بابا لنگ دراز عزیز یا به عبارت دیگه خانوم کوچولوی ملوسم! روزت بخیر...
اگر چه نمیدونم کجایی و داری چیکار میکنی و چه احساسی داری و حتی نمیدونم اسمت چیه یا قیافهات چه شکلیه ولی با این وجود روزت بخیر... پریروز اولین جلسه اولین کلاسم در دانشگاه آزاد تهران جنوب بود... از صبح، رییس آموزش، مسئول کتابخونه، سایت و هر مسئول دیگهای که رفتم پیشش منو با دانشجوها اشتباه میگرفت... که این منو به فکر یه نقشه موش کثیفانه انداخت!
سر ساعت 10 که رفتم سر اولین کلاسم، مثل یه دانشجوی مودب رفتم روی صندلی ردیف جلوی کلاس نشستم! تنها یه دختره اومده بود و طبیعتا بخاطر قیافه و تیپ لباس پوشیدنم و اینکه نرفته بودم جلوی کلاس حدس زد یه دانشجو هستم... منم جلد کتاب آرتمیس فاول رو از کیفم درآوردم و در حالی که توی دلم داشت قند آب میشد شروع کردیم به خوندن... لحظات به نرمی گذشتن و دانشجوها یکی یکی اومدن توی کلاس... سرک میکشیدن که ببینن استاد اومده یا نه و وقتی میدیدن هنوز نیومده با هم حرف میزدن و از خصوصیات این استاد جدیده هاشمیان که اومده بود از هم میپرسیدن... یکی از دخترها از من که رو به در ورودی کلاس بودم با ایماء و اشاره پرسید: «استاد اومده؟» و وقتی که من (با یه عذاب وجدان درونی) گفتم : «نه!» اومد توی کلاس و به دختری که پیشم نشسته بود گفت: «من میرم تو صف حذف و اضافه... استاد اومد واسه ام یه تک زنگ بزن بیام...» و رفت!
بعد از 15 دقیقه از جام پا شدم و به بغل دستیم گفتم: «واسه دوستت یه تک زنگ بزن...» و رفتم روی صندلی استادها نشستم و شروع کردم به حرف زدن : «چه فرقی بین یه استاد و دانشجو هست؟ چی باعث میشه که ما یکی رو به عنوان استاد بپذیریم و یکی دیگه رو به عنوان دانشجو؟... تیپ لباس پوشیدن رسمی و با تاخیر اومدن سر کلاس و حرفهای جدی زدن و جلوی کلاس نشستن که یه مشت ادا و رفتار کلیشهایه؟...
اگه شما جای این استادهای بیمزه و کسالت بارتون بودین و بعد از دفاع کردن از پایان نامهتون میشدین استاد چیکار میکردین تا شما رو به عنوان یه استاد بپذیرن؟ شمایی که تا دیروز توی خوابگاه سطل آب روی سر هم اتاقیهاتون خالی میکردین و حتی مامانتون هم شما رو داخل آدم حساب نمیکرد حالا باید چی کار کنین که 40-50 تا دانشجویی که یه اسب آبی رو هم درسته قورت میدن ازتون حساب ببرن و شلوغ نکنن؟
چرا ما آدمها نمیتونیم خودمون باشیم و در عین حال ما رو در جایگاهمون بپذیرند؟ چرا احمدی نژاد نمیتونه دلش بخواد که قلقلکش بدن؟ یا رییس دانشگاهتون اعتراف کنه که از خانمش میترسه؟ یا مدیر گروهتون جناب آقای مهندس عزت دوست از پفک خوشش بیاد؟ این سئوالیه که هر کس در زندگیش باهاش روبرو میکنه... شما دخترها بناست مادرهایی بشین که یه روز دلتون خواهد خواست در جواب پاسخ یکی ازسوالهای بچهتون بگین: «منم نمیدونم باید در این مورد چیکار کرد؟ خودت ایدهای نداری؟...» بدون اینکه بترسین که سیاستتون در آینده خدشهدار بشه... و شما پسرها بعدا بناست کارمندهایی بشین که شاید دلتون بخواد یه روز به رییستون بگین: «امروز دلم گرفته... دلم نمیخواد کار کنم!» کاشکی ما آدمها بتونیم راهی رو پیدا کنیم که هم خودمون باشیم و هم بقیه ما رو همین جوری که هستیم بپذیرن!
چرا پسرها نباید کم بیارن و گریه کنن و چرا دخترها که دلشون پر میگیره که پسری رو پیدا کنن که با تموم وجود دوستشون داشته باشه باید جلوی پسرا یه قیافه بیاعتنا بگیرن که مثلا ما برامون اصلا پسرها و این چیزها مهم نیستند... کاشکی دخترها میتونستن بپرن هوا، از خوشحالی جیغ بزنن، از عصبانیت سر یکی داد بزنن، بدوند یا به یه پسر بگن : «رفتارت خیلی به دلم نشسته و دلم میخواد منو دوست داشته باشی...» بدون اینکه بترسن از اینکه یه دختر سبکسر جلوه کنن... یه ترم وقت داریم راجع به جواب این سئوال فکر کنیم که چه جوری میشه هم خودمون باشیم و هم بقیه ما رو بپذیرن... و ضمنا دلم میخواد در طول این ترم، من در نقاب و نقش استاد نباشم و شماها هم در نقاب و نقش دانشجو... دلم میخواد این کلاس بهانهای برای آشنایی چند تا آدم با همدیگه باشه نه یه مشت بحث بین استاد و دانشجو...»
وقتی حرفهام تموم شد یه دختره گفت : «همیشه سر کلاس یه استاد جدید، استرس داری که طرف چه جور آدمیه؟ اما با این کارتون خیالم راحت شد و فهمیدم این ترم کلاس جالبی در پیش رو خواهیم داشت! چقدر خوبه که لابلای درس، از زندگی هم حرف بزنیم...» بعد همه خودمونو به روشی که پیشنهاد دادم معرفی کردیم... مثل یه آدم!
من بهشون اعتراف کردم که نون خامهای و فیلمها و کتابهای علمی-تخیلی رو خیلی دوست دارم... الگوهام کارتونها هستند و رویام اینه که مثل پدر میشا در کارتون دهکده حیوانات اینقدر دانا بشم که حتی وقتی یکی مثل آقای ببر (پدر دراگو) از من متنفره و میخواد هرجور شده ضایعم بکنه و از دهکده بندازتم بیرون، بازم دوستش داشته باشم و با تموم وجودم هر بار که می بینمش بهش لبخند بزنم!...
بعد نوبت به دانشجوها رسید و فهمیدم یکی از اونها عاشق تماشای سریالهای کارتونی به زبان اصلی هست، دومی زندگی رو به خودش سخت میگیره و سومی معمولا رمانهای نوجوانانه برادر کوچیکشو میخونه... تازه بنا شد یکیشون هم برام رمانی از سیدنی شلدون بیاره!
وقتی در پایان گفتم : «خوب! دیگه به اندازه کافی حرف زدیم که بتونیم بدون عذاب وجدان، کلاسو به بهانه کم بودن تعداد افراد تعطیل کنیم... روز خوبی رو در پیش رو داشته باشید!» از لبخندی که بر لب دانشجوهام نشسته بود، حس کردم که دارم شیوه تدریس استاد رمان انجمن شاعران مرده رو یاد میگیرم!
سلام
خیلی جالب بود.ولی یه چیزی آخر داستان تویه انجمن شاعران مرده
استاد رو اخراج کردن.کما اینکه دانشجوها دوستش داشتن و طبق
آموزه های استاد با رفتن بر روی میز به کاپیتان احترام گذاشتن !
سلام
انصافا وقتی این پست رو خوندم دلم خواست که یه استاد مثل تو رو تجربه کنم!!!
خیلی جالب بود...
می خوام بگم از اینکه من این تجربه رو پیدا کردم خیلی خوشحالم
کلا این ترم برام تجربه شگفت انگیزی بود... این ترم از همه ترمهای پیش من بیشتر با چیزهایی که ازشون می ترسیدم روبرو شدم...
این ترم بیشتر از همیشه استاد بودن و گذاشتم کنار و آدم بودنو تمرین کردم!
به نظر من این ترم خیلی زود تموم شد ولی حسابی دلم میخواد که دوستیمون ادامه پیدا کنه دوست خوب من!
آخر ترم به جواب کدوم سؤالات رسیدین؟ جواب شون چی بود؟