به شاهزاده رویاهایم

این وبلاگ، مجموعه نامه هائیه برای شاهزاده رویاهام. شاهزاده ای که هنوز دارم دنبالش می گردم. عین نامه های جودی ابوت...

به شاهزاده رویاهایم

این وبلاگ، مجموعه نامه هائیه برای شاهزاده رویاهام. شاهزاده ای که هنوز دارم دنبالش می گردم. عین نامه های جودی ابوت...

یه آدم شکمباره...

روز جمعه، اصلا یه روز دیگه بود!

من کلا آدم فعالی هستم... اعتقاد دارم آدم باید از هر لحظه از زندگیش بطور مفیدی استفاده کنه... اگه یه روز از زندگیت بگذره و در تو انسانیت و نوع دوستی پرورش پیدا نکنه خیلی بده... باید در هر لحظه از زندگیت سعی کنی در راه ارتقای خودت و بشریت گام برداری... انسان نباید وقتشو با کارهای بیهوده تلف کنه! همه این حرفها درسته ولی از همه اینها مهمتر اینه که... ما آدمیم!

صبح عید سعید قربان تا لنگ ظهر خوابیدم! آخه دیشبش تا صبح توی یه مهمونی دوستانه رفته بودیم به پیشواز یلدا!!! یه شب فراموش نشدنی به صرف هندونه و انار و میوه جات و تخمه آفتابگردان و ازگیل و ... و گوش سپردن به نوای دوتار و سه تار و ضرب و تنبک و دف و ویلون و سرنا و خوندن آوازهای سنتی و محلی و ترانه های قدیمی و رقصیدن و بازی کردن! خوب بالاخره بعد از این همه مشقت آدم خسته میشه و به استراحت احتیاج داره!

این بود که وقتی لنگ ظهر از خواب بیدار شدم با از جان گذشتگی بی نظیری، خودمو رسوندم پای منقل تا این شکم بی پیر رو پر کنم از گوشت کباب بره... من معمولا غذا هم زیاد نمی خورم... آخه آدم باید پیش از ورم کردن(!) دست از خوردن بکشه ولی خوب! وقتی دود سپید و هوس انگیز چربی در حال جلیز و ولیز، هوا رو پر می کنه... وقتی چربی زلال و شفافو که به شکل یه تیکه ژله کهربایی رنگ دراومده، به نرمی روی زبونت آب میشه و مزه مسحور کننده اش همراه با ترشی ملایم مخلفات گوشت، دلتو می بره خوب بالاخره آدمه دیگه! ممکنه یه سری بایدها و نبایدها رو فراموش کنه!...

بالتبع بعد از ورم کردن معده، تنها میشه غم سرمای سوزناک زمستون غدار رو در آغوش همیشه گرم و رخوت بخش بخاری فراموش کرد. درست عین شکلاتی که میذاریش روی بخاری، با تموم وجودم به زمین ماسیدم! شکممو یه طرف و لمیدم... بعد نمی دونم چی شد که بخارات غذا از معده به طرف چشمام اومدن بالا و منی که هیچوقت وقتمو برای خوابیدن بعد از نهار تلف نمی کنم مثل یه خرس قطبی پشمالو، برای چند ساعت تمام، چشمامو به روی دنیا با تموم لذتهای زودگذر و غرایز پست و حیوانیش بستم! آخرین فکری که پیش از خواب یادم اومد این بود که من که دقت و توجه خاصی نسبت به نماز اول وقت دارم باید پاشم نمازمو بخونم! پس با قیافه ای که به طرزی واقعا شرم آور، حتی یه ذره عذاب وجدان هم توش بچشم نمیخورد رو کردم به خدا و گفتم: ول کن جان مادرت...

هیچ به این توجه کردی که چه جذابیت غیر قابل مقاومتی در تنبلی، شکمبارگی، بیعاری، الافی، تن لشی، خوردن و خوابیدن و پرداختن به این قبیل غرایز پست حیوانی و لذتهای زودگذر دنیوی وجود داره؟...

من خاک بر سر که مدتی بود فراموش کرده بودم چه لذتی از این بالاتر که جیلینگ جیلینگ سینی حاوی استکانهای چای، از خواب بیدارت کنه؟!... به گفته حافظ عزیزم که:

«پدرم روضه رضوان به سه گندم بفروخت...            ناخلف باشم اگر من به سه جو نفروشم!»

نظرات 3 + ارسال نظر
عمار یکشنبه 2 دی‌ماه سال 1386 ساعت 04:36 ب.ظ http://divaremoft.blogfa.com/

کجایی ؟
زیر لحاف زمستون ؟
با فضای ذهنی مخصوص
مثل رویای پاپا نوئل ؟

[ بدون نام ] دوشنبه 3 دی‌ماه سال 1386 ساعت 05:16 ب.ظ http://www.afsos.blogsky.com

سلام اقا مسعود وبلاگ زیبایی دارین شاد باشین وسبز

من و هیچ شنبه 8 دی‌ماه سال 1386 ساعت 11:55 ب.ظ

سلام

چقدر دلم می خواست بازم با ملودی زندگیت...با شاهزاده رویاهات حرف بزنی...
نکنه تو هم اسیر این روزمرگی ها شدی که دیگه با ملودی زندگیت حرف نمی زنی...

یه چیزایی نوشتم که....ترجیح میدم الان نخونی...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد