقت حالیم نمیشد این مساله میتونه در زندگی مهم باشه؟!...

ماجرا از اینجا شروع شد که پریروز عصر منو این عمار تاس (کلا منو عمار، همیشه مثل این پیرمردهای بی­دندون که به هم می­خندن به تعداد تارهای موی همدیگه گیر میدیم!) سر کوچه داشتیم به طرف خونه می­رفتیم که من گفتم: وای عجب هوای بهاری ملسی! اون غروب خورشیدو ببین چقدر قشنگه؟... کاشکی میشد تماشاش کرد!... و عمار گفت: میگم بیا بریم پشت بوم!

و بالتبع از اونجایی که با دهن خشک و خالی که نمیشه یه مشت چیپس و ماست خریدیم! و از اونجایی که آدم زیاد وایسه خسته میشه من یه پتو گرفتم تا روش بشینیم... منصور هم که خونه بود گفت بد نیست گیتارمو با خودم بیارم و این شد که مراسم، به یه جشن تمام عیار تبدیل شد!

وقتی آسمون آبی با رگه­های نارنجی درخشانش با ابرهای سفید خاش خاشی، رو یه افق 360 درجه می­بینی و غرق عظمتش میشی، وقتی که این شهر بزرگ با همه آدمهاش زیر پات کوچیک میشه و می­خونی : «وقتی میگن به آدم دنیا فقط دو روزه... آدم دلش میسوزه ای خدا ای خدا ای خدا ای» اگه بدونی چه حالی میده این از بالا نگاه کردن به دنیا و تجربه کردن این حس که چقدر زندگیمون کوچولوئه؟!!!

وقتی به آدمهای توی خیابون میگی :

«ای بازیگر گریه نکن... ما همه­مون مثل همیم

صبحها که از خواب پا میشیم... نقاب به صورت می­زنیم»

... یا بدون اینکه رن نگران ایجاد مزاحمت برای همسایه­ها باشه، با تمام وجودت داد می­زنی :

«هر کسی هستی یه دفعه... قد بکش از پشت نقاب

از رو نوشته حرف نزن... رها شو از پیله خواب»

اصن ترکیدیم... ذوق مرگ شدیم!... منفجر شدیم از شدت کیف!... فقط یه هلی کوپتر کم بود که از این شوی زنده فیلمبرداری کنه!

با فرا رسیدن شب، یه لامپ کشف کردیم که معمار مهربون ساختمون، برای رونق دادن به مجلسمون رو پشت بوم کارگذاشته بود! البته یه عالمه کرم شب­تاب هم جلوی رومون در پشت پنجره­های شهر روشن شدن تا منظره دل­انگیزی رو در هنگام صرف چای و شیرینی رولت هادی (که مهمونمون شده بود) برامون بسازن!

میدونی چه شبهای بهاری و تابستونی میشه رو این پشت بوم خوابید و در حالی که پتو رو تا زیر بینی­ام بالا کشیدم میتونم با تماشای ستاره­­ها، بخوابم تا صبح، خورشید خانوم بیدارم کنه؟! میدونی همون نوازش نسیم پیش از خواب چقدر می­ارزه؟! میدونی چه شبها که میشه تخته نرد و شطرنج بازی کرد و چه مهمونی­هایی که میشه با یه mp3 player برای دوستان ترتیب داد؟ چقدر شبها میشه شاممونو بیاریم چهارتا پله بالاتر تا زیر نور ستاره­ها بخوریم تا زل بزنم به لامپهای روشن شهر و سعی کنم چشمهاتو پشت یکی از پنجره­ها پیدا کنم؟!...

چند تا آدم

بابا لنگ دراز عزیز یا به عبارت دیگه خانوم کوچولوی ملوسم! روزت بخیر...

اگر چه نمیدونم کجایی و داری چیکار می­کنی و چه احساسی داری و حتی نمیدونم اسمت چیه یا قیافه­ات چه شکلیه ولی با این وجود روزت بخیر... پریروز اولین جلسه اولین کلاسم در دانشگاه آزاد تهران جنوب بود... از صبح، رییس آموزش، مسئول کتابخونه، سایت و هر مسئول دیگه­ای که رفتم پیشش منو با دانشجوها اشتباه می­گرفت... که این منو به فکر یه نقشه موش کثیفانه انداخت!

سر ساعت 10 که رفتم سر اولین کلاسم، مثل یه دانشجوی مودب رفتم روی صندلی ردیف جلوی کلاس نشستم! تنها یه دختره اومده بود و طبیعتا بخاطر قیافه و تیپ لباس پوشیدنم و اینکه نرفته بودم جلوی کلاس حدس زد یه دانشجو هستم... منم جلد کتاب آرتمیس فاول رو از کیفم درآوردم و در حالی که توی دلم داشت قند آب میشد شروع کردیم به خوندن... لحظات به نرمی گذشتن و دانشجوها یکی یکی اومدن توی کلاس... سرک می­کشیدن که ببینن استاد اومده یا نه و وقتی می­دیدن هنوز نیومده با هم حرف میزدن و از خصوصیات این استاد جدیده هاشمیان که اومده بود از هم می­پرسیدن... یکی از دخترها از من که رو به در ورودی کلاس بودم با ایماء و اشاره پرسید: «استاد اومده؟» و وقتی که من (با یه عذاب وجدان درونی) گفتم : «نه!» اومد توی کلاس و به دختری که پیشم نشسته بود گفت: «من میرم تو صف حذف و اضافه... استاد اومد واسه ام یه تک زنگ بزن بیام...» و رفت!

بعد از 15 دقیقه از جام پا شدم و به بغل دستیم گفتم: «واسه دوستت یه تک زنگ بزن...» و رفتم روی صندلی استادها نشستم و شروع کردم به حرف زدن : «چه فرقی بین یه استاد و دانشجو هست؟ چی باعث میشه که ما یکی رو به عنوان استاد بپذیریم و یکی دیگه رو به عنوان دانشجو؟... تیپ لباس پوشیدن رسمی و با تاخیر اومدن سر کلاس و حرفهای جدی زدن و جلوی کلاس نشستن که یه مشت ادا و رفتار کلیشه­ایه؟...

اگه شما جای این استادهای بیمزه و کسالت بارتون بودین و بعد از دفاع کردن از پایان نامه­تون میشدین استاد چیکار می­کردین تا شما رو به عنوان یه استاد بپذیرن؟ شمایی که تا دیروز توی خوابگاه سطل آب روی سر هم اتاقیهاتون خالی می­کردین و حتی مامانتون هم شما رو داخل آدم حساب نمیکرد حالا باید چی کار کنین که 40-50 تا دانشجویی که یه اسب آبی رو هم درسته قورت میدن ازتون حساب ببرن و شلوغ نکنن؟

چرا ما آدمها نمی­تونیم خودمون باشیم و در عین حال ما رو در جایگاهمون بپذیرند؟ چرا احمدی نژاد نمیتونه دلش بخواد که قلقلکش بدن؟ یا رییس دانشگاهتون اعتراف کنه که از خانمش می­ترسه؟ یا مدیر گروهتون جناب آقای مهندس عزت دوست از پفک خوشش بیاد؟ این سئوالیه که هر کس در زندگیش باهاش روبرو می­کنه... شما دخترها بناست مادرهایی بشین که یه روز دلتون خواهد خواست در جواب پاسخ یکی ازسوالهای بچه­تون بگین: «منم نمیدونم باید در این مورد چیکار کرد؟ خودت ایده­ای نداری؟...» بدون اینکه بترسین که سیاستتون در آینده خدشه­دار بشه... و شما پسرها بعدا بناست کارمندهایی بشین که شاید دلتون بخواد یه روز به رییستون بگین: «امروز دلم گرفته... دلم نمیخواد کار کنم!» کاشکی ما آدمها بتونیم راهی رو پیدا کنیم که هم خودمون باشیم و هم بقیه ما رو همین جوری که هستیم بپذیرن!

چرا پسرها نباید کم بیارن و گریه کنن و چرا دخترها که دلشون پر می­گیره که پسری رو پیدا کنن که با تموم وجود دوستشون داشته باشه باید جلوی پسرا یه قیافه بی­اعتنا بگیرن که مثلا ما برامون اصلا پسرها و این چیزها مهم نیستند... کاشکی دخترها میتونستن بپرن هوا، از خوشحالی جیغ بزنن، از عصبانیت سر یکی داد بزنن، بدوند یا به یه پسر بگن : «رفتارت خیلی به دلم نشسته و دلم میخواد منو دوست داشته باشی...» بدون اینکه بترسن از اینکه یه دختر سبکسر جلوه کنن... یه ترم وقت داریم راجع به جواب این سئوال فکر کنیم که چه جوری میشه هم خودمون باشیم و هم بقیه ما رو بپذیرن... و ضمنا دلم میخواد در طول این ترم، من در نقاب و نقش استاد نباشم و شماها هم در نقاب و نقش دانشجو... دلم میخواد این کلاس بهانه­ای برای آشنایی چند تا آدم با همدیگه باشه نه یه مشت بحث بین استاد و دانشجو...»

وقتی حرفهام تموم شد یه دختره گفت : «همیشه سر کلاس یه استاد جدید، استرس داری که طرف چه جور آدمیه؟ اما با این کارتون خیالم راحت شد و فهمیدم این ترم کلاس جالبی در پیش رو خواهیم داشت! چقدر خوبه که لابلای درس، از زندگی هم حرف بزنیم...» بعد همه خودمونو به روشی که پیشنهاد دادم معرفی کردیم... مثل یه آدم!

من بهشون اعتراف کردم که نون خامه­ای و فیلمها و کتابهای علمی-تخیلی رو خیلی دوست دارم... الگوهام کارتونها هستند و رویام اینه که مثل پدر میشا در کارتون دهکده حیوانات اینقدر دانا بشم که حتی وقتی یکی مثل آقای ببر (پدر دراگو) از من متنفره و میخواد هرجور شده ضایعم بکنه و از دهکده بندازتم بیرون، بازم دوستش داشته باشم و با تموم وجودم هر بار که می بینمش بهش لبخند بزنم!...

بعد نوبت به دانشجوها رسید و فهمیدم یکی از اونها عاشق تماشای سریالهای کارتونی به زبان اصلی هست، دومی زندگی رو به خودش سخت می­گیره و سومی معمولا رمانهای نوجوانانه برادر کوچیکشو می­خونه... تازه بنا شد یکیشون هم برام رمانی از سیدنی شلدون بیاره!

وقتی در پایان گفتم : «خوب! دیگه به اندازه کافی حرف زدیم که بتونیم بدون عذاب وجدان، کلاسو به بهانه کم بودن تعداد افراد تعطیل کنیم... روز خوبی رو در پیش رو داشته باشید!» از لبخندی که بر لب دانشجوهام نشسته بود، حس کردم که دارم شیوه تدریس استاد رمان انجمن شاعران مرده رو یاد می­گیرم!

ما مسئولیم

این پست، نظر منه راجع به حرفهای مامبو جامبوی عزیز درباره پست قبلی... اما اینجا گذاشتم تا همه بخونن...

منظور من از پست قبلی این نبود که کار آمریکا در حمله به عراق غلط بوده یا درست؟! بالاخره این وسط چه صدام و چه آمریکا هر کس به هر اندازه­ای که اشتباه کرده احتمالا اگه دلش بیشتر برای بچه­های کوچولویی که وسط این جنگ گیر می­افتن می­تپید شاید کمتر اشتباه می­کرد!

بازاریابی هرمی بر روی این اصل بنا شده که میگن هر دو تا آدمی که در دو نقطه دنیا زندگی کنن یه ایرانی و یه آفریقایی، اگه هر کدوم دوستاشونو بشمرن و بعد دوستهای دوستاشونو بشمرن و بعد دوستهای دوستهای دوستاشونو، بعد از پنج لایه حتما یه دوست مشترک پیدا می­کنن...

هر کی که باعث این بی عدالتی در جنگ عراق بوده خودش کاملا مسئوله، دوستاش کمی کمتر اما اونها هم بالاخره مسئولن، دوستهای دوستهاش هم به همین ترتیب و می بینی که دیر یا زود نوبت ما میرسه که شاید یه روزی اگه حتی با یه لبخند، یکی از دوستهامونو پر از حس انسانیت می­کردیم این شادی رو به تموم راننده تاکسی­هایی که اون روز با اون درگیر بودن، پدر و مادر و اطرافیانش و دوستاش منتقل می­کردیم و همینجور این لبخند می­پیچید و می­پیچید و... کی میدونه؟ شاید می­تونست منجر به یتیم شدن یه بچه کمتر بشه!

تئوری آشوب میگه علل و عوامل مختلف در دنیا، چنان بر هم تاثیر می­گذارن و به هم منجر میشن و بر هم می­پیچن که بال زدن یه پروانه در چین میتونه در چرخش علل منجر به ایجاد یه طوفان در آمریکا بشه! حس می­کنم ما نسبت به هر اتفاقی در دنیا مسئولیم... از سرنوشت برادرمون گرفته تا گرسنگی کودکان آفریقایی... درسته که به اندازه فرصتمون و امکاناتمون می­تونیم به هر کدومشون کمک کنیم و نمیتونیم زندگی اونهایی که نسبت بهشون مسئولیت بیشتری داریم رو ول کنیم و بریم تو آفریقا به پرستاری اونهایی که مسئولیت کمتری نسبت بهشون داریم!

ولی حداقلش اینه که اونها هم باید برامون مهم باشن چون فقط در اینصورته که برای کمک بهشون راههایی ذهنمون خواهد رسید!

من خودم روز اولی که به این فکر افتادم گفتم وای! حالا دیگه باید غصه همه رو بخورم... اما بعدش فهمیدم که حس مسئولیت غصه خوردن نیست! یه حس خیلی خوبه که دنیا رو برامون مهم می­کنه... برای بقیه آدمها در وجودمون ارزش قائل میشیم... به زندگیمون ارزش میده و مهمش می­کنه... باعث یشه از گذشته­مون درس بگیریم نه اینکه یه مشت سرزنش جدید به سرزنشهای قبلیمون اضافه کنه... باعث میشه نسبت به بقیه دغدغه پیدا کنیم نه اینکه برامون یه عالمه غصه به همراه بیاره! جای اینکه بی­خیال و راحت و آروم سر جامون بشینیم به سهم خودمون برای کمک یه تکونی بخوریم. هر چند کوچیک...

چو عضوی به درد آورد روزگار                   دگر عضوها را نماند قرار

بچه ها و جنگ

سلام عزیز دلم...

من امروز عکس سربازهای آمریکایی در عراق رو دیدم و حسابی تکون خوردم! منظورم این نیست که بگم این آمریکاییها نمیخوان بگن ما چقدر ملت مهربونی هستیم!

منظورم معنای جنگه که از بس شنیدیمش مثل تیک تیک ساعت اتاق پذیرایی خونه­مون بهش عادت کرده­ایم... شوک این عکسها اینقدر قوی بود که عادتمو شکست و باعث شد بتونم یه بار دیگه این هیولای مهیب رو که پشت نام معمولی و روزمره شده جنگ پنهان شده، رو ببینم! چه جوری میتونم حسی رو که در حین دیدن این عکسها داشتم رو بهت بگم تا تو هم حسشون کنی و چند قطره اشک توی چشمات حلقه بزنه نه فقط اینکه سرتو تکون بدی و بگی متوجه منظورم شدی و بعد هم بری سراغ ادامه مطلب!

نمیدونم چی باید بگم؟ باید بگم اینهایی که ­توی جنگ مردن پدر و مادرهای فداکاری بودن که مثل پدر مادرای ما زندگیشونو وقف بچه هاشون کرده بودن؟ و اونهایی که دارن میکشن هم پدر و مادرهایی همینقدر فداکار و مهربونن؟...

و این وسط این بچه ها هستن که با مردن پدر و مادرشون پس از یک گریه چند روزه، این عقده یک عمر توی دلشون میمونه و حس تنهایی و ترس و کمبود محبت، یک عمر دنبالشون میکنه!!!

من خودم که بابام مرده و اون محبت رو ندیدم چطور میتونم کاری کنم که اینهمه ترس و تنهایی رو درک کنی و تاثیرشو روی تک تک کارهای زندگیم ببینی؟!... آخه چرا آدمها وقتی دارن یکی رو می کشن یادشون نمی افته که اون یه بچه ای داره که هر روز کارش اینه که بپره بغلش تا ببوسدش؟

چرا آدمها به کشتن همدیگه عادت می­کنن؟ چرا به این راحتی به خودشون حق میدن که آدمها رو بکشن؟ چرا موقع کشتن همدیگه، صدای گریه بچه­ها رو نمی­شنون و نمی فهمن یه بچه داره دلش کنده میشه از بس واسه باباش تنگ شده؟!

چرا آدمها وقتی قلبشون با دیدن خنده بچه خودشون پر می­گیره حدس نمیزنن که شاید بقیه بچه­ها هم همینقدر عزیز و دوست داشتنی باشن و باید مراقبشون باشن؟

چرا وقتی میخوان یکی رو بکشن به بچه هاش فکر نمی کنن و یادشون نمی افته که وقتی بچه بودن اگه باباشون جلوی چشمشون می­مرد چه حالی بهشون دست میداد؟

توی قرآن دیدم که فقط چند تا کار هستن که انقدر وحشتناکن که اگه یه نفر انجامشون بده خدا گفته هرگز(!) از جهنم بیرونش نمیاره!!! و من همیشه از خودم می­پرسیدم : مگه کشتن یه آدمی که حقش نیست کشته بشه، چقدر بد و وحشتناکه که خدا در قرآن اعلام کرده هزاران و میلیونها و میلیاردها و تریلیاردها سال آتیش براش کمه؟ و چرا خدا در قرآن میگه چنین کشتنی، مثل کشتن تمام انسان­هاست؟!!!

مطمئنم که بعد از این حرفها، همه­مون بعد یه مدت، یادمون میره و سرمون به زندگی گرم میشه اما امیدوارم پیش از اینکه در اون دنیا از شدت وحشت ناشی از عمق فجایع بعضی رفتارهامون، رنگ از رومون بپره الان بتونیم حسشون کنیم و مسئولیت خودمونو به خاطر بیاریم و نگیم جنگ عراق به ما چه ربطی داره؟... بدونیم که ما هم به عنوان یه انسان وظیفه داریم ببینیم چه کاری از دستمون بر میاد تا بتونیم آدمهای دوروبرمونو آگاه کنیم تا اون دنیا سرمونو از خجالت پائین نندازیم... من هم در جنگ عراق و بی پدر و مادر شدن این بچه­ها مسئولم و باید کاری کنم... کاری هر چند کوچیک... شاید در حد نوشتن یه پست یا گفتن این حرفها به چند تا دوست...

کاشکی رییس ارتشهای همه کشورهای دنیا بچه ها می شدند...

آخه اونها مردم همه کشورهای دنیا رو به یک اندازه دوست دارند! هم میهنانشونو عزیزتر و مهمتر از غیر هم میهنانشون نمیدونن!!!

چون برای اونها زبان و فرهنگ و تاریخ مشترک ملاک عزیزتر بودن نیست! برای اونها ملاک ارزشمندی آدمها میزان محبتشونه و خیلی سریعتر از آدم بزرگها کشف می کنن که همه آدمهای دنیا این زبونو بلدن...

برای اونها به دست آوردن یه کفش جدید باارزشتر از به دست آوردن یه کشور جدیده چون میشه پوشیدش یا زیر بالش گذاشتش و باهاش حسابی حال کرد...

حالا به عکس پایین خیره شو و ببین چه حسی داره؟ من که هر چی تماشاش می کنم سیر نمیشم

رویاهای یواشکی

سلام دختر خوشگل رویاهام...

امروز دلم برای رویاهای پنهان عاشقانه ام حسابی تنگ شد! طوری که باز هم قلبم از حسرت داشتن یه عشق دیوونه کننده، فشرده شد! نمیدونم بقیه آدمها هم چنین رویاهایی رو توی خلوتشون واسه خودشون دارن یا نه؟ ولی آهای شماهایی که دارین این متنو می خونین... نامردین اگه از این رویاها داشته باشین و توی نظراتتون نذارین! اگه خجالت میکشین مسخرتون کنن بی اسم بذارین ولی حداقل بگین دخترین یا پسر؟... آخه دلم میخواد بدونم یا حداقل بفهمم که تنها نیستم!

من اوج این رویاها رو در دوره کوتاه عاشقانه ام در سال سوم لیسانس (سال 78) تجربه کردم! اون روزها که ندا معصومی رو دوست داشتم! (ندا جان! اگه تصادفا این وبلاگ رو میخونی شرمنده... روم به دیوار!)

برای بقیه باید بگم که ندا دختری بسیار زیبا بود و فرشته ورودیمون بود! (با رکورد شش تا پسر علاقمند) و ضمنا تنها دختری از کلاسمون که با ماشین میومد دانشگاه!

یادش بخیر... اگه بدونین چقدر شبها پیش از خواب در تصوراتم، ندا با ماشینش توی خیابون بهم زد و من وقتی چشمهامو باز کردم با سروصورت باند پیچی شده خودمو توی بیمارستان دیدم! در حالی که ندا بالای سرم بود و با چشمانی پر از نگرانی (به حال من؟!!! باورتون میشه؟! اون نگران منه!!! آخ جون!!!...) و احساس ندامت بهم خیره شده بود و زیر لب مدام با جملاتی دست و پا شکسته، عذرخواهی می کرد و من هم گهگاه با دردی که صورتم رو به هم می فشرد سرم رو با بزرگواری تکون می دادم و اون شیفته بزرگواری و گذشت من میشد... و با نگاهی که مبهوت اینهمه گذشت من میشد تصمیم می گرفت به عنوان همراه کنارم بمونه...

وای که یادم نمیره چه شبهایی رو توی تختم توی خوابگاه دراز کشیده بودم و در حالیکه به میله ها و تخته های کف تخت بالائیم خیره شده بودم خودمو توی بیمارستان می دیدم و ندا رو که از خستگی کنارم روی یه صندلی خوابش برده بود و سرش کنار دستم روی تخت بود رو تماشا کردم و ذوق مرگ شدم!

دیدین این عاشقها رو که هر رفتار معشوق رو دهها بار در ذهنشون زیر و رو می کنن تا بفهمن که ناشی از عشق بوده یا بی مهری؟... منهم اونروزها هر وقت که صبح می رفتم دانشکده و ندا به هر دلیلی حواسش بهم نبود و سلاممو درست و حسابی جواب نمیداد اون روز، روز بزرگ غمهام بود! اون شبها آهنگ «برو دیگه دوستت ندارم» سیاوش شمس و گوش می کردم و توی رویاهام لحظه ای رو تصور می کردم که با یه قیافه جدی برم طرفش و با یه نگاه بی اهمیت، یه نوار کاست بدم بهش و بعدش هم اونو با نگاه حیرت زده اش تنها بذارم... و وقتی که داره توی ضبطش به این نوار گوش میده حرفهای دلمو در قالب این ترانه بگم بهش... بهش بگم چه معشوق بی وفاییه و تموم این لحظات داشته گولم میزده و داشته باهام بازی می کرده و ... تا خوابم ببره! چقدر اینجور موقع ها دلم واسه خودم می سوخت و از بدبخت حس کردن خودم، دلم خنک می شد... راستی چرا آدمها اینقدر از احساس دلسوزی به حال خودشون کیف می کنن...

و خوب البته اگه فردا ندا، سلاممو سرحالانه جواب میداد همه این رویاها فراموش می شدن و اون دوباره به یه فرشته بی مانند تبدیل می شد!... یاد اون روزها بخیر...

چرخ هستی

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

روح کلمات

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

رویای روزانه

سلام حاچ خانوم... (حاچ خانوم یعنی حمسر محترم آقای حاچ زمبور عسل)

دوشمبه حفته پیش ذیباترین کلاص این ترممو برگذار کردم... من این ترم به یه کلاس 40-50 نفری از دانشجویان ترمهای آخر کاردانی کامپیوتر ساوه دارم مبانی کامپیوتر درس میدم که هرکدومشون بطور متوسط، دو بار این درس رو افتادن!!!

کلاس یه سری دانشجوهای پرت از درس که نه هیچ علاقه ای به درس دارن و نه هیچ امیدی به استعدادشون و آینده شون... دانشجوهایی که تنها دلیلی که انصراف نمیدن اینه که از دو سال درسی که خوندن و پولی که خونواده هاشون خرجشون کرده ان خجالت میکشن...

من از اول ترم هی زور زدم به کامپیوتر علاقه مندشون کنم... روشهای ساده برای برنامه نویسی... نوشتن تمرینات زیبا... درد دل کردن و روحیه دادن... خیلی زور زدم ولی هنوز اکثرشون ناامیدن! تا اینکه هفته پیش دوشنبه یه کلاس جبرانی گذاشتم. فقط 5 نفر اومدن...

من یه تمرین ساده نوشتم و بعد ازشون خواستم که حل کنن! اما دیدم که همه شون هاج و واج هستن... فهمیدم مشکل خیلی پایه ای تر از این حرفهاست! یه لحظه گفتم منم مثل بقیه معلما بگم به من چه مربوطه؟! من باهاس درسمو بدم و برم... مگه من چیکار می تونم بکنم؟...

اما تصمیم گرفتم یه تلاش دیگه هم بکنم... گچ رو انداختم و گفتم: اگر شما با این 40-50 تا مثالی که تا بحال در درس گفته ام حل این مساله رو یاد نگرفتین با 100 تا مثال دیگه هم اینو یاد نخواهید گرفت. مشکل از جای دیگه ست! ازشون خواستم که صندلیهاشونو گرد بچینن و اسم کوچیکشونو ازشون پرسیدم!

بعد گفتم چه حسی نسبت به برنامه نویسی دارین؟ نجمه گفت: «من ترم پیش وقتی که برای بار دوم این درس رو گرفتم معلم خصوصی هم گرفتم ولی باز هم افتادم... مطمئنم که از پسش برنمیام!» امیر گفت: «من ترم اولی که این درس رو گرفتم هر روز خونه تمرین حل می کردم حتی بیشتر از تمرینهای استاد ولی بازم افتادم! اینه که دیگه این ترم نه توی خونه درسهاتونو مرور می کنم و نه سر کلاس توجه می کنم...» نجمه گفت: «بعضی وقتها آرزو می کنم می رفتم جایی که هیشکی نبود و از شر این برنامه نویسی لعنتی و اینهمه سرکوفت زدن به خودم خلاص می شدم...» و امیر گفت: «وقتی هم ترمیهام که دارن فارغ التحصیل میشن ازم می پرسن چه کلاسی داری کلی خجالت می کشم که بگم بازم مبانی...»

اگه بدونی چه روحیه داغونی داشتن؟!... چیکار می تونستم بکنم؟...

پرسیدم: «بچه که بودین آرزو داشتین چکاره بشین؟» راضیه گفت: «آرزو داشتم خلبان بشم...» مینا گفت: «معلم...» محمد گفت: «کارشناس الکترونیک» نجمه گفت: «هنرمند...»

گفتم: «خوب! حالا هم چشماتونو ببندین و صحنه ای رو که میگن تصور کنین...» همه چشماشونو بستن (تصور کنین در این لحظه یکی از پنجره توی کلاسو نگاه میکرد!!!)

گفتم: «تصور کنین که سالها از امروز میگذره... 10-15 سال... زندگیتون عوض شده... در زندگی موفق شدین و به اوج خوشبختی رسیدین... دیگه کسی نیست که سرزنشوتون کنه... به خودتون افتخار می کنین و همه چی عالیه... تصور کنین یه روز صبح از خواب بیدار میشین و چشماتونو باز می کنین... تصور کنین چی می بینین... شاید سقف اتاقتون... چه رنگیه؟ هر رنگی رو دوست دارین تصور کنین... خونه رویاهاتونه... سرتونو می گردونین و اگه آرزوتون ازدواجه همسرتونو ببینین که کنارتون خوابه... چهرشو تصور کنین... هر کسی که دوست دارین!... این زندگی رو احساس کنین و لذتشو بچشین...»

دیدم که از لابلای پلکهای بسته دو تا از بچه ها اشک سرازیر شد... گمونم احساس حسرت و ناامیدی از بدست آوردن چنین زندگی ای خیلی گزنده باشه... ادامه دادم: «تصور کنین از جاتون بلند میشین... سرو صورتتونو میشورین... دوش میگیرین و هر کاری که دلتون میخواد... و بعد سر میز صبحانه حاضرمیشین. دوست دارین صبحونه چی باشه؟ دوست دارین کیا دور سفره باشن؟ پدر و مادرتون؟ همسر و فرزندانتون؟ پسرن یا دختر؟ بزرگن یا کوچیک؟ دوست دارین از چی حرف بزنن؟ تصور کنین...»

«تصور کنین بعد از صبحانه میرین سر کار... همون کاری که عاشقشین! و یه روز عالی رو می گذرونین... اگه معلمین شاگرداتون براتون دسته جمعی هدیه می خرن چون خیلی دوستتون دارن! چون بهشون علاوه بر درسهاشون راه زندگی رو یاد دادین... اگه هنرمندین یه کنسرت عالی موسیقی که کلی آدمو می گریونین... می خندونین... یا یه نمایشگاه محشر نقاشی... توی یه ساحل زیبا... یا یه دعوت به همکاری از یه جای فوق العاده... و  کلا یه روز عالی! تا شب... پر موفقیت و شادی »

«و شب که به خونه برمی گردین با تموم وجودتون احساس خوشبختی می کنین! دویاره شام دور خونواده... و وقتی به رختخواب میرین میگین: «چه روز عالی ای؟! حیف انقدر زود تموم شد!... و آخرین منظره ای که پیش از بستن چشمهاتون می بینین دو باره سقف اتاق خوابتونه...»

وقتی بچه ها چشمهاشونو باز کردن برق عجیبی تو چشماشون می درخشید! انگار که دوباره تونسته بودن رویای زندگیشونو پیدا کنن... و بعدش که دیدم حالشون خوب شده شروع کردم به حرف زدن... صحبتو از یکی از حرفهای موری شوارتز شروع کردم...

«شاید گاهی بهتره بجای اینکه هی بریم و بریم، وایسیم و از خودمون بپرسیم کجا داریم میریم؟ آیا هر روز داریم به اونجایی که دلمون میخواد برسیم نزدیکتر میشیم یا نه؟ ازش دورتر میشیم؟ شاید اصلا راه زندگیتون اینی نباشه که دارین میرین... شاید بهتر باشه راهتونو ول کنین و برین سراغ یه راه دیگه... اگه میفهمین که اینجوریه، بدونین از دست دادن دو سال بهتر از دست دادن یه عمره! ولی اگه میخواین بمونین باهاس پاشین و وایسین براش! باید دست از تلاش برندارین... وقتی آدم شکست می خوره دنیا می بخشدش و بهش فرصت دوباره میده... شما دوباره می تونین درسو بردارین... اما این خودتونین که خودتونو نمی بخشین! انقدر خودتونو سرزنش می کنین و از دست خودتون عصبانی و ناامید میشین که روحیه تلاش کردنو از دست میدین... وگرنه کسی که بعد از هر بار افتادن دوباره با تموم وجودش پا میشه، بالاخره پیروز میشه... اگه یه ترم درس خوندن واسه پاس کردنش کافی نبود ترم دوم، سوم بالاخره یاد میگیرین ... شما خنگ و بی استعداد نیستین... شما ناامیدین...»

از الان تا امتحان این درس چهار هفته وقت دارین... پس بجای خوندن این درس، تکلیفتونو با خودتون روشن کنین... چون مطمئنم اگه سه هفته هم طول بکشه و مصمم بشین یه هفته برای پاس کردن این درس کافیه! ببینین آیا میخواین این ناامیدی زندگیتونو داغون کنه یا میخواین پاشین؟! گور پدر ناامیدی و استاد و درس و نمره... میخواین واسه خودتون پاشین... نه واسه قبول شدن!

  اون روز، وقتی کلاس تموم شد دانشجوها یه جور دیگه بودن!... خیلی سر حال... اینو از حرفهاشون و پیام هایی که برام زدن فهمیدم!چقدر خوبه که آدمها توی زندگیشون رویایی داشته باشن که بهشون نیرو بده و مسیر زندگیشونو مشخص کنه!

 

«تلاش کنید تا در زندگی به جایی که راضیتان می کند برسید وگرنه روزی خواهد رسید که ناچار خواهید شد خودتان را به جایی که رسیده اید راضی کنید!» توماس ادیسون

 

پ.ن. 1 : بعدا مهدی بهم گفت: کاری که تو کردی شبیه یه چیزیه که توی روانشناسی بهش میگن :Daily Dream

یه آدم شکمباره...

روز جمعه، اصلا یه روز دیگه بود!

من کلا آدم فعالی هستم... اعتقاد دارم آدم باید از هر لحظه از زندگیش بطور مفیدی استفاده کنه... اگه یه روز از زندگیت بگذره و در تو انسانیت و نوع دوستی پرورش پیدا نکنه خیلی بده... باید در هر لحظه از زندگیت سعی کنی در راه ارتقای خودت و بشریت گام برداری... انسان نباید وقتشو با کارهای بیهوده تلف کنه! همه این حرفها درسته ولی از همه اینها مهمتر اینه که... ما آدمیم!

صبح عید سعید قربان تا لنگ ظهر خوابیدم! آخه دیشبش تا صبح توی یه مهمونی دوستانه رفته بودیم به پیشواز یلدا!!! یه شب فراموش نشدنی به صرف هندونه و انار و میوه جات و تخمه آفتابگردان و ازگیل و ... و گوش سپردن به نوای دوتار و سه تار و ضرب و تنبک و دف و ویلون و سرنا و خوندن آوازهای سنتی و محلی و ترانه های قدیمی و رقصیدن و بازی کردن! خوب بالاخره بعد از این همه مشقت آدم خسته میشه و به استراحت احتیاج داره!

این بود که وقتی لنگ ظهر از خواب بیدار شدم با از جان گذشتگی بی نظیری، خودمو رسوندم پای منقل تا این شکم بی پیر رو پر کنم از گوشت کباب بره... من معمولا غذا هم زیاد نمی خورم... آخه آدم باید پیش از ورم کردن(!) دست از خوردن بکشه ولی خوب! وقتی دود سپید و هوس انگیز چربی در حال جلیز و ولیز، هوا رو پر می کنه... وقتی چربی زلال و شفافو که به شکل یه تیکه ژله کهربایی رنگ دراومده، به نرمی روی زبونت آب میشه و مزه مسحور کننده اش همراه با ترشی ملایم مخلفات گوشت، دلتو می بره خوب بالاخره آدمه دیگه! ممکنه یه سری بایدها و نبایدها رو فراموش کنه!...

بالتبع بعد از ورم کردن معده، تنها میشه غم سرمای سوزناک زمستون غدار رو در آغوش همیشه گرم و رخوت بخش بخاری فراموش کرد. درست عین شکلاتی که میذاریش روی بخاری، با تموم وجودم به زمین ماسیدم! شکممو یه طرف و لمیدم... بعد نمی دونم چی شد که بخارات غذا از معده به طرف چشمام اومدن بالا و منی که هیچوقت وقتمو برای خوابیدن بعد از نهار تلف نمی کنم مثل یه خرس قطبی پشمالو، برای چند ساعت تمام، چشمامو به روی دنیا با تموم لذتهای زودگذر و غرایز پست و حیوانیش بستم! آخرین فکری که پیش از خواب یادم اومد این بود که من که دقت و توجه خاصی نسبت به نماز اول وقت دارم باید پاشم نمازمو بخونم! پس با قیافه ای که به طرزی واقعا شرم آور، حتی یه ذره عذاب وجدان هم توش بچشم نمیخورد رو کردم به خدا و گفتم: ول کن جان مادرت...

هیچ به این توجه کردی که چه جذابیت غیر قابل مقاومتی در تنبلی، شکمبارگی، بیعاری، الافی، تن لشی، خوردن و خوابیدن و پرداختن به این قبیل غرایز پست حیوانی و لذتهای زودگذر دنیوی وجود داره؟...

من خاک بر سر که مدتی بود فراموش کرده بودم چه لذتی از این بالاتر که جیلینگ جیلینگ سینی حاوی استکانهای چای، از خواب بیدارت کنه؟!... به گفته حافظ عزیزم که:

«پدرم روضه رضوان به سه گندم بفروخت...            ناخلف باشم اگر من به سه جو نفروشم!»

فرشته ها

چند روز پیش تونستم گوشه هایی از شهر فرشتگان رو ببینم! (البته خود شهرشو که دقیقا نه... فیلمشو!)

و یادم افتاد که دوروبر ما آدمها، یه عالمه فرشته هستند که دارن تماشامون می کنن و در حالی که ماموریتهاشونو انجام میدن راجع به ما و زندگیهامون با هم حرف میزنن...

و بعدش به خودم گفتم کاشکی پیش از اینکه مرگم به سراغم بیاد می تونستم فرشته ها رو ببینم! کاش می تونستم هاله کمرنگ و نورانی ای که پیرامونشونو احاطه کرده رو ببینم... احتمالا تصویری مشابه شبح خاطره عزیزانی که بعد از مرگشون، اینور و اونور جلوی چشمامون می بینمشون...

مثل شهرام ضیایی که هیچوقت لبخند مهربونو و شرمگینشو موقعی که سرشو مینداخت پائین فراموش نمی کنم... اگه براساس افسانه ها بنا بود فرشته ها انسانهای پاکی باشند که بعد از مرگشون به خدمت پروردگار در میومدند حتما شهرام یه فرشته می شد!

تصمیم گرفتم از این به بعد هر وقت کودکی رو دیدم که بدون دلیل لبخند میزنه مسیر نگاهشو دنبال کنم. آخه میگن بچه ها می تونن فرشته ها رو ببینن...