به شاهزاده رویاهایم

این وبلاگ، مجموعه نامه هائیه برای شاهزاده رویاهام. شاهزاده ای که هنوز دارم دنبالش می گردم. عین نامه های جودی ابوت...

به شاهزاده رویاهایم

این وبلاگ، مجموعه نامه هائیه برای شاهزاده رویاهام. شاهزاده ای که هنوز دارم دنبالش می گردم. عین نامه های جودی ابوت...

یه کشف احمقانه

صبح زیبات بخیر ای تنها گوزوی رویاهام...

(رنطیل (برای دوستان تازه بگم که این اسم فرشته محافظمه) : خیلی حرفت زشت بود! اینجا خانواده نشسته...

طاناراش (و این اسم شیطان درون وجودمه) : موریس مترلینگ میگه : «باورتان بشود یا نه؟ این دوشیزگان زیبا و دلفریبی که هوش از سرمان می­برند یک انبار متحرک و دستگاه تبدیل مواد غذایی به مدفوع و ادرار هستند!»

رن : یعنی باید از هر چی جبر طبیعته حرف بزنیم؟ آخه گفتن چنین حرفهای بی­ادبانه­ای چه لطفی داره که اینقدر تکرارشون می­کنی؟!

طانا : ول کن جان مادرت... تو یه ذره شیطنت و شوخ طبعی تو وجودت نیست؟! گاهی وقتها دلت نمیخواد از لذت بیرون زدن از حریم امن عادتهات و احساس آزادی و رهایی از هر تابویی سرمست بشی؟ آخه این کار من به کی آزار می­رسونه؟ خفه کردی مسعودو از بس مجبورش کردی یه بچه مثبت کسالت­بار باشه... بذار گاهی یه خورده نفس بکشه! اَه... همین حالا هم که مجبورش کردی این جروبحثهامونو برای بقیه بنویسه تا یه وقت فکر نکنن کلا آدم بد دهنیه کافی نیست؟!

...)

پریشب یه کشف حیرت­انگیز کردم... کشفی که میتونه به خیلی از لحظات زندگی رنگی زیبا بده و دروازه ورود یه عالمه شادی تازه به زندگی باشه! و از اون احمقانه­تر اینه که تمام این مدت جلوی چشمم بود و من نمی­دیدمش! به نظرتون مسخره نیست بعد از این همه مدت که توی تهران زندگی می­کنم تازه پریشب کشف کردم که سقف خونه­های تهران مثل شمال، شیروانی نیست بلکه مسطحه؟!!! قبلا هم همیشه می­دیدم ولی هیچوقت حالیم نمیشد این مساله میتونه در زندگی مهم باشه؟!...

ماجرا از اینجا شروع شد که پریروز عصر منو این عمار تاس (کلا منو عمار، همیشه مثل این پیرمردهای بی­دندون که به هم می­خندن به تعداد تارهای موی همدیگه گیر میدیم!) سر کوچه داشتیم به طرف خونه می­رفتیم که من گفتم: وای عجب هوای بهاری ملسی! اون غروب خورشیدو ببین چقدر قشنگه؟... کاشکی میشد تماشاش کرد!... و عمار گفت: میگم بیا بریم پشت بوم!

و بالتبع از اونجایی که با دهن خشک و خالی که نمیشه یه مشت چیپس و ماست خریدیم! و از اونجایی که آدم زیاد وایسه خسته میشه من یه پتو گرفتم تا روش بشینیم... منصور هم که خونه بود گفت بد نیست گیتارمو با خودم بیارم و این شد که مراسم، به یه جشن تمام عیار تبدیل شد!

وقتی آسمون آبی با رگه­های نارنجی درخشانش با ابرهای سفید خاش خاشی، رو یه افق 360 درجه می­بینی و غرق عظمتش میشی، وقتی که این شهر بزرگ با همه آدمهاش زیر پات کوچیک میشه و می­خونی : «وقتی میگن به آدم دنیا فقط دو روزه... آدم دلش میسوزه ای خدا ای خدا ای خدا ای» اگه بدونی چه حالی میده این از بالا نگاه کردن به دنیا و تجربه کردن این حس که چقدر زندگیمون کوچولوئه؟!!!

وقتی به آدمهای توی خیابون میگی :

«ای بازیگر گریه نکن... ما همه­مون مثل همیم

صبحها که از خواب پا میشیم... نقاب به صورت می­زنیم»

... یا بدون اینکه رن نگران ایجاد مزاحمت برای همسایه­ها باشه، با تمام وجودت داد می­زنی :

«هر کسی هستی یه دفعه... قد بکش از پشت نقاب

از رو نوشته حرف نزن... رها شو از پیله خواب»

اصن ترکیدیم... ذوق مرگ شدیم!... منفجر شدیم از شدت کیف!... فقط یه هلی کوپتر کم بود که از این شوی زنده فیلمبرداری کنه!

با فرا رسیدن شب، یه لامپ کشف کردیم که معمار مهربون ساختمون، برای رونق دادن به مجلسمون رو پشت بوم کارگذاشته بود! البته یه عالمه کرم شب­تاب هم جلوی رومون در پشت پنجره­های شهر روشن شدن تا منظره دل­انگیزی رو در هنگام صرف چای و شیرینی رولت هادی (که مهمونمون شده بود) برامون بسازن!

میدونی چه شبهای بهاری و تابستونی میشه رو این پشت بوم خوابید و در حالی که پتو رو تا زیر بینی­ام بالا کشیدم میتونم با تماشای ستاره­­ها، بخوابم تا صبح، خورشید خانوم بیدارم کنه؟! میدونی همون نوازش نسیم پیش از خواب چقدر می­ارزه؟! میدونی چه شبها که میشه تخته نرد و شطرنج بازی کرد و چه مهمونی­هایی که میشه با یه mp3 player برای دوستان ترتیب داد؟ چقدر شبها میشه شاممونو بیاریم چهارتا پله بالاتر تا زیر نور ستاره­ها بخوریم تا زل بزنم به لامپهای روشن شهر و سعی کنم چشمهاتو پشت یکی از پنجره­ها پیدا کنم؟!...

نظرات 4 + ارسال نظر
مینا پنج‌شنبه 16 اسفند‌ماه سال 1386 ساعت 04:07 ب.ظ

من هم زیبایی تماشای طلوع خورشید رو در کنار ساحل ارام و زیبای دریایچه خزر تجربه کردم هیچ وقت یادم نمیره ساعت۴ صبح بود که رسیدیم آستارا خیلی صحنه زیبایی بود چون تا حالا تجربه نگاه کردن به طلوع خورشید رو تجربه نکرده بودم واقعا چه خوبه آدمها بعضی وقتها از نگاه کردن به دنیای ماشینی و تکراری دست بردارند و به طبیعت و اطرافشون چشم بدوزند.....واقعا حس خیلی خیلی خوبیه که اصلا قابل وصف نیست.....

مریم پنج‌شنبه 16 اسفند‌ماه سال 1386 ساعت 07:26 ب.ظ

مترلینگ در آینه وجود زنان خودش رو دیده...

مسعود یکشنبه 19 اسفند‌ماه سال 1386 ساعت 12:21 ب.ظ

منظورت چی بود مریم؟!

سعیده یکشنبه 30 فروردین‌ماه سال 1394 ساعت 10:04 ب.ظ

خیلی خیلی جذاب بود خوشم اومد
از حستون از نوشته هاتون
فکر نمیکردم ک ی اقا هم چنین حسایی داشته باشه وانقدر قشنگ بیانشون کنه
دلم خیلی خیلی گرفته بود با خوندن مطلبتون حال و هوام عوض شد
من دلم میخاد خودم باشم ولی در اون صورت بهم میگن هنوز بچه ای و اینکه کی میخای بزرگ شی
دوست دارم بدونم هنوز هم مطلب میزارین تو وبلاگتون یا نه راستش حال ندارم خودم بگردم
موفق و سربلند باشید.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد