به شاهزاده رویاهایم

این وبلاگ، مجموعه نامه هائیه برای شاهزاده رویاهام. شاهزاده ای که هنوز دارم دنبالش می گردم. عین نامه های جودی ابوت...

به شاهزاده رویاهایم

این وبلاگ، مجموعه نامه هائیه برای شاهزاده رویاهام. شاهزاده ای که هنوز دارم دنبالش می گردم. عین نامه های جودی ابوت...

یه فداکاری باورنکردنی

شنبه شب.

سلام ملودی ملوس و قشنگم... شبت بخیر عزیز دلم... امشب حال کوچولوی دوست داشتنیم چطوره؟ من امشب پیش جواد و زهرا هستم... گاهی اوقات پیش میاد که توی دنیامون چنان حماسه بزرگ و از خودگذشتگی بی نظیری رخ میده که شاهدینش باورشون نمیشه! و امشب من مبهوت چنین حماسه ای هستم...

تصورشو بکن! دو ماه و نیمه که جواد و زهرا این زن و شوهر جوون که حوالی یکسال از زندگیشون می گذره کار و زندگیشونو ول کرده ان و خودشونو وقف پرستاری از آرمان کرده اند! درست مثل بچه شون روز و شب دارن ازش مراقبت می کنند... زهرا که دو ماه و نیمه بخاطر آرمان از کارش استعفا داده حسابی لاغر شده و تقریبا هر شب پاش درد می کنه!

از زهرا پرسیدم: «نشده گهگاه از دست آرمان حرصت دربیاد؟ باهاش بداخلاقی کنی؟ یا حداقل یه بار حرصتو سرش خالی کنی؟» و اون جواب داد: «خب آخه اون بچه اس و تقصیری نداره... شده که خستگیمو سر جواد خالی کنم ولی یادم نمیاد به آرمان چیزی گفته باشم...»

برای اینکه عمق این فداکاری و میزان بهتم رو درک کنی یه لحظه تصور کن مادرت که عزیزترین شخص زندگیته طوری مریض بشه که اینجور به توجه و مراقبت نیاز پیدا کنه و تو دو ماه و نیم چنان درگیرش بشی که نتونی یه شب با خیال راحت شام بخوری!هی یه لقمه در میون باید بری بالای سرش و بهش برسی تا آروم بشه تا بتونی لقمه بعدیتو بخوری! یا هیچ شبی نتونی شش ساعت یه کله بخوابی چون وقت و بی وقت از صدای ناله اش بیدار میشی و باید بری بالای سرش و آبی، چیزی بدی بخوره! و خلاصه درست عین بچه ات مجبور باشی ازش مراقبت کنی!

اگه چنین اتفاقی برات بیفته چند روز میتونی تحمل کنی و دم نزنی! و تازه این فداکاری در برابر فداکاری جواد و زهرا چیزی نیست! می پرسی چرا؟...

ازشون  پرسیدم: «آخه چرا خودتونو وقف این موجود کردین؟ پس خودتون چی؟ تفریح و شادی و سرگرمیها و حداقل یه روز تعطیلی و استراحت در اینهمه مدت کو؟...»

و جواب میدن: «خب وظیفه مونه... باید اینکارو بکنیم!» اما باور کن الکی میگن! فداکاری تا این حد هیچ ربطی به وظیفه نداره... آخه آدمی که به حساب وظیفه اش داره به کسی خدمت می کنه بعد از یه مدت ناخودآگاه در درونش خودشو از طرف مقابل طلبکار می کنه تا بعدا حساب انرژیهای گذاشته شو پس بگیره! چنین کسی خیلی که بخواد لطف کنه و طلبکار نشه حداقل وقتی که یکی دیگه بهش بگه: «تو برو استراحت کن... من وظیفه تو چند ساعت بر عهده می گیرم!» قبول می کنه نه مثل زهرا که بعد از یه روز پرستاری مداوم، وقتی که از شدت خستگی پای چشماش گود افتاده و پاهاش زق زق می کنه، وقتی جواد خسته و کوفته، تازه از سرکار برگشته و مسئولیت مراقبت از آرمان رو قبول می کنه تا میاد یه لقمه غذا بخوره بمحض اینکه یه صدا از آرمان بیاد دوباره خودشو فراموش می کنه و اگرچه کاری از دستش برنمیاد ولی نگران از جا میپره و دنبالش میره...

یادم میاد وقتی به کیوس گوران، اون شاعر 65 ساله کاملا کر و نیمه کور مازندرانی که به نظر من عاشق ترین همسر دنیاست می گفتیم: «بناست توی کنفرانس مشاهیر مازندران ازت تقدیر بشه! چرا همسر مریضتو یه روز نمی سپری به دست بچه هات تا بیای کنفرانس برای دریافت جایزه ات؟...» می گفت:«شاید مراقبت بچه هام از سر وظیفه باشه نه از سر عشق! و مراقبت از سر وظیفه، شایسته همسر من نیست!»

من وقتی این رفتار اونو با رفتار اونهایی که والدینشونو از سر بی حوصلگی میذارن خانه سالمندان مقایسه می کردم دهنم وا می موند...

جواد و زهرا هم تا دو ماه و نیم پیش اینطور نبودن!دو تا جوون عادی بودن تا اینکه یه معجزه براشون رخ داد. اتفاقی که اینهمه تغییرشون داد! اتفاق از این قرار بود: خدا فرزندی بهشون داد... فرزندی بنام آرمان!

نظرات 6 + ارسال نظر
عمار سه‌شنبه 15 آبان‌ماه سال 1386 ساعت 02:43 ب.ظ http://www.divaremoft.blogfa.com

سلام
واقعاً که تکی استاد

جواد و زهرا و آرمان کوچولو سه‌شنبه 15 آبان‌ماه سال 1386 ساعت 07:54 ب.ظ

ضمن عرض سلام به مسعود عزیزمون

از آنجایی که تو همیشه در حرکتی طبق قانون انیشتین زمان برات کندتر می گذره.
همینه که مدت ازدواج ما یک سال به نظرت اومده و بقیه زمانهایی که گفتی را هم همین طور محاسبه کرده ای.

شب خوبی بود
به ما خیلی خوش گذشت

پاسخ مسعود چهارشنبه 16 آبان‌ماه سال 1386 ساعت 10:58 ق.ظ

:-)

ReZa پنج‌شنبه 17 آبان‌ماه سال 1386 ساعت 03:29 ق.ظ

امروز تو مترو یه بچه بغل باباش خواب بود. چنان تحت تاثیر آرامش اون قرار گرفتم که تا حداقل ۵ دقیقه کاملا شگفت زده نگاش می کردم....
نمی خوام اهمیت فداکاری دوستاتو زیر سوال ببرم اما به نظر من این آرامش به هر فضایی حاکم بشه همه تحت تاثیر اون قرار می گیرن.

بابک پنج‌شنبه 17 آبان‌ماه سال 1386 ساعت 10:57 ق.ظ

می گفت:«شاید مراقبت بچه هام از سر وظیفه باشه نه از سر عشق! و مراقبت از سر وظیفه، شایسته همسر من نیست!»


با این جمله خیلی حال کردم!

[ بدون نام ] جمعه 10 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 12:02 ق.ظ

همون موقعایی که داشتین این پست رو می نوشتین من بهت که نه اما دیدم چنین فداکاری ای رو در مادرم. وقتی مهر و آبان و یه خرده هم از آذر ۸۶ از مادرشون پرستاری می کردن.تو اون مدت دو ماه هیچ شبی نتونست شش ساعت یه کله بخوابه چون وقت و بی وقت از صدای ناله اش بیدار می شد.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد