به شاهزاده رویاهایم

این وبلاگ، مجموعه نامه هائیه برای شاهزاده رویاهام. شاهزاده ای که هنوز دارم دنبالش می گردم. عین نامه های جودی ابوت...

به شاهزاده رویاهایم

این وبلاگ، مجموعه نامه هائیه برای شاهزاده رویاهام. شاهزاده ای که هنوز دارم دنبالش می گردم. عین نامه های جودی ابوت...

خودمون باشیم

صبح دختر ناناز بابایی بخیر... امیدوارم دیشب خوب خوابیده­باشی... (بهت گفتم خیلی دلم میخواد یه بار وقتی خوابی تماشات کنم؟) دیشب یه اتفاق فوق­العاده افتاد... برگشتنی از باشگاه، مهدی با ماشینش منو تا ایستگاه مترو رسوند. مهدی معمولا اینکارو می­کنه... نمیدونم مهدی رو بشناسی یا نه؟ یکی از دوستام تو باشگاهه که موهای لَخت خیلی قشنگی داره و همیشه دم اسبی می­بندتشون...

از اون آدمهای خاصیه که بی هیچ دلیل خاصی دوستشون داری و همیشه راحت میتونی محکم بغلشون کنی و با خیال راحت بفشاریشون!...

آره... توی ماشین، اون که دیگه عادت منو می­دونست پرسید: «ابی بذارم؟» و این شد که چند لحظه بعد صدای ابی در بلندترین حد ممکن ماشینو پر کرد... بعد از این همه سال گوش کردن ابی، اخیرا به این نتیجه رسیده­ام که من شیفته گوش­کردن ابی توی ماشینم!

بازی بی­قیدانه نتهای سبک و شفاف گیتار که مثل ماهیهای کوچولو میون جریان پیوسته سیال ریتم اینور و اونور می­پرند و تو رو، شناور در فراز و فرود موجهای رقصان ملودی بالا و پائین می­برند...

وقتی با صدای آخر گوششون می­کنی می­تونی با تموم وجود حسشون کنی... تک تک سلولهای بدنت، بعد از آخرین فرود دلنشین و دلبرانه ملودی آغازین آهنگ رازقی، با حس تعلیق غریب و نامعلوم «از تو تا ویرونی من...» به پرواز درمیان و از صلابت این مصرع، طی یه مدولاسیون حیرت­انگیز، دور خودت می­چرخی و با یه فرود نرم، سریع و شگفت­انگیز که هر چقدر هم که بخوای بری تو بحر زیرو بمش، نمی­تونی زیبائیشو تحت تسلطت دربیاری به حس نرم و پر از دریغ «از تو تا مرز شکستن...» می­رسوندت!

یا در فرود محشر روی کلمه عشق در «سهمی از رجعت انسان، سهمی از خدا شدن باش... سهمی از معجزه عشق، سهمی از معراج من باش...» که چنان هری دلت می­ریزه پائین که انگار توی دلت خالی شده... اگه میخوای حسی رو که میگم درک کنی سعی کن همراهش بخونی با تمام فراز و فرود و زیر و بم و حس وحالش... اوجهاش از جا می­کندت و تا جایی که باورت نمیشه بالا می­بردت... «ستاره پر پر می­کنی، ای نازنین گریه نکن...» و حتی از اونهم بالاتر وقتی که پس از «ای خدا بی­آرزو موندم...» میخوای بگی «آرزوی تازه می­خواهم...»

وای که چقدر خارق­العاده­اس!!! همین بود که وقتی ساعت 10 شب به ایستگاه متروی ایران خودرو رسیدم روی پام بند نبودم و داشتم می­رقصیدم... یعنی رقص که نه... یه جور جست و خیز... وقتی که از خوشحالی روی پاهات بند نیستی و هی بپر بپر می­کنی... می­پری بالا... رژه میری... دستاتو باز می­کنی و دور خودت می­چرخی... به در و دیوار تعظیم می­کنی و از این جور کارها...

ایستگاه خلوت بود و تنها چهارتا پسر در جایگاه مقابل منتظر قطار بودن... منهم همینطور تو حال خودم بودم که یهو به خودم اومدم و دیدم اونها بهم خیره شدن و یکیشون داره ازم فیلم می­گیره... اون لحظه به این فکر افتادم که همه­مون سعی می­کنیم وقت خوشحالی طوری رفتار نکنیم که از نظر اطرافیانمون ضایع باشه و اطرافیانمون هم از ترس سوء برداشت ما چنین رفتارهایی نمی­کنن در حالیکه همه­مون کلی با دیدن یه چنین آدمی خوشحال میشیم... نه اینکه منم خجالت نکشم ها... نه! اما مصم هستم که خودم باشم... حداقلش اینه که وقتی لبخند اونها رو می­بینی و برات دست تکون میدن میدونی که امشب توی خونه، بجای غم و غصه­های همیشگی، چیزی خوشایند واسه تعریف کردن پیش خانواده­شون دارن!

نظرات 4 + ارسال نظر
وبلاگ نویس آواره سه‌شنبه 30 مرداد‌ماه سال 1386 ساعت 03:14 ب.ظ

1- سلام
2- امروز صبح روی تخت دراز کشیده بودم و داشتم فکر می کردم. پنجره باز بود و نسیم ملایمی می اومد، روی توری پرده یه کفش دوزک کوچولو نشسته بود و داشت با صدای باد و با توری پرده می رقصید. یاد زیباترین فیلمی که دیده بودم افتادم: «American Beauty». اون صحنه ای که پسره داره فیلم هاش رو به دختره نشون میده و دارند با هم فیلمی که از رقص یه کیسه ی نایلکس با باد گرفته رو تماشا می کنند. و این که یه احساس داره اون رو تکون میده. چنان احساسی داشته که حس می کرده داره از تو پر می شه و نمی تونه دلش تحمل کنه اونو ...
- چی شده؟
- هیچی
- چرا ... تو از من می ترسی
- نمی ترسم
- می خوای قشنگ ترین فیلمی رو که تا حالا گرفتم رو ببینی؟
(در حالی که دارند فیلم رقص کیسه ی نایلکس با باد رو نگاه می کنند، پسره شروع می کنه به حرف زدن): یکی از اون روز ها بود که چند ثانیه بیشتر تا برف فاصله نداشت ... یه الکتریسیته ای توی هوا بود. می شد صداش رو شنید. نه؟ ... این کیه که داشت ... که داشت باهام می رقصید؟ مث یه بچه کوچولو که التماسم می کرد باهاش بازی کنم ... فقط برای 15 دقیقه ... اون روز بود که متوجه شدم یه زندگی ای پشت همه چیز نهفته ست ... و یه نیروی فوق العاده کریم که نمی ذاره نگران هیچی باشم ... هیچ وقت ... فیلم های ویدیویی فقط یه بهانه ی بیخوده ... اما باعث میشه همه چیز رو به خاطر بیارم ... باید به خاطر بیارم ... گاهی وقت ها اون چنان ... اون چنان زیبایی ای ... اون چنان زیبایی ای توی دنیا هست ... که حس می کنم نمی تونم تحمل کنم ... و دلم ... در آستانه ی فرو ریختنه ...
و یا آخرین سکانس فیلم:
- ترسیدی؟
- هیچ وقت نمی ترسم
- پدر و مادرم میان دنبالم
- مال من نمی یان [...]
- (پدر پیرهن دخترک رو خیلی لطیف و به صورت slow motion باز می کنه)
- این اولین بارمه
- ... شوخی می کنی؟!
- ببخشید ... اما هنوز می خوام این کارو بکنم ... فقط ... فقط خواستم بگم که ... شاید فکر کنید که ... که چرا زیاد وارد نیست
- (پدر چند دقیقه درنگ می کنه. بعد گوشش رو روی سینه ی دخترک می ذاره)
- چی شد؟
- (پدر چند لحظه ای همون طور گوشش رو روی سینه ی دخترک می ذاره و بعد بلند می شه)
- مگه نگفتید من خوشکلم؟
- تو خوشکلی ... (با یه احساس لرز ناشی از رسیدن به معنای همه چیز، یه رو اندازی رو از پشتش بر می داره و دور دختر می اندازه) تو خیلی خوشکلی ... و من با این کار ... مرد خیلی خوشبختی خواهم بود
- (دختر با بغض) احساس احمق بودن می کنم
- نکن. (و دختر رو در آغوش می گیره)
- (دختر گریه کنان) ببخشید
- هیچی واسه تأسف وجود نداره ... چیزی نیست ... هیچی نیست [...]
- (چند دقیقه ای می گذره، حالا دخترک جون گرفته و داره با پدر صحبت می کنه) جینی چه طوره؟ خیلی دلم می خواد بدونم ولی اگه بمیره هم به من نمی گه
- فک می کنم که خوشبخته ... (با یه حالت حسادت وار و نا موافق میگه) فکر می کنه که عاشق شده
- (پدر لبخند خیلی پر کیفی روی لبش میاد) خوبه ... عالیه
- (بعد از چند دقیقه) شما چه طورید؟
- (بعد از درنگی طولانی) ... خیلی وقته کسی این سؤالو ازم نپرسیده ... (درنگی می کنه، لبخندی از رضایت می زنه و میگه) من عالی ام ...
- (لبخند بچه گانه ای میزنه و میگه) من باید برم دستشویی
- (فکر می کنه و لبخند می زنه و با یه احساس رضایت آروم میگه) عالی ام ... (با لبخند میره و عکسی رو که در یک شهر بازی با جین و مری گرفه بود رو بر می داره و نگاش می کنه. از چشم هاش کیف و لذت می باره. با حالت یادی از گذشته ها میگه) هی، هی، هی ... هی ... هی، هی، هی ... (لوله ی تفنگی میاد پس سرش و خون به دیوار مقابل می پاشه)
- (دختر و پسر از اتاق بالا میان پایین و دختره می گه) اوه خدای من!
- (پسر میاد و به جسد لبخند به لب پدر نزدیک میشه. سرش رو می چرخونه تا اون رو و لبخندش رو ببینه. اون هم لبخند می زنه به مرده)
همیشه شنیده بودم که لحظاتی قبل از مردن همه ی زندگی آدم از جلوی چشم هاش می گذره ... اول این که اون یه ثانیه بیشتر از یه لحظه ست ... و تا ابدیت ادامه داره، همچون اقیانوسی از زمان ... برای من به شکل موقعی بود که توی کمپ ... به پشتم دراز کشیده بودم و در حال تماشای سقوط ستاره ها بودم ... و برگ زرد افرا ... درختای افرا ... که کنار خیابونمون صف کشیده بودند ... یا دستای مادربزرگم و پوستش که مث کاغذ بود ... و اولین باری که پرنده ی جدید پسر عموم - «تابی» - رو دیدم ... و «جین» ... و «جینی» ... و ... «کارولین» ... احتمالاً از اتفاقی که برام افتاد می تونستم خیلی عصبانی شم ... اما وقتی دنیا این جوری پر از زیبایی هاست نمیشه برای یه مدت طولانی در عذاب بود ... یه وقت هایی احساس می کنم تمام زیبایی ها رو دارم در یک آن می بینم و طاقتش رو ندارم ... دلم مث بادکنکی که در حال انفجاره مملو از اون ها میشه ... بعد یادم میاد که باید آروم بگیرم ... و نخوام اون رو برای همیشه حفظ کنم ... و بعد مث بارون توی وجودم جریان پیدا می کنه. هیچ حسی جز حس تصویر از تمام لحظات ساده ی زندگی احمقانه ام رو در وجودم پیدا نمی کنم ... مطمئنم نمی تونید حرفامو درک کنید ... مطمئنم ... ولی نگران نباشید ... یه روزی درک خواهید کرد
3- الآن دارم Ozzy گوش میدم که می خونه:
... After all there's only just the two of us
And here we are still fighting for our lives
Watching all of history repeat itself
Time after time

I'm just a dreamer
I dream my life away
I'm just a dreamer
Who dreams of better days

I watch the sun go down like everyone of us
I'm hoping that the dawn will bring a sign
A better place for those Who will come after us ...
This time

I'm just a dreamer
I dream my life away oh yeah
I'm just a dreamer
Who dreams of better days...

پارسا شنبه 3 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 10:39 ق.ظ http://divaremoft.blogfa.com/

سلام
خیلی فضای قشنگی شده مسعودجان
موفق و شاد باشی.
پرسیمرغت هیچ وقت یادم نمیره !

[ بدون نام ] چهارشنبه 8 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 11:00 ب.ظ

دیشب بود که برای چندمین بار داشتم عکسا و فیلم های اردوی پارسال رو می دیدم.قبل از خوندن یکی از ترانه ها گفتین: «این آهنگ نقاب سیاوش واسه این انقدر واسم با ارزشه که همه مون تو زندگی همیشه داریم نقش بازی می کنیم. نقش استاد٬ نقش دانشجو٬ نقش بچه٬ نقش
بابا - مامان ٬ ... از موقعی که وارد دانشگاه شدم آرزوشو داشتم که من وقتی میرم سر کلاس همین جور که هستم باشم. مجبور نباشم همیشه سیاست داشته باشم تا از نظر اونا یک استاد باشم وگرنه بهم احترام نذارن.»
ای بازیگر گریه نکن ما همه مون مثل همیم
صبحا که از خواب پا می شیم نقاب به صورت می زنیم
یکی معلم می شه و یکی می شه خونه به دوش
یکی ترانه ساز می شه یکی می شه غزل فروش
کهنه نقاب زندگی تا شب به صورتای ماست
گریه های پشت نقاب مثل همیشه بی صداست
هر کسی هستی یه دفعه قد بکش از پشت نقاب
از رو نوشته حرف نزن رها شو از پیله خواب
نقش یک درچه رو٬ رو میله قفس بکش
برای یک بار که شده جای خودت نفس بکش
کاشکی می شد تو زندگی ما « خودمون باشیم »و بس
حتی برای یک نگاه حتی برای یک نفس
تا کی به جای خودمون نقاب مون حرف بزنه
تا کی سکوت و ؟ زدن نقش نمایش منه

دیشب برای اولین بار بود که به این ترانه دقت کردم . امشب موقع نوشتن این چند خط هم داشتم به اون قسمت از فیلم اردو که داشتین این ترانه رو می خوندین٬ گ.ش می دادم.

[ بدون نام ] چهارشنبه 8 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 11:02 ب.ظ

اینو ... یادم رفت بذارم!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد