شاهزاده ملوس و دوست داشتنی من! به نظر من مقدس ترین حس دنیا شادیه... اون لحظهایه که با یه جریان آروم و یا با یه انفجار از ناگهانی، یه حس ملایم و دوست داشتنی قلبتو پر میکنه... غصههای گذشته و حسرتهای آینده رو فراموش میکنی... ترکیبی از مهربانی، آرامش خاطر، عشق، شور و محبت...
داریوش هخامنشی کتیبه بیستون رو با این جمله آغاز کرد: «سپاس اهورامزدا که شادی را آفرید!» و در دین اسلام بزرگترین وظیفه یک مسلمان در برابر دیگران، برطرف کردن غمها و مشکلات اونها و هدیه کردن شادی به اونهاست.
شادی حس ناشی از دیدن خداست... وقتی به زیبائیهای نهفته در پدیدههای پیرامونمان توجه میکنیم و هارمونیهای شگفتانگیز اونها رو میبینیم شادی جایزهایه که از آسمونها بر قلبمون فروفرستاده میشه!
در قرآن بارها و بارها و بارها گفته شده به روز و شب و کوه و باران و گیاهان و طبیعت نگاه کنید و به اونها فکر کنید تا خدا رو بشناسید! این روزها من دارم با این تجربه شگفتانگیز زندگی میکنم که به این چیزها نگاه کردن و در بحر اونها فرو رفتن چه تجربه ناب و بی پایان از زیبای عمیقیه که به وصف در نمیاد.
چنین خدایی منو بیشتر یاد ملکه پریزادگان میندازه تا وجودی با تفکرات و شخصیتی مقتدر و مردانه! وجودی که قابل دوست داشتن و ستایشه تا اربابی که فرامینش لازمالاجراست و از ترس تنبیه یا به شوق جایزههاش باهاس حرفشو گوش کنی! الان حس میکنم میتونم معنی این جمله که گمونم مال امام صادق بشه رو درک کنم که میگه: «تمام دین، دوست داشتن است!»
پس اینی هم که میگن مومن در تمامی لحظات خدا رو در برابرش میبینه و به یاد خداست این نیست که همهاش تسبیح دستشه و داره زیر لبی تند تند ذکر میگه! یعنی همراه داره زیبایی نهفته در پیش روشو میبینه!... وای که چقدردوست داشتنی و محشره همیشه شاد بودن!
حرفهایی است برای « گفتن » که اگر گوشی نبود ، نمی گوییم
و حرفهایی است برای « نگفتن »
حرفهایی که هر گز سر به « ابتذال گفتن » فرود نمی آورند
حرفهای شگفت ، زیبا و اهورایی همان هایند
و سرمایه ماورایی هر کسی به اندازه حرفهایی است
که برای « نگفتن » دارد.
دکتر علی شریعتی
تو خجالت نمی کشی، به هوا وبلاگ میزنی!؟
نامرد!
سلام
1- امروز اولین خش خش پاییزی رو زیر پا هام احساس کردم. وانت بار هایی که گوشه کنار رطب تازه چین می فروختند همه جا چشم نواز بودند. بوی پاییز میاد. بوی دانشگاه، مدرسه ... یاد این شعر افتادم:
مزرع سبز فلک دیدم و داس مه نو
یادم از کشته ی خویش آمد هنگام درو
2- دلم برای دوران دانشگاه تنگ شده: برای شبای زیر بارون توی خیابون تا صبح، برای شبای گل و گلدون، شبای امتحان و آب بازی، شبای امتحان که به جای درس خوندن می نشستیم یخچال رنگ می کردیم: طلایی، نقره ای، صورتی، آبی آسمونی، مشکی ... که صبح امتحان با سر و لباس رنگی می رفتیم دانشگاه و ... واسه شبای «واتا»، و دلم واسه هم خونه ای ام تنگ شده ... تصور کن که 3.5 سال با یک نفر باشی که معتاده، همه جور مواد رو دیده باشی، همه جورش رو بو کرده باشی، ولی حتی یه پک هم نزده باشی، یه کام هم نگرفته باشی ... ریه هام واسه دود غلیظ خونه مون دلتنگی می کنه ... واسه علیرضا، واسه بابک، واسه شهروز، واسه راننده تاکس ها و بقالا و کارگرای ساختمونی اطراف که همش خونه مون بودن، دلم واسه آقای ارتقاییان تنگ شده ... می گفتن بچه بازه! ... هِیی... چه روزایی بود ... الآن شده یه بغض ... یه دلتنگی گوشه یه اون حفره ... امشب دوباره کوزه اضافه کاری داره ... تا صبح ...
3- امروز توی مترو به یه چیز جالب برخوردم: پشه ها دور در ورودی جمع می شند، توی اتاق پخش نمی شند. چرا؟ ...
4- این جوجه هم که دست بردار نیست ... داره بزرگ میشه ... شاید می خواد قدش برسه به خدا ... امیدوارم پشیمون بشه ... اون بالابالا ها خبری نیست ... یه خدا هست ... یه تنهایی ...
5- صدامو می شنوی خدا؟ بهش بگو دوستش دارم ... به تعداد هر چی چشمک که زدی تا حالا ... چشمکایی که شبا به بچه ها میزنی از اون بالابالا ها ...
6- چرا آخر هیچ قصه ای خوب نیست؟ چرا پیتر پن آخرش می میره؟ ...
7- اگه گفتی من کیم؟
8- سلام.
من مخلص خدای خوبمم هستم
قبلا قدرش نمیدونستم ولی الان مرتب باهاش حرف میزنم اختلاط میکنیم میخندیم
خلاصه خیلی باهاش رفیق شدم
من در تمام عمرم رفیق فاو نداشتم ولی به جرات میتونم بگم خدا تنها دوست من که تو غمو شادی تنها نذاشته
ممنونم خدای خوبم به اندازه ی تمام مخلوقاتت ازت ممنونم